eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت148 🔴داشتم بهش علاقه مند می شدم که الان انقدر عکس العملاش برام مهم شده..شاید هم علاقه م
🔴سکوت کرد و به ارامی سرش راتکان داد: خب معلومه که می خوام.. پس دیگه چرا نیش و کنایه می زنی؟..ما هم انقدر بیکار نیستیم که بخوایم از روی خیرخواهی از کار و زندگیمون بزنیم ..بعد هم بیافتیم دنبالتون و خواهرتون رو نجات بدیم..رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا ترلان از لحن کوبنده و جدی رایان دلگیر شد و سرش را زیر انداخت..دوست نداشت اینطور شود ولی چاره ای نبود.. با بلند شدن رادوین پسرها هم در جای خود ایستادند.. دخترها با ترس نگاهشان کردند و تارا گفت: میخواین برین؟!.. راشا که متوجه وحشت او شده بود دستش را به نرمی فشرد وبا لحنی آرام گفت: اآروم باش..چرا وحشت کردی؟!.. ما همین بغلیم.. ولی نگاهه هر دو هنوز هم پر از ترس بود.. رادوین نگاهی به هر دو انداخت: نترسید..درا رو از تو قفل کنید..پنجره ها رو محکم ببندید..لامپه سالن هم روشن باشه بهتره..هر تلفن یا مورد مشکوکی که شد خبرمون کنید.. شماره ی همراهش و شماره ی ویلای خودشان را به روی کاغذی نوشت و به روی میز گذاشت.. این شماره ی من و شماره ی ویلاست..هر مشکلی بود زنگ بزنید.. ترلان کاغذ را برداشت و تشکر کرد.. رایان نگاهش کرد و اینبار ارامتر گفت: امشب تو باغ می خوابیم که اگر سر وصدایی شد با خبر بشیم.. ترلان در دل خوشحال شد و نگاهش را در چشمان او دوخت..برای انکه رایان متوجه خوشحالیش نشود به خودش آمد و نگاهش را دزدید.. راشا در جایش نیم خیز شد..رایان و رادوین خواب بودند.. زیر لب غرغر کرد: ای تو روحت رایان..لال شی که دارم از سرما یخ می زنم.. صدای زمزمه واره رایان به گوشش خورد..نگاهش کرد..چشمانش بسته بود.. چی زیر لب ویز ویز می کنی؟!..بخواب دیگه.. درد بگیری..یخ زدم.. تابستونه کجا هوا سرده؟!..بهونه ی بیخود نیار بکپ.. -احمق جون تابستون که همین چند روز پیش خداحافظی کرد رفت پاییز اومد جاش نشست..اینجاها هوا خنک - تره..تابستون که بارون می اومد الان هم دارم قندیل می بندم .. من که گرممه.. تو آره..به خرس قطبی گفتی زکی..وسط قطب هم بی لباس سر می کنی..ولی منه بدبخت چی که سرمایی هستم..لال میشدی نمی گفتی تو حیاط می خوابیم؟.. خواستم ترسشون بریزه..اینجوری احساسه امنیت می کردن.. پتو را دور خودش محکم کرد .. باز غرغر کرد: برو بابا دلت خوشه..همچین میگی احساس امنیت می کردن انگار جدی جدی بَت مَنی ..مرد عنکبوتی چیزی هستیم.. نیستیم؟!.. مرض.. خندید..با حرص به شانه ش زد .. لااقل بکش اونور جام کمه.. برم اونطرف که رفتم تو بغله رادوین.. راشا نگاهی به رادوین انداخت..به پشت خوابیده بود و ارام نفس می کشید.. اوخی..دخملا به قربونش چه خوابی هم رفته.. بی خیال خسته س.. -من موندم این از بُتن و سیمان ساخته شده؟!..انگار نه انگارهوا خنکه خیلی راحت خوابیده.. چیه چشمت نمی تونه ببینه؟.. -نه واسه م جای تعجبه.. خب ورزشکاره..هم قدرت بدنیش بالاست و هم دفاعیش..چه میدونم.. الان که اینارو گفتی قشنگ قانع شدم.. نشدی؟!.. نه.. به درک..بگیر بخواب..چشمام دیگه باز نمیشه.. -لازم نکرده تا من بیدارم تو حق نداری بخوابی.. پشتش رو به او کرد و پتو رو کشید روی خودش گمشو بابا..من که خوابیدم..هر کار می خوای بکن.. راشا کلافه به اطرافش نگاه کرد..خوابش نمی برد و سردش هم شده بود.. صدای نرم و نازکه نونو را شنید..بعضی شبها بیرون از خانه می خوابید..این برایش عادت شده بود و تارا هم نمیتوانست کاری بکند.. از جایش بلند شد..بچه گربه انقدر ناز و ملوس بود که نظر راشا را به خود جلب کرد.. پشت دیواره توری نشست وصدایش زد..ولی نونو حرکتی نکرد..روی پله ایستاده بود و با نگاهی کنجکاو و تیز راشا را زیر نظر داشت.. د بیا دیگه ..چه نازی هم داره..ماله کی هستی؟!..بهت نمی خوره وحشی باشی.. جواب گربه چند تا میو میوی ریز بود..اوخی..چه خوش صدا..این همه ازت تعریف کردم جوابم همین بود؟!..بیا کارت دارم..بیا.. گربه حرکتی نکرد.. زیر لفظی می خوای؟!..اگه بیای فردا برات یه ماهی می خرم..نیای پلاستیکیشو می خرم..حالا کدومش؟!.. باز هم هیچ حرکتی نکرد.. ای درد تو جونت..اهل معامله هم که نیستی.. نگاهی به اطرافش انداخت..چیز به درد بخوری پیدا نکرد.. رفت داخل و با یک تیکه گوشت برگشت..با لبخندی شیطنت امیز پشت دیوار نشست و گوشت را نشانه گربه داد.. حالا اگه جیگرشو داری نیا.. گربه با شتاب به طرفش آمد.. خاک تو سره شکموت..نسیه کار نمی کنی آره؟!..قوله ماهی رو واسه فردا رد کردی نقد رو چسبیدی ؟..دیگه رو حیوونا هم نمیشه حساب کرد.. گوشت را حرکت داد..نونو پرید روی دیواره کنارِ در و آرام آمد قسمته پسرها .. راشا گوشت رو بالا گرفت تا دست گربه به آن نرسد..گربه میو میو می کرد.. ساکت شو وگرنه بهت نمیدمش.. نونو ساکت با نگاهی مظلوم زل زد تو چشمای راشا.. پس دست اموز هم هستی..مطمئنم واسه یکی از دخترایی..اونجوری نگام نکنا.. نونو سرش را چرخواند..از کارهای گربه خنده ش گرفته بود..
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۶ 🔵سريع باهاش تماس گرفتم و فهميدم ازدواج کرده و ماه عسل رفته خارج. همون جا توي امامز
۵۷ 🔵خندم قطع شد. داشت برداشت اشتباه مي کرد. دوباره خنديدم و رفتم جلو تا بهش رسيدم. با تعجب سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. تو عمق چشماي براقش فرو رفتم و تنها جمله اي که از دهنم مي تونست خارج بشه رو به زبون آوردم. - ارسطو ... دوستت دارم. با بهت نگاش کردم. باورم نمي شد به همين راحتي حرف دلم رو بهش بزنم. البته راحتم نبودا منتظر بودم اول اون بگه که گفت. اونم با بهت نگام مي کرد. بعد از گذشت نمي دونم چقدر زمان که تو چشماي هم غرق بوديم ،ارسطو به خودش اومد و لبخند عميقي رو لبش اومد. يه دفعه بلند خنديد. دست منو تو دستش گرفت. هول کردم از اين که تنها اونم تو همچين جاي رمانتيکي هستيم. دستمو با خجالت از دستش بيرون کشيدم. ارسطو - عاشقتم سارا. عاشقتم! داد زد: خدايا عاشقشم! عاشقشم به خدا. خنديدم. چقدر پررو شده بود. نه به اين که منو دق داد تا حرفشو بزنه نه به الان که ديگه تموم نمي کنه. نيم ساعتي به خنده و اشک و گريه و درد دل گذشت و حالا هر دو کنار هم لبه پرتگاه نشستيم. ارسطو - هنوز باورم نميشه بهت گفتم. و بعد خنديد منم خنديدم. - اگه نمي خندي بهم بايد بگم منم باورم نميشه. ارسطو ازت ممنونم بابت همه چيز. از روز اول آشناييمون. درسته با کل کل شروع شد اما بعدش تو خيلي کارا برام کردي که مهم ترينش تولدم بود. توي تولد با اون يکي شخصيتت آشنا شدم. محبتات وقتي توي اون مغازه ي پايين شهر بودم. وقتي که رفتم حرم و فکر کردم تنهام. ديدمت و فهميدم تنها نيستم. حس داشتن يه تکيه گاه رو برام به وجود آوردي. وقتي برگشتم تهران نديدنت داشت داغونم مي کرد. رفتمون به اون ويلا و معلوم شدن اين که سرطان ندارم، بهترين روز زندگيم بود ارسطو. ترس از مردن داشت منو به يه آدم ضعيف تبديل مي کرد يعني کرد. من واقعا ضعيف بودم و خيلي بيشتر هم شدم. تو اوج بي کسيم وقتي که سهيل هم نبود، تو بودي! و الان يه عضو از بدن بهترين موجود زندگيم تو بدن منه. حالا معني اون حرفت رو فهميدم. منم خيلي وقته همون عضوي که منظورت بود رو بهت داده بودم. خيلي وقت شايد همون روز اولي که براي جاي پارك دعوا شد. خندم گرفت. ارسطو هم داشت مي خنديد. ارسطو - مي دوني آرزوم الان چيه؟ سرمو سوالي تکون دادم که شيطون خنديد و گفت: ارسطو - کاش الان محرم بوديم و مي تونستم بغلت کنم. دارم از دوريت دق مي کنم بانوي عاشق خودم. حرفي نزدم و فقط به چشماش خيره شدم. - مرسي ارسطو که عشق رو بهم هديه دادي. چند لحظه اي سکوت برقرار شد و بعد ارسطو سکوت رو شکست. نگاش کردم. اخم داشت. ارسطو - اين يارو مهبد رو مي خواي چي کار کني؟ - تا الان تصميمي براش ندشتم ولي الان قضيه يکم فرق کرده. ارسطو - مي خواي چي کار کني شيطون؟ - کاري که بايد از اول مي کردم! نمي ذارم برام تصميم بگيرن. ارسطو - ولي من دوست ندارم جلوي پدر مادرت بايستي سارا. با اخم گفتم: - مي خواي برم زن مهبد شم؟يه دفعه فرياد زد: مهبد غلط کرده با من! سارا اون روي منو با اين حرفا بالا نيار. - پس تو هم مزخرف نگو. اونا دارن منو به زور شوهر ميدن اون وقت من چه جوري جلوشون نايستم و با تو ازدواج کنم؟ تو کاريت نباشه اصلا خودم مي دونم چي کار کنم. پاشو منو برسون خونه. تصميمم عوض شد بهتره امشب خونه باشم. مرگ يه بار شيون هم يه بار. ارسطو با کلي اصرار از طرف من بالاخره قبول کرد و منم زنگ زدم به سهيل و تمام ماجرا رو براش تعريف کردم. ازش خواستم بياد و منو پشتيباني کنه که قبول کرد. جلوي در خونه با استرس از ماشين ارسطو داشتم پياده مي شدم که ارسطو بند کيفمو گرفت. برگشتم سمتش. نگاهش غم داشت. ارسطو - دوستت دارم سارا. کوتاه نيا. نذار ازم بگيرنت. به حرفش خنديدم که با تعجب نگام کرد. خندم بيشتر شد. اخم کرد. ارسطو - من دارم حرف احساسي مي زنم اون وقت تو مي خندي؟ - آخه يه بار ميگي دوست نداري جلوي خانوادم بايستم، يه بارم ميگي کوتاه نيا. بالاخره حرف حسابت چيه آقا؟ارسطو سعي داشت نخنده. ارسطو - همين که الان گفتم! کوتاه نيا. من کوتاه بيا نيستم. حاضرم همين امشب بيام خواستگاري. خنديدم. - مرسي ارسطو. برو منم برم براي يه کنتاك حسابي حاضر شم. بايد تلافي همه ي اين سالا رو در بيارم تا تاثير گذار باشه. ارسطو - برو گلم. مراقب خودت هم باش. با اون مهبد هم دهن به دهن نذاري! طرف حساب تو پدر و مادرتن. اونا رو راضي کني حله. اوکي؟ - اوکي! باي. ارسطو - خداحافظ عزيزم. از ماشينش پياده شدم و به اين فکر کردم که از وقتي بهم احساسشو گفته چقدر حرفاش به دل مي شينه. حس خوب زندگي بهم القاء ميشه. بوي عطرش تو فضاي ذهنم پر شده. خدايا کمکم کن. به کمکت بيشتر از هر وقت ديگه اي احتياج دارم. با قدماي محکم وارد خونه شدم. https://eitaa.com/manifest/2441 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۷ 🔵خندم قطع شد. داشت برداشت اشتباه مي کرد. دوباره خنديدم و رفتم جلو تا بهش رسيدم. با
۵۸ 🔵ساعت هفت شب بود. کفشاي سهيل هم جلوي در بود. احساس آرامش کردم. در زدم. در باز شد و قامت مامان پشت در نمايان شد. عصباني بود. با چشماي خشمگينش بهم زل زده بود. رفتم داخل. - سلام! جوابمو نداد. با قدماي بلند و محکم رفتم داخل. همه بودن. سهيل و نرگس و باران و مهبد و پدر مادرش. بابا با چشماي خشمگين اومد جلو. بابا -کدوم گوري بودي؟ - بيرون! بابا - از صبح تا حالا؟ ببخشيد دير شد بابا. رفتم تو اتاقم و در رو بستم. لباسامو در آوردم و بليز آستين بلند و چسبوني پوشيدم که بلند هم بود. جين مشکي لوله اي رو هم پوشيدم. روسري رو طوري سرم کردم که موهام اصلا ديده نشه. ته آرايشي که داشتم رو کامل پاك کردم و صندلامو پوشيدم و رفتم بيرون. با اعتماد به نفسي که از ابراز علاقه ي ارسطو بهم القاء شده بود و قدماي محکم رفتم تو سالن. دوباره به همه سلام دادم. کنار سهيل نشستم. سهيل به روم لبخندي زد و دم گوشم گفت: سهيل - آروم باش من پشتتم! نگاش کردم و گفتم: - مي دونم! نشستيم و تقريبا حرفاي اصلي شروع شد. فعلا جاي حرفاي من نبود. مهبد که انگار بهش عروسک بخوان بدن داشت از ذوق مي مرد. نگاهش هم به من بود. بيچاره فکر مي کرد من راضيم که برگشتم. هــــــه! با صداي مامان فهميدم نوبت اظهار نظرم رسيده. مامان - دخترم مهبد رو ببر اتاقت با هم حرف بزنيد. همه با لبخند نگام مي کردن و سهيل با نگراني. لبخندي زدم. - ببخشيد من قبل از صحبت با مهبد نبايد نظرمو بگم؟ عمه - نه عزيزم! اول حرف مي زنن بعد نظر ميدن ديگه دخترم؟! خنديدم. - بله درسته ولي اون مال کساييه که همديگه رو نمي شناسن نه من و مهبد که تقريبا از يه ماه بيشتره کنار هم هستيم! همه منتظر ادامه ي بحث شروع شده ي من بودن. سهيل گفت: - بگو خواهري! نظرت چيه؟بلند و رسا گفتم: - من با اين ازدواج کاملا مخالفم. همه مبهوت نگام کردن. خودمو نباختم و ادامه دادم: - و به هيچ وجه حاضر به ازدواج با مهبد نيستم. تموم شد عمه! عمه با اخم رو به بابا کرد. عمه - دخترت چي ميگه داداش؟ مگه نگفتي همه چي حله فقط شما مونديد که بيايد؟بابا با عصبانيت: - چي ميگي سارا؟ اين مهملات چيه به هم مي بافي دختر؟ - مهمل نيست بابا، حقيقته! من حاضر نيستم حتي يه دقيقه با مهبد زير يه سقف باشم چه برسه به يه عمر زندگي. مگه شوخيه بابا جون!؟بابا با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و دستشو بالا برد و در کمال بهت و ناباوري بهم سيلي زد که درد نداشت، درد جسمي نداشت! گرمي خون رو روي لبم حس مي کردم اما مهم نبود. روحم درد گرفته بود. يه قطره اشک از چشمم ريخت. باز داشتم ضعيف مي شدم. نه نبايد! با دست قطره اشکمو پاك کردم و نگراني چشماي سهيل و پوزخند روي لباي مهبد رو نديد گرفتم و زل زدم به چشماي عصبي بابا. - مرسي بابا، مرسي! ولي فکر نکنيد مثل هميشه با يه سيلي و يا با داد و بيداد مي تونيد از تصميمم منصرفم کنيد. نه من ديگه اون سارا نيستم. برگشتم سمت مامان. - اين سارايي که اين جاس يه ساراي جديده. اومده براي اولين بار براي هدفش با شماها بجنگه. دوباره برگشتم سمت بابا. - من مهبد رو دوست ندارم بابا. ازش بدم مياد. يه دفعه عمه بلند شد. عمه - پاشو مهبد پاشو آقا! اين جا ديگه جاي ما نيست. با کلي غرغر و قبول نکردن اصرارهاي مامان و بابا رفتن. نفس راحتي کشيدم. اين از تير اول که به هدف خورد. حالا من موندم و مامان و بابا و سهيل و نرگس و باران. منتها بابا و مامان از خشم قرمز جلوي من ايستادن. بابا با يه صداي وحشتناك داد زد: - اين چه غلطي بود کردي؟ هـــان؟ چند وقته ولت کردم واسه من رو حرفم حرف مي زني؟ حرفي نزدم تا بلکه آروم شه ولي بدتر شد و بابا اومد جلو و چنان کشيده اي بهم زد که لبم پاره شد. از بيني و لبم خون روون بود. سهيل جلو اومد و دست بابا رو گرفت اما بابا همچنان داد مي کشيد و فحش و ناسزا بود که به من مي داد و قصد حمله به منو داشت. خيلي وحشتناك شده بود تا حالا بابا رو اين جوري نديده بودم. با اين که سهيل جلوش رو گرفته بود اما هنوزم زير دستاش بودم يه آن چنان ضربه اي به پهلوم زد که نفسمو بريد ،قدرت حتي داد زدن هم نداشتم. نرگس باران رو برده بود اتاق من تا اين دعوا رو نبينه. چقدر از نرگس بابت اين کارش ممنون بودم، بالاخره يه کاري کرد که در جهت کمک به من بود. زانوم از درد سست شد و افتادم روي زمين. اما بابا همچنان قصد هجوم به من رو داشت ولي توسط دستاي قدرتمند سهيل به عقب برده شد. صداي دعواشون تو گوشم بود اما چيزي نمي فهميدم. تنها چيزي که مي ديدم گلاي فرش بود که تصويرش هي تار مي شد و هي صاف و تنها حسي که داشتم درد وحشتناك. همين طور چشمم به فرش بود که دستم رفت سمت پهلوم تا با فشار کمي از دردش رو کم کنم که دستم خيسي اي رو حس کرد. دستاي لرزونم رو از پهلوم جدا کردم و جلوي چشمام آوردم، خون بود. https://eitaa.com/manifest/2451 قسمت بعد
