eitaa logo
من حجاب را دوست دارم 🇮🇷🇵🇸
248 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
12.7هزار ویدیو
347 فایل
#من_محمد_را_دوست_دارم😊😍 #حجاب_زیباست😍😊 #حجاب_را_دوست_دارم #امر_به_معروف_نهی_از_منکر_واجب_است😊 حجاب امرخداست زنده باداسلام زنده باد قرآن @manhejabradoostdaram2 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=154cisoszc69c&utm_content=lvv1sl4‎‏
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💎
ابوالفضل یکی دو بار فاز ارتباطش را با افشین عوض کرد... عبداللهی هم خیلی در ارتباط ابوالفضل با افشین کمک و راهنمایی کرد... در طول کمتر از یک هفته باید نتایجی که میخواستیم میگرفتیم... اما حقیقتا افشین مرده بود... زنده بودا اما دیگه خودش نبود... دیگه اون نوجوون کاری و پرانگیزه نبود... ابوالفضل تقاضای جلسه مشورتی کرد... دوس نداشت بی گدار به آب بزنه... فورا تشکیل دادیم... گزارش مختصرش این میشه که: عبداللهی در جلسه مشورتیمون گفت: «من خیلی درباره افشین تحقیق کردم... با بعضی از بچه های امنیت، شاخه سلامت روان هم مشورت کردم... اما آخرش به این نتیجه رسیدم که افشین خیلی بیشتر از این حرفها نیاز به مراقبه داره... افشین جراحت برداشته ... جراحت غیرتی و احساسی... مادر در زندگی هر کس، نماد پاکی و زلال بودن هست... نماد نخ تسبیح هست اما مادر زندگی افشین از هم پاشیده... پوکیده زندگیشون... ما ازش چه انتظاری داریم؟» درست میگفت... همه تایید کردند... 233 هم حرف جالبی زد و گفت: «ببینید قربان! من مادرم... مادر بچه های قد و نیم قد... وقتی میخوام به بچم نفوذ کنم، فقط به اندازه خودم میتونم نفوذ کنم... اندازه من، مادر بودن منه... نه بیشتر... یه شب که زیر پل رو به روی هتل اسلام آباد پاکستان پست میدادم، با خودم فکر میکردم اگر بخوام جای شوهرم یا عمو و دایی بچه هام را پر کنم باید چیکار کنم؟ آخرش به این نتیجه رسیدم که هیچی... نمیتونم... الان هم پیشنهادم اینه که از روش شاهرودی استفاده نکنیم! روش شاهرودی مال خودشه! اون مرحوم میخواست کارش پیش بره، در اومد به افشین وعده انتقام از کوروش داد... اما الان وضعیت فرق کرده... کسی که منتظر انتقام باشه و یا برنامه ای برای انتقام داشته باشه، دیگه موهاش جو گندمی نمیشه ... خورد و گوشه گیر نمیشه... بنظرم افشین نه جرات انتقام داره و نه دیگه الان پس از مدت دو سه ماه از اون ماجرا مثل گذشته ه انتقام فکر میکنه... پس بهتره آقا ابوالفضل جای خودشو پیدا کنه و سر همون جاش وایسه!» من گفتم: «از خانم های تیم دو تا چیز فهمیدم: یکی اینکه افشین نیاز به مراقبه بیشتری داره... و دوم اینکه باید راه شاهرودی را نریم و ابوالفضل جای خودشو باز کنه پیش افشین! خوبه... منم موافقم... اما ابوالفضل جان! خیلی فرصت نداریم... یه کاری کن... نمیدونم چه کاری... اما هر کاری میکنی زود...» ابوالفضل که خیلی تو فکر بود، گفت: «حاجی! فقط یه راه دارم...» ابوالفضل تصمیم گرفت که آخرین راهش را هم بره... بهش گفت که رفیق شاهرودی بوده... بهش گفت که از حالا قراره اون به افشین کمک کنه و کاری کنه که اوضاع خونشون برگرده... بهش گفت که به کمکش نیاز داره و باید فاز زندگیش را عوض کنه... من بارها گفتم و در جلسات مختلفی که رفتم تاکید کردم که تاکید و ترویج دوستی با شهدا و فرهنگ شهادت، خیلی بر نسل جوون و نوجوون اثر مثبت داره... افشین هم بالاخره درسته که جراحت دیده اما فقط یک چیز تونست نجاتش بده... اونم یاد و خاطره و خون شهید شاهرودی بود و بس! تا اینکه ابوالفضل برام زنگ زد... گفت: «حاجی! دستم به دامنت! پیش افشین بودم... تا اسم شاهرودی بردم و فهمید که شاهرودی شده، نفهمیدم چی شد... یهو شروع به خودزنی کرد... هر چی دست و پاش را گرفتم نشد... به خودش لطمه میزد... خیلی به صورت و دهان خودش سیلی زد... به خودش فحش میداد... الان هم هنوز حالش خوب نیست...» گفتم: «میفهمم... خدا صبرش بده! حالا چته تو؟ چی شده؟» ابوالفضل گفت: «حاجی! وقتی افشین را بعد از کلی گریه و خودزنیش، یه کم آروم کردم، بهش گفتم افشین میخوام حرف بزنیم... میترسم دیر بشه! وقتی ازم پرسید چی میگی؟ بهش گفتم از مامانت چه خبر؟ کجاست الان! خبر داری کجا میره و میاد؟ حرفی زد که نمیدونم چیه؟ نمیدونم چرا اینو گفت...» گفتم: «مگه چی گفت؟» ابوالفضل گفت: «افشین گفت نمیدونم مامانم کجاست... اما وقتی چادر رنگی تیره اش را برمیداره، میرن قم!! ... حاجی! مامان افشین داره میره ظهر میره قم... امروز چهارشنبه است... معمولا دو شب میمونند و صبح جمعه میان!!» قم؟!! ینی چی؟! قم دیگه چه خبره؟! یه زن با اون اوضاع و احوالش... قم؟! و این فصل آغازین همه دردسرهای پرونده ما در سال 88 بود! http://eitaa.com/joinchat/2374500364C36214123a7
هدایت شده از 💎
امکان اینکه خود ابوالفضل را بفرستم قم، نداشتم و باید یکی دیگه میرفت دنبالشون... باید میفهمیدیم قم چه خبره و اینا اونجا چیکار میکنند؟! روز به روز که نه، بلکه لحظه به لحظه پرونده داشت چاق تر میشد و افراد و اماکن تازه ای به پرونده اضاف میشدند. جمع کردن این همه آدم و مکان و پراکندگی زیادی که داشت پیش میومد، فقط خبر از مشکل وسیع و پروژه ای گسترده میداد که جمع کردنش کار سه چهار نفر آدم امنیتی نبود! بلکه یه گردان متخصص میخواست که دل و جیگر همه چیزو بیارن بیرون و بفهمند چه خبره؟! سرتون درد نیارم... به 233 گفتم: «شما که ماموریت رصد و ته و توی باشگاه و مزون کورورش به عهده داری، پاشو برو ببین چه خبره؟ حتی اگر لازم شد برو قم! برو کرج! برو مشهد! نمیدونم... هر جا که لازمه برو! میگم ماشین در اختیارت باشه و بتونی مستقیم با خودم در تماس باشی! یاعلی بگو و پاشو برو دنبالشون!» 