توی برهه ی زمانی عجیب و سختیم، پذیرش اینکه دیگه نمیتونم برم باشگاه یا دیگه وقت کمتری برای نقاشی یا کارای دیگه در راستای علاقه هام دارم سخته. نمیتونم بپذیرمش، حداقل روانم پذیرای این حقیقت تلخ نیس و حقیقتا نمیدونم باید چیکار کنم یا چجوری خودمو متقاعد کنم که دیگه زمان ندارم و نمیشه.
اگه زنده بودم میام میشینم وسط بین الحرمین با اشک برات تعریف میکنم که چقدر این مدت بهم سخت گذشته ..
واقعیت اینه که اگه میدونستم آخرین باره،محکم تر بغلت میکردم،طوری که همونجا بمیرم .