🔴نیم نگاهی به رادوین و رایان انداخت..هر دو عمیقا در خواب بودند.. اونی که به پشت خوابیده رو می بینی؟!..برو تو بغلش بخواب تا منم این گوشته خوشمزه رو بدم بخوری..اگه بچه حرف گوش کن و خوبی باشی یه تیکه ی دیگه م مهمونه منی.. نونو نگاهی به رادوین انداخت..حرکتی نکرد.. برو ملوسی..لولو نیست به خدا آدمه..گوله هیکل گنده ش رو نخور تا وقتی خوابه کاریت نداره.. گربه نگاهش کرد.. نگرفتی چی میگم؟!.. عیبی نداره توقعی هم ازت نمیره..زبون نفهمی دیگه.. رفت جلو و با دستی که گوشت توش بود به رادوین اشاره کرد.. بیا بغل عمو.. گربه به طرفش آمد.. راشا با صدایی ارام گفت: افرین..حرف شکمتو گوش میدی آره؟.. گربه با میو جوابش را داد..رادوین تکانی خورد و به پهلو خوابید.. راشا با اخم رو به او کرد: د زهرمار و میو..مگه نگفتم ساکت شو..حالا که گوش نکردی نصفشو بهت نمیدم.. نونو مظلوم نگاهش کرد..راشا خندید و آرام گفت: جهنم میدم..اونجوری نگام نکنا..چشما درویش.. نونو نگاهش نکرد.. راشا با لبخند گفت: ایول به صاحبت..کارش بیسته..خوب رامت کرده..حالا برو تو بغل این عمو لولویی بخواب..بدو آفرین.. نونو که جثه ی ریزی داشت مطیعانه به حرف راشا گوش کرد وبه طرف رادوین رفت.. از زیر دستش رد شد و خودش را تو بغل او جا کرد.. راشا هر دستوری می داد او هم عمل می کرد: صورت عمو لولویی رو ناز کن..افرین..یه لیسش هم بزنی تکمیله تکمیل میشه.. نونو کمی بو کشید..صورت صاف و براق رادوین را دوبار لیس زد.. رادوین در خواب کمی او را به خود فشرد..با حالتی منگ چشمانش را باز کرد..حس اینکه یک موجوده پشمالو را در آغوش دارد باعث شد کامل چشمانش را باز کند.. نگاهی به گربه انداخت..فکرکرد خواب می بیند..چشمانش را بست و باز کرد..ولی بیدار بود و گربه ی سفید و پشمالویی را در آغوش داشت.. گربه در چشمانه ابی و جذابه رادوین خیره شده بود.. راشا از زور خنده سرخ شده بود و کناری دور از انها ایستاده بود..رادوین متوجه او نبود.. به گربه ها حساسیت داشت و از این رو همچین بلند عطسه کرد که نونو با ترس از تو آغوشش بیرون آمد و چند قدم عقب رفت.. رایان با حالتی خمار در جایش نشست و به او نگاه کرد..رادوین پشت سر هم عطسه می کرد و تا می آمد نفس بکشید دوباره به عطسه می افتاد.. راشا تیکه گوشت را به طرف نونو انداخت..او هم گوشت را برداشت و فرار کرد.. با صورتی سرخ شده از خنده به طرف رادوین رفت..بینی وچشمان رادوین سرخ شده بود..از جایش بلند شد و به طرف حوضچه ی فواره دوید..سرش را در ابه نیمه خنک فرو کرد و بعد از چند لحظه بیرون اورد..مشتی از آب را به صورتش پاشید.. حالش کمی بهتر شده بود..ولی هنوز بینیش می سوخت .. با شنیدن صدای خنده ی راشا برگشت ونگاهش کرد..حتم داشت کار او باشد.. با خشم به دنبالش دوید که او هم پا فرار گذاشت..با سر و صدا دنبال هم می کردند ..راشا می خندید و رادوین عصبانی بود.. بالشتش را برداشت وبه طرف او پرت کرد.. زهر ماررررررر..پسره ی الدنگ داشتم خفه می شدم..تو که می دونستی به گربه آلرژی دارم.. -چرا اونجوری خوابیده بودی؟!.... آی حال داد که نگووووووو عمو لولویی وایسا تا یه حالی نشونت بدم حض کنی.. رایان به طرف راشا دوید وگرفتش..رادوین با مشت و لگد به جانش افتاد..به ظاهر و از روی شوخی به او ضربه میزد طوری که دردش نگیرد.. راشا بلند بلند می خندید .. تو که شونه ت زخمیه بازم این همه زور از کجات میاری؟! رادوین خندید ولی بازهم به کتک زدنش ادامه داد.. دخترها با شنیدن سر وصداها از پنجره بیرون را نگاه کردند..با دیدن پسرها با تعجب بیرون آمدند.. تارا: اینا چشونه؟! ترلان کمی چشمانش را مالید: جنی شدن انگار رایان سرش را برگرداند و با دیدن ترلان در ان لباس ماتش برد..دستانه راشا را خود به خود رها کرد راشا مسیر نگاهش را دنبال کرد وبه دخترها رسید..نگاهش روی تارا ثابت ماند ترلان یک پیراهن بلند ولی اندامی به رنگ سفید به تن داشت که در ان موقع از شب و زیر نور مهتاب چون الهه ای زیبا میدرخشید تارا هم تاپ سفید و شلوار همرنگش را به تن داشت که در ان حالت صد چندان بر زیباییش افزوده بود هر دو خواهر از زور تعجب متوجه موقعیت خودشان نبودند..نگاه خیره ی پسرها را که دیدند تازه به خودشان آمدند نگاهی به یکدیگر و بعد هم به خود انداختند..چشمانشان گرد شد و گونه هایشان در کسری از ثانیه رنگ گرفت.. تارا زیر لب نالید: وای خاکه دو عالم تو سرم شد.. دوید رفت تو ویلا ترلان چند قدم عقب رفت و سرش را زیر انداخت او هم به سرعت رفت داخل و در را بست رایان و راشا اب دهانشان را با سر وصدا قورت دادند و نگاهی به هم انداختند صدای بلند خنده ی رادوین باعث شد برگردند و نگاهش کنند..رادوین روی زمین نشسته بود و به آنها می خندید.. روتون کم شد؟!..الان در چه حالین؟ رایان اخم کرد و با قدمهایی بلند رفت داخل..راشا کلافه دستی به گردن و موهایش کشید eitaa.com/manifest/2450 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت150 🔴نیم نگاهی به رادوین و رایان انداخت..هر دو عمیقا در خواب بودند.. اونی که به پشت خوا
🔴هنوز هم تصویر تارا جلوی دیدگانش بود..نیم نگاهی به ویلای انها انداخت.. رادوین با خنده گفت: هر چی هم نگاه کنی خبری نمیشه.. تو این وسط به چی می خندی؟!.. به حاله زاره شما دوتا..عاشقی بد دردیه نه؟!.. آره بد دردیه..امیدوارم یه بدترش هم بیاد سراغه تو.. عمرااااااااا.. حالااااااااا.. رفت داخل..رادوین با لبخند از جایش بلند شد.. ولی کم کم لبخند از روی لبانش محو شد..هنوز هم نگاه و اشک و صورت غمگینش را نتوانسته بود فراموش کند.. روی پله نشست..به ماه نگاه کرد..کلافه بود..صدایش را هنوز به خاطر داشت..لحظه ای از یادش نمی رفت.. " رادوین..رادوین حالت خوبه؟..تو رو خدا چشماتو باز کن..رادوین..".. صداش..رادوین گفتنش..ترسه تو نگاهش و..همه و همه داشتند عذابش می دادند..امشب که پشت تلفن گریه میکرد..وقتی که با هق هق گفت حالم خوبه حتم داشت شکنجه ش کردند.. قلبش به درد اومده بود و هوا برای تنفس کم اورده بود..برای همین از ویلا خارج شد...8 در دل با خود گفت: اون مرتیکه که ادعای عاشقیش می شد چطور می تونست باهاش اینکارو بکنه؟!.. من از چیزی خبر ندارم و از روابطشون هم چیز زیادی نمی دونم..ولی تو نگاهه تانیا می خوندم که اونو دوست نداره..از نگاه های بی پروای روهان هم کاملا پیدا بود که قصدش تنها ازار دادنه تانیاست.. سرش را در دست گرفت..نفس عمیق کشید.." باید هرطور شده نجاتش بدم..".. " ترلان " با صدای تارا برگشتم و نگاش کردم.. کجا میری؟!.. دانشگاه.. چی؟؟!!..دیوونه شدی؟!..توی این موقعیت چه وقته دانشگاه رفتنه؟!.. باید برم با دانشگاه هماهنگ کنم که مدتی رو نمیتونم بیام..اینجوری هم ولش کنم تموم زحمتام هدر میره.. چشمات چرا قرمزه؟!.. دستی به چشمام کشیدم..یاد دیشب افتادم..چقدر تو رختخوابم زار زدم..هر بارکه یاد تانیا و جای خالیش می افتادم..یاد بغض توی صداش از پشت تلفن وصدای هق هقش.. قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید..به تارا نگاه کردم که دیدم صورتش خیس از اشکه..بغلش کردم.. با هق هق گفت: دلم براش تنگ شده..تو هم جای خالیشو حس می کنی؟.. چونه م از بغض لرزید: اره..دیشب تا خود صبح بیدار بودم..همه ش دعا می کردم که اون عوضیا بلایی به سرش نیاورده باشن.. نگرانشم ترلان..اگه.. هیسسسس..نفوس بد نزن دختر..مطمئنم حالش خوبه.. یعنی چی میشه؟!..تو میگی می تونیم نجاتش بدیم؟!.. از خودم جداش کردم..تند اشکامو پاک کردم وگفتم: خدا کمکمون می کنه..نگران نباش..رادوین هم مطمئن بود که میتونند از پسش بر بیان.. سکوت کرد..کیفمو گذاشتم رو جا کفشی..داشتم بند کفشامو می بستم.. نمیشه زنگ بزنی دانشگاهتون و دیگه این همه راهو نری؟.. جدی گفتم: نه..باید حضوری باشه.. من نمی خوام اینجا تنها باشم.. پوزخند زدم یهو عصبانی شدم و با حرص گفتم: بگو راشا جونت بیاد پیشت.. با تعجب نگام کرد..دهانش باز مونده بود.. چی داری میگی ترلان؟!..رسما خل شدیا.. رو به روش وایسادم و داد زدم: نه اتفاقا برعکس..این تو هستی که دیوونه ی اون پسره شدی..چرا کوتاه اومدی؟!.. مگه ندیدی با ما چکار کردن؟!..بفهم تارا..چرا انقدر بچه ای؟!.. اشک تو چشمای نازش حلقه بست.. اینا رو نگو ترلان..من عاشق راشام..اون شب علاوه بر اینکه اعتراف کردن با ما چکارکردن به عشقشون هم صادقانه اعتراف کردن..حق با تانیا بود..مگه کر بودیم که اونا رو نشنویم؟.. اینا دلیل نمیشه که سرپوش بذاریم رو کارشون و بگیم عیبی نداره بی خیال.. با بغض نگام کرد: تو هرکار می خوای با رایان بکن..مختاری..ولی من راشا رو از ته دلم دوست دارم و ولش هم نمیکنم..توی زندگیه من تنها اونه که عاشقشم..حالا هرکار دلت می خواد برو بکن..به من ربطی نداره.. صداش رفته رفته اوج می گرفت..به طرفش اتاقش دوید و در و محکم به هم کوبید.. عجب دیوونه ای بودا..چرا جدیدا زرتی می زد زیر گریه؟!.. به خودم تشر زدم: د خب مرض داشتی اونجوری باهاش حرف زدی؟..تو هم که حال و روزت مشابهه تاراست دیگه چی زر میزنی؟!.. با فکر به اینکه منم رایان رو دوست دارم اخمامو کشیدم تو هم.. نه دوستش ندارم..کی گفته؟! دلم غلط کرده کیفمو برداشتم و از ویلا زدم بیرون جلوی دانشگاه داشتم با شبنم حرف می زدم که اینطور..یعنی داشت بازیت می داد؟! آره ولی خودت میگی اعتراف کرده عاشقته..خب پس.. 1 بی خیال شبنم..به درک که اعتراف کرده.با این دسته گلی که به اب داد من چطوری می تونم باز بهش اعتماد - کنم؟! کاری می کنم که بازم بتونی بهم اعتماد کنی عزیزم.. با شنیدن صداش درست از پشت سرم اول چشمام تا حد و اندازه ی نعلبکی گرد شد بعد هم آروم آروم برگشتم طرفش با دیدنش توی اون سر و تیپه فوق العاده جذاب لبام به هم دوخته شد خیره خیره نگاش می کردم ..اونم عینک افتابیش به چشماش بود و مطمئنا مسیر نگاهش به طرف من بود..دست به سینه تکیه داده بود به ماشینش شبنم در گوشم گفت: من اونطرف منتظرت می مونم..اگه رفتی که هیچ ولی موندی میام پیشت eitaa.com/manifest/2456 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۸ 🔵ساعت هفت شب بود. کفشاي سهيل هم جلوي در بود. احساس آرامش کردم. در زدم. در باز شد و
۵۹ 🔵دستام و پاهام بيشتر سست شد و يه وري افتادم رو زمين و سرم با سراميک کنار فرش برخورد بدي کرد. درد گرفت، خيلي. صداش به قدري بلند بود که بابا و سهيل و مامان همزمان توجهشون بهم جلب شد و هر سه مات شدند. آخرين لحظه تنها چيزي که يادم مياد دستاي سهيل بود که لباسم رو بالا زد و نمي دونم چي ديد که رو به بابا فرياد زد که به اورژانس زنگ بزنه و بابا با وحشت تلفن رو برداشت. من ديگه چيزي يادم نمياد. نمي دونم کجام! همه جا سر سبز بود. همه جا پر بود از درخت و گل و گياه. من بودم، تنهاي تنها. خم شدم و گلي رو بو کردم و لبخندي زدم. با صداي خش خش برگي سرم رو برگردوندم و با ديدن فرد پشت سرم بلند شدم و ايستادم و به سمتش برگشتم. ناراحت بود، غم داشت. نگاهي که يه روز برام تداعي کننده ي تمام اميداي زندگيم بود الان توش نااميدي هويدا بود. لبخندم محو شد، منم رنگ نگاهم رو غم گرفت. اومد نزديک ولي من رفتم عقب. هر چقدر مي اومد نزديک منم عقبي مي رفتم. نمي دونم چرا؟! فقط مي دونم يه نيرويي داشت منو از اون منع مي کرد! ناگهان به درختي برخورد کردم و ديگه جايي براي عقب رفتن نبود، ولي اون هنوز جلو مي اومد. بهم رسيد و درست تو يه قدميم لباش از هم باز شد و صداش آرامشي عميق رو بهم هديه داد. ارسطو - سارا تنهام نذار. برگرد، برگرد پيشم. ببين چقدر داغون شدم. لبام از هم باز شد حرفي بزنم اما صدايي ازش در نيومد. تعجب کردم! بازم ارسطو شروع کرد. ارسطو - سارا دارم ديوونه مي شم. ميگن برنمي گردي، ميگن ديگه نميشه ولي من ميگم مي شه. سارا برگرد، همه منتظرتن؛ من، سهيل، پدر مادرت از همه بيشتر. سارا داريم ديوونه مي شيم. بهم قول بده برمي گردي ،بهم قول بده! بازم لبام از هم باز شد ولي صدايي ازش بيرون نيومد، نتونستم قول بدم. دستاشو بالا آورد و دستمو گرفت تو دستش. تو يه لحظه برقي از بدنم گذشت. تصويرش داشت محو مي شد. تصاوير عجيبي جلوي روم مي اومد، من بودم روي تخت بيمارستان. صدا بوق دستگاه هاي کنار تخت. خط صاف و ممتدي که نشونش يه چيز بود، مرگ! من مردم؟ يه دفعه چند تا دکتر ريختن تو اتاق و شوك شديدي به من وارد کردن. سرمو برگردوندم و پشت شيشه همه رو ديدم. صورت سهيل از اشک خيس بود حتي لباسش. خدايا يعني انقدر دوستم داره؟! نرگس هم اشک مي ريخت. مامان و بابا! مامان در حال گريه بود و بابا در حال دعا کردن. باور نمي کردم. با دردي توي سرم بازم برگشتم سمت اتاق ارسطو تو اتاق بود. گوشه ي اتاق نشسته بود و زار مي زد و خدا رو صدا مي کرد. اشکم ريخت. ارسطو منو ببخش نتونستم باهات بمونم. تو يه لحظه دوباره همه ي تصاوير محو شد و برگشتم به همون سبزه زار. ارسطو هنوز دستام تو دستش بود. ارسطو - برگرد. تو مي توني. بايد بخواي ،فقط کافيه بخواي سارا بخواه. و با لحن آرومي گفت: - دوستت دارم سارا! لبخندي زد. سرمو بالا بردم و تو دلم از خدا خواستم. خواستم که بذاره برگردم. خواستم از ته دل. با درد بد توي سرم همه چيز محو شد و همه چيز سياه شد. تنها صداهايي تو گوشم بود پرستاري فرياد زد: - دکتر، دکتر برگشت. بيمار برگشت! و صداي فرياد ارسطو بود که گفت: - خـــدايـــــا شکرت! ديگه هيچي نشنيدم. صداهايي تو سرم بود اما نمي تونستم پلکامو از هم باز کنم. با هزار زحمت چشمامو تا نيمه باز کردم و اتاقم رو ديدم. همه چيز يادم اومد ،حتي اون خواب رويايي! هوا تاريک بود. سايه اي رو تو اتاق مي ديدم. سايه نزديکم بود و دستم تو دستش، اينو از گرماي دستام فهميدم. دستاش حسي رو بهم مي داد که ناخودآگاه ياد خوابم افتادم. صداي در اتاق بلند شد. هنوز هوا تاريک بود و متوجه بيدار بودن من نشده بودن. سهيل بود که وارد اتاق شد. سهيل آروم گفت: - خوبي؟ارسطو - مرسي. سهيل - بهتر نيست يه کم بري استراحت کني؟ ارسطو - نمي تونم سهيل، نمي تونم برم و بي خيال باشم. پام رو از در بيرون مي ذارم آرامش از من گرفته مي شه. حداقل کنارشم آرامش بهم مي ده. سهيل کنارش نشست. سهيل - چقدر دوستش داري؟ ارسطو - بيشتر از خودم، بعد از خدا عاشقشم سهيل. سهيل - پدر مادرم تقريبا قبول کردنت. ارسطو - مي دونم. باهاشون حرف زدم و بابام هم با پدرت صحبت کرده. سهيل - اين جوري که معلومه همه چيز حله فقط عروس کمه. ارسطو و سهيل تلخ خنديدن. خندشون به قدري تلخ بود که قطره اشکي از چشمم ريخت. سهيل - داريم عروس کچل بهت مي ندازيما خبر داري؟ ارسطو - ظاهر سارا براي من اهميتي نداره سهيل، من سيرت خوبشو ديدم و عاشقش شدم. حاضرم هميشه کچل باشه ولي براي من باشه و سالم. دارم داغون مي شم داداش! چرا به هوش نمياد؟! https://eitaa.com/manifest/2455 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۵۹ 🔵دستام و پاهام بيشتر سست شد و يه وري افتادم رو زمين و سرم با سراميک کنار فرش برخور