233 رفت قم... قرار شد ابوالفضل دو سه ساعت مفصل برای افشین وقت بذاره تا ببینیم میتونه چیز دیگری هم ازش بفهمیم یا نه؟! یه پاکی و صداقت خاصی توی اون بچه بود... افشینو میگم... ته دلم واسش خیلی میسوخت... دوس داشتم زندگیش عوض بشه و بتونه درست زندگی کنه... حتی بدون اون خواهر و مادر فریب خورده! مشغول تقسیم کار بودم که عبداللهی یه حرفی زد که برای چند ثانیه قفل شدم... اهل ایذه است دیگه... تازه ایذه ای بودنش به کنار، خانم باهوش و باسواد ایذه ای هست! دراومد و گفت: «الان دارم تلفن های باشگاه را چک میکنم... تا حالا دو بار برای آژانس تماس گرفتند که اونا را تا قم ببره... اما هر دو تا آژانس جواب منفی دادند و گفتند سرمون شلوغه... گفتند سرویس ندارن... احتمالا بازم تماس بگیرن واسه آژانس های دیگه! کمتر از یک دقیقه فرصت داریم... هر لحظه ممکنه تلفن بزنند واسه یه آژانس دیگه...» بهش گفتم: «خانم عبداللهی نگو ..........» عبداللهی حرفمو قطع کرد و گفت: «اتفاقا الان وقتشه... لطفا اجازه بدید کارمو بکنم... فکر نکنم اوضاع بد پیش بره... چیکار کنم قربان! فقط چند ثانیه وقت داریم...» ریسک بزرگی بود... نه من و نه ابوالفضل نمیتونستیم وارد عمل بشیم... حتی فرصت نداشتم استخاره بگیرم... دلمو زدم به دریا و گفتم: «باشه... بسم الله... به 233 بگو تغییر وضعیت بده!» همون لحظه عبداللهی گفت: «قربان همین الان دارن شماره گیری میکنند... لطفا همه ساکت... (لباش تکون خورد... خیلی آروم... فکر کنم گفت: بسم الله الرحمن الرحیم... یه لحظه چشماشو بست و گفت) آژانس سیار بفرمایید!!» ما هم داشتیم میشنیدیم چه میگن... گفتن: «خانم ما یه سرویس برای ساعت 12 میخوایم به مقصد قم!» عبداللهی جوابشون داد و گفت: «مشکلی نیست... در اختیار باشه یا برگرده؟» گفتن: «برگرده! فقط واسه رفت میخوایم!» عبداللهی گفت: «چشم! آدرس لطفا!» آدرس مزون را دادند... بعدش عبداللهی گفت: «سمند بفرستم یا پژو؟» اون طرف که زنی جوان بود گفت: «فرقی نمیکنه... فقط چهار نفرشون بتونند راحت بشینن دیگه!» عبداللهی گفت: «جسارتا ظرفیتش سه نفره! دو نفر عقب و یک نفر هم جلو! باشه حالا... اشکال نداره... خانم بفرستم؟ خانم هم داریم!» اون با اندکی منمن کردن گفت: «آره ... بهتر... خانم بفرستید!» عبداللهی گفت: «چشم! تلاشمو میکنم زن بفرستم... امر دیگه ای باشه...!» گفت: «قربان شما! فقط لطفا سر ساعت... دیر نکنن!» خدافظی کردند... من که مبهوت اجرای هنرمندانه عبداللهی شده بودم، بهش گفتم: «احتمالا شما اضافه کاری در آژانس کار نمیکنی؟!» عبداللهی هم جواب داد: «اقتضای پرونده و پروژه اگر باشه، آژانس که سهله، مسافرکشی هم میکنم! حالا چه دستور میفرمایید!» گفتم: «اونا 233 را ندیدن... تا حالا ندیدنش... پس هنوز چهره اش لو نرفته... گفتید بره واسه تغییر وضعیت؟! http://eitaa.com/joinchat/2374500364C36214123a7
هدایت شده از 💎
233 سریع تغییر وضعیت داد... چهره و لباس معمولی... کمتر از یه ساعت وقت داشتیم... ینی از وقتی عبداللهی در تماس اونا دست برد و به خودمون وصلش کرد، تا وقتی که باید 233 سر قرار باشه، فقط 50 دقیقه وقت داشتیم... اما مشغولیت 233 در اون لحظه جالب بود... وقتی من حسابی درگیر نامه ماشین و طراحی ادامه عملیات بودم، 233 داشت آهنگ دانلود میکرد و فورا در فلشی که داشت انتقال میداد! وقتی دلیلش را ازش پرسیدن، گفت: «بالاخره نمیبتونم که واسشون رادیو معارف روشن کنم! باید چند تا آهنگ «های کلاسیک» داشته باشم که بذارم وسط راه... راستی کو فلاکس چایی و قند و...؟!» فورا رفتیم فلاکس چایی و قند و دو سه تا بسته تخمه و... خلاصه هر چی یه راننده در بستی نیاز داره، خود 233 یه تنه و یا با کمک عبداللهی جمع و جور کردند... حتی چند تا دونه لوازم آرایش... من خداییش دیگه فکر دفترچه ماشینای بین شهری نبودم! اما اون دو تا خانوم تیم ما به این هم فکر کردن و سریع جفت و جورش کردن!! همه چیز آماده شد برای اعزام 233 به محل قرار! 233 رفت... جوری که کسی متوجه نشه، پشت سرش آیت الکرسی خوندم و فوتش دادم... الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور... اون لحظه که 233 خیلی معمولی و حتی بدون هچ استرسی خدافظی کرد و ترمز دستی ماشینشو کشید و رفت، من حتی به اینکه این یه زنه... یه مادره... یه همسره... داره میره تو دهن شیر... میون یه مشت گرگ... به این چیزا فکر نمیکردم... ینی نباید فکر میکردم! یاعلی گفتیم و فرستادیمش ماموریت! سریع با ابوالفضل ارتباط گرفتم... «ابوالفضل جان! داداشم! 233 رفته سر قرار! پوششش بده... منم اینجا صوتشو دارم... فقط یه چیزی... حق هیچگونه اقدام عملی نداری! تکرار میکنم... هیچ اقدام خشونت آمیزی!» ابوالفضل گفت: «من ماشین ندارم حاجی! موتور دارم... اما چشم... رفتم... یاعلی!» 233 رسید سر قرار... چهار نفر را سوار کرد... خیلی طبیعی... حالا من اینجوری مینویسم و شما هم یه چیزی میخونید و رد میشید... اما یه لحظه خودتونو جای 233 بذارید... اصلا نمیشه... تصورش هم سخته... تصورش هم سخته که بتونی اینقدر طبیعی رفتار کنی که: 😳👈 اولش وقتی میخوان سوار ماشینت بشن، بهشون تذکر بدی که لطفا درو آهسته ببندید که تازه خرجش کردم! ... حتی بلد باشی به ماشین های اطرافت جوری فحش های زنونه بدی که ضایع نباشه! ... لایی بکشی و چهاراه را خیلی طبیعی بپیچونی! ... از راه میانبر بری تا برسی عوارضی تهران-قم ... یادت باشه که پیاده شی و بری دفترچه مهر کنی! ... با فلاکس چایی از صندوق عقبت بیایی سر جات بشینی ... یه آهنگ رضا صادقی بذاری... بعد هم برگردی به اون چهارتا عتیقه ای که سوار کردی بگی: «جسارت نباشه آجیا... قم میرین واسه توبه با این لباسای پلوخوریتون؟!!» و بعدش جوری بزنی زیر خنده که اونا هم بخندن!!! کارش بیست نه... نمره بیست خیلی کم و ناقابله... نمره اش از بیست، صد بود! انصافا جوری عرصه ماشینشو مدیریت کرد که حتی کم کم اونا شروع کردن باهاش حرف زدن! مثلا صدای اونا میومد که ازش پرسیدن: «چند ساله این کاره ای؟ در میاری با این همه زحمت؟!» 233 هم دراومد و گفت: «نشمردم چند سال شده... هر وقت میشمارم اعصابم خورد میشه... دوس دارم یادم بره... چون از آدما میترسم، ترجیح میدم تو بیابون و جاده باشم!» ما کف کرده بودیم از اوج هنرنمایی 233 ... تا اینکه چیزی شد که دهنم وا موند و گفتم بابا این دیگه کیه؟! وقتی خیلی بااونا صمیمی شده بودن، یکی از زنها که معلوم بود جلو نشسته، ازش پرسید: «من مدلم! وقتی میرم رو سن، فقط به دک و پزم دقت دارم... تو توی این جاده به چی دقت میکنی؟! چی میگی با خودت؟!» خیلی معمولی و بدون ذره ای لوس بازی و ادا درآوردن، 233 نفسی کشید و شروع کرد واسشون خیلی آروم اینو خوند: نمیخوام در به در پیچ و خم این جاده شم واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم یا یه موجود کم و خالی پر افاده شم وایسا دنیا وایسا دنیا من میخوام پیاده شم این همه چرخیدی و چرخوندی آخرش چی شد اون بلیط شانس دائم بگو قسمت کى شد همه درویش همه عارف جای عاشق پس کجاست این همه طلسم و ورد جای خوش دعا کجاست نمیخوام در به در پیچ و خم این جاده شم واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم یا یه موجود کم و خالی پر افاده شم وایسا دنیا وایسا دنیا من میخوام پیاده شم
هدایت شده از 💎
کار 233 خوب پیش رفت و با زن ها درگیر گفتگوهای معمولی بود. حواسش به رانندگیش هم بود و اصطلاحات خوبی به کار میبرد. همین که تلاش نمیکرد حرفی از زیر زبونشون بکشه و ازشون سوالات زیادی و بودار نمیپرسید، خیلی به طبیعی بودن اوضاع کمک میکرد. چون داشتیم مامورایی که همه چی داشته خوب پیش میرفته اما بخاطر وراجی و سوالای زیادی که میپرسیده، لو رفته! اما 233 اینجوری نبود. پاشدم سجادمو پهن کردم و همون پای مانیتور نمازمو خوندم. معمولا دعای بعد از نماز، خیلی اثر داره. هفت مرتبه آیه حفظ برای بچه ها خوندم... «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین.» یاد ابوالفضل افتادم... اینقدر درگیر مسافرای 233 بودم که اصلا فرصت نکردم موقعیت ابوالفضل را چک کنم. به عبداللهی گفتم موقعیت ابوالفضل را سریع چک کنم ببین کجاست؟ ابوالفضل جواب داد و گفت: «ماشین 233 را نمیبینم اما دارم میرم به طرف قم. یه ربع پیش از فرودگاه امام رد شدم. موقعیت 12 هستم.» رفتم پشت خط و گفتم: «اصلا به چشم نیا. تو فقط با خیال راحت برو قم. وقتی رسیدی عوارضی قم ارتباط بگیر تا بگم کجا برو!» عبداللهی داشت تمام مکالمات ماشین 233 را ضبط میکرد... گفت: «قربان فکر کنم 233 دنبال اینه که یه چیزی بهون بگه!» گفتم: «کدوم بخش؟ تقطیعش کن و زود بفرست رو مونیتورم!» شنیدم که 233 به همونی که جلو نشسته بود گفت: «فکر کنم یکی از خانما حالش خیلی خوب نیستا! میخواید همین بغل وایسم؟ اصلا میخواید مجتمع مهتاب بزنم کنار تا یه هوایی بخوره به کلتون؟!» این کلید واژگان: «بدحال، توقف، مهتاب!» این کلمات ینی اوضاع کاملا طبیعی و تحت کنترله. ابوالضل هنوز تا مهتاب خیلی فاصله داشت. به عبداللهی گفتم: «به 233 چه جوابی دادن؟» عبداللهی گفت: «خودتون بشنوید... اینا: آره قربونت! وایسا یه کم استراحت کنیم! عفت خانوم! بهترین؟» با شنیدن اسم «عفت» شاخکام حساس تر شد! عفت هم باهاشونه. پس الان از چهار نفر، دو نفرشون دراومد و فهمیدیم کین: «رویا و عفت» وقتی عفت باهاشونه، خیلی باید آدم ناشی و ساده ای باشم که بخوام فکر کنم واسه خوشگذرونی و شو و مدلینگ دارن میرن! چون عفت، یکی از همون چهار نفری است که با موسسه جاسوسی انگلستان در پاکستان رابطه داره و قطعا الان هم که داره میره قم، برای زیارت و توبه و انابه و حتی مدل و شو و اینجور حرفها که نمیره! خب به وضع بدی گرفتار شدیم. چون اگر مثل سفر پاکستانشون عفت بره دنبال کارای خودش و اونا را هم بفرسته دنبال نخود سیاه، ما کمبود نیرو داریم و نمیشه همشون را رصد کنیم. صلاح نبود که بخوایم با قم ارتباط بگیریم و یکی از خواهران واحد قم را درگیر پرونده کنیم. ابوالفضل هم که خیلی فاصله داشت و حتی اگر طی الارض هم میکرد، بعید بود بتونه همزمان با اینا برسه به قم! مونده بودم چیکار کنم؟! آخه خیلی مسئله مهمی باید باشه که عفت، که نه اهل باشگاهه و نه اهل مزون و شو و مدلینگ، داره میره قم! قم هم سابقه برگزاری مدل و شوی لباس گزارش نشده و بعیده حتی زیر زمینی بخوان مجلس بگیرن و یه عالمه آدم دعوت کنن! باید با خود 233 مطرح میکردیم ببینیم نظر اون چیه؟ به عبداللهی گفتم یه اس ام اس بفرست برای 233 و بهش بگو باید حرف بزنیم! رسیدن به مجتمع مهتاب... برای استراحت پیاده شدن ... 233 هم رفت که بنزین بزنه و آب جوش بگیره! منتظر تماسش بودیم. تا اینکه زنگ زد... گفت: «سلام قربان! بفرمایید! درخدمتم!» گفتم: «علیکم السلام! ظاهرا عفت هم باهاتونه! درسته!» 233 گفت: «بله! اتفاقا حالش هم خوبه. از عمد گفتم تا اسمش بیاد وسط و بفهمین که عفت هم باهامونه!» گفتم: «بسیار خوب! پیشنهاد خودت چیه؟ با کمبود نیرو مواجهیم!» 233 گفت: «منم توی همین فکر بودم. اون سه تا از قر و فرشون معلومه که مال همین کارای شو و مدل و اینا هستن. هرچند نمیشه از همونا هم غافل شد... همین الان هم با یه عالمه لوازم آرایش پیاده شدن ... اما عفت روی اعصابمه... نمیتونم ازش چشم بردارم... خیلی مرموز و کم حرفه. فکر کنم حرفه ای باشه. چون حتی چایی هم که تعارفشون کردم، همشون خوردند جز اون... تخمه هم همشون خوردن جز اون... الان هم من دارم آب جوش میگیرم اما دارم میبینم که اون سه تا رفتن داخل مهتاب و آرایش و این حرفا... اما عفت از اطراف ماشین تکون نمیخوره! چه دستور میفرمایید قربان؟!»
