2.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"بنده برادر فقیر شما قاسم سلیمانی هستم".
این اولین جمله ای بود که حاج قاسم بعد از سلام نوشت.
اصل ماجرا این بود که خودش رفته بود شهر بوکمال و مقر فرماندهی اش را مستقیم گذاشته بود وسط جنگ. بوکمال، آخرین نقطه ای بود که باید در سوریه آزاد می شد. کمر داعش داشت می شکست. مچ امریکایی ها خوابیده بود. بالا و پایین می زدند تا نگذارند این شهر از دست تکفیری ها در بیاید.
حاج قاسم فرماندهی این عملیات را خودش به دست گرفت.
داعشی ها خزیده بودند بین مردم عادی. تو بگو گروگان گیری. جاهایی از شهر مردم در محاصره ی کامل داعشی ها روزها بی آب و نان مانده بودند. همین بود که یکی از فرماندهان می گفت حاجی نگذاشت حتی یک فقره توپ از طرف بچه هایش شلیک شود. نیروهای مقاومت، ریختند توی شهر، یکی یکی خانه ها را با کلاش، همین اسلحه ی عادی گشتند. کمین هم خوردند، شهید هم دادند اما عقب نکشیدند.
جگر داشتند چون شخص فرمانده شان، حاج قاسم آمده بود بین شان. توی یکی از همان خانه های بوکمال نقشه ی شهر را پهن کرده بود روی زمین و مسیر خروج داعشی ها را برای نیروها مرور می کرد.
نامه را هم آنجا برای صاحب خانه ی سُنی ای نوشت که از ترس داعشی ها فرار کرده بود. حلالیت طلبید که چند شبی، برای نجات شهرش آنجا بوده. شماره ی مستقیم خودش در تهران را به نامه اضافه کرد و از او خواست اگر خسارتی به خانه اش زده است، طلب کند.!
« یک ملّت به عظمت و شکوه ملّت ایران و یک جبهه به وسعت منطقه مقاومت دلتنگ توست ، حاج قاسم عزیز !»💔😢🌹