۶۰ 🔵سهيل - طاقت بيار داماد، تازه از کما خارج شده کمي طول مي کشه. فکر مي کني من طاقت دارم؟ خواب ندارم. چشمامو که مي بندم چهره ي مظلومش که خوني روي زمين افتاده بود مياد جلوي چشمم. بابام هم داغون شده، مامان ميگه همش شبا تا نصف شبا بيداره و تو خونه راه ميره و به خودش لعنت مي فرسته. ولي، ولي اين اتفاق به نظرم بد نبوده ارسطو! اين خواست خدا بوده، درسته اتفاق تلخي بوده و خوب به نظر نمياد ولي جنبه هاي مثبت زيادي داشته. درسته اين وسط سارا يه مدت قربوني شد اما مي شه گفت بيشتر مشکلاتش حل شد. پس به خواست خدا قانع باش و همين که از کما خارج شده رو يه نشونه ي خوب بدون. حرفاش به قدري خوب بود که آرامش قلبي زيادي بهم داد. لبامو باز کردم و با صداي نا مفهمومي گفتم: - ا ... ر ... س ... طو! جفتشون با بهت برگشتن سمتم. هر دو بالاي سرم ايستاده بودن. ارسطو با ديدن چشماي بازم به سهيل نگاهي کرد. ارسطو - خدايا شکرت. سهيل بين گريه خنديد و مثل ارسطو خدا رو شکر کرد. لحظه هاي نابي بود که حتي نمي شه به روي کاغذ آورد. لحظه هايي به دور از دروغ و ريا که نبايد نوشته بشه تا از ارزشش کم نشه. من وقتي به اتفاقاتي که بعد از اين ماجراها افتاد فکر مي کنم زندگي مثل يه رويا زيباس، به اين قطعه شعر اعتقاد پيدا مي کنم. درست دو ماه بعد از اون ماجرا و بهبود من ارسطو با خوانوادش براي خواستگاري رسمي اومد خونمون. روز خيلي خوبي بود. همه شوق و شوري داشتن. خانوادم براي من خوشحال بودن. بابا مي خنديد ،مامان کلي قربون صدقم مي رفت و از همه تعجب وارتر رفتار نرگس بود. همه ي اينا رو مديون خودت هستم خداي خوبم. طبق خواسته ي مامان کت و شلواري طوسي پوشيدم که کيپ تنم بود و لاغر اندام بودن و قد بلند بودنم رو قشنگ به نمايش گذاشته بود. از زير کت که يقه ي انگليسيه بازي داشت تاپي صورتي پوشيده بودم و شال صورتي هم طوري سرم کردم که موهاي فوق العاده کوتاهم تو ذوق نزنه. آرايشي به جز مداد مشکي به چشمام و برق لب نداشتم. چشماي درشتم با مداد مشکي زيباتر جلوه مي کرد. صندلاي طوسيم رو هم پوشيدم و با صداي زنگ در تپش قلبم رفت رو ... اگه بگم هزار دروغه، حداقل رو صد رفت! در اتاق رو باز کردم و وارد پذيرايي شدم و با ديدنش نفسم تو سينه حبس شد. آره اين همون مرديه که منو از مرگ نجات داد. همون مردي که دستامو تو رويا گرفت و منو از رويا بيرون کشيد. سلام کوتاهي با خجالت دادم و کنارشون نشستم. حرفايي زده شد که من حتي نصفشونم نفهميدم و فقط داشتم گلاي فرشمون رو مي شمردم. با تکون شونم توسط سهيل از هپروت بيرون اومدم. - هان؟سهيل خنديد. - هان نه، الان بايد بگي بله! باباي ارسطو خنديد و به شوخي گفت: - سهيل خان عروس خوبمو اذيت نکن. کارخونه ي قند که سهله هر چي شيرين مزه بود تو دلم آب شد. با حرف بابا که گفت با ارسطو بريم تو اتاق تا حرف بزنيم بلند شدم و ارسطو هم به پيروي از من بلند شد. همراهش رفتيم تو اتاقم و من رفتم رو تختم نشستم و ارسطو هم با لبخند در رو بست و تکيشو به در بسته داد و چشماشو بست. ارسطو - بالاخره مال من شدي. خندم گرفت ولي خودمو کنترل کردم و اخمي کردم. - من هنوز جواب ندادم آقاي سالاري! يه دفعه ارسطو چشماشو با بهت باز کرد و کم کم ابروهاش تو هم رفت. ارسطو - منظورت چيه؟ - منظور اينه که من بايد فکر کنم. ارسطو تکيشو از در برداشت و با دو قدم بلند رسيد بهم و کنارم رو تخت نشست. کمي خودمو کنار کشيدم که به هم برخورد نکنيم. اخمش غليظ تر شد. ارسطو - سارا! منظورت از اين کارا چيه؟ چرا خودتو کنار مي کشي؟ - گفتم که بايد فکر کنم. حالا شما بفرماييد از خودتون بگيد تا من فکر کنم. با اخم بلند شد و ايستاد و کلافه پوفي بلند کشيد و چشماشو ماليد. ارسطو - باشه ناز کن نازتم به موقعش خودم مي خرم. لبخندي تو دلم زدم و قربون صدقش رفتم. ارسطو رو صندلي اتاقم نشست. ارسطو - من ارسطو سالاري تک پسر بابامم ،يه خواهر دارم که که مي شناسيش. از بچگي موضوع مهمي ندارم بهت بگم سارا. درسم که تموم شد اين شرکت رو به کمک ملکي و بابا تاسيس کردم و همه سهمامون يکيه و درآمد خوبي هم دارم. خونه هم تقريبا خيابون کناريِ خونه ي پدرم خريدم خيلي بزرگ نيست ولي فعلا براي خودمون و يه بچه کافيه! با بهت نگاهش کردم که خنديد. https://eitaa.com/manifest/2459 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت151 🔴هنوز هم تصویر تارا جلوی دیدگانش بود..نیم نگاهی به ویلای انها انداخت.. رادوین با خن
🔴عینِ خنگا نگاش کردم و گفتم: کجا برم؟!.. با شیطنت خندید و یه چشمک تحویلم داد..بعد هم دستشو برام بلند کرد و رفت اون طرف.. داشتم نگاش می کردم که صدای رایان رو شنیدم..برگشتم.. بیا سوار شو.. اخم کردم اونم چه اخمی..توپیدم: به چه منظور؟!.. دستاشو به حالت تسلیم گرفت بالا و خندید : هیچی بابا..کاملا بی منظور..حالا سوار میشی؟!.. یه نگاه به سر و تیپش انداختم..موهاش طبق معمول فشن به حالت خوابیده درست کرده بود..جلوی موهاش رو ریخته بود رو پیشونیش.. با اون عینکه افتابی که به چشماش داشت فوق العاده شده بود..یه تیشرته ابی ملایم که جلوش طرح داشت با جین مشکی تنش و کفشای براق و..کلا اخرته تیریپ بود.. ولی به من چه..نباید جلوش وا بدم که بعد دست بگیره برام.. یه نگاه به اطرافم انداختم تا ببینم اوضاع چطوره؟!.. پسرا بی تفاوت و دخترا با حسرت نگاش می کردن..البته بیشتر نگاهشون روی هر دوی ما بود که با کنجکاوی خیره به من و با شیفتگی میخه رایان می شدن .. از اینجا برو..نمی خوام از فردا برام دست بگیرن.. جدی شد..دیگه اثری از لبخند روی لباش نبود..اخم که می کرد و جدی می شد دل آدمو زیر و رو می کرد.. یعنی فقط من اینجوری می شدم؟!..وقتی می بینمش هیجان زده میشم.. وقتی باهاش حرف می زنم سست میشم و با بدبختی جلوی خودمو می گیرم که نشون ندم چه حالیم.. سلام خانم کیهانی... برگشتم وبا دیدن فرامرز دهانم اندازه ی غار باز موند..اینو دیگه کجای دلم بذارم؟!..کم بود جن و پری؟!.. حس کردم با کمک فرامرز می تونم رایان رو دک کنم..برای همین با لبخنده بی سابقه ای نگاش کردم که بنده خدا کُپ کرد..فکر کنم اصلا انتظارشو نداشت..خب معلومه که نبایدم داشته باشه.. به گرمی جوابش رو دادم و رفتم جلو.. سلام آقا فرامرز..خوب هستید؟!.. از گوشه ی چشم رایان رو پاییدم ..اخم کرده بود غلیظظظظ..همچین عینکشو با خشم از روی چشماش برداشت پرت کرد تو ماشینش که فهمیدم در حد اعلااااااء عصبانیه.. فرامرز هم که کلا تو باغ نبود با خوشرویی گفت:ممنونم..به لطف شما.. اینجا چکار می کنید؟!.. - خندید: دانشجوی همین دانشگاه هستم..نمی دونستید؟!.. یه لبخند ژکوند تحویلش دادم و گفتم: نه والا..الان که گفتید فهمیدم..چه جالب.. یه جوره خاصی نگام کرد و سرشو زیر انداخت..وای باز رفت که سنگ ریزه های کفه جاده رو بشماره..این بشر با این کاراش گردن درد نمی گرفت؟!.. سرشو بلند کرد و اینبار زل زد تو چشمام: بله خیلی جالبه ..از اینکه با هم تو یه دانشگاه هستیم خیلی خوشحالم و.. تو خیلی غلط می کنی که خوشحالی.. با ترس برگشتم سمتش..پشت سرم وایساده بود و از اون نگاه غضبناک هایی که به هر کی بکنی تا مرز سکته میره به من وفرامرز انداخت..البته بیشتر به فرامرز که فکر کنم سکته رو زد بیچاره.. فرامرز من منی کرد و با تردید گفت: یعنی چی اقا؟!..شما کی هستید؟!.. با همون اخم نگاش کرد: این مهم نیست..بگو ببینم تو کی هستی؟!..بهش چی می گفتی؟!.. فرامرزهم متقابلا با اخم نگاش کرد..ولی اخمه اون کجا رایان کجا..بیداد می کرد.. حتما اشتباه گرفتید..در ضمن خانم کیهانی و من.. رایان یه دفعه دست منو گرفت تو دستش که باعث شد فرامرز حرفشو ادامه نده و زل بزنه به دستامون.. با خشم رو به فرامرز توپید: فعلا این تویی که اشتباه گرفتی مرتیکه..با ترلانه من چکار داشتی..با چه جراتی اونطور زل می زنی تو چشماش؟!.. جانممممممم؟؟!!..ترلانه من؟؟!!!!.. فرامرز مات و مبهوت به دست من که تو دستای قوی و مردونه ی رایان مشت شده بود نگاه می کرد.. حق داشت بدبخت من که تو حالته غش بودم و کم مونده بود پس بیافتم.. دستاش از کوره هم داغ تر بود..حس می کردم پوست دستم داره از حرارتش می سوزه.. خواستم دستمو بکشم بیرون که محکمتر گرفتش..آخ ..ای تو روحت له شد دستم..ترجیح دادم دیگه تقلا نکنم که نقص عضوم می کرد.. فرامرز اب دهانشو قورت داد و نگام کرد..مردد پرسید: این کیه ترلان؟!.. برای اولین بار منو به اسم خودم بدون پسوند و پیشوند صدا می زد..حتما به خاطر تعجبه زیاد بود.. لب باز کردم بگم "هیچ کس" که رایان با کلامش خفه م کرد .. عشقش..همسر آینده ش..کسی که تا سر حد مرگ دوستش داره..گرفتی؟!..در ضمن بار اخرت باشه اسم کوچیکشو به زبون میاری..اصلا تو چه نسبتی باهاش داری؟.. فرامرز یه نگاهه گرفته بهم انداخت و زیر لب گفت: من؟!..هیچ کس..فقط یه آشنای دور.. همین..که اینطور..خداحافظ خانم کیهانی.. پشتش و کرد بهم و رفت..دلم براش سوخت..نمی دونم چرا ولی صداش زدم.. با این کارم رایان همچین دستمو فشار داد که اینبار بلند گفتم: آخ.. فرامرز به طرف ماشینش رفت .. بی معطلی سوار شد و حرکت کرد.. با غیض دستمو از تو دستش کشیدم بیرون..سرخ شده بودم و دلم می خواست سر و صورت خوشگلش رو تو دستام بگیرم وبکوبونمش رو کاپوت ماشینش.. وای که چقدر پررو بود این بشررررر.. https://eitaa.com/manifest/2462 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۶۰ 🔵سهيل - طاقت بيار داماد، تازه از کما خارج شده کمي طول مي کشه. فکر مي کني من طاقت د
۶۱ 🔵ارسطو - فکر نمي کنم راجع به من چيزي مبهم ديگه اي باشه که لازم باشه بهت بگم. سکوت کردم، سکوت کرد. بعد از چند دقيقه بلند شد و اومد نزديکم و رو به روم رو زمين زانو زد و تو چشمام خيره شد. کم آوردم و سرم رو پايين آوردم که خط کشي که از روي ميز تحريرم برداشته بود و هنوز دستش بود زير چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد. ارسطو - يادم افتاد يه چيزي يادم رفته بهت بگم. با لحن آروم و پر احساسي بهم گفت. ارسطو - يادم رفت بگم ديگه خيلي وقته جايي که تو نفس مي کشي نفسم تازه مي شه و جايي که نيستي نفسم بالا نمياد، نفسم شدي سارا! دستام محسوس مي لرزيد. تو اوج احساسات بوديم، چي مي گفتم؟ چي مي تونستم در برابر اين کوه خوشبختي بگم؟ لبخندي زدم که اشکي از چشمم ريخت، ارسطو هم لبخندي زد و چشماشو بست و نفس عميقي کشيد و سرش رو پايين انداخت. ارسطو - مرسي ،مرسي سارا. اون شب من و ارسطو رسما مراسم بله برون رو انجام داديم و حالا حلقه اي که پدر ارسطو به دستم اندخت تو دستمه. تلالو الماس انگشتر چهره ي ارسطو رو برام تداعي مي کنه. تلفنم زنگ زد. با ذوق برش داشتم. ارسطو - آماده اي؟- بله، خيلي وقته ارسطو - پس بيام دنبالت عروس خانم؟ - بيا. نيم ساعتي گذشت و سکوت آرايشگاه با صداي زنگ به هم خورده شد و صدايي که گفت دامادم اومده و من با عشق به سمتش پرواز کردم و اون با اولين نگاه چشماش گرد شد و تنها دستم رو گرفت و بوسيد. تو ماشين که نشستم حس پرنده اي رو داشتم که به اوج آسمون پرواز مي کنه. ارسطو دستم رو گرفته بود و روي دنده گذاشته بود آهنگي که از سيستم ماشين پخش مي شد منو به رويايي زيبا فرو برد. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارمعشق منيهمه کسم همه کسمدوستت دارمبا تو فقط همنفسم نمي تونم تو دل تو پا نذارمنمي تونم دلو پيشت جا نذارمنمي تونم طاقت دوري ندارموقتي ميري احساس خوبي ندارممن نمي تونم بي تو بمونمبي تو مي ميرم بي تو دلگيرمبي تو نمي شهمي ميره قلبمبا تو خوشحالمبي تو دلتنگمعشقت برايقلبم تسکينهبا تو خوشحالهبي تو غمگينهبا تو آروممعشقت دنيامهديدنت هر شبخواب و رويامهدوستت دارمعشق مني همه کسم دوستت دارمبا تو فقط هم نفسمدوستت دارمعشق مني همه کسمدوستت دارمبا تو فقط هم نفسم هر دو به هم با عشق نگاه مي کرديم. فضاي زيبايي بود. خدايا از ته قلبم خوشحالم. https://eitaa.com/manifest/2467 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت152 🔴عینِ خنگا نگاش کردم و گفتم: کجا برم؟!.. با شیطنت خندید و یه چشمک تحویلم داد..بعد ه
🔴اون چه کاری بود که کردی؟!..چرا اونطوری با فرامرز حرف زدی؟!.. با خشم گفت: بدتر از اینا باید باهاش رفتار می کردم..چی بهت می گفت که تند تند ناز و لبخند تحویلش میدادی؟!.چیه؟!..دلت براش سوخته یا .. ادامه نداد و کلافه تو موهاش دست کشید..می دونستم به خاطر حرفا و حضور فرامرز غیرتی شده .. به تو ربطی نداره که حسم نسبت بهش چیه.. - دستاشو مشت کرد ویه نگاه به اطرافش انداخت..لابد اگه کسی نبود گردنمو می شکست.. از اینجا برو.. - - -تا با من نیای وبه حرفام گوش نکنی مطمئن باش از جام جم نمی خورم..پس سوار شو.. -به من دستور نده ها وگرنه.. - -وگرنه چی؟!..هان؟!..می زنی تو گوشم؟!..خب بیا بزن..لج می کنی؟!..خب بکن..کل می ندازی؟!..بنداز..ولی من دست از سرت برنمی دارم..پس از رویای بدونه من بودن بیا بیرون.. برو بابا دلت خوشه..رویاااااا؟!..هه..صنار بده اش , به همین خیال باش که بخوام یه ثانیه هم به تو فکر کنم.. - دروغ که حناق نیست ..هر دو سعی داشتیم اروم بدون اینکه صدامون اوج بگیره جوابه همدیگرو بدیم..ولی خب این دخترای مزاحم مگه میذاشتن؟.. یه قدم اومد جلو ..روبه روم وایساد.. زیر لب اروم ولی با خشمِ فراووووون غرید: یا همین الان با من میای یا پیه همه چیز و به تنت می مالی..ترلان رو اعصابه من رژه نرو و سوارشو .. من که لجبازتر از این حرفا بودم و وقتی کسی بهم دستور می داد از خود بی خود می شدم دستمو زدم به کمرم وعین خودش جوابش و دادم.. اولا عمرا سوار شم فکر و خیال برت نداره..دوما بهت گفتم به من دستورنده هیچ خوشم نمیاد..سوما من.. - - -تو عشقه منو باور داری یا نه؟!.. صریح گفتم : نه!.. ماتش برد ولی خودشو نباخت..در عوض اخماشو بیشتر کشید تو هم.. - -دنبال اثباتش هم نیستی؟!.. -به هیچ وجه!.. - - -ولی من هستم!!.. با تعجب نگاش کردم.. - -خودت خواستی!!.. تا اومدم بفهمم منظورش از این حرفا چیه..یه دور چرخید و رو به دخترا و پسرایی که از اونجا رد می شدن بلند گفت: خانما ..اقایون..چند لحظه به من گوش بدید.. نظر همه بهش جلب شد..خاک تو سرم که ابروم رررررررفت.. - -من عاشقه این دخترخانم شدم..ولی اون عشقه منو باور نداره..میگه دارم بهش دروغ میگم..ولی من میخوام ثابت کنم که دروغی در کار نیست..واسه ی اثباته عشقم هر کاری می کنم و .. بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش..ساکت شد.. زیر لب غریدم: تو رو خدا خفه شو ابروم ررررررفت..رایان بی خیال شو برو..خواهش می کنم.. برگشت و نگام کرد..صورتش سرخ شده بود..نفس نفس می زد.. - -یا با من میای یا.. — تند گفتم:باشه باشه..میام..فقط این بساطی که راه انداختی و جمعش کن.. قلبم داشت ازجاش کنده می شد..عجب دیوونه ای بود..فکر نمی کردم اینکارو بکنه..زیر نگاه سنگین بچه ها نشستم تو ماشینش و درو همچین محکم بستم که خودم ترسیدم.. سریع نشست..حالت صورتش جدی بود..همونطور که به روبه رو نگاه می کرد استارت زد و خشک گفت: محکمتر می بستی ..شاید فرجی می شد و از جا در می اومد.. جوابش تنها سکوته من بود..راه افتاد..ولی کجا می خواست بره؟!..مطمئنا ناکجا ابادی که من ندونم کجاست..به درک... واااااااای ابروم جلوی بچه ها رفت.. بی هوا سرش داد زدم: خیلی احمقی..دیگه با چه رویی سرمو جلوی بچه های دانشگاه بلند کنم؟.. پوزخند زد: نترس اون رویی که تو داری سنگه پا نداره..حالا حالا ها ازش کم نمیشه.. با خشم نگاش کردم..داشت منو مسخره می کرد؟!.. کیفمو از روی پام برداشتم وبا حرص محکم زدم تو بازوش که باعث شد لبخنده جذابش به نرمی بشینه رو لباش..سرشو چرخوند که لبخندشو نبینم ولی دیدم.. داد زدم: منو مسخره می کنی عوضی؟!..ابروم رو بردی..همینو می خواستی؟!.. به رو به رو نگاه کرد..توجهی به من نداشت..اشک نشست تو چشمام و بغض کردم.. رد کمرنگی از لبخندش هنوز روی لباش بود که منو بیش از پیش حرصی می کرد.. خودت خواستی.. - با بغض گفتم: من؟!..من کی خواستم اینجوری کنی؟!.. متوجه بغضم شد و برگشت نگام کرد..چشمای به اشک نشسته م رو ازش پنهان نکردم..بذار ببینه که باهام چکار کرده..بذار بفهمه که از دستش ناراحتم.. اخماشو کشید تو هم..دیگه لبخند نمی زد.. با لحنی گرفته گفت: چندبار گفتم سوار شو گوش نکردی نتیجه ش شد این..ازش گله نکن.. نتیجه ش شد ریختنه ابروی من؟!.. - تند برگشت نگام کرد که از اخم و چهره ی منقبض شده ش ترسیدم .. - -من به روح هفت جد و ابادم بخندم و غلط بکنم اگر بخوام تو رو.. نفسشو با حرص داد بیرون و سرشو تکون داد.. ترجیح دادم خفه شم تا برسیم ببینم چی می خواد بگه.. الان دیگه حسابی کنجکاو شده بودم بدونم چکارم داره.. یه کم که گذشت دیدم مسیر ویلا رو در پیش گرفته.. داری میری ویلا؟!.. - -نه.. -ولی این.. - -گفتم که نه.. زهرمار و نه..داره میره سمت ویلا اونوقت میگه نه..پس کدوم گوری داریم میریم؟!..دلم می خواست همینو بلند بهش بگم ولی حال و حوصله ی داد و بیدادش رو نداشتم.. eitaa.com/manifest/2465 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت153 🔴اون چه کاری بود که کردی؟!..چرا اونطوری با فرامرز حرف زدی؟!.. با خشم گفت: بدتر از