هدایت شده از 💎
گفتم: «الان فکر خاصی به ذهنم نمیرسه... اولیتت را بذار رو عفت... ازش چشم برندار... ببین میتونی بفهمی بقیشون کجا میرن و چیکار میکنن؟!» مکالمه رو تموم کردیم... به عبداللهی گفتم: «ببینید میتونید با بچه های قم یه ارتباط بگیرید... میخوام دو سه نفر از خانمای قمی آماده باشن که به محض اعلام نیاز به تعقیب و مراقبه مشغول بشن!» 233 و مسافراش سوار شدند... همینجوری با هم حرفای متفرقه میزدند و 233 هم ساکت بود... تا اینکه رسیدند به قم... میدون 72 تن... 233 گفت: «آدرستون بفرمایید!» یکی از زن ها گفت: «عفت جان کجا بود آدرسمون؟!» عفت هم گفت: «لازم نیست به ایشون زحمت بدیم! از همین جا میتونیم یه در بست بگیریم! اگر این خانم کار دارن میتونن تشریف ببرند!» 233 گفت: «من مشکلی ندارم... قابلی نداره اما من پولمو میگریم... مزاحم نیستید. قم هم چندان قشنگ بلد نیستم اما پیدا میکنیم!» ظاهرا حوصلشون نشد پیاده بشن و ماشینشون را عوض کنند! خیلی هم عالی... چون ما را دقیقا بردند در خونه ای که باید چهار نفرشون پیاده میشدند... خونه ای در بلوار امین... یکی از محوری ترین خیابون های قم... داخل یکی از کوچه هایی که منازل لوکس و نوساز داشت... در یکی از خونه ها وایسادن... 233 میگفت: «وقتی رسیدیم در خونه مد نظر، دیدیم یه ماشین دیگه هم هست و سه چهار تا زن دیگه هم از اون ماشین تازه داشتن پیاده میشدن... اونا هم معلوم بود که قمی نبودن و تازه اومده بودن قم... سر و وضع اون زن ها هم مثل زن هایی بود که ما رسونده بودیم! ینی بسیار فاسد و زننده و جلف!» وقتی داشتن پیاده میشدن، 233 بهشون گفت: «من امروز مجبورم قم باشم چون برای آخر شب مسافر دارم و واسم ارزشی نداره که برگردم تهران و دوباره بیام... اگر خواستید بهم زنگ بزنین تا در اختیار باشم.» خیلی خدا لطف کرد و انتظار شنیدن این حرف را از عفت نداشتیم... چون عفت چند لحظه رفت داخل اون خونه و برگشت... بعد رو کرد به 233 و گفت: «میتونید تماس بگیرید که واسه امشب مسافر نداشته باشید؟ در اختیار ما باش!» 233 جوابش داد که: «خودم که روم نمیشه تماس بگیرم بگم نمیام... بذار به یکی از بچه ها بگم ببینم میتونه اون زحمتش بکشه و اونو ببره؟!» خلاصه 233 موندگار شد... بهش گفته بودن که جایی نرو که الان ما میاییم... حالا ساعت چند؟ حدود سه و نیم رسیده بودن منزل بلوار امین... حدود چهار و نیم هم دوباره اومدن چهارتاشون سوار ماشین 233 شدن... با چادری رنگی و یا حتی سیاه... اما با آرایش بسیار حرفه ای و جذاب... و لباس های زیر چادرشون، بسیار جلف و چسبون!! از اینجا به بعد، ماجرا داشت جالبتر میشد... چون وقتی همشون اومدن و سوار ماشین 233 شدند، بهش آدرس منزل نداده بودند! چون عفت اومده جلو نشسته و گفت برو به طرف حرم! 233 میگفت: رفتم به طرف حرم... تا رسیدم به میدون جانبازان... عفت گفت وایسا! منم وایسادم... عفت به رویا و یکی دیگه از زنها گفت: «صفائیه برای شما... بقیه هم الان میان... بلدین که... از همین جا تا پاساژ قدس... بیشتر هم رفتید اشکال نداره... برید!!» بعد به 233 میگه برو بلوار جلوی حرم! 233 هم میره بلوار جلوی حرم... دقیقا تا ایستگاه اتوبوس های واحد! بعدش رو کرده به زن سوم و بهش گفت: «اینم حرم! یادت باشه ها! زیر 30 سال! برو... خوش بگذره! راستی گوشیت سایلنت نباشه تا بتونی جوابم بدی!» چندان مسئله حاد و گیج کننده ای نبود... عفت دو سه تا زن را تو خیابون ها با اون وضعیت چهره و هیکل اما با چادرهای رنگ تیره پیاده کرده بود... قطعا برای خرید کتاب از پاساژ قدس و فلافل های معروف قم و این چیزا که پیاده نشده بودند! اونا پیاده شدن که فقط راه برن! فقط در خیابون صفائیه راه برن و تا پاساژ قدس قدم بزنن!! همین! ینی اونا چندین زن یا اون وضعیت را هر روز از تهران میاوردن قم که فقط راه برن و با اون شکل و هیکل، دلبری کنند و قر بدن! ینی اونا برای «کف خیابون» قم نقشه هفتگی داشتن و از اونجا شروع کرده بودند!! فقط منظورش از اینکه گفت «زیر 30 سال!» را اون موقع نفهمیدیم... بعدا خودتون میفهمید چه نقشه هایی پیاده میکردند! و چرا جامعه هدفشون، زیر 30 سال بود
هدایت شده از 💎
خب بخش اصلی ماموریت 233 مربوط میشد به عفت! وقتی نفر سوم رو اطراف حرم پیاده کردن، عفت گفت حرکت کن! حرم را دور زدند... بهش آدرس دفتر یکی از مراجع را داد... داستان داشت جالبتر هم میشد... چون آدرس یکی از مراجعی داد که رو اعضای دفترش بحث های مختلفی بوده و هست... از ذکر نام اون مرجع و حدود آدرس دفتر و منزلش معذورم... اما 233 گزارش داد که: قبل از اینکه برن اونجا، عفت رفت یکی از مغازه های کنار بانک... کنار بانک صادرات... با کمال تعجب، اون موقع غروب با یه کیسه پول درشت برگشت... از توی آیینه جلوی سرنشین، خودشو مرتب کرد... خیلی ماهرانه خط چشم برداشت و برق لبشو دوباره زد ... یه کم آراسته تر شد ... نوک روسری رنگیشو از چادرش انداخت بیرون... جوری که هم چادرش به چشم بیاد و هم نوک روسریش... خانما میدونن چی میگم... بعدش گوشیشو آورد بیرون... واسه یکی زنگ زد... خیلی آروم و نرم و با عشوه اما با احتیاط (ینی مثلا میخواد حرمت ها هم حفظ بشه) حرف زد و گفت: «سلام حاج آقا! خدا خدا میکردم خودتون گوشیو بردارید! امانتی دارم که باید برسونم خدمتتون! میتونم بیام داخل و پولو تقدیم کنم و یه کم با هم حرف بزنیم؟!!» 233 صدای اون ور خطو میشنیده که میگفته: «چرا که نه! حتما تشریف بیارید! تنهایید؟!» عفت هم جوابش داد و گفت: «آره حاج آقا! منو ببخشید اگر دم اذون دارم مزاحمتون میشم. میدونم فقط صبح ها کار میکنید اما خب! گفتم الان بیام خدمتتون! یه کم هم دلم گرفته!! ... باید باهاتون حرف بزنم!» به این کلید واژه ها دقت کنین: «عفت! امانتی! پول! دلتنگی! خلوت! رییس دفتر آیت الله! حاج آقا!» ینی قشنگ مشخص بود که داستان، پرداخت خمس و تقید به مرجعیت و پایبندی به دین و به خاطر رضای خدا و شادی دل پیغمبر نبود! فقط یه خانم میتونه بفهمه که یه زن، اگر نقشه ای تو ذهنش باشه و بخواد شیطنت بکنه، چقدر میتونه خطرناک باشه! وقتی یه زن با این سر و وضع و هیکل... با 20 میلیون تومن پول ... اون موقع غروب... میره دفتر کسی که دوس داره رییس دفترش باهاش در خلوت حرف بزنه و درد دل کنه... فقط خدا میدونه که چه نقشه ی توپ و از پیش تعیین شده ای دارن و چه در سر پروروندن که دارن اون حاج آقا را اونجوری شکار میکنند!! 233 میگفت که عفت بهش گفته: «تو برو! شمارت را دارم... خودم واست میزنگم... اگر هرکدوم از بچه های ما برات زنگ زدند برو دنبالشون. برو!» رفت دم در دفتر... زنگ زد... درو باز کردن... رفت داخل و از پشت، در را بست! فورا 233 برای من زنگ زد... اعلام موقعیت کرد و شرح ماوقع داد... بهش گفتم: «کاری که اونجا از دستمون برنمیاد! عفت و اون حاج آقا معلوم نیست دارن چی میگن و چیکار میکنن! برو چک کن ببین اون سه نفر کجان؟ دارن چیکار میکنن؟ مخصوصا اون نفر سوم! یه کاری کن بتونی پیداش کنی و سر از کارش دربیاری! گفت: «چشم! اما ببخشید... مثل اینکه داره در دفتر اون بنده خدا باز میشه... اجازه بدید ... اینجا چه خبره؟! داره کم کم شلوغ میشه!» گفتم: «ینی چی؟!» با تعجب و استرس گفت: «قربان! پلیس! پلیس 110 اومد!!»
