🌐 #تلنگر_حدیثی
💠امام سجاد علیه السلام می فرمایند:
أَغْرِسْ فِي أَفْئِدَتِنَا أَشْجَارَ مَحَبَّتِكَ؛
💢خدایا در سرزمين دلهاى ما درختان #محبتت را بكار
🔴 دوست باش!
🔶توی باغ هر چیز را می شود کاشت ولی هرچیزی رانباید کاشت چیزی راباید کاشت که #فایده داشته باشد و #سرمایه باشد.
دل مثل باغ است توی باغ دلت هم هرچیزی نکار صفا و صمیمیت و یکدلی بکار نه #کینه و #دشمنی و #عداوت.
همان که حافظ می گفت:
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
📙 سی تدبر، سی تلنگر،محمد رضا رنجبر
@manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت بیست و هشت احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک براد
ه میداد.. سرآخر فرمانده اومد و حکم اعدامشونو اعلام کرد. صدای جیغها و التماسهاشون واسه یه عمر گوشامو پر کردن.. اونا فقط دو تا دختربچه بودن.. مدام گریه میکردن و به پای سربازا میفتادن که بهشون رحم کنن.. یادمه یکیشون چسبیده بود به پای دانیالو با ضجه ازش میخواست که سرشو نبره، اما اون آشغال با یه لگد به پهلوش کاری کرد که از شدت درد از حال بره.. خواهر بزرگترو دست بسته، روی دو زانو نشوندن زمین و برادرت با وجودِ شنیدن جیغ ها و التماسهای دیوونه کننده اش، چاقو گذاشت رو گلوشو در کمال آرامش، بیخ تا بیخ سرش رو برید..
بدون حتی ذره ایی حس دلسوزی یا ترحم. دختره بیچاره مثه گنجیشک سر کنده، دست و پا زد و بقیه کف زدن.. کِل کشیدن.. رقصیدن. دانیال هم با سینه ی سپر کرده، لبخند زد و با غرور چشم چرخوند. تو اون لحظه، زمانو گم کردم..
دیدم یکی از سربازا به سمت دختر بیهوش، رفت و که یهو صدای فرمانده بلند شد..
ادامه دارد...
@manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت بیست و هشت احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک براد
#فنجانی_چای_با_خدا
🌹قسمت بیست و نه
چقدر، دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست. از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد.
در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد. در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبود.
حالا چهره ی مردی؛ بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم، خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد. کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت. و ای کاش نشانیِ خانه ی خدا را بلد بود تا پنجره هایش را به سنگ میبستم.
در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود. فقط مردی بود غریبه، با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم، که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده. بیچاره صوفی..
پس دانیال، عاشقِ صوفی بوده. اما چطور؟؟ مگر میشود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی.. در آن لحظات، دلم فقط برادر میخواست و بس.. عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم.
چرا نمیتوانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم. عصبی و سردرگم، پاهایم را مدام تکان میدادم. چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد (هییییس.. آروم باش.)
صوفی یکی از عکسها برداشت و خوب نگاهش کرد (بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم. حالا که گاهی نگاش میکنم، با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هر دمون میمردیم.) نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض (مادربزرگم همیشه میگفت، به درد رویاهات که نخوری.. گاهی تو بیست سالگی ، گاهی تو چهل سالگی.. میری تو کمای زندگی..اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و درانتظارِ بوقِ ممتده نفسهات، با تیک تاک ساعت همخونی کنی.. و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا..)
نگاهش کردم. چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست، ایستاده مُرده ام. و خوب میدانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد، تازه میفهمی در بودن یا نبودنت، واژه ایی به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد..و این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را میکشد.. چه با انگیزه.. چه بی انگیزه..