🔴یهو ماشین رو منحرف کرد و پیچید تو یه راهه باریک که دور تا دورش دار و درخت بود..قلبم اومد تو دهنم..وای خدا داره منو کجا میبره؟!..تا الان خیالم راحت بود که داریم یک راست میریم ویلا..ولی الان .. کجا میری؟!.. - -صبر کن می فهمی.. -نه..تا ندونم کجا میری .. - -چکار می کنی؟!..می پری بیرون؟!.. بچه پررو حالا که خبری از بغض و اشک و آه نبود داشت سواستفاده می کرد..خودش تو پررویی روی همه رو سفید کرده اونوقت به من میگه سنگه پا.. جدی گفتم: اره می پرم.. مثلا دستمو بردم سمت دستگیره که تیک..قفل مرکزی رو زد..با حرص برگشتم نگاش کردم..نگاش شیطون بود.. یه لبخنده دخترکش تحویلم داد و چشم وابرو اومد: حالا اگه تونستی بپر پایین.. دندونامو رو هم ساییدم: خیلی عوضی هستی..می دونستی؟.. ریلکس گفت:نه..ولی الان فهمیدم..دمت گرم که گفتی.. پررووووو.. - غش غش خندید..نگام کرد و گفت: می دونی چیه؟!..جدیدا تحقیقات نشون داده کلمه ی " پررو" تو جمله ی دخترا به معنای " اخ جون "ه ..حالا راستشو بگو.. حقیقت داره؟!.. دهنم از این همه رویی که داشت باز مونده بود..گیره چه ادمه زبون نفهمی افتادم..حرف تو گوشش که نمیره هیچ یه چیزی هم قلمبه تحویله ادم میده.. دست به سینه با اخم و ابروهای گره کرده از پنجره زل زدم بیرون..پیشش ادم لال مونی بگیره بهتر از اینه که با نیش و کنایه هاش ضایع بشه.. به خودم که اومدم دیدم ماشینو نگه داشته..یه نگاه به اطرافم انداختم..جز درخت هیچی نبود.. اینجا دیگه کجاست؟!.. - - -هیچ جا..ولی نترس جای بدی نیست.. پوزخند زد و پیاده شد ..با تردید نگاش کردم..رفت جلوی ماشین و به کاپوت تکیه داد ..دو دل بودم که پیاده شم یا نه..ولی تا کی بشینم اینجا؟!..بالاخره دل و زدم به دریا و پیاده شدم.. ولی همونجا وایسادم و به ماشین تکیه دادم..جای باحالی بود..دنج..خلوووووت..ساکت و ..اروم..یهو چشمام تا اخرین حد گشاد شد..وای..من..اون..اینجا.. تنها..جای خلوت و دننننج؟!.. خواستم برگردم و بهش بگم چرا اینجاییم که دیدم خودش داره میاد طرفم..قلبم اومد تو دهنم..اب دهانم رو قورت دادم و سعی کردم اروم باشم.. وای دیوونه نشه یه بلایی سرم بیاره؟!..ولی نه ..ترس نداره..مطمئنم اهلش نیست.. هی داشتم خودمو دلداری می دادم و در اصل خودمو گول می زدم که صداش از جا پروندم..با تعجب نگام کرد..درست رو به روم وایساده بود.. ه..هان؟!..چی گفتی؟!.. - -هیچی..میگم کجایی؟!.. -همینجا!.. - -پس چرا هر چی صدات می زنم جواب نمیدی؟!.. مکث کردم..تک سرفه ای کردم و خونسرد گفتم: چی می خواستی بگی..می شنوم..فقط زود باش..تارا ویلا تنهاست باید برم پیشش.. سکوت کرده بود.. د بنال و خلاصم کن دیگه..تا دق نده ادمو که ول کن نیست.. سرشو زیر انداخت..بعد از چند لحظه وقتی بلند کرد تو چشمام خیره شد..نگاهش یه جوره خاصی بود..چطور معنیش کنم؟!..همه چیز تو خودش داشت..خشم..غیرت..ندامت..و..حتی ..اون چیزی که ازش فرار می کردم.. یه قدم اومد جلو که بیخ تا بیخ چسبیدم به ماشین..رنگم پریده بود..حال و روزمو که دید سرجاش وایساد.. یهو با صدای بلند گفت:اون مرتیکه کی بود؟.. با تعجب نگاش کردم: کی؟!.. - -ترلان خودتو نزن به اون راه..همونی که جلوی دانشگاه داشت باهات گپ می زد.. منظورش فرامرز بود..یکی نیست بگه به تو چه؟!..ولی من که بودم.. فکر نکنم مسائله خصوصیه زندگیم به تو ربطی داشته باشه.. فاصله ش رو کمتر کرد..ضربان قلبم از اونطرف بالاتر رفت..حالا خوبه از جاش کنده شه..وای.. داد زد: د مربوطه لعنتی..وگرنه مرض نداشتم که بپرسم.. هی عربده می کشید..نمی تونه عین ادم حرف بزنه؟..منم شدم عین خودش.. صدامو انداختم پسه کله م و گفتم:هان؟!..چیه؟!..چرا اینجوری می کنی؟!..خیالات برت داشته؟!.. - -اره تو اینجوری فکر کن.. -همینم هست.. - کلافه تو موهاش دست کشید ..صورتش سرخ شده بود..چشماشو باریک کرده بود و هی به پشت گردنش دست میکشید.. نگام افتاد به رگ گردنش ..ورم کرده بود شدیددددد.. مثلا خواست ارومتر حرف بزنه ولی بازم تُن صداش بالا بود.. - -ترلان بگو کی بود خَلاصم کن..داری دیوونه م می کنی .. تو دلم گفتم دیوونه هستی ولی مثل اینکه خودت خبر نداری..ترجیح دادم یه کم کوتاه بیام که یه وقت دیوونه بازیاش کار دستم نده.. خودش که گفت..از اشناهامون بود.. - -کی؟!.. -حالا من بگم تو می شناسی؟!..گرچه حتما می شناسیش.. کنجکاو نگام کرد..منتظر بود بگم کیه..منم زیاد منتظرش نذاشتم.. اقای شیبانی..وکیل خانوادگیمون..فرامرز پسرشه.. سرشو اروم تکون داد..مشکوک نگام کرد وگفت: رابطه ت باهاش.. تند و بدون فکر گفتم: معمولیه..ولی اون.. سریع رو هوا زدش وگفت:ولی اون چی؟!.. سرمو انداختم پایین..ای لال شی ترلان که بی موقع دهنتو باز نکنی .. سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشماش که حالا یه کم قرمز شده بود.. https://eitaa.com/manifest/2466 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت154 🔴یهو ماشین رو منحرف کرد و پیچید تو یه راهه باریک که دور تا دورش دار و درخت بود..قلب
🔴اول یه کم مات نگام کرد..هوووووم بلندی کشید و سرشو تکون داد: اهااااان..جالب شد..که اینطور..جوابم بهش دادی؟!.. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..یه کم تو جاش جابه جا شد و سیخ وایساد.. - -خب؟!.. -خب چی؟!.. - -جوابت چی بوده؟!.. خواستم بگم گفتم "نه" ولی زود پشیمون شدم..تا الان اون حالمو گرفته و حالا نوبته منه که بزنم تو برجکش..البته اگر اثر کنه.. به هرحال فرامرز هم جلوش غیرت میرت نشون نداده بود که حالا یه چیزی ازش بپرونم.. یه لبخنده گَل و گشاد تحویلش دادم و با شیفتگی گفتم: بله.. چشماش از تعجب گرد شد..دهانش باز موند: چی بله؟!.. جوابم به خواستگاریش بله ست..ولی هنوز بهش نگفتم.. صورتش سرخ و فکش منقبض شده بود..فاصله ش رو با یه قدم کمترررر کرد..قلبم وایساد..دیگه جا نداشت عقب برم..اصلا فاصله ای هم بینمون نبود..چشمای سرگردونش رو دوخته بود تو چشمای پر از استرسه من..چرا همچین می کنه؟!.. زیر لب غرید: تو خیلی خیلی غلط می کنی..اگه جوابت این باشه .. مکث کرد..با حرص نفسش رو داد بیرون و ادامه داد: اصلا..مگه تو.. عصبانی شده بودم.. حق نداری با من اینجوری حرف بزنی..من ازادم که هر کار دلم بخواد بکنم.. همچین با کفه دست کوبوند رو بدنه ی ماشین و داد زد " خفه شو " که قبض روح شدم و قریب به 6 متر تو جام پریدم..چشمامو بستم و بعد از چند لحظه اروم باز کردم.. زد به سیم اخر و داد زد: د لعنتی چرا ازارم میدی؟!..اون شب که همه ی حقیقت رو شنیدی..گفتم وبازم میگم غلط کردم..می دونم کارم اشتباه بوده..ولی به خدا قسم مجبور شدم..ولی بازم بدبختیام رو به جون خریدم و گذاشتمش کنار بازم نتونستم تو رو از دست بدم..خواستم نگهت دارم..داشته باشمت با اینکه ماله من نبودی..با اینکه از احساست به خودم چیزی نمی دونستم..ولی از حال و روزه خودم که خبر داشتم..اینو که دیگه نمی تونستم ندید بگیرم.. پشتشو بهم کرد و با صدایی لرزون ادامه داد: منه خر..منه احمق..همین الان که جلوت وایسادم فقط 1 هفته تا موعده چکام مونده..بعد از اون میرم گوشه ی هلفدونی .. یهو سریع برگشت طرفم و بلند گفت: ولی بازم نمی تونم ازت دست بکشم..با این همه مشکلات اومدم جلوت وایسادم و پا رو غروره لعنتیم گذاشتم دارم بهت میگم دوستت دارم..میگم ترلان عاشقتم باورم کن بذار خلاص بشم..می خوام تا قبل از اینکه برم مطمئن بشم منو بخشیدی و تو هم دوستم داری..به خداوندی خدا اگر عشقم یک طرفه باشه میرم ودیگه هم برنمی گردم..عشق رو به اجبار ازت نمی خوام..می خوام خودت لمسش کنی و باورش کنی.. با حرص خشمش رو سر ماشینش خالی کرد.. چند تا مشت پشت سر هم زد رو کاپوت و داد زد : د لعنتی باورم کن..بیچاره م کردی..دردمو به کی بگم؟!..د اخه من اگه می خواستم سرتو شیره بمالم که خیلی راحت اینکارو می کردم دیگه چه احتیاج به ندامت و پشیمونی بود؟..اصلا نیازی به تو نبود با هانی هم کارم راه می افتاد..ولی کشیده شدم سمته تو..ناغافل دیدم عاشقت شدم..میدیدمت قلبم تند تند می زد..صدات ارومم می کرد..اون روز تو ماشین حال خودمو نمی فهمیدم..تازه فهمیدم دوستت دارم و تا الان داشتم خودمو می زدم به اون راه.. بی هوا بازوهامو گرفت تو دستش ومحکم تکونم داد..روح از تنم جدا شد.. داد زد: عشقمو باور کن دختر..بذار راحت بشم..بهم اطمینان کن..اگر تو هم دوستم داری بهم بگو و ارومم کن..اگر نه که بگو خبر مرگم برم خودمو گم و گور کنم..دیگه خسته شدم..می فهمی اینا رو؟!.. خیره شده بودم تو چشماش..هیچی حس نمی کردم..انگار کل بدنم سر شده بود..بی روح و یخ زده.. ولی قلبم گرم بود..اره..بیش از حد تند می زد..انقدری که گفتم رایان هم صدای کوبیده شدنش رو تو سینه م میشنوه.. صداش اروم شد..انقدر اروم که به ناله شباهت داشت: تو رو خدا جوابمو بده ترلان..بگو..راحتم کن..بگو دوستم داری یا نه..بگو باورم داری یا نه..بگو منو بخشیدی..بگو..بگو ترلان..نذار انقدر التماس کنم.. نه زبونم می چرخید نه دهنم باز می شد..عین مجسمه سیخ سرجام وایساده بودم و در حالی که بازوهام تو دستاش بود زل زده بودم تو چشماش.. با خشونت منو کشید تو بغلش..سرمو به سینه ش گرفت و محکم فشارم داد.. وااااااااای خدا دارم میمیرم..اغوشه گرمش رو که حس کردم تنم لرزید..یه لرزشی که انگار سرما رو از خودش روند وجاش گرمای اغوشه رایان رو کشید تو خودش..داااااااغ شدم.. زیر گوشم زمزمه کرد:اینجوری نگام نکن دختر..از خود بیخودم نکن..حرف بزن..یه جمله..حتی شده یه کلمه ..فقط بگو..حاضرم جونمو بدم ولی تو قبولم داشته باشی..بهم اعتماد کنی..به تمومه مقدساته عالم قسم می خورم که از ته دلم می خوامت و دروغی در کار نیست.. فقط منو گرفته بود تو اغوشش و هیچ حرکتی نمی کرد..انگار هر دومون خشک شده بودیم.. خدایا چی بهش بگم؟!..داره دیوونم می کنه.. به تارای بیچاره گیر دادم که چرا خیلی راحت راشا رو قبول کرد وبخشیدش ولی خودم الان توش گیر کردم ودلم میخواد بهش بگم بخشیدمش و دوستش دارم..
۶۲ "قسمت پایانی" 🔵🔵🔵به آتليه که رسيديم خيلي گرسنم بود، ارسطو هم صداي شکمش در اومده بود. به پيشنهاد من ناهار خورديم و پيش به سوي عکسا. وارد اتاق که شديم ارسطو دستشو به سمت شنلم آورد و بندشو باز کرد و از دور شونه هام برداشت. دستش تو هوا خشک شد. سرم رو بالا آوردم که ديدم با لبخند خاصي بهم نگاه مي کنه. شنل رو روي چوب لباسي آويز کرد و اومد سمتم. خيلي خجالت مي کشيدم. پيرهن عروسيم دکلته بود و تا کمرم تنگ و از کمر به پايين به قدري پف بود که ناخودآگاه ياد خواهراي سيندرلا افتاده بودم. ارسطو نزديکم اومد و سرشو پايين ورد و با لحن آرومي گفت: - بانوي خجالتي خودم عاشقتم. دستشو دور کمرم گذاشت و حرکت کرديم. تو حالتاي زيادي عکس انداختيم و کلي خنديديم و در آخر از دست فيلمبردار فرار کرديم و رفتيم. تو کل جشن من مي خنديدم و ارسطو کلافه بود. مي دونستم گرمي هوا بهش فشار آورده. هميشه تو گرما اين جور مي شد. اون جا بود که براي بار دوم به صورت نمايشي خطبه ي عقد خونده شد، ميگم نمايشي چون دو روز بعد از روز بله برون تو محضر عقد کرديم. خلاصه براي بار دوم من و ارسطو به هم بله گفتيم و مراسم عسل خوردن رو انجام داديم. کلي کادو گرفتيم که من ذوق کرده بودم ،از بچگي عاشق کادو گرفتن بودم و حالا روز من بود، روز ارسطو، روز پا گرفتن عشقمون. زندگي سختياي زيادي داره و من و ارسطو اين سختيا رو پشت سر گذاشتيم و به راه هموار زندگي رسيديم. آخر شب بود که ارسطو با دست فرمون خوبش همه ي کسايي که دنبالمون بودن رو پيچوند و کمي دور زديم و بعد رفتيم خونه. خونه ي خودمون، خونه ي من و ارسطو. من و ارسطويي که امروز ما شديم. رسيديم و با هم وارد شديم. روي مبل ولو شدم و کفشامو در آوردم. ارسطو رفت آشپزخونه و با صدايي که اومد فهميدم چايي ساز رو روشن کرده. اومد کنارم نشست و شنلمو در آورد. دستشو دور شونه هام انداخت، سرمو روي شونش گذاشتم و ناخودآگاه گفتم: - خيلي دوستت دارم ارسطو. ارسطو - من بيشتر. آخر نگفتي توي اون اتاق دوميه چي گذاشتي که درش رو قفل کردي؟! دارم از کنجکاوي مي ميرم. سرم رو بلند کردم و با اخم نگاهش کردم. - خدا نکنه. ارسطو خنديد. ارسطو - اگه مي خواي خدا نکنه بايد نشونم بدي. لبخندي بهش زدم و بلند شدم. کليد رو از توي گلدون وسط ميز برداشتم که خنديد و گفت: - اي نامرد انقدر دنبال کليد گشتم که نگو، خيلي شيطوني سارا. رفتم سمت در اتاق قفل شده و ارسطو هم بلند شد و اومد دنبالم. کنارم ايستاد. در رو با معطلي باز کردم و کنار ايستادم و اجازه دادم وارد بشه، خودم هم پشت سرش ايستادم. با ناباوري به جاي جاي اتاق خيره بود و بعد با بهت به من نگاه کرد. مي دونستم از تعجب شاخاش در اومده. کامل برگشت سمتم و يه دفعه محکم بغلم کرد. شونم خيس شد. داره گريه مي کنه؟ ازش خودمو جدا کردم و نگاهش کردم. - چرا گريه؟ ارسطو - دوستت دارم بانوي نقاش. به همه ي نقاشيا نگاه کرد و يکيش که هم خودم بودم هم اون توش بود رو برداشت و از اتاق رفت بيرون جاي يه تابلو ديگه که بالاي تخت دو نفرمون بود گذاشت. آخرين نقاشيم بود، آخرين نقاشيم توي دوران تجردم. آخرين شيطنت قايمکي دوران نوجوونيم تو خونه ي بابام! هنوزم مامان و بابا نمي دونن من نقاشي مي کشم، مهم هم نيست چون مي دونم براشون مهم نيست. روي تخت نشستم و ارسطو هم کنارم نشست و جفت دستامو گرفت تو دستاش. با عشق به چشمام زل زد. ارسطو - تو ساراي مني ،عشق من. عاشقتم سارا. مرسي که به زندگي بي روحم وارد شدي و بهمون روح زندگي دادي. اين چنين بود که من و ارسطو وارد مرحله ي جديدي از زندگيمون شديم، مرحله ي ازدواج، مسئوليت، عشق ورزيدن و مورد عشق واقع شدن. ازدواج فقط يه اتفاق ساده نيست، ازدواج مثل يه شغل مي مونه، شغلي که بايد از پسش بر بياي تا تشويقي بگيري ،شغلي که هر لحظه بايد براي نگه داشتنش وقت صرف کني تا به سرانجام برسه. الان که همه ي اين خاطرات رو دارم مرور مي کنم سه سال از روز عروسيمون مي گذره و من هشت ماهه باردارم. قراره تا سه هفته ديگه يه دختر خوشگل ماماني وارد خونمون بشه ،يه دختر مال من، مال ارسطو. مي خواد زندگيمونو کامل کنه. مي خواد با اومدنش گرماي زندگيمونو بيشتر کنه. سرمو بالا گرفتم و گفتم: - خدايا خانواده ي سه نفرمونو به خودت سپردم، حفظمون کن!