هدایت شده از 💎
البته دلیلی برای نگرانی ما وجود نداشت... فقط میترسیدیم که چون با اداره قم هماهنگی نشده و نیرو انتظامی اونجا در جریان پروژه ما نیستند دست به اقدامی بزنند که نشه جمعش کرد و دستمون توی پوست گردو بمونه! اتفاقا به خیر گذشت... چون پلیس 110 برای بیت و دفتر یکی دیگه وارد کوچه شده بودند و میترسم اگر بیشتر توضیح بدم، بعضیا بفهمند که کدوم دفتر و چرا؟.......! پس فقط همینو بدونین که حضور 110 اون موقع و در اون کوچه، کاری به سوژه های ما نداشت! تا 233 اونجا بود، به عبداللهی گفتم نقشه هوایی اونجا و مخصوصا اون دفتر را برام دانلود کنه. وقتی دانلود کرد و بررسی کردم، فهمیدم که هیچ در دیگری نداره و سه تا اتاق هم بیشتر نداشت! این مسئله، احتمال اینکه همشون دور هم هستند را تقویت میکرد. چون شواهد دیگری هم داشتیم (که از بیانش معذورم) که دلالت میکرد اونا برای کار دیگری جز اون جلسه در اونجا جمع نشده بودند! تصمیم گرفتیم به صورت دقیق تر بفهمیم که اونجا چه خبره؟! شاید دیگه چنین موقعیت خوبی گیرمون نمیومد! از طرفی هم، کار 233 نبود که بفرستیمش داخل! فکرم رفت به طرف ابوالفضل! فورا پیجش کردم! گفت من تو خیابون های قم هست... اطراف حرم... موتورم خراب شد یه کم دیر رسیدم... به موتورش میگفت «ذوالجناح!» گفتم: زود باش ذوالجناحت را آتیش کن و برو فلان آدرس که برات میفرستم. تا رسیدی خبرم کن. شاید سه چهار دقیقه هم نشد که توی اون شلوغی اون موقع خیابونای قم، رسید به جایی که گفتم... بهش گفتم: «ببین ابوالفضل جان! همین طورش هم خیلی از برنامه عقبیم! تا همین جاش هم عنایات حضرت معصومه بوده وگرنه نمیتونستیم به همین سر نخ خا هم برسیم... نمیخوام فعلا پای اداره قم را به پروژه خودمون باز کنم... اما لطفا کاری که بهت میگم، به طور دقیق و ظریف انجام بده!» ابوالفضل گفت: «چشم حاجی! فرمون بده!» گفتم: «ببین! برو کوچه شماره ..... الان روی نقشه ای برات فرستادم نگاه کن... از سمت چپت، سه تا خونه را بشمار برو جلو... رفتی؟!» گفت: «صبر کن حاجی! اره... الان پشت خونه سومم!» گفتم: «آباریک الله! یه دیوار سمت راستت میبینی! مگه نه؟!» گفت: «دیوار که چه عرض کنم! بیشتر میخوره دیوار حائل اسرائیل باشه! از بس بلنده!» گفتم: «شوخی میکنی! ینی چی؟ ینی اون قدر بلند؟!» گفت: «آره بابا... نگی تو این شلوغی کوچه ها برم بالا که دلگیر میشما!» گفتم: «په نه په میخواستی بشینی اونجا فال بگیری؟! من میخوام تو الان از اون دیوار بری بالا و کاری که بهت میگم انجام بدی!» گفت: «حاجی! نگو تو رو قرآن! درسته چست و چابکم اما بابا لنگ دراز که نیستم! چیکار کنم؟ کوچه هم شلوغه!» گفتم: «من نمیدونم... من میخوام یکی از FFDG های صوتی را توی اون دفتر کار بذاری! یه راهی پیدا کن!» با 233 ارتباط گرفتم... گفتم: «مکالمه من و ابوالفضل را شنیدی؟ چیزی به ذهنت نمیرسه؟ راهی؟ چیزی؟» 233 گفت: «دارم فکر میکنم... اما بعیده بتونیم از دیوار بریم بالا! ... آهان... یه راه بیشتر نداریم...» گفتم: «زود بگید!» گفت: «بنظرم باید جلسشون را موقتا بهم بریزیم... نه ... اصلا یه راه دیگه! آقا ابوالفضل میتونه نقشه....؟!» گفتم: «آره... چرا نتونه؟! پول میگیره که بتونه!» به ابوالفضل گفتم: «ابوالفضل شنیدی؟!» ابوالفضل گفت: «آره... اما نیست که خیلی هم پول میگیریم! حالا کفتر از کجا بیارم؟!» گفتم: «قرار نیست که کفتر دستت باشه! در بزن و بگو ببخشید کفترم روی پشت بومتون افتاده! راستی ریش داری یا زدی؟» آقا سرتون را درد نیارم... دیرمون شد... اما خیلی خوب بود که ابوالفضل تونست یه دستگاه میکرو FFDG را اونجا کار بذاره و وصلش کنه به گوشی من و منم وصلش کنم به مونیتور ادآره
هدایت شده از 💎
اما 233 دوباره مجبور شد جای ماشینشو عوض کنه... دوباره با هزار بدبختی رفت یه جای پارک دیگه پیدا کرد ... کسانی که اون منطقه را بلدند میدونند که به خاطر دوربین های اون کوچه ها و حجم ترافیکش، پیدا کردن جای پارک تقریبا از محالات هست! اما بالاخره یه جایی ماشینو چپوند ... چادر سیاه عربی و پوشیه هم انداخت روی صورتش... و فورا برگشت سرجاش! تا توی اون کوچه بود، رفت و آمدهای زیادی بعد از رفتن عفت به اونجا مشاهده کرده بود. حدودا بیش از 15 نفر در مدت زمان کمتر از نیم ساعت به اون دفتر مراجعه کردن و پشت سرشون هم در را بستند! نکته قابل توجه تر این بود که همه اون 15 نفر، معمم به لباس روحانیت و از سن و سال های بین 25 تا 45 سال بود! هیچکدومشون با ماشین و راننده شخصی نرفته بودند الا دو نفرشون! اون دو نفر را فورا با عکسی که 233 از هرکدومشون فرستاد، تشخیص هویت کردیم! متاسفانه هردوشون از کسانی بودند که هم صاحب کرسی تدریس بودند و هم هر دوشون عالم زاده و از فرزندان علمایی بودند که حتی معروف به اخلاق و کرسی درس اخلاق و فقه بودند! 233 تونست از سه چهار نفر دیگشون هم عکس بگیره و بفرسته! یکیشون سابقه دار بود و قبلا به خاطر تبلیغ بر علیه نظام در شبکه های معاند، به تحمل حبس و تبعید مجازات شده بود! دو نفر دیگشون از طلاب سطوح عالی و از شاگردان پر و پا قرص دو تن از مراجع بودند! در طول اون سه چهار ساعتی که 233 بنده خدا اونجا کشیک میداد، به عبداللهی گفتم ته و توه دفتر و بیت اون مرجع را درباره! البته به زعم بعضی ها مرجع! وگرنه ....... حالا بعدا خودتون خواهید فهمید! مطالب خوبی به دست آوردیم... فقط به سه موردش اشاره میکنم و رد میشم: یکی اینکه حساب های بانکی و وجوهات دفتر اون مرجع، حدودا سه چهار ماه بود که خالی شده و مردم از پرداخت وجوهات بهش خودداری میکردند! این بحران مالی، تا حدی اون مرجع را تحت فشار قرار داده بوده که حتی توان اداره دفتر و بیت و شاگرداش هم نداشته! دوم اینکه به خاطر کنتاکتی که بین اون و بعضی از علمای دیگه وجود داشته، و همچنین زاویه ای که اون مرجع با نظام پیدا کرده بوده و بارها مورد دستاویز شبکه بهایی مسلک «من و تو» و شبکه VOA قرار گرفته بوده، سبب شده که مردم ازش فاصله بگیرن. به حدی که نتونه حتی پاسخگوی نیازهای تعداد اندک مقلیدنش باشه! سوم اینکه دو سه بار دیگه هم به پلیس و دستگاه های امنیتی گزارش شده بوده که تردد مشکوک به دفتر اون بنده خدا زیاد هست و حتی در مواردی، منجر به مزاحمت برای اهالی اون منطقه شده بوده! مثلا وقتی به دیدارش میومدند، اغلب افراد جلف و مانکنی بودند و حرمت اون منطقه و شهر را نگه نمیداشتند! 