تکانی خوردم (خب.. بقیه ماجرا..). مکث کرد (اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم، اومد سراغم. درست مثله بقیه ی مردها.. انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود. یه زمانی زنش بودم. یه زمانی بریدم از خوونوادم واسه داشتنش.. اون شب صدایِ خورد شدنم رو به گوش شنیدم.خاک شدم.. دود شدم.. حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا، دردناکتره. نمیتونی درک کنی چی میگم.. منم نمیتونم با چندتا کلمه و جمله، حس و حالمو توصیف کنم.
اون شب تو گیجی و مستیش؛ دست بردم به غلافِ چاقویِ کمریشو، کشیدمش بیرون. اصلا تو حال خودش نبود. چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش. اما.. اما نشد.. نتونستم.. من مثله برادرت نبودم.
من صوفیا بودم.. صوفی..). ترسیدم.. به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم (رفت.. گذاشتم که بره.. خیلی راحت منو.. زنشو.. کسی که میگفت عاشقشه، سپرد به مشتری بعدی.. میتونی بفهمی یعنی چی؟؟ نه.. نمیتونی..) به صورتم چشم دوخت..دستی به گلویش کشید (اون شب جهنم بود.. نه فقط واسه من. واسه همه زنها..فردا صبح، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن؛ اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن. مرد به جهادِ رزم و زن به جهاد نکاح.
جهاد نکاح یعنی تغذیه ی شهوت سیری نا پذیره اون مردها.. داشتم دیوونه میشدم. اصلا درکشون نمیکردم. اصولشون را نمیفهمیدم.. هنوز هم نفهمیدم.. تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم آورد. سربازها دو تا دخترو با مشت و گلد با خودشون میاوردن. پوشیه ها از صورتشون افتاد. شناختمشون.
دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ ساله اوکراینی بودن. تو اردوگاه همه در موردشون حرف میزدن. میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا. ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامه اشون، کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو..) خندید.. خنده اش کامم را تلخ کرد. طعمی شبیه بادامِ نم کشیده ( دخترای احمق فکر کرده بودن، میانو معروف میشنو خونه و ماشین مفت گیرشون میاد ...
اما نمیدونستن اون حیوونا چه خوابی واسه دخترونه هاشون دیدن.. چند ماهی میمونن و وقتی میبینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن. سربازهای داعش هم این دو تا به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه.. اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود.
باورم نمیشد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیر لگدش بگیره. وحشتناک بود.. با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد. طوری که خون بالا می آوردن و التماس میکردن که تمومش کنه..
اما اون بی تفاوت و مسمم به مشتها و لگدهاش ادام
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹الهی
از توبه هایم توبه کرده ام
🌹الهی
راز دل با تو چه گویم که تو خود راز دلی
دانه و لانه و بال و پر و پرواز دلی
🌹الهی
این ادم نماها که از خوردن گوشت بره گوسفند تا بدین اندازه درنده ای، اگر گوشت گرگ و پلنگ را بر انان حلال می فرمودی چه می شدند؟!
🌹الهی
انچه حسن خواست نکوشد که نشد
🌹الهی
چه جویم که غایت نشان از تو بی نشان است، و چه گویم که نهایت عرفان به تو سرگردانی است
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📔الهی نامه
🌿علامه حسن زاده املی
@manzoomeye_hosn
✨امام الصادق علیه السلام فرمودند:
💠سه چیز نزد خدا شکایت می کنند:
👈مسجد ویرانه ای که
مردم در آن نماز نمی گذارند؛
👈دانشمندی که در
میان مردم نادان قرار دارد؛
👈قرآنی که برای زیبایی در منزل
گذاشته شده که گرد و خاک روی آن
نشسته است و کسی آن را نمی خواند.
📚خصال ج1 ص142
@manzoomeye_hosn
هدایت شده از مَنظومه یِ حُسن
علامه حسن زاده آملی:
🌹 سرور گراميم ، ماه مبارك رمضان ماه امساك و سحرخيزى و شب زنده دارى و قدر يافتن و قرآن شنيدن و قرآن شدن و سرمشق گرفتن است، غسل توبه كن و از صميم قلب لبيك گو.🌹