🍃🌺🍃🌺 دوستان رمان به پایان رسید رمان هم چیزی نمونده به زودی رمان جدید آغاز میشه
قسمتی از رمان زیبای نوشته فرشته تات شهدوست نویسنده ی رمان که در دست چاپ میباشد. @Manifest
#تباهکار
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت155 🔴اول یه کم مات نگام کرد..هوووووم بلندی کشید و سرشو تکون داد: اهااااان..جالب شد..که
🔴با شنیدن حرفاش اشک خود به خود از چشمام می چکید..بذار بریزه..بذار رسوام کنه..بذار همین اشکا داد بزنن وبگن که رایان رو دوست دارم.. کم کم گریه م به ناله و بعد هم به هق هق تبدیل شد..سرمو فرو کردم تو سینه ش و نفس عمیق کشیدم..بوی خوشه عطر و تنش مشامم رو پر کرد.. بلند بلند هق هق می کردم و سرمو رو سینه ش تکون می دادم.. سرمو نوازش کرد..انقدر حرکاتش نرم واروم بود که حالمو دگرگون می کرد.. اروم گفت: هیسسسس..اروم باش دختر..دیگه گریه کردنت واسه چیه؟!.. با همون هق هق و گریه گفتم:رایان..من..اخه.. به لباسش چنگ زدم..چی بگم خدا؟!.. یهو منو از اغوشش جدا کرد..خیره شد تو صورتم بعد هم چشمام..اب دهانش رو قورت داد..نگاهش پر از تردید بود.. مرتعش و لرزان گفت:ترلان تو..هیچ علاقه ای به من نداری درسته؟!..بگو..هر چی تو دلته رو بهم بگو..اصلا فحشم بده..بزن تو گوشم..ولی صادقانه بگو که منو.. سکوت کرد..چونه و لباش می لرزید..منم ساکت داشتم نگاش می کردم..انگار لالمونی گرفته بودم.. نمی دونم از سکوتم چه برداشتی کرد که ازم فاصله گرفت..عقب عقب رفت..در همون حال سرشو تکون می داد و زیر لب یه چیزایی رو زمزمه میکرد.. شنیدم که می گفت :نه..همه ش خواب و رویا بود؟!..حقیقت نداشت؟!..تو..تو منو دوست نداری..تو..از من متنفری..حق داری..حق داری.. یه قطره اشک از چشماش چکید..تند برگشت وپشتشو بهم کرد..دستاشو بغل گرفت وسرشو زیر انداخت..از پشته سر نگاش میکردم..تو دلم غوغایی بود..نفس نفس می زدم.. دیدم سرشو گرفت تو دستاش..دیگه طاقت نداشتم..چرا اذیتش می کنم؟!..مگه صداقته گفتارش رو حس نکردم؟!..مگه قسماشو باور ندارم؟!..از همه مهمتر..مگه عاشقش نیستم؟!..پس چرا دارم زجرش میدم؟!.. رفتم جلو..قدم هامو اروم بر می داشتم..تردید نداشتم..به هیچ عنوان..ولی هیجان سرا پا وجودمو در بر گرفته بود..تنم اتیش بود و دلم عاشق..چشمامو بستم و اون فاصله ای هم که بینمون بود رو با چند تا قدمه بلند طی کردم..از پشت دستامو بردم جلو ومحکم دور کمرش حلقه کردم..انقدر محکم که انگارمی خواستم با خودم یکیش کنم..هر دو..تو وجوده هم.. با این حرکته ناگهانیم لرزش بدنش رو خیلی خوب حس کردم..انگار شوکه شده بود.. چشمام بسته بود و صورتمو چسبونده بودم به شونه ش..دستاشو گذاشت رو دستام..سرد بود..برعکس چند دقیقه قبل..یعنی اونم استرس داره؟!..تا این حد که دستای گرمش به این سرعت سرد بشه؟!.. لرزون زمزمه کرد: ت..ترلان.. با تمومه عشقم جوابش رو دادم:جانم..رایان..من..من .. بگو لعنتی..بگو..برای اولین بار داشتم به عشقم اعتراف می کردم.هیچ وقت فکرشو نمی کردم انقدر سخت باشه..ولی در عین حال شیرین.. با یه حرکته ناگهانی برگشت و منو محکم بغل کرد..انقدر سفت منو به سینه ش فشار می داد که نفسم بند اومده بود..ولی..اغوشش مملو از ارامش بود.. زیر لب با لحنی پر از هیجان گفت: الهی رایان قربونت بشه..عزیزدلم..ترلانم..خیلی دوستت دارم..خیلی..نوکرتم.. نمید ونم چرا بغضم گرفته بود.. رایان.. - حالا نوبته اون بود که سکوت کنه..انگار منتظر بود..اینکه منم اعتراف کنم..نفس عمیق کشیدم.. تند و بی وقفه گفتم: دوستت دارم..دوستت دارم رایان..دوستت دارم.. چند لحظه سکوت بینمون بود..قلبم دیوانه وار خودشو تو سینه م می کوبید..مستانه خندید..بلند و با شعف.. - -فدای تو بشم..خدایا طاقت ندارم..اصلا انگار دارم خواب می بینم.. — باز شدم همون ترلانه شیطون و گفتم:خواب نیستی اقا پسر..واسه همین داری استخونامو خورد می کنی..عین انار ابلمبو شدم.. بلندتر خندید و دستاش کمی شل شد..خودمو از اغوشش جدا کردم..ولی نمی دونستم چرا ازش خجالت می کشیدم برای اولین بار گونه هام گل انداخته بود و سرتا پام می لرزید..نه از سرما..نه از ترس ..از هیجان..از اینکه رایان اینجا بود..ازگرمای اغوشش که به بدنم منتقل شده بود..از حس بودنش و ارامش کلامش اینها هم می تونست تن ارومم رو مرتعش کنه..می تونست قلبم رو به لرزه در بیاره پسرا توی ماشین رادوین منتظر نشسته بودند..درست چند متر انطرفتر تارا و ترلان زیر پل ایستاده بودند صورتشان از ان فاصله به خوبی دیده نمی شد ولی بی شک ترسیده بودند..همه جا سکوت بود و تاریکی فضای اطرافشان را احاطه کرده بود رایان و راشا مضطرب چشم از دخترا برنمی داشتند..نگران بودند ولی چاره ای هم نداشتند..رادوین با ابروهای گره کرده به رو به رو زل زده بود طولی نگذشت که یک ماشین مدل بالای مشکی کنارشان ترمز کرد..یک مرد قوی هیکل از ماشین پیاده شد..در را برای دخترا نگه داشت تا سوار شوند..دخترا مردد بودند..نگاهی به یکدیگر انداختند صدای مرد از جا پراندشان صدایش کلفت و وحشتناک بود: د بجنبین ..یالا.. با زدن این حرف همزمان بازوی تارا را گرفت که جیغ کشید راشا برافروخته دستش را روی دستگیره گذاشت که صدای جدی و تقریبا بلند رادوین میخکوبش کرد:بشین سرجات راشا می خوای همه چیزو خراب کنی؟ eitaa.com/manifest/2493 ق بعدی
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت156 🔴با شنیدن حرفاش اشک خود به خود از چشمام می چکید..بذار بریزه..بذار رسوام کنه..بذار ه
🔴با خشم داد زد: مگه نمی بینی کثافت داره باهاشون چطوری رفتار می کنه؟!.. رایان با صدایی مرتعش از خشم و صورت سرخ شده در حالی که نگاهش روی دخترها و ان مرد بود گفت: صبر کن راشا..منم به اندازه ی تو حال و روزم خرابه..طاقت ندارم ببینم دارن اینطور باهاشون رفتار می کنن..ولی بذاربه وقتش حسابشون رو می رسیم..الان وقتش نیست.. راشا که با حرف های رایان کمی ارام شده بود به صندلی تکیه داد..چشمانش را بست تا شاهد ان صحنه نباشد.. مرد تارا را به داخل ماشین هل داد ..سپس بازوهای ترلان را در دست گرفت و پرتش کرد تو ماشین..خودش هم کنارشان نشست.. ترسشان بیشتر شده بود ولی چاره ای نداشتند..خیالشان راحت بود که پسرها تنهایشان نگذاشتند و با انها هستند.. ماشین گرد و خاک کنان از انجا دور شد.. رادوین با احتیاط پشت سرشان حرکت کرد..مسلط رانندگی می کرد..هیچ کدام حرفی نمی زدند.. چشمانشان بسته بود..ماشین به شدت ترمز کرد..همان مرد پیاده شد..دخترها هر کدام با چشمانی بسته از ماشین بیرون امدند.. یکی دیگر از همان مردان به طرف تارا امد و زیر بازیش را گرفت..تقلا می کرد و زیر لب ناسزایشان می گفت ولی هیچ کدام از انها فایده ای نداشت..به دستشان اسیر بودند.. چشمانشان را باز کردند..دخترا نگاهی به اطراف انداختند..یک خانه ی متروکه بود..خانه ای ویران شده که با همان ظاهر زننده و تخریب شده هم باز نشانگره ان بود که در گذشته چون ویلایی مستحکم و با شکوه برای خودش دارای عظمتی بوده است.. درختان خشک و بی روح..دیوارها فرسوده و نیمی از انها ریخته بود.. به طرف زیرزمینی که درست نقطه ی انتهایی حیاط قرار داشت رفتند..کنترلی روی پاها و حرکاتشان نداشتند..ان مردان قوی هیکل هدایتشان می کردند.. قریب به 10 پله را طی کردند تا اینکه وارد ان زیرزمینه تاریک شدند..بوی نم و نا مشامشان را ازار می داد.. مرد در نرده ای را با کلید باز کرد..کلید برق زده شد..نور کمی زیرزمین را روشن کرد..با دیدن تانیا که بیهوش روی زمین افتاده بود هر دو بلند جیغ کشیدند.. تارا به گریه افتاد..هر دو تقلا می کردند که بازوهایشان را ازاد کنند..رهایشان کردند..به طرف تانیا دویدند.. هر کدام صدایش می زدند .. ترلان ارام تکانش داد..هیچ حرکتی نکرد..او هم به گریه افتاده بود.. با شنیدن صدای بسته شد در به انطرف نگاه کردند.. در زیرزمین به رویشان بسته شده بود و دیگر خبری از ان مردان قوی هیکل نبود.. تارا کنار تانیا نشسته بود و با ترس نگاهش می کرد..قطرات درشت اشک روی صورت زیبایش جاری بود.. ترلان دست لرزانش را پیش برد وشانه های تانیا را در دست گرفت..ارام او را به طرف خود برگرداند.. هر دو وحشتزده نگاهش کردند..صورتش زیر نور کم ..رنگ پریده تر به چشم می خورد ..گونه ی سمت راستش کبود شده بود..بالای پیشانیش ورم کرده بود..ردی از خون خشک شده کنار لبانش نمایان بود.. گوشه ی لبش کمی به کبودی می زد..زیر گردنش خراش های سطحی افتاده بود..لباسش پاره و سراپایش خاک الود بود.. هر دو به هق هق افتادند..دیدن تانیا در ان وضعیت قلبشان را به درد اورده بود.. ترلان فریاد زد و با گریه نامش را صدا زد:تانیا..تانیا چشماتو باز کن..ببین من و تارا هم اومدیم پیشت..تو رو خدا..تو رو به ارواح خاک بابا و مامان چشمای خوشگلتو باز کن..تانیا.. سرش را زیرانداخته بود و چشمانش را به روی هم می فشرد..بلند گریه می کرد و نام او را زیر لب صدا می کرد.. حاله تارا بهتر از او نبود..نفس عمیق کشید..ترلان با ترس به تارا نگاه کرد..گویی نفسش بالا نمی امد..رنگش به کبودی می زد..می دانست بغضی که در گلو دارد راه تنفسش را بسته است.. بلندتر فریاد زد: تارا..چت شده؟!..نفس بکش..تارا نفس بکش..تو رو خدا اروم باش تارا.. تانیا را ارام رها کرد..به کمک تارا رفت ..دستانش یخ زده بود و تقلا می کرد نفس بکشید..ولی بی فایده بود..ترلان قفسه ی سینه و پشتش را ماساژ داد..مرتب اصرار بر ان داشت که پشت سرهم نفس عمیق بکشد.. تارا سعی می کرد به حرف های او عمل کند ولی سخت بود..گویی نفس کشیدن هم فراموشش شده بود..برای ذره ای اکسیژن بال بال می زد.. ترلان او را روی زمین خواباند.. دستانش را به حالت ضربدر روی سینه ی تارا گذاشت..چند بار پشت سر هم فشار داد و نفسش را از دهانه خود به دهان تارا دمید.. تارا نفس عمیق کشید..چشمانش تا اخرین حد گشاد شده بود..به سرفه افتاد..دستش را روی سینه ش گذاشت و با وحشت در جایش نشست و به روی شکم خم شد..خس خس می کرد..سعی داشت تند تند نفس بکشد.. ترلان سرش را در اغوش کشید و ارامش کرد..حالش بهتر شده بود ولی هنوز هم سرفه می کرد.. ترلان با گریه زیر لب زمزمه کرد: اروم باش عزیزم..خواهری چرا اینجوری می کنی؟..مطمئن باش تانیا حالش خوبه..نبض داره ولی از زور ضعف از حال رفته..زنده ست عزیزم..زنده ست.. https://eitaa.com/manifest/2494 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت157 🔴با خشم داد زد: مگه نمی بینی کثافت داره باهاشون چطوری رفتار می کنه؟!.. رایان با صدا
🔴تارا هق هق کنان به لباس ترلان چنگ زد: چرا چشماشو باز نمی کنه؟..چرا اینجوری شده؟..اون عوضیا این بلا رو سرش اوردن؟..چکارش کردن ترلان ..با تانیا چکار کردن؟.. ترلان در حالی که سعی داشت به هق هق نیافتد چشمانش را بست و سکوت کرد..چشمان تانیا به ارامی باز شد..ناله ای کرد.. توجه دخترا به او جلب شد..هر دو به طرفش رفتند و با خوشحالی صدایش زدند..تانیا چشمانش را کامل باز کرد..نگاهش ضعیف و بی روح بود..ولی با دیدن ترلان و تارا گویی جانی تازه در وجودش دمیده بود.. خواست لبخند بزند ولی سوزش لبانش این اجازه را به او نداد..با درد ابروهایش راجمع کرد.. ترلان کمکش کرد تا بنشیند..تارا با خوشحالی به او زل زده بود..از اینکه خواهرش را زنده می دید ..حتی لحظه ای هم نمیتوانست تصور کند که او را از دست داده باشد.. تانیا خواهر بزرگترشان بود..حکم مادر را برایشان داشت..با اینکه فاصله ی سنیشان زیاد نبود ولی همین هم دلگرمشان میکرد که تنها نیستند و یکدیگر را دارند.. تانیا به دیوار نمور تکیه داد.. ترلان زمزمه وار گفت:خوبی خواهری؟.. با صدایی که به زور شنیده می شد و خش دار بود گفت: خوبم..شماها..اینجا..چکار می کنید؟!.. فهمیدند که تانیا از چیزی خبر ندارد..ظاهرا هیچ کدام از انها به او چیزی نگفته بودند.. تارا اشک هایش را از روی صورتش زدود: به ما زنگ زدن و ازمون خواستن بیایم اینجا و..تهدید کردن اگر به حرفشون گوش نکنیم تو رو .. ادامه نداد و بغض کرد..تانیا با مهربانی دستانش را از هم گشود..او را دراغوش کشید.. - -قربونه ابجی کوچیکه ی خودم بشم..چرا گریه می کنی؟..من..حالم خوبه.. با گریه گفت: چرا اینجوری شدی تانیا؟..باهات چکار کردن؟.. تانیا سکوت کوتاهی کرد و گفت:براتون همه چیزو میگم..اینکه این عوضیا کیا هستند و چی از جونمون میخوان..هیچ فکر نمی کردم که منظورشون از مهمون شماها باشید.. هر دو متعجب نگاهش کردند..منظور تانیا را متوجه نمی شدند.. تانیا که نگاه انها را دید ارام شروع کرد به تعریف کردنِ اتفاقاتی که توی این مدته کوتاه برایش افتاده بود.. " تانیا " تا اونجایی که روهان منو دزدید و رادوین به خاطرم زخمی شد براشون تعریف کردم و ادامه دادم:روهان تنها نیست..یه نفره دیگه هم باهاش همدسته.. تعجبشون بیشتر شد..ترلان بهت زده گفت: یعنی چی که یکی دیگه هم همدستشه؟!..اصلا اون نامرد چی از جونت میخواد..چرا تو رو به این روز انداخته؟!.. پوزخند زدم:فقط اون منو به این روز ننداخته..فقط باهاش همکاری کرد.. چشماشون از تعجب گرد شد..ترجیح دادم همه چیزو براشون بگم ..اونا هم باید باخبر می شدن.. وقتی اوردنم اینجا روهان بهم گفت که منتظر مهمونامون باشم..اولش نفهمیدم چی میگه ولی یه حسه بدی داشتم..میترسیدم بخواد بلایی به سر شماها بیاره..هنوز نمی دونستم قصدش چیه ..تا اینکه رفت بیرون و بعد از چند دقیقه..اون اومد تو.. بغض کرده بودم و می لرزیدم..ادامه دادم: عموخسرو..اون نامرد که عارم میاد بهش بگم عمو این بلا رو به سرم اورد..وقتی اومد تو تا سر حده مرگ تعجب کردم..باورم نمی شد یه طرفه این قضیه اون باشه..هنوز هم گیج و منگ بودم که چی از جونم می خواد و اینکارا برای چیه.. داد زدم و همه ی اینا رو بهش گفتم..ولی اون دیوانه وار خندید و گفت: من کارم باهاتون جداست و روهان هم همینطور..من با هر سه تای شما کار دارم ولی روهان..فقط تو رو می خواد.. متوجه منظورش نشده بودم ولی حسه خوبی هم نداشتم..ترس همه ی وجودمو احاطه کرده بود..ولی بالاخره همه چیز روشن شد..وقتی که روهان هم اومد تو اتاق بهم همه چیزو گفتن.. اب دهانم رو قورت دادم..ولی گلو و دهنم خشک بود.. اول خسرو شروع کرد..رو بهم گفت: باید همه ی اموالتون رو به من ببخشید..تک تکتون باید هر چی که ارث از عمه خانم بهتون رسیده رو بدید به من..در عوضش من هم میذارم زنده بمونید.. باورم نمی شد عموخسرو هستش و داره اینارو بهم میگه..واقعا باورش برام سخت بود..وقتی چشمای گرد شده از تعجبم رو دید به طرفم اومد و چونه م رو گرفت تو دستش.. سرم داد زد: شنیدی چی گفتم یا نه؟..خوب نگاه کن..اینی که جلو روت وایساده همون عموخسروییه که تا سرحده مرگ از شما سه تا متنفره..از پدرتون هم متنفر بودم..اون عوضی لایقه خاک بود وبس..همه چیز داشت..خوشبختی رو تو زندگیش داشت و خوشحال بود..دیگه بسش بود..باید میمرد و خیلی خوشحالم که این اتفاق خیلی طبیعی افتاد..ولی شما سه تا هنوز هستید..نتونستم از سر راهم برتون دارم ولی حالا می تونم..براش بهانه دارم..اون هم..ثروته زیادیه که نصیبه شما سه تا خواهره کله شق شده..اون ثروت لیاقت می خواد که شما سه تا بچه ندارید..باید واگذارش کنید به من..وگرنه زنده از اینجا بیرون نمیرید..و وقتی هم بمیرید اموالتون رو خیلی راحت تصاحب می کنم..پس خیلی خوب میشه که اینجوری به دستش بیارم..بدون اینکه خونی ریخته بشه..اینطور نیست؟.. https://eitaa.com/manifest/2495 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت158 🔴تارا هق هق کنان به لباس ترلان چنگ زد: چرا چشماشو باز نمی کنه؟..چرا اینجوری شده؟..ا