👈 خب دیگه فکر نکنم نیاز به نتیجه گیری باشه! قطعا خوانندگان محترم این مستند، از هوش و درایت خوبی برخوردارند و میتونن بفهمند که: چنین مرجع «تنها» و «بی پول» و «مسئله دار» و «دفتر و مدیر دفتر پرحاشیه» و «زاویه دار با نظام»، حکم هلو بپر تو گلو داره واسه کسانی که قصد دارند پشتون به یک حکم «مثلا» شرعی گرم باش
هدایت شده از 💎
مسله اون شب عفت سه چهار ساعت طول کشید. ما فقط تونستیم اواخرش را از طریق صوت و دستگاهی که ابوالفضل با هزار مکافات کار گذاشته بود بشنویم. اما همون هم پرده از پروژه ریشه داری برداشت که پس از مشورت با کارشناسان دیگر اداره، این نظریه و ریشه دار بودن این دیدارها و پروژه ها تایید شد. مثلا در بخشی از اون صحبت ها اومده که عفت میگه: «ببخشید این ماه به علت محدودیت های مالی که وجود داشت، نتونستیم بیشتر از همین تقدیم کنیم. اما ان شاءالله ظرف چند روز آینده بخش قابل توجهی از معوقات هم تقدیم خواهیم کرد. فقط لطفا تقاضای واریز به حساب شخصیتون نکنید. چون همونطور که قبلا هم گفتم، برای خودتون مشکلاتی از طرف نهادهای مختلف پیش میاد که به دردسرش نمی ارزه! هفته آینده دیداری که با آیت الله....... داریم، از همه دوستان دعوت میکنیم که در تهران خدمت برسیم. چون قم جدیدا جوشسنگین تر شده و بنظر ما تهران بهتر هست که خدمتتون باشیم. حتی وسیله ایاب و ذهاب و پذیرای کامل هم خواهیم داشت. خواهش میکنم هر یک از دوستان، با یک نفر از کسانی که در لیست هم تشریف بیارند تا بتونیم جمع بیشتر و آبرومندانه تری را خدمت آیت الله...... باشیم. حتی ایشون از شما دعوت کردند که در انتخابات آتی، در تهران و قم بتونیم میتینگ هایی با حضور شما علمای بزرگوار و علمای دیگر از اصفهان، شیراز، بوشهر، کردستان، مشهد و چند نقطه دیگر داشته باشیم. مبلغی که الان تقدیم کردم فقط بخشی از عیدی معوقه است که امیدوارم به بزرگواری خودتون ببخشید! اگر سوالی هست درخدمتم!» یکی از حضار از عفت میپرسه: «شاگردان ما از مشکلات مالی قابل توجهی رنج میبرند. شاگردانی که انصافا هم از هوش و ذکاوت خوبی برخوردارند و هم دستی در منبر و تبلیغ دارند. خوف این وجود داره که جذب بیت ش ش بشوند! چرا که اونا هم پولشون نقد است و حتی پیش پرداخت هم دارند! مثلا من اگر باشه به بیست تا طلبه ام کمک هزینه ای در کنار چندرغاز شهریه بدم، حداقل ماهی ده میلیون تومن نقدینگی لازم دارم. برای این مسئله هم تدبیری شده؟!» بقیه هم حرف اونو تایید کردند و حرف هایی در دنباله حرف اون زدند. صدای عفت نمیومد. تا اینکه عفت لب به سخن باز کرد و گفت: «آقایان علما! شان شما بیشتر از این حرف هاست که بخاطر مسائل مالی بخواهید اذیت بشوید و خاطر حضرتتان مکدر شود! روی هم رفته چند نفر شاگرد دارید؟ فکر نکنم بیشتر از 150 نفر باشند! درسته؟!» تقریبا تاییدش کردند! صدای کیف عفت میومد که سر کیفش را باز کرد و گفت: «بنده علی الحساب صد تومن تقدیم میکنم تا بخشی از مشکلات برطرف شود تا ببینیم چی پیش میاد! مشکلی نیست؟» صدای همهمه و خوشحالی و تایید میومد... حتی صلوات ختم کردند... ظاهرا خوشحال بودند که لقمه چرب و دندون گیری در کار بود... اما برخورد عفت با اونا خیلی حساب شده بود! جوری که هم کسی روی حرفش حرف نمیزد و هم اون هم حفظ احترام جمع را رعایت میکرد! جلسه داشت تمام میشد. دونه دونه از دفتر خارج شدند. اما ... مطلبی توجه ما را بیشتر به خود جلب کرد! ینی خیلی توجه ما را جلب کرد!! یکی از افرادی که معلوم بود سن و سال و پختگی خاصی در صدا و جملاتش داشت، وقتی اکثرا خدافظی کرده بودند و از اونجا رفتند، با عفت حرف هایی زد که بنظر من و کارشناسان ما، از همه سه چهار ساعت قبلی مهم تر و تعیین کننده تر بود!! اون فرد گفت: «بخاطر حمایت های شما از موسسه ما تونستیم یه ساختمون بهتر کرایه کنیم. اون مبلغ یک میلیارد هم به عنوان پیش قسط اول برای ساخت ساختمون جدید موسسه پرداخت کردیم. اما میدونید که این قدر برای شروع کار خوبه اما در ادامه کافی نیست. مخصوصا موسسه ای که از طرف حوزه علمیه قم نه تنها حمایت نمیشه بلکه ما را «غیر قانونی» هم میدونند! چی صلاح میدونید؟!» عفت خیلی جدی بهش گفت: «هیچ مشکلی وجود ندارد! یک میلیارد که سهله! ما ده ها میلیارد به خاطر تربیت طلاب باسواد شما حاضریم خرج کنیم. اما فکر کنم شما هم قرار بود کاری انجام بدید! بله؟» اون مرد گفت: «بله... یادم هست... اما «خلوت کردن درس اخلاق» و «ایجاد شبهه شرعی» برای موسسه مصباح یزدی کار خیلی دشواریه!! شما از جو قم و موسسه ایشون اطلاع ندارید. بنظرم خیلی باید با احتیاط حرکت کرد. چون اگر قرار باشه بچه ها جلسه هفتگی اخلاق مصباح یزدی را تحریم و تعطیل کنند، نیاز به حمایت قضایی هم داریم! اما خب بنظر خودتون این مسئله، شدنی هست؟! خب مسلمه که نه! چرا که ما چیزی که بتونه اونا را قضایی و دادگاهی کنه نتونستیم پدا کنیم! پس باید با همین منوال حرکت کرد و تلاش بکنیم به اساتید و هیئت علمی های اونجا نفوذ کنیم! که اینم ماشالله کاره حضرت فیله!»
