#داستان_کوتاه
موش های آهن خوار
آوردهاند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت.
صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت، اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.
بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت،
مرد گفت آهن تو را در انبارِ خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.
بازرگان گفت راست می گویی، موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او بر خوردن آن قادر است.
دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.
پس گفت امروز به خانه من مهمان باش،
بازرگان گفت فردا باز آیم.
رفت و چون به سر کوی رسید، پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.
چون بجستند از پسر اثری نشد،
پس ندا در شهر دادند.
بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی می برد.
مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟
بازرگان خندید و گفت در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
مرد دانست که قصه چیست،
گفت: آری، موش نخورده است، پسر بازده و آهن بستان.
"هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی و در هنگام عمل، سرافکنده و خجل."
.
خدایا 🙏
امروز کمی بیشتر هوایم را داشته باش
این روزها
جز هوای تو
چیز دیگری آرامم نمی کند
#خدایا_شـکرت 🌸🌱
4_5838977501694530778.mp3
7.61M
❤️ تو بخند،
من دنیای کوچکم را
به کنج لبان تو آویختهام …
#مردعنکبوتی
••••☁️🧶🌿
تقدیر و شانس واسه آدمهای ضعیفه من به تلاش اعتقاد دارم ..
#مردعنکبوتی در سایزهای دلخواه شما
🧶🧵🧶🧵🧶
لذت آنچه را که امروز داری با آرزوی
آنچه نداری خراب نکن
روزهایی که می روند
دیگر باز نمی گردند
شادی عطری ست که
بایدآنرا به خود زدتادیگران
هم از بوی آن بهرهمند شوند.