🔴وقیحانه به روم لبخند زد..لبخندی که پلیدی وشیطان صفتی درش بیداد می کرد.. بعد هم از اتاق رفت بیرون..هنوز از بهت حرف های اون نامرد بیرون نیومده بودم که دیدم اون وحشی بهم حمله کرد.. جیغ کشیدم: ولم کن.. همونطور که منو تو بغلش گرفته بود گفت: باشه..ولت می کنم ولی هر وقت که خودم خواستم عزیزم.. منو خوابوند رو زمین..با ناخنام به صورتش چنگ مینداختم..نتیجه ش یه سیلی محکم از طرف روهان بود که باعث شد گوشه ی لبم پاره بشه و خون بزنه بیرون..شوری خون رو تو دهنم حس کردم..به گریه افتاده بودم..می دونستم قصدش چیه..یه عمل و یه فکره شیطانی .. همونطور که خودشو انداخته بود روم اروم می گفت: خیلی وقته منتظره چنین لحظه ای ام..دیگه ولت نمی کنم خوشگلم..تو رو مال خودم می کنم..اونوقت همه چیزت ماله منه..نترس..نمیذارم خسرو امواله تو رو صاحب بشه..اونا ماله خودمه..وقتی به دستت اوردم رامم میشی..اونوقته که همه چیزتو تصاحب می کنم..چه وجودت و چه تمومه داراییت... اللخصوص اون جواهرات.. انقدر حالم خراب بود که نمی فهمیدم منظورش از جواهرات چیه..فقط با چنگ و دندون سعی داشتم پاکیمو ازم نگیره..با تن و بدنه الوده به کثافتش منو هم به لجن نکشه.. چشمامو بستم..نفس عمیق کشیدم تا اشکام پس بره ولی نرفت..همشون ریختن تو صورتم..با بغض ادامه دادم : خسرو از بیرون صداش زد..دقیقا زمانی که پیش خودم می گفتم الان کارمو تموم می کنه.. ظاهرا خسرو نمی دونست که اون داره این تو چکار می کنه..سریع کمربندشو بست و تیشرتشو پوشید..یه نگاهه بد بهم انداخت و رفت بیرون.. تنه خوردمو کشیدم کنار دیوار..تو دلم خداروشکر می کردم که نتونست به هدف پلیدش برسه..ولی یقین داشتم دیر یا زود این بلا به سرم نازل میشه..کسی نبود نجاتم بده..پس امیدمو هم از دست داده بودم.. اون شب تا صبح تو فکرو خیال گذشت..حتی یه ثانیه پلک رو هم نذاشتم..به شماها فکر می کردم..به اینکه چطور نتونستم توی این مدت ذاته پلیده عموخسرو رو بشناسم..این مرد انسان نبود..یه حیوون بود تو جلده ادمیزاد.. فرداش اومد سروقتم..روهان باهاش نبود..یه برگه گذاشت جلوم گفت امضا کن..تفره رفتم..به هیچ وجه زیر بار حرفاش نرفتم..تف انداختم تو صورتش که عین سگه هار افتاد به جونم..با کمربند..مشت..لگد..دیگه جون تو تنم نمونده بود..رمقی نداشتم..دنیا جلوی چشمام تیره وتار شد و از حال رفتم.. وقتی چشم باز کردم شماها روبالای سرم دیدم..باورم نمی شد..اینکه شماها رو هم اوردن اینجا..از همون چیزی که میترسیدم.. اینکه پای شما دوتا هم وسط کشیده بشه.. دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه..شونه م از زور هق هق می لرزید ..تارا و ترلان هم همپای من گریه میکردن..همو بغل کردیم.. ترلان با بغض و گریه گفت:نگران نباش تانیا..همه چیز درست میشه..ما تنها نیستیم.. تارا هم سرشو تکون داد و گفت:حق با ترلانه..به همین زودیا از اینجا خلاص میشیم..نمیذارن چیزیمون بشه.. با تعجب نگاشون کردم..از کیا حرف می زدن؟!.. ترلان که دید تعجب کردم لباشو به گوشم نزدیک کرد..با صدای ریز و زمزمه واری گفت: بلند نمیگم که صدامون رو نشنون..پسرا اینجان.. چی؟؟!!.. سرشو برد عقب و با لبخند تکون داد.. باورم نمی شد اونا هم اینجا باشن..وقتی ازشون خواستم اتفاقاته این مدت روبرام تعریف کنند همه چیزو گفتند..از خودشون..از پسرا..تارا از خودش و راشا و اینکه بهش فرصت داده گفت..ترلان از خودش و رایان برام گفت که امروز جلوی دانشگاه همو دیدن.. اب دهانمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین..گلوم می سوخت..از دیشب فقط یه تیکه نون خورده بودم و یه مقداره کمی اب..اون هم برای اینکه بتونم زنده بمونم.. دوست داشتم از رادوین برام بگن..خیلی نگرانش بودم.. بچه ها..حاله رادوین چطوره؟!.. ترلان جوابم رو با لبخند داد: حالش خوبه..عالیه عالی..بابا طرف ورزشکاره دست کم گرفتیش؟!.. خوشحال شدم..لبخند زدم و نگاش کردم.. همون موقع در زیرزمین باز شد و من سایه ی خسرو و روهان رو بالای پله ها دیدم..دیگه شناخته بودمشون.. تارا و ترلان با ترس خودشون رو به من چسبوندن..هر سه به دیواره نمور تکیه داده بودیم و با چشمان وحشت زده زل زده بودیم به پله ها که قامتشون درست توی درگاهه زیرزمین نمایان شد.. هر دو لبخنده زشت و کریهی بر لب داشتند..به طرفمون اومدن و جلومون ایستادند.. پسرا از ماشین پیاده شدند..راشا نگاهی به اطراف و ان خانه ی ویرانه انداخت.. اینجا بیشتر شبیه به قبرستونه..خیلی داغونه.. رادوین به طرفه خانه حرکت کرد وگفت: ظاهرا یه خونه ی خرابه ست ..جاش هم خیلی پرته.. اره بابا سه ساعت تو راه بودیم..حالا چکار کنیم؟!.. رایان جواب داد: اول از همه موبایلاتونو بذارید رو سایلنت که صداش در نشه سوتی بدیم..اونوقت دیگه کارمون ساخته ست.. https://eitaa.com/manifest/2505 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت159 🔴وقیحانه به روم لبخند زد..لبخندی که پلیدی وشیطان صفتی درش بیداد می کرد.. بعد هم از
🔴رادوین سرش را تکان داد وخودش زودتر همراهش را خاموش کرد..راشا موبایلش را در اورد و همانطور که خاموش می کرد گفت :خب این از این..رو به رایان ادامه داد: دستوره بعدیتون چیه رئیس جان.. رایان به رادوین اشاره کرد : رئیس اینه نه من..فعلا ایده بدید که ببینیم چه خاکی تو سرمون بریزیم.. راشا به زمین اشاره کرد: اینجا که تا دلت بخواد خاک پیدا میشه..برو هر چقدر عشقت کشید بریز تو سرت.. رادوین جدی گفت: شوخی بسه..الان که وقتش نیست..به خرابه بودنه اینجا نگاه نکنید..مطمئنم تجهیزاتشون بالاتر از این حرفاست.. هر دو با تعجب گفتند: چطور؟!.. رادوین به دوربینی که روی دیوار و زیر شاخه و برگ ها نصب شده بود اشاره کرد: اونجا رو نگاه کنید..خودتون می فهمید.. راشا: ا ..راست میگه دوربینه..این یعنی ممکنه همه جای این خونه خرابه رو دوربین کار گذاشته باشن.. فقط باید احتیاط کنیم..به هرحال شبه و می تونیم ازش استفاده کنیم..تو خوده خونه هم نوره کمتری هست ..پس میشه یه کاریش کرد.. رایان: ولی من مدله این دوربینا رو می شناسم..به هر حال خودم اینکاره ام..اینا تو شب جوری فیلم می گیرن که انگار روزه..فیلمی که ضبط میشه روشن و واضحه.. راشا زد پشتش : ایول بابا کار دررررررسته.. رایان ابروشو انداخت بالا که یعنی ما اینیم دیگه.. رادوین: همینجوری هم که نمیشه اینجا وایسیم و همو تماشا کنیم..تنها راهی که میشه رفت تو از رو دیواره که مطمئنا دوربین نشونمون میده.. راشا: اینجا پشت مشت هم نداره که بشه از اونجا رفت تو..کلا بسته ست..اگه باز هم باشه که خرابه ست و بن بسته.. رایان مرموز خندید و گفت:شماها منو دست کم گرفتید؟!..فقط صبر کنید و تماشا کنید ببینید داش رایان چه هااااااا میکنه.. با زدنه این حرف نیم خیز شد و به طرفه درختی که کنار دوربین بود حرکت کرد..راشا و رادوین با تعجب نگاهش میکردند.. رایان از درخت بالا رفت ..کمی اطراف را نگاه کرد ..همانطور که دوربین را دست کاری می کرد تا از کار بیافتد به راشا و رادوین لبخند زد..کارش که تمام شد از درخت پایین امد.. راشا زد رو شونه ش وگفت: ای کیو جان..رفتی دست کاریش کردی الان خاموش شد درسته؟..خب الان می ریزن اینجا دیگه چطوری بریم تو؟!.. رایان با لبخند سرش را تکان داد: وقتی میگم کارمو بلدم یعنی بلدم..بابا من اینکاره ام..کارم با اینجور چیزاست.. - -یعنی چی؟!.. -همه ی سیماشو که قطع نکردم..یکی از سیماش رو کشیدم..الان فیلم ثابته..یعنی خاموش نشده ولی تو حالت پاوس هستش..هرکی از جلوش رد بشه نمایش داده نمیشه..خوبیه این دوربین جدیدا به همین مزیتاشه.. هر سه خندیدند.. راشا اینبار محکمتر زد رو شانه ش و گفت: بابا دمت گررررررم..اصلا تو ای کیو..مخ..پروفسور..دانشمند.. مخترع..در کل خیلییییی باحالی جونه داداش..دسته کم گرفته بودمت..میگم تو حیفی.. رادوین با خنده گفت: بسه هر چی هندونه کاشتی زیر بغلش..تا دیر نشده بریم تو..یهو دیدید به چیزی شک کردن اونوقت دخلمون اومده.. هر سه از دیوار بالا رفتند..کسی توی حیاط نبود.. راشا: خدا کنه سگ مَگ نداشته باشن.. راشا: وقتی اون 6 تا هرکول رو دارن دیگه سگ می خوان چکار؟!.. رادوین: چی؟!.. - - اون بالا که بودم یه لحظه دیدمشون.. 6 تا مرد هیکلی اسلحه به دست اینجاها می چرخن.. راشا اب دهانش را قورت داد: اوه اوه..یعنی من از پسه یه دونه از اونا هم بر میام؟!.. رادوین نچ چی کرد و به قد و هیکله خوش فرمه راشا نگاه کرد:یعنی حیفه این هیکل که واسه ت ساختم ..چیه جا زدی؟.. راشا که بهش برخورده بود سینه سپر کرد و گفت: هان؟..کی؟..من؟..عمراااااا..را شا و ترس؟!..خبرش بیاد ایشاالله.. رایان: کی؟!.. راشا: مرده ترسو.. رادوین: بسه فهمیدم تو کلا نترس به دنیا اومدی..حالا راه بیافت.. راشا کمی هول شد و گفت: اول بزرگتر..تا تو هستی غلط بکنم بیافتم جلو..جلو برو نامردم اگه پشته سرت نیام.. رادوین خندید و حرکت کرد..راشا و رایان هم پشت سرش بودند که.. با دیدن خسرو و روهان که از در یکی از اتاقک های اونطرف بیرون امدند عقب گرد کردند و پشت یکی از دیوارهایی که مثل دیگر دیوارهای خانه نیمی از ان ریخته بود مخفی شدند.. خسرو و روهان به طرف زیرزمین رفتند .. رایان: اونا کی بودن؟!.. رادوین: یکیشون همون روهانه..ولی اون یکی اشنا نبود.. راشا با بی طاقتی گفت:خب بریم دیگه..رفتن تو زیرزمین.. رایان: چطوری بریم؟!..اگه یکی از اون نره غولا جلومون ظاهر شد چی؟.. - -خب اینجا هم که نمی تونیم وایسیم..بالاخره باید یه کاری بکنیم .. رادوین نگاهی به اطراف انداخت..فضای خانه کاملا بسته بود .. پشت خونه بسته ست..پس اگرهم کسی بخواد بیاد از تو یکی از همین اتاقاست..اگه حواسمون رو به دوربینا جمع کنیم شاید بشه رفت اونطرف.. رایان ازهمانجا سرک کشید.. فعلا من 2 تاشونو دیدم..یکی اونطرفه خونه ست..یکی هم درست سمت راستمونه.. https://eitaa.com/manifest/2506 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت160 🔴رادوین سرش را تکان داد وخودش زودتر همراهش را خاموش کرد..راشا موبایلش را در اورد و
🔴راشا کمی فکر کرد .. اینطور که اینا دوربیناشون و تنظیم کردن اگه چسبیده به دیوار حرکت کنیم تو زاویه ی دیدشون نیستیم..چون لنزشون مستقیم به طرفه اتاق ها و زیرزمینه..ولی.. رایان ادامه داد: ولی وقتی خواستیم بریم تو زیرزمین چه غلطی بکنیم؟!..فکر اونجاشو هم کردی؟!.. نیشش باز شد وگفت:نه دیگه فکره اونجاشو نکردم.. هه هه..خسته نباشی واقعا.. -خب تو مخی بریز وسط ببینیم چند مرده حلاجی.. من میگم اول به سیستم ها و تجهیزاتشون نفوذ کنیم و از کار بندازیمشون بعد بریم پیشه دخترا.. رادوین: فکر خوبیه..بریم.. راشا با چشمانه گرد شده نگاهشان کرد.. کجاااااااا؟!!!!..خداوکیلی حسه سوپرمن بودن بهتون دست داده ها...توهم زدید بابا مگه میشه بریم تو و دوربیناشون رو دستکاری کنیم؟!.. رایان زد رو شونه ش.. - -کار نشد نداره ..اگه جیگرشو نداری بمون همینجا خاک بازیتو بکن.. اخم کرد:کی جیگرشو نداره؟!..من؟!..بیشین مینیم باااااا.. رایان خندید: پس راه بیافت.. با غرور ابروشو انداخت بالا و گفت: فقط به خاطر عشقم..وگرنه منو چه به اینجور جاها.. رادوین خندید.. - - دمه عشق و عاشقیت گرم که لااقل الان داره ازت یه مرد می سازه.. -اینکه برم تو دله اون 6 تا غول تشن و عینه لاک پشت های نینجا جو زده بشم نشانه ی مرد شدنمه؟.. - -دقیقا!!.. پس تا الان مرد نبودم دیگه!.. - -شک نکن!.. هر سه خندیدند..برای اینکه جلب توجه نکنند اروم صحبت می کردند..سکوت شب رو تنها صدای زوزه ی گرگ ها می شکست.. رادوین: سه تا اتاق و یه اتاقه خرابه و یه زیرزمین..هر کدوم میریم تویکی از اتاقا..اینجوری زودتر به نتیجه میرسیم..ممکنه دیر بشه.. هر سه موافقت کردند.. رادوین: قرارمون بعد از انجام کار همینجا.. - -باشه.. - -باشه ..بریم.. رادوین از کنار دیوار به داخل اتاق سرک کشید و با احتیاط وارد شد..کسی توی اتاق نبود..نگاهی به اطراف انداخت..یک میز وصندلی..تلویزیون و کمده کوچکی که کنار دیوار قرار داشت تمام ان چیزی بود که داخل اتاق گذاشته بودند.. اینجا که خبری نیست.. سایه ای روی دیوار نظرش را جلب کرد..یک نفر اسلحه به دست پشت سرش ایستاده بود.. بدون انکه خودش را ببازد و یا هول شود نفس عمیق کشید ..با یک حرکته سریع برگشت وبا ارنج به صورتش کوبید..مرد ناله ای کرد و روی زمین افتاد.. اسلحه ش را به طرف رادوین نشانه گرفت و شلیک کرد..صدا خفه کن روش نصب شده بود..رادوین سرش را خواباند و با زانو به شکم مرد ضربه زد..مرد از زور درد به خود می پیچید.. سرش را بلند کرد و به حساس ترین نقطه از گردنش ضربه زد که بیهوش روی زمین افتاد..او را کشید وگوشه ی اتاق پشت کمد انداخت.. اسلحه ش را برداشت و با احتیاط از اتاق بیرون امد.. رایان زیر پنجره مخفی شد..از همانجا به داخل اتاق سرک کشید 2 نفر انجا بودند..نگاهی به اطراف انداخت..تخت های سه طبقه به ردیف کنار هم چیده شده بودند.. پس اینجا کپه ی مرگشونو می ذارن.. دوتا مرد مشغول گپ زدن بودند..رایان سنگ نسبتا درشتی از روی زمین برداشت..زد به در..توجه هر دو نفر به طرف در جلب شد.. رایان ارام نیم خیز شد و پشت دیواره ی اتاق مخفی شد..در اتاق باز شد..هر دو بیرون امدند.. - -چی بود؟!.. - -نمی دونم!!.. سنگ دیگری را برداشت و درست جلوی پای خودش به زمین زد..به انطرف نگاه کردند.. مرد بلند داد زد: اونجا کیه؟!.. محتاطانه اسلحه به دست به همان طرف رفتند..رایان خودش را عقب کشید..دقیقا زیر سایه ی یکی از درختان مخفی شده بود.. یکی از مردانه مسلح جلو امد که رایان با پا محکم به زیر دستش زد..اسلحه پرت شد اونطرف..رایان مرد را به طرف خود کشید و تا به خود بیاید با ضربه ای کاری بیهوشش کرد و رو زمین پرتش کرد.. نفله.. دستی به لباسش کشید..صدای مرده دوم را شنید.. - -سیروس..چی شد؟!.. رایان تو جای خود ایستاد..قصد داشت همان بلایی که به سر مرد اول اورده بود را به سر او هم بیاورد.. اسلحه ش را که دید اینبار با زانو زد زیر شکمش و اسلحه ش را گرفت..با ارنج محکم به پشت گردنش ضربه زد..ولی ان مرد که قوی تر از رایان بود مچ پایش را گرفت و کشید.. رایان به پشت روی زمین افتاد..مرد بهش حمله کرد..رایان زانویش را بالا اورد و با پا توی صورتش زد..همزمان چرخید و از روی زمین بلند شد.. اینبار مرد روی زمین افتاده بود .. صورتش را در دست گرفته بود وناله می کرد..رایان امانش نداد و با قسمته انتهایی اسلحه به گردنش ضربه زد.. بیهوش روی زمین افتاد..هر دو را زیر درخت مخفی کرد .. راشا در حالی که قلبش بی امان در سینه ش می کوبید از لای در به داخل نگاه کرد.. 1 مرد قوی هیکل پشت میزی نشسته بود..کمی که سرک کشید متوجه مانیتورهایی که مقابلش روی میز قرار داشت شد.. پس همینجاست..عجب شانسی دارم منه بدبخت..یکی از درشتاش افتاده به من.. https://eitaa.com/manifest/2507 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت161 🔴راشا کمی فکر کرد .. اینطور که اینا دوربیناشون و تنظیم کردن اگه چسبیده به دیوار حرک