هدایت شده از 💎
عفت با اندکی تندی اما با کلامی توام با احترام گفت: «طریق و روش دست شماست! اصلا برید دربیارید و ببینید که اساتید و هیئت علمی موسسش، چند حقوق میگیرن؟ ما حاضریم دو برابر اون حقوق را در پژوهشگاه بهشون بدیم به شرطی که برای ما کار کنند! ماشالله دکتر م ب خیلی در پژوهشگاه موفق عمل کرده اند! ما اصلا فکرش نمیکردیم که ایشون در سه چهار تا سفر به قم بتونند یه جمع پژوهشگر را در شاخه تاریخ علم و تاریخ فلسفه شناسایی کنند و حتی بتونند ........» اون مرد که معلوم بود به پت پت افتاده گفت: «درسته! حق باشماست! اما حالا نمیشه بیخیال مصباح یزدی و موسسه اش و شاگردان و اعضای هیئت علمیش شد؟!» عفت پوز خندی زد و گفت: «حرف ها میزنید حاج آقا! تا اون زنده است و موسسه اش راه اون را پیش گرفته، نمیشه انتظار یه انتخابات بی دردسر داشت! بذارید راحتتون کنم! این آقا مزاحم دموکراتیکه کردن ایرانه! توی ککش نمیره که دوره ولی فیقه بازی سر اومده و نمیشه با حکم حکومتی ولی فقیه مملکت را اداره کرد! اصلا شما روی طرح تازه من فکر کنید! روی این فکر کنید که چطوری میشه مصباح و حلقه پرتو را به اسم ضعیف بودن «مبانی فقهی» و «فقیه نبودنشون» حداقل به مدت شش ماه خاموش کرد؟! برید تبلیغ کنین که «مصباح، فقیه نیست!» بگید «مصباح فیلسوف است!» بگید «فیلسوف چه ربطی به حکومت و اسلام؟» این طرح خیلی در مشهد جواب داده! تعجب میکنم شما اساتید بزرگوار چطور نتونستید از روش به جون «فلسفه» و «فیلسوف» انداختن فقها و حوزه های علمیه نهایت استفاده را نکنید؟!! چون ما خیلی با فقها و مراجعی که فقط به جنبه فقهی و شرعی میپردازند و مشغول کرسی و کلاس مکاسب و کفایه و... هستند کار و مشکلی نداریم! برن اینقدر مکاسب و کفایه و خارج اصول و خارج فقه درس بدن که همه عالم فقیه بشن! اساس مشکل ما با اونایی هست که از «فلسفه» و مخصوصا از «فلسفه سیاسی اسلام» دم میزنند!! مثل همین مصباح و شاگرداش! اینا هستند که مدام کار ما را خراب میکنند و به اسم پاسخ به شبهات و دوره طرح ولایت و... با جفت پا میزنند توی دهن دموکراسی و مدرنیته و...» سکوت سنگینی بر اون جمع حاکم شده بود! مشخص بود که حریف زبون و دلایل عفت نمیشن! مخصوصا اینکه پول های هنگفتی که دریافت میکردن، بسته به نظر و دل و موافقت عجوزه ای کارکشته و همه فن حریف بود! عفت با این جملات سخنش را با اون مرد تموم کرد: «رهبر ایران چند تا مثل مصباح و سبحانی مگه داره؟! من فکر میکنم و بلکه مطمئنم که تعداد شماها و تریبون هایی که در اختیار دارید خیلی میتونه در انتخابات آتی اثرگذار باشه! حتی بیشتر از شاگردان مصباح و سبحانی! اصلا بذارید خیالتون را راحت کنم... انتخابات آتی، زورآزمایی چپ با راست نیست! بلکه قیام علمی و تبلیغی علمای باسوادی مثل شما و دوستانتون هست بر علیه کسانی که با آیات سوره بقره به اصلاحات و اصلاح طلبان تاختند و خشونت دینی را ترویج کردند!» خب فکر نمیکنم نیاز به تحلیل و بررسی خاصی داشته باشه! به این کار عفت در مرحله مقدماتی، میگن: دامن زدن به «تضاد فقیه و فیلسوف!» و به این طرح در ادامه میگن: «شورش فقاهت بر علیه سیاست!» یا «شورش علما بر علیه ولایت!» طرح خیلی خطرناکیه! ینی خطرش از هر چی در ذهنتون فکرش میکنید، ضربدر هزار کنید! ینی هزار برابر خطرناکتره! اینقدر خطرناکه که سبب «استحاله» حوزه های علمیه و تربیت علمای باسواد «ضد سیاست» یا «ضد ولایت» خواهد شد!! اونطوری که اونا داشتند با هم راحت حرف میزدند... و به هم کد میدادند... و طبق طرح های قبلی و فعلیشون کار میکردند، مشخص بود که حداقل چندین سال داره این تربیت پیاده نظام های پروژه «شورش علما بر علیه ولایت!» طراحی و تئوریزه میشه! ما که تا اون موقع از بقیه حضار جلسه خبر نداشتیم که اونا قراره چه ماموریت هایی انجام بدهند! اما همین یک جلسه، نقشه حذف و یا سکوت آیت الله مصباح و منزوی کردن موسسه علمی و آموزشیشون و حلقه پرتو (هفته نامه موسسه امام) در انتخابات آتی بود! خدا میدونه بقیه داشتن روی چه افراد و یا چه طرح هایی کار میکردند!! کار از این چیزا که فکرش میکردم سخت تر بود! اما اجازه بدید خیلی از قم نگم ... اجازه بدید برگردیم تهران!
هدایت شده از 💎
وقتی شما در یک گلستان پر از گل و بلبل و عطر و گلاب، بیل دست بگیری و خاک ها را جا به جا کنی، خواه ناخواه موجودات زیر زمینی و کرم و قارچ هم به چشمت میخوره! خب این طبیعت دنیاست! همه جا همینجوریه. همه جا هم خوب هست و هم بد! پس خیلی فرقی نمیکنه قم باشه یا هر شهر دیگه! اینو گفتم برای کسانی که ممکنه خورده بگیرن و فکر کنند تصورات مردم درباره حوزه و روحانیت با شنیدن بخشی از توطئه هایی که در محافل معلوم الحال در حال شکل گیری است عوض میشه و دیگه احترامی برای علما قائل نمیشن و از اینجور حرف ها! نه! مردم ما خیلی باهوش تر از این حرف ها هستند. بگذریم! تقریبا پروژه ای که عفت در حال پیگیریش بود برامون روشن بود. ضمن اینکه خیلی درباره کسانی که در اون جلسه و چند جلسه بعدش بودند تحقیقات مفصلی صورت گرفت. شاید به جرات میتونم که اکثر کسانی که با عفت در اون پروژه شرکت داشتند، از کسانی بودند که یا پرونده تبلیغ علیه نظام داشتند و یا در رزومه اونا ترویج اکاذیب و دلسرد کردن مردم و... ثبت شده بود! ینی کلا آدمای مسئله داری بودند و کم پیدا میشد کسانی که صادقانه و درست و حسابی زندگی باشند اما یهویی به دم و دستگاه عفت و اینا متصل شده باشه! این خودش نکته ای است در خور توجه! اونا از مشکلات «مالی و معیشتی» و حتی «سیاسی» طلبه ها میخواستند سواستفاده کنند. مثلا اگر طلبه ای زمینه جذب به فعالیت علیه نظام داشت، تلاش میکردند با حل کردن مشکلات مالیش جذبش کنند. اما اگه کسی دقت کنه همین هم توی چشم میاد! با اینکه خیلی از طلبه ها هستند که مشکلات مالی متعددی دارند و با شهریه اندک طلبگی و امام زمانی دارن زندگی میکنند اما دم نمیزنند و به تکلیف شرعی و حوزویشون عمل میکنند! اما جالبه که عفت و اینا، دنبال هر طلبه ای نبودند. دنبال طلبه های خاص با میزان هوش و استعداد بالا و دارا بودن زمینه های منفی سیاسی بودند! ینی مثلا طلبه های سطح پایین و معمولی و غیر اجتماعی، به درد افکارشون نمیخورد و توسط تیم مد نظرشون جذب نمیشد! بلکه اونا بعضی از طلبه ها را به بهانه تحقیق و پژوهش در یک مرکز علمی و