🔴مرد از جایش بلند شد..به طرف فلاسکه چای رفت..مقداری چای داخل لیوانش ریخت و دوباره برگشت.. قسمتی از اتاق شبیه به راهرو بود..تنگ و تاریک..راشا از کنار دیوار رد شد و خودش را به همان قسمت رساند..پنجره ای که روی دیوار بود انطرفش همان راهرو قرار داشت.. پنجره باز بود..خودش را بالا کشید و پرید..مرد با شنیدن صدای پا نظرش جلب شد و برگشت..ولی راشا تو قسمت تاریکه اتاق قرار داشت.. - -کسی اونجاست؟!.. اسلحه ش را برداشت و از جا بلند شد..راشا اب دهانش را با سر وصدا قورت داد..به دیواره ی اتاق تکیه داد و چشمانش را بست..نفس عمیق کشید..تا به حال تو چنین موقعیتی قرار نگرفته بود..از این رو اضطراب سرا پایش را فرا گرفته بود.. صدای قدم های مرد را می شنید..درست کنار دیوار رسیده بود که راشا دستش را مشت کرد وضربه ی محکمی به صورت مرد زد..مرد که شوکه شده بود با این حال اسلحه ش را رها نکرد وبه طرفش شلیک کرد..گلوله درست از کنار صورتش گذشت..با ترس چشمانش گرد شده بود..سریع به دیوار تکیه داد.. یا خدا نزدیک بود برای همیشه به دیار باقی بپیوندما..ننه بابامون هم که اون دنیا منتظرمونن دیگه بهونه ازاین بالاتر؟!..خدایا خودمو به خودت سپردما..منو صحیح و سالم تحویله رایان و رادوین بده..من تازه عاشق شدم نذار ناکام راهیه اون دنیا بشم.. هنوز کلی ارزو تو دلم تلنبار شده..بذار بهشون برسم بعد.. اخه اینجوری عُقده ای میرم اون دنیاها..دلت میاد؟!. همانطور که زیر لب با خودش زمزمه می کرد متوجه شد که مرد با یک قدم دیگرکه بردارد درست کنارش قرار میگیرد.. چاره ای نبود..باید مبارزه می کرد..با پا محکم به زیر دستش زد..مرد به عقب افتاد ولی اسلحه هنوز تو دستاش بود..گیج ومنگ به راشا نگاه می کرد..اسلحه ش را نشانه گرفت ولی همزمان با شلیکی که کرد راشا با پا به پهلویش ضربه زد..گلوله خلاف رفت وبه راشا اصابت نکرد.. با یک جست از روی زمین بلند شد..دستانش را مشت کرد و به حالتی تدافعی جلوی صورتش گرفت..راشا هم گارد گرفت و درست رو به روی مرد ایستاد.. مرد با پایش یک حرکته حرفه ای را اجرا کرد وهمزمان چرخید..راشا سرش را دزدید و با مشت به شکم مرد ضربه زد..مرد نالید ولی دست بردار نبود..ظاهرا از دیگر مردانی که در انجا بودند قوی تر بود.. مرد مشتش را به طرف صورت راشا برد که راشا نتوانست به موقع عمل کند و مشت به زیر چشمش خورد..از درد نالید و دستش را به روی صورتش گذاشت.. مرد هم از فرصت استفاده کرد و با پا به پهلوی او ضربه زد..راشا روی زمین افتاد..به خودش می پیچید.. مرد زیر لب ناسزا می گفت و همانطور که به پهلویش ضربه میزد فحش های رکیکی به زبان می اورد .. در این بین حرفی زد که باعث شد راشا با عصبانیت نگاهش کند.. بی پدر و مادر..پاشو دیگه..پاشو از خودت دفاع کن..حرومزاده ی عوضی.. راشا دندان هایش را به روی هم سایید..خون جلوی چشمانش را گرفته بود..روی پدر ومادرش حساس بود.. با فریادی خفه از جایش بلند شد و همزمان با پا به حالته چرخشی زیر پای مرد زد..مرد که انتظاره این حرکت را نداشت به پشت روی زمین افتاد..راشا وقت را از دست نداد و با زانو روی شکمش نشست..از درد فریاد زد..دستش را روی دهان مرد گذاشت و فشرد.. زیر لب غرید: خفه شو کثافت..به من میگی حرومزاد، آره؟!.. مشتی محکم به صورتش زد..با ارنجش به گردن او ضربه زد..ولی هنوز هم بهوش بود و از درد به خود می پیچید.. خیلی سگ جونی..می دونستی عوضی؟..ولی نشونت میدم.. دیگر هیچ استرس و اضطرابی نداشت..بلندش کرد..بی حال رو به روی راشا ایستاده بود..توانه مقاومت نداشت.. راشا به زیر شکمش ضربه زد..مرد که خم شد ضربه ی بعدی را به پشت گردنش وارد کرد..اینبار بیهوش روی زمین افتاد.. در حالی که نفس نفس می زد با لگد به پهلوی مرد ضربه زد و زیر لب گفت: رذل.. دستانش را کشید وجسم بی جانش را پشت میز مخفی کرد.. نگاهش به مانتورها افتاد..بدونه فوت وقت به طرف سیستم و تجهیزاتشان رفت..همه ی انها را از کار انداخت..سیستم به کل خاموش شد.. با احتیاط از اتاق بیرون رفت..قرارشان پشت همان دیوار بود.. بالای زیرزمین ایستاده بودند..صدای خسرو واضح به گوش رسید.. https://eitaa.com/manifest/2508 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت162 🔴مرد از جایش بلند شد..به طرف فلاسکه چای رفت..مقداری چای داخل لیوانش ریخت و دوباره ب
🔴" تانیا "👇👇 نگاهه منفورشو تو چشمای هر سه مون دوخت .. با خشم داد زد: بهتره هر چی که میگم گوش کنید..این به نفعه هر سه شماست.. عین گرگه وحشی به طرفمون هجوم اوردن و زیر بازومونو گرفتن..هر سه تقلا می کردیم وجیغ می کشیدیم.. پرتمون کردن رو صندلی..جلومون یه میز بود که یه برگ کاغذ همراه خودکار گذاشت روش..از زور ترس و وحشت نفس نفس می زدم..رنگه هر سه مون پریده بود.. فریاد زد وبه برگه اشاره کرد.. امضا کنید..د یالا.. ترلان و تارا سراشون رو به نشونه ی "نه" تکون دادن.. من هم که کمی جراتم بیشتر بود لرزون گفتم:خیلی پستی..این همه سال فکر می کردم عموی ما هستی و با اینکه مغروری ولی صلاحه برادرزاده هات رو می خوای ولی الان.. داد زد: خفه شو..من عموی هیچ کدوم ازشماها نیستم..اون پدره عوضیتون هم با من نسبته برادری نداشت..اون اضافی بود..تو خانواده ی ما پدر شماها یه فرده کاملا زیادی محسوب می شد..البته جلوی چشم من اینطور بود همه عاشقش بودن..در کسری از ثانیه هر چی که می خواست فراهم می شد..اون پست فطرت همه چیزه منو ازم گرفت.. انگشت اشاره ش رو به طرف ما نشونه گرفت .. ولی دیگه تموم شد..پدرتون که مرد تو فکره این بودم یه جوری شماها رو هم از سر خودم باز کنم..روهان تو رو میخواست.. اون هم می تونست کمکم کنه..بهش قوله تو رو داده بودم..که اگرهمه چیز خوب پیش بره تو رو به دست میاره..خواستم تارا عروسم بشه که اینجوری و به این بهانه بکشونمش سمت خودم و خانواده م..ولی این کارهم عملی نشد..نه سروش خواست و نه این دختره ی کله شق..ولی این بازی رو به پایانه..با هر امضای شما سه نفر من به کل داراییتون دست پیدا می کنم.. تارا با ترس و هق هق گفت:اونوقت..چه بلایی..به سرمون میاری؟!.. کمی نگامون کرد..دیوانه وار قهقهه زد وسرشو تکون داد.. - من با شماها هیچ نسبتی ندارم..برام هم مهم نیست چه بلایی به سرتون میاد..پس.. داد زدم: عوضی ما هنوز هم برادرزاده هاتیم..چطور می تونی همچین معامله ای رو باهامون بکنی؟.. بلندتر از من فریاد زد: من برادر ندارم..شماها هم با من نسبتی ندارید..براتون مرگ رو در نظر گرفتم ولی حیفه که همینجوری بمیرید.. به روهان اشاره کرد..کنارش ایستاده بود و با پوزخند تو چشمای من زل زده بود .. روهان کمکه زیادی بهم کرده..حقش نیست همینجوری ازت بگذره..به هر حال..باید یه جورایی آرومش کنی.. با نفرت به هر دوشون نگاه کردم..می دونستم منظورش چیه.. خدایا چقدر این مرد پست وعوضی بود ..پول چه کارایی که نمی کرد..همینطور که باعث شده بود عموی ما..عموی ناتنی ما چنین کاری رو باهامون بکنه..به راحتی بذاره یه مرد نزدیکمون بشه و.. خدایا پستی و رذالت تا به کی؟!..همیشه به خاطر پول..پول ..و باز هم پول.. به ترلان و تارا که چسبیده بودن به من نگاه کرد و با پوزخنده خاصی گفت: واسه شماها هم کم نمیذارم نگران نباشید..بالا به اندازه ی کافی ادم دارم که خوب بلدن باهاتون چکار کنن.. بلند زد زیر خنده وسرشو تکون داد..تارا سرشو رو شونه م گذاشته بود و گریه می کرد..ترلان هم می لرزید و من هم اشک میریختم و هم با نفرت نگاش می کردم..لرزش بدنم از ترس نبود از این همه رذالت بود که داشتم به چشم می دیدم.. یه دفعه به طرفمون اومد و زیر بازوی تارا رو گرفت..کشیدش سمت خودش..تارا بلند جیغ می کشید و تقلا می کرد از بغلش بیاد بیرون..من وترلان هم جیغ و داد راه انداخته بودیم که اسلحه ش رو گذاشت رو شقیقه ی تارا..هر سه لال شدیم وبا وحشت نگاش کردیم.. داد زد: بشینید سرجاتون..وگرنه با یه تیر خلاصش می کنم.. آروم نشستیم..ترلان با هق هق گفت:چکارش داری عوضی..ولش کن.. - -باشه..ولش می کنم..ولی بعد از اینکه اون برگه رو امضا کردید..د یالا تا کارشو نساختم.. چشمامو بستم..اشک صورتمو خیس کرده بود..چشمامو که باز کردم برگه رو از پشته پرده ی اشک تار میدیدم..خودکار رو برداشتم..چند قطره اشکم به روی برگه چکید..هق هقمو خفه کردم..از این ادم هرکاری ساخته بود.. با دستای لرزونم امضا کردم..خودکار رو گذاشتم رو برگه و با پشت دست اشکامو پاک کردم..جون خواهرم در خطر بود..باید برای نجاته جونش هر کاری می کردم..پول و ثروت که چیزی نبود..حتی شده باشه جونم رو هم براشون میدم..ما که کسی رو جز هم نداریم.. ترلان هم مثل من با بغض و اشک امضا کرد.. خوبه..اگر می دونستم با این روش زودتر دست به کار می شید از اول همین کارو می کردم.. تارا رو پرت کرد طرفمون..گرفتمش تو بغلم..بلندبلند گریه می کرد..سعی داشتم ارومش کنم.. اسلحه ش رو به طرفه من و ترلان نشونه گرفت..رو به تارا داد زد: امضا کن.. تارا سرشو از تو بغلم بیرون اورد..دستش سرد و یخ زده بود..تنش می لرزید..خودکارو برداشت.. دستشو تو دستم گرفتم..نگام کرد.. آروم باش عزیزم..آروم باش.. سرشو تکون داد..اون هم امضا کرد.. https://eitaa.com/manifest/2515 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت163 🔴" تانیا "👇👇 نگاهه منفورشو تو چشمای هر سه مون دوخت .. با خشم داد زد: بهتره هر چی ک
روهان برگه رو برداشت..هر دو نگاهی به برگه و امضای ما سه نفر انداختند..خسرو با رضایت لبخند زد وسرشو تکون داد.. عالیه.. برگه رو گذاشت تو جیبش و به روهان نگاه کرد.. من میرم بالا بچه ها رو می فرستم پیشتون..دیگه اینجا کاری ندارم.. به ما اشاره کرد وبا لبخنده مرموزی ادامه داد: خوش باشید.. روهان: قرارمون که یادت نرفته؟..اون جواهرات ماله منه.. نه پسر..قرارمون سرجاشه..بعد با هم حرف می زنیم.. باشه.. نگاهی به ما انداخت و از زیرزمین بیرون رفت .. بعد از رفتن خسرو روهان موبایلشو در اورد و شماره گرفت.. الو..بیژن چکار می کنی؟!......چرا از خونه رفتی بیرون؟مگه.......خیلی خب..رسیدی با یکی دیگه از بچه ها بیاین تو زیرزمین...... باشه........تموم شد بیاین...........من منتظرم...... گوشیش رو قطع کرد وبا لبخنده نفرت انگیزی نگامون کرد..اینبار نگاهش تنها روی من نبود..به ترلان و تارا هم بدجور نگاه می کرد.. از طرفی ذهنم بدجور درگیره جواهراتی که ازشون حرف می زد بود..باید سر در می اوردم.. بی مقدمه و جدی پرسیدم: قضیه ی جواهرات چیه؟!.. کمی نگام کرد..با پوزخند گفت:جواهراتی که گردنبنده مادرت هم جزوشونه..اون میراثه خانوادگیه شماست..پدرت خودش پیش من گذاشته بود..تا تونستم اعتمادش رو به خودم جلب کردم..انقدری که منو جای پسرخودش می دید و بهم اطمینان کامل داشت..اون جواهرات رو دسته من به عنوان امانت گذاشت..ولی مرگ بهش این فرصت رو نداد که بخواد ازم پس بگیره.. با خسرو قرار گذاشتم که در قباله تصاحبه داراییه شما اون جواهرات رو بده به من..خب جزو میراثه خانوادگی اون هم می شد..قبول کرد..و حالا اون جواهرات تموم و کمال ماله منه.. با نفرت گفتم: مگه چقدر بود که بخاطرش اینکارو کردی؟.. - هه..چقدر؟!..به میلیارد فکر کن..بالای 5 میلیارد.. دهان هر سه ی ما از تعجب باز موند..یه همچین میراثه گرانبهایی رو پدرم سپرده بود دسته این لاشخور؟!..چطور بهش اعتماد کرده بود؟!..می دونستم پدرم مرده ساده و زود باوریه..ولی نه تا اینقدر که بخواد میراثمون رو امانت پیشه این نامرد بذاره.. معلوم بود درسشو خوب بلده..عمو خسرو با اون همه زیاده خواهی و حرص و طمع چطور راضی شده بود جواهرات رو بهش ببخشه؟!..یه جای کار می لنگید.. صدای قدمهایی رو شنیدیم..باز ترس و وحشت وجودمون رو پر کرد..نگاهه پر از هراسمون به در زیرزمین بود..روهان نگاهش روی ما بود و پشت به در زیرزمین ایستاده بود.. داد زد: اومدید؟..بیاید که قراره کلی خوش بگذرونیم.. هر سه ی ما با چشمان گرد شده به درگاهه زیرزمین نگاه می کردیم که رادوین و رایان و راشا اونجا ایستاده بودند.. صورت راشا و رایان از زور خشم سرخ شده بود..رادوین دستاشو مشت کرده بود و دندوناشو روی هم فشار می داد.. با یک حرکت دستشو حلقه کرد دور گردن روهان و محکم فشار داد..رایان و راشا روبه روش ایستادند ..رایان با مشت محکم زد تو شکمش..روهان شوکه شده بود..خبر نداشت به جای همدستاش پسرا پشته سرش ایستادند.. رایان داد زد: کثافته اشغال..چه غلطی می خواستی بکنی؟..هان؟.. راشا با خشم مشته محکمی تو صورتش کوبید و فریاد زد: که خوش بگذرونین اره؟..خب پس صبر کن..چون قراره بیشتر از اینا بهت خوش بگذره.. رادوین حلقه ی دستشو تنگ تر کرد..ترسیدم بکشش کار دسته خودش بده..ترلان و تارا پشتم وایساده بودند..سریع رفتم سمت رادوین.. رادوین ولش کن..کشتیش.. - با خشم غرید: ساکت شو تانیا..بدتر از مرگ حقشه.. به بلوزش چنگ زدم: نکن رادوین..بدبخت می شیم..نکن..خواهش می کنم.. نگام کرد..التماس رو تو چشمام دید..فکش منقبض شده بود و شعله های اتش از چشمای ابی خوش رنگش زبانه می کشید..سرخ شده بود و ابی چشماش پررنگ تر به چشم می اومد..خدایا چقدر عصبانی بود.. رایان و راشا همینطور با مشت ولگد افتاده بودن به جونه روهان..رادوین اروم ولش کرد..نفس نفس می زد.. بسه..ولش کنید.. روهان بی جون و نالان رو زمین افتاد..به رادوین نگاه کردم..انگار کلافه بود..دستی به صورتش کشید..چشماشو چند بار بست و باز کرد..اخر طاقت نیاورد یه عربده کشید وهمچین محکم با پا کوبوند تو پهلوی روهان که فریاد گوشخراشش تو کل زیرزمین پیچید.. رادوین داد زد: اینو زدم تا یادت بمونه که رذالت و نامردیت رو هر جا و توی هر خراب شده ای به رخه چند تا دختر نکشی..پست فطرت .. راشا بازوشو گرفت و گفت: بریم رادوین..داره دیر میشه... 2 تاشون بیرونن اگه زود نجنبیم سر و کله شون پیدا میشه.. رایان هم دستشو کشید..ولی نگاهه خشمگین رادوین به روی صورته جمع شده از درده روهان بود.. هر سه رفتیم بیرون..رایان دست ترلان رو گرفته بود و راشا هم دسته تارا رو..فقط من و رادوین جدا از هم می دویدیم.. نمی دونم چی شد..حواسم به رو به رو بود که یه سنگه بزرگ از زیر پام در رفت و خوردم زمین..وای همه ی جونم که درد می کرد دیگه بدتر شدم.. https://eitaa.com/manifest/2520 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت164 روهان برگه رو برداشت..هر دو نگاهی به برگه و امضای ما سه نفر انداختند..خسرو با رضایت