یا به بهانه تربیت تبلیغ و منبری در مجالس خاص و شهرها و روستاهای از پیش تعیین شده جذب میکردند! الحمدلله حوزه و دادسرای ویژه روحانیت تونستند در بعضی از موارد، به موقع وارد بشن و با پی بردن به حساسیت موضوع، حرکات خوبی ارائه بدن. ولی ... ولی سیستمی که توسط عفت و دار و دسته اش فعال بودند، خیلی آنلاین و لحظه ای، روش عوض میکردن و از راه های دیگه وارد میشدند. نمیدونم کار خدا بود یا... اینکه همون ایامی که ما درگیر این پرونده در قم بودیم، مطلع شدیم که حتی آیات عظام: نوری همدانی و مکارم شیرازی و سبحانی و علوی گرگانی و جوادی آملی و چندین مدرس عالی حوزه، به مناسبت های مختلف، طلاب و فظلای حوزه را دعوت به تبلیغ برای انتخابات و انتخاب اصلح و اینا میکردند. خب این خیلی عالی بود. چون اون سال در حوزه و دانشگاه، قرار بود امتحانات زودتر برگزار بشه و اصلا کم کم داشت ایام امتحانات طلاب شروع میشد و کرسی های درس در سال تحصیلی تموم میشد. هنوز هم برای خیلی ها جای شکر و تعجبه که چطور این مراجع باهوش و آگاه به زمان، ظاهرا بدون هماهنگی با هم، ظرف مدت دو هفته، از انتخابات حرف میزدند و خط دهی های مناسب و به نفع نظام ارائه میدادند! چون هنوز تا انتخابات خیلی فاصله داشتیم و موقع دعوت از مردم برای حضور در انتخابات نبود. اما این مراجع داشتند علنا طلبه ها و شاگردانشون را برای دعوت از مردم و حضور حداکثری مردم و شیوه جذب مردم به انتخابات و... نکاتی را میفرمودند و یاد میدادند. این کار مراجع و فضلای انقلابی حوزه، حتی به تیم ما هم یه انرژی خاصی داد. انرژی که باعث شد ما اینقدر احساس مسئولیت بکنیم که حتی بیشتر از تکلیفمون در پروژه عمل کنیم. تا این حد که به ابوالفضل بگم قم بمونه و تکلیف یه چیزی را روشن کنه و بعدش برگرده تهران! بذارید اینجوری بگم؛ روز جمعه، طرفای ظهر بود که 233 باید اون چهار نفر را برمیگردوند تهران! قبلش با من تماس گرفت و کسب تکلیف کرد. بهش اجازه برگشت دادم. همشون در راه خواب بودند و مدتی هم که بیدار بودند صحبت های خاصی مطرح نشد. اما ... یه نفر از اون چهار نفر نیومد تهران! یادتونه گفتم عفت، یه نفر را کنار حرم پیاده کرد و بهش گفت «یادت باشه که زیر سی سال باشن!»... همون آشغال کثافت تهران نیومد! 233 میگفت اون یکی دو شب هم خیلی پیداش نبوده و کمتر در اون خونه رفت و آمد داشته! باید میفهمیدیم که اون مونده که چیکار کنه
هدایت شده از 💎
233 را لینک کردم به ابوالفضل... همه چیزایی که درباره اون زن باید ابوالفضل میدونست تا بتونه پیگیریش کنه و حتی تصویر اون زن را براش ارسال کردیم... عبداللهی هم زحمت تشخیص هویت اون زن کشید... اسم اون زن الناز... 35 ساله... متاسفانه شوهردار... فاقد فرزند... با چهره ای جذاب و هیکلی مانکنی... ارشد روانشناسی... دارای سابقه اغفال جوانان و دستگیر شده در دو پارتی بزرگ غرب تهران... دارای روابط عمومی بالا... 233 که هم خانمه و هم در کارش حرفه ای هست، میگفت که وقتی الناز چادر رنگ تیره میپوشه و اونجوری آرایش میکنه و از کنار مرد ها عبور میکنه، بعیده در دل های بیمار نتونه نفوذ بکنه و به دام نندازه! از نظر 233، الناز نماینده همه «چادری های بی حجاب» هست که تا حالا دیده!! دقت کنید لطفا! ما اصولا «بد حجاب» نداریم! خانم ها فقط دو گونه اند: یا «با حجاب» و یا «بی حجاب». همین! از نظر 233 الناز مرکب از دو مسئله است: هم «چادری» و هم «بی حجاب»! چرا این تیپ برای اون مکان و اون ماموریت به خصوص انتخاب شده؟! چون این تیپ، تیپ محبوب دل های بیمار مردهایی است که هم عنوان دینداری را یدک میکشند و هم در عین حال دوس ندارن با زن هایی که آنچنانی باشند! پس فقط یه تیپ میتونه اونا را جذب کنه... و اون تیپ هم تیپ «رپ مذهبی» است! یا همون «چادری بی حجاب»! اینا به کنار! حالا ابوالفضل کجا و چطوری پیداش کرد؟! ابوالفضل فوق العاده پسر غیرتی و درستی هست. به حضرت معصومه متوسل شد تا بتونه کارش را درست انجام بده! یک شب به طور کامل در کنج حرم حضرت معصومه تا صبح بیدار موند و گریه و توسل و... حالا چند شنبه؟ صبح شنبه! معمولا طلبه ها بین الطلوعین تا قبل از شروع کلاس ها در مسجد اعظم و کنار قبور علمای مدفون در حرم میشینند و با هم مباحثه میکنند. سنت خیلی خوبی هست که از علما به یادگار مونده و تا حالا هم ادامه داره. ابوالفضل برای زیارت قبر آیت الله بروجردی میره سالن بین مسجد اعظم و حرم! همون جا متوجه میشه که یه خانم میره پیش یه طلبه ای که منتظر هم مباحثه ای خودش بوده و ازش مثلا میخواسته مسئله شرعی بپرسه. ابوالفضل میگفت فقط عنایت بی بی حضرت معصومه بود که متوجه حضور اون زن شدم. پشتم بهش بود... میشنیدم که اون زن داره چی میگه! یه لحظه برگشتم... دیدمش... فهمیدم که خود الناز هست!! الناز سوال اولش را از قضای نماز صبحش شروع کرد... بعد رفت سراغ مسئله وضو... بعدش با هزار خجالت و منمن کردن، سوال درباره حیض و غسل حیض پرسید! اون طلبه از همه جا بی خبر هم داشت مثل بچه آدم جوابش میداد و حتی سرش هم پایین بود و خیلی نگا نمیکرد. تا اینکه بعد از چند دقیقه سوال و جواب، الناز بهش میگه: «چند روزه که شما را اینجا میبینم. شما هفته قبل هم بودید! همین جا مکاسب مباحثه میکردید... اما دیروز و پریروز نبودید! جسارت نباشه... خیلی ببخشید... مشکلی براتون پیش اومده بود؟!» اون طلبه هم که دهنش قفل شده بود، خیلی متعجابه گفت: «بله ... ینی نه... خب تعطیل بودیم دیگه! شما اینا را از کجا میدونید؟ چرا مراقب ما بودین؟!» الناز عفریته کثیف با یه لحن خیلی نرم و عشوه گرانه به اون طلبه میگه: «مراقب شما و همبحثتون نبودم! من فقط مراقب «تو» بودم... ماشالله خیلی خوش بیان و مودب و آقا هستید! میدیدم که چقدر با متانت و لبخند با هم بحث لجبازتون مدارا میکردید!» اون طلبه گفت: «نه... اون بنده خدا لجباز نیست... من باید برم... دیگه هم اینجا نبینمتون!» الناز گفت: «منتظر هم بحثتون نباشید! بعیده دیگه بیادش... جسارت نباشه... من این چند تا لقمه نون و پنیر و سبزی را برای شما آوردم!! به دلم واضح شده بود که رفیقتون نمیاد... من هیچوقت دلم بهم دروغ نمیگه... بخاطر همین سه تاش را به نیت شما درست کردم... میشه اینو از خواهر کوچیکتون بگیرید و بین کلاساتون نوش جون کنید؟!» http://eitaa.com/joinchat/2374500364C36214123a7