🔴زانوم درد گرفته بود ..خواستم اروم بلند شم که دستی گرم و مردونه زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد..نگاش کردم..رادوین بود..اخمه غلیظی به روی پیشونیش داشت ولی نگاهش گرم و اروم بود.. چیزیت که نشد؟.. -نه..خوبم.. - دستش و اورد جلو و دستمو محکم تو دست گرم و مردونه ش گرفت .. می تونی راه بیای؟.. اره..بریم.. نه.. با تعجب نگاش کردم.. تو با بچه ها برو..من یه کاره نیمه تموم دارم که باید تمومش کنم.. با وحشت گفتم: چی؟!..رادوین بیا بریم..تو رو خدا..اینجا خطرناکه.. نه..باید خسرو رو پیداش کنم..رفت پشت خونه..تو برو منم بعد میام.. -نه من تنهات نمیذارم..به هیچ وجه.. لج نکن تانیا..برو.. -گفتم نمیرم..باهات میام..همه ی اینا به خاطره منه پس باید باهات باشم.. چند لحظه تو چشمام زل زد..به ناچار سرشو تکون داد.. رو به بچه ها که کمی اونطرف تر منتظر ما ایستاده بودن گفت: شماها برید ما هم بعد میایم.. تارا و ترلان تعجب کردن ولی پسرا که انگار از قبل همه چیزو می دونستن اروم سر تکون دادن.. رادوین رو بهشون گفت: منتظر ما نباشید..تا می تونید از اینجا دور بشید..کارم که تموم شد زنگ می زنم..فقط برید.. هر 4 نفر کمی به ما نگاه کردن..دلم می خواست خواهرامو بغل بگیرم و بهشون بگم مواظب خودشون باشن..ولی الان وقته این کارا نبود.. رایان و راشا دستشونو کشیدن و اونا رو همراه خودشون بردن.. حالا من و رادوین تنها توی این خراب شده مونده بدیم.. دستمو محکم تو دستش نگه داشت و کمی فشرد..نمی دونم چرا..ولی باهاش که بودم احساس امنیت می کردم..اینو الان میتونستم خیلی خوب درک کنم.. بریم.. سرمو تکون دادم..حرکت کرد.. اینجا چرا انقدر تاریکه؟!.. - چون دور افتاده ست..از شهر خیلی فاصله داریم.. -حتی یه کوچولو نور این اطراف نیست..نمی تونم جلومو ببینم.. اروم حرکت کن..نترس .. -مگه میشه نترسم؟!..دارم قبض روح میشم.. با حرص زیر لب گفت: خب با بچه ها بر می گشتی..چه اصراری بود که حتما با من بیای؟.. نه من.. هیسسسس.. ساکت شدم و نگاش کردم..با کنجکاوی اونطرف رو می پایید..چشم چرخوندم از روی دیوار نگاه کردم..نصفش ریخته بود..تو اون تاریکی چیز زیادی مشخص نبود.. اروم گفتم: من که چیزی نمی بینم..چی شده؟!.. یه صدایی شنیدم..مثل خش خش.. تا برگشتیم ببینم چه خبره و صدا از کجاست دیدیم یکی اسلحه به دست پشت سرمون ایستاده..از ترس جیغ زدم و سفت چسبیدم به بازوی رادوین.. یکی از همون مردا بود..با لبخنده زشت و کریهی زل زده بود به ما..از پشت سر صدای خسرو رو شنیدیم..برگشتیم..خوده عوضیش بود.. اینجا چکارمی کنی؟!..پس اون روهانِ عوضی اونجا چه غلطی می کرد؟.. با عصبانیت به طرفم اومد که با ترس پشت رادوین مخفی شدم..دستشو از پشت اورد و به حالت حفاظ دورمو گرفت..با اخم به خسرو خیره شده بود.. خسرو برگشت منو بگیره که رادوین هم همراهش برگشت و این اجازه رو بهش نداد .. همزمان بلند غرید: دستت بهش بخوره خونت حلاله.. همچین بلند و با غیض این جمله رو به زبون اورد که هم خسرو سر جاش خشک شد و هم من مات مونده بودم.. خسرو پوزخند زد:هه..تو دیگه کی هستی؟..حامی یا ناجیش؟..برو کنار بچه.. رادوین کمه کم 28 یا 29 سال سنش بود لابد جلوی چشمِ این هنوز بچه ست..کارد می زدی خونش بیرون نمیزد..با وحشت بهشون نگاه می کردم..می ترسیدم این وحشی کاری دست رادوین بده.. خسرو به طرفم اومد که رادوین محکم با ارنجش زد زیر چونه ش..مرد اسلحه ش رو نشونه گرفت و خواست شلیک کنه که رادوین منو همراه خودش خم کرد و زد زیر پاش ..مرد به پشت پهن شد رو زمین و صدای فریادش بلند شد.. رادوین فرز اسلحه ش رو از تو دستش کشید..ظاهرا پشت سر مرد یه سنگ بوده که حالا سرش با اون سنگ برخورد کرده بود و خون به شدت بیرون می زد ..با چندش رومو برگردوندم.. خسرو پشت سرش بود..رادوین برگشت طرفش ولی همزمان من جیغ کشیدم و..دیر شده بود..خسرو چاقوش رو فرو کرد تو کتفه رادوین..از درد بلند نالید ..منم پشت سر هم جیغ می کشیدم وصداش می زدم..خدایا چرا به خسرو توجه نکردم؟..نگام همه ش به رادوین و اون مرد بود و ندیدم که خسرو تو دستش چاقو داره.. اون یارو هم بیهوش روی زمین افتاده بود..به درک..پست فطرتا.. کتفش و چسبید..از لای دستش خون بیرون می زد..چشماشو جمع کرده بود و محکم روی هم فشار می داد..بازوشو گرفتم.. با گریه صداش زدم.. رادوین..حالت خوبه؟..رادوین.. سرشو تکون داد..ولی نگام نکرد که ببینم حالش چطوره..مطمئنا خوب نبود و درد داشت..نفس نفس می زد..یهو چشماشو تا اخرین حد باز کرد و با نعره از جاش بلند شد..با وحشت نگاش کردم..به طرف خسرو یورش برد و یقه ش رو چسبید..تا خسرو بخواد به خودش بیاد رادوین با زانوش محکم کوبید زیر شکمش..نالید و خم شد..چاقوش افتاد رو زمین..سریع برش داشتم که یه وقت نخواد باهاش کاری بکنه.. https://eitaa.com/manifest/2525 قسمت بعد
🍂🍁🍂🍁🍂 سلام دوستان رمان جدید در حال بررسی هست به زودی در روزهای آینده آماده میشه 🍂🍁🍂🍁
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت165 🔴زانوم درد گرفته بود ..خواستم اروم بلند شم که دستی گرم و مردونه زیر بازوم رو گرفت و
🔴رادوین با اینکه زخمی بود ولی انگار همین بهانه ای براش شد تا هر چی عصبانیت و درد داره سره اون عوضی خالی کنه..دست سالمش رو مشت کرد و محکم زد پشت گردن خسرو.. خسرو بی هوش افتاد تو بغلش..پرتش کرد رو زمین..رنگش پریده بود و صورتش عرق کرده بود.. نفسش بریده بود و درهمون حال گفت:..بیا اینجا..باید..جیباشو بگردیم..زود باش تانیا.. سرمو تکون دادم و سریع نشستم کنار خسرو..همه ی جیباشو گشتم..چند تا کلید..همون برگه..و یه سری وسایله شخصی مثل موبایل و دستمال و.. - کلیدا و برگه رو بردار..زود باش باید بریم تا کسی نیومده.. تند برشون داشتم و گذاشتم تو جیب شلوارم..مانتوم که به کل تیکه پاره شده بود..حتی شالم هم چند جاش جرخورده بود..ولی خداروشکر شلوارم سالم بود.. صدای خش خش اومد..سریع برگشتیم..توی تاریک و روشنی دیدم که یه مرده سیاهپوش داره به طرفمون میاد.. یکی از هموناست..زود باش تانیا.. دستمو گرفت تو دستش وبلندم کرد..هر دو شروع کردیم به دویدن..به طرفمون شلیک شد..سرامون رو خم کردیم.. چون شبه سخت می تونه هدفگیری کنه..تا می تونی بدو ..باید از قسمتای تاریک رد بشیم.. نفس نفس می زدم.. اما اینجا..که..همه ش درخته..کجا ..بریم؟.. تو فقط بیا..تندتر بدو دختر.. کار دیگه ای هم مگه می تونستم بکنم؟..اینم حرف بود می زد؟.. دست هم رو محکم گرفته بودیم و می دویدیم..انقدر که دیگه نفس برای جفتمون نمونده بود..مخصوصا رادوین که زخمی هم بود.. یه تخته سنگه بزرگ سمت راستمون بود..نالان و بی جون رفتیم طرفش..هر دو پشتش مخفی شدیم و پهن شدیم رو زمین..من از زور خستگی ناله می کردم و رادوین از درد.. چندتا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا باید ولی نیومد..گلوم خشک شده بود.. تو جام نشستم..نگاش کردم..چشماش نیمه باز بود .. قفسه ی سینه ش به شدت بالا و پایین می شد و دست راستشو گذاشته بود رو شونه ش..حالش خوب نبود..نور ماه اطراف رو تا حدودی روشن کرده بود.. دیگه دنبالمون نمیاد؟.. - - میاد..ولی فعلا میره سر وقته رئیسش..اینجا هم امن نیست باید یه جوری خودمونو به جاده برسونیم.. جاده از کدوم طرفه؟.. نمی دونم..هم تاریکه و هم اینکه راه رو بلد نیستم.. پوف کردم و بی حال به سنگ تکیه دادم.. موبایلتو بده زنگ بزنم.. نالید: من حالم خوب نیست تانیا..بیا خودت از تو جیبم بردار.. کنارش رفتم..روش خم شدم..چشماش بسته بود و لباشو می گزید..می دونستم درد داره ولی باید چکار می کردم؟!.. کجاست؟.. تو جیب شلوارم..سمت راست.. دستمو بردم سمت جیبش..یه شلوار جین ابی تیره بود و چسبیده بود به پاش..هیکلش ورزیده و ورزشکاریه برای همین لباس تو تنش جذب میشه.. دستمو کردم تو جیبش..موبایلشو برداشتم ..بزرگ بود..مگه بیرون می اوووووومد؟!..هی می کشیدم باز گیر میکرد..محکم گرفتم تو دستمو کشیدمش بیرون..اخیش..بالاخره اومد بیرون.. صدای خنده ی ریزش رو شنیدم..نگاش کردم..رو لباش لبخنده محوی بود و بی صدا می خندید.. به چی می خندی؟!.. چشماشو بازکرد و نگام کرد.. هیچی.. -هیچی هم خنده داره؟!.. اره ..نداره؟.. تو دلم گفتم خدا شفات بده..ولی انگار فقط تو دلم نبود رو زبونمم اورده بودم که لبخندش پررنگ تر شد.. چپ چپ نگاش کردم ..به ارومی گفت: قلقلکم اومد..واسه همین خنده م گرفت..حالا بازم خدا شفام بده؟.. اول یه کم نگاش کردم..اوه اوه..لبمو اروم گزیدم..وای خاک تو سرم داشتم قلقلکش می دادممممم؟!..دیگه چی؟!.. سرمو کردم تو گوشی تا نگاشو حس نکنم ولی سنگینیش روم بود و خیلی راحت حسش می کردم.. اَکه هی.. چی شد؟!.. آنتن نمیده..حالا چکار کنیم؟.. پاشو همین نزدیکی بچرخ شاید انتن داد.. همین کارو هم کردم ولی بی فایده بود.. نمیده.. جوابی نداد..نگاش کردم..چشماش بسته بود..ترسیدم..وای خدا ..نکنه مرده؟!.. کنارش نشستم ونسبتا بلند صداش زدم..زیر لب گفت: زنده م..انقدر جیغ و داد نکن میریزن سرمون.. وااااای من که مردم و زنده شدم..چرا چشماتو بستی؟.. فقط لبخنده بی جونی تحویلم داد..باید یه کاری می کردم..این جوری نمی شد.. دستش هنوز رو شونه ش بود..نگاش کردم..دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم..از روی زخم برش داشتم..چشماش باز شد و نگام کرد..بی توجه به نگاه خیره ش زخمشو نگاه کردم.. تاریک بود و نمی تونستم واضح ببینم..نور موبایل رو انداختم رو کتفش..بلوزش کمی جر خورده بود..لبه های پارگی رو با انگشت گرفتم و باز کردم..نگام به زخمش افتاد..بریدگیش به اندازه ی قطر همون چاقو بود..یعنی زیاد نبود ولی عمقش رو نمی دونستم چقدره..احتمال می دادم کم باشه..چون دیگه خونریزی نداشت..مطمئنا این بی حالیش هم به خاطر خونیه که از دست داده.. خون ریزی نداری.. می دونم..سطحی بود..ولی سوزش و دردش بدجوره.. -نمی تونی تا صبح طاقت بیاری؟.. چرا می تونم..این که یه زخم معمولیه..چیزی نیست..کمکم کن بشینم.. باشه.. https://eitaa.com/manifest/2526 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت166 🔴رادوین با اینکه زخمی بود ولی انگار همین بهانه ای براش شد تا هر چی عصبانیت و درد دا
🔴زیر بازوشو گرفتم بلندش کردم..اوه چه سنگینه..خودشو کشید عقب..هر دو به تخته سنگ تکیه دادیم..سردم شده بود..مانتوم که پاره بود و زیرش هم یه تیشرته نازک تنم بود.. چند تا برگه تمیز پیدا کن بیار.. واسه چی؟!.. زخمم رو ببیندم تا عفونی نشده.. سرمو تکون دادم و بلند شدم..حالا برگ تمیز از کجا گیر بیارم؟!..اینجا به خاطر درختای زیادی که اطرافمون بود برگ هم بود ولی اینکه تمیز هستن یا نه..نمی دونم.. همون طرفا چند تا برگه سبز و تمیز از یه بوته کندم..ولی بازم شک داشتم که تمیز باشه..با لباسم پاکش کردم.. پیدا کردی؟.. اره..ایناست.. خوبه ..بده من.. ولی مطمئن نیستم تمیز باشن..فقط با لباسم پاک کردم.. مهم نیست..از هیچی بهتره.. دادم دستش..گرفت تو مشتش و بلوزشو در اورد..بلوزش پاییزه بود به رنگ سرمه ای..به رکابی مشکی هم تنش بود... نیم نگاهی به زخم انداخت..برگ رو گذاشت روش..اخماشو جمع کرد.. بیا از تو جیب چپم یه دستمال هست بده بهم.. کمی مکث کردم ..نگام کرد..با تعجب گفت: چیه؟!..زود باش دختر یخ کردم.. تو دلم گفتم باز دست کنم تو جیبش قلقلکی میشه می زنه زیر خنده..اون موقع رو زمین خوابیده بود کاری نداشت الان که نشسته برم دست کنم تو جیبش یه جورایی نافرم بود اخه..ولی چه میشه کرد.. کنارش نشستم..دستمو بردم سمت جیبش..بازم همون سنگینی نگاهش ..دستم ناخداگاه می لرزید..حالا یا از سرما بود یا از هیجان !ولی چرا هیجان؟!..جواب سواله خودمو ندادم..چون جوابی براش وجود نداشت.. نوک انگشتم به دستماله نرم و لطیفی خورد..کشیدمش بیرون..نگاش کردم و دستمال رو گرفتم جلوش..نگاش میخه من بود و لباش خندون..انگار دیگه اثری از درد تو صورتش نبود..چرا اینجوری می کنه؟!.. دستمال رو جلوی صورتش تکون دادم.. به خودش اومد.. بگیرش دیگه.. گرفت و بست دور بازوش..یه دستمال سفید و نسبتا بزرگ بود.. گره ش رو تو بزن..نمی تونم.. رفتم جلو..گوشه های دستمال رو گرفتم و محکم گره زدم..دستمو گرفت..بی حرکت موندم..نگاش کردم.. با درد گفت: آرومتر.. نگام تو نگاش مونده بود..اروم سرمو تکون دادم..چشم چرخوندم و کشیدم عقب.. بلوزش رو تنش کرد..ولی من از سرما در حال منجمد شدن بودم.. تازه پاییز شده بود و این موقع از شب این مناطق کمی سرد می شد..با اینکه نمی دونستم دقیق کجاییم ولی بدجور یخ کرده بودم.. خودمو بغل کردم و مچاله شدم گوشه ی تخته سنگ..نگاش کردم..داشت با گوشیش ور می رفت.. با حرص پرتش کرد کنارش و زیر لب گفت: لعنتی... آنتن نمیده.. پوزخند زدم ..اطرف رو نگاه کردم..همه ش سیاهی بود و درخت.. ساعت چنده؟.. خودت نداری؟.. باز شده..فکر کنم تو همون زیرزمین افتاده.. به ساعت گوشیش نگاه کرد.. 5:20 چی؟!..پس هنوز تا سپیده خیلی مونده.. ظاهرا که همینطوره.. -ولی من تا اون موقع قندیل می بندم.. نگام کرد.. سردته؟!.. نگاش کردم.. اره..خیلی.. چند لحظه تو چشمام خیره شد..حس کردم بیش از حد سردم شده..با چشمای گشاد شده از تعجب نگاش کردم..بلوزشو در اورد و گرفت جلوم.. بگیر تنت کن ..گرمت می کنه.. به هیچ وجه.. تعجب کرد.. چرا؟!.. -خودت چی؟..هیچی تنت نیست.. - -مهم نیست..بدن من مقاوم تر از تو .. نه نمی خوام..خودت بپوش..من با همین لباسام یه جوری کنار میام.. دختر لجبازی نکن..بپوش وگرنه از حال میری.. چه ربطی داره؟!.. خب انقدر می لرزی که بی حس میشی و بعد هم.. -ولی اینجوری تو هم مریض میشی..نمی پوشم..اصرار نکن.. اگر به خاطر خون روش میگی خشک شده .. -نه..به خاطره خودت میگم ..انقدر سردمه که اون چیزاش مهم نیست.. مکث کرد..لباشو جمع کرد..یعنی که " خیلی خب هر جور راحتی".. ولی من اینجوری راحت تر بودم تا اینکه ببینم خودش داره از سرما می لرزه و به خاطر من اینکارو می کنه.. بازوهامو بغل کردم..سرمو گذاشتم رو زانوم..خودمو تکون می دادم تا یه جورایی گرم بشم ولی فایده نداشت.. از جام بلند شدم..هم گرسنه م بود و هم اینکه حالی واسه راه رفتن نداشتم..ولی باید تحرک داشته باشم تا بتونم خودمو کمی گرم کنم.. تو جام ورجه وورجه می کردم..بالا و پایین می پریدم..دوی اهسته و.. کلا تلاشم بر این بود بدنمو گرم کنم..اون هم نشسته بود و با لبخند نگام می کرد.. الان گرم شدی؟.. -نه..هنوز..تازه اولشه.. بازم هر کاری کنی گرم شدنِ بدنت برای چند دقیقه ست..تا کی می خوای بالا و پایین بپری؟.. در جا ایستادم..راست می گفت..اگر هم بخوام خودمو اینجوری گرم کنم باید مرتب تحرک داشته باشم که اینجوریش هم با خستگی از حال می رفتم.. نفس زنان به تنه ی درخت تکیه دادم..پشتم نشسته بود..سرمو رو به اسمون بلند کردم..سیاه..تاریک..ماه توی این سیاهی درخشندگی خاصی داشت.. بازوهامو بغل گرفتم..چرا این منطقه انقدر سرده؟..مگه کجاییم؟..مطمئنم خارج از شهر هستیم ولی دقیقا تو ناکجا آباد.. https://eitaa.com/manifest/2541 قسمت بعد
🍃🌺🍃🌺🍃🌺 سلام دوستان رمان جدید آماده شده براتون یه رمان عالی که داستانش با تموم داستانهای عاشقانه متفاوته و از همون قسمت اول جذابه نویسنده این اثر خانم یثربی هستن که آثارشون بسیار ادبی و هنری و شناسنامه دار هستن. که از امروز ارائه میشه 🔴رمان هم تقریبا این ماه تموم میشه و رمان جایگزینش انتخاب شده به جرات میتونم بگم رمان جایگزین بسیار عاشقانه و عمیق هست و قلم نویسنده جوریه که خواننده احساس میکنه خودش جای شخصیت اصلی رمان هست این رمان که اسمشو فعلا نمیگم جزو ۵ رمان برتر عاشقانه ایرانی هست که چاپ هم شده، و نویسنده این رمان واقعا حرفه ای هست و کتابای متعددی هم نوشته که بهترین و پرطرفدارترین رمانش رو براتون در نظر گرفتیم 🍃🌺🍂🌺🍂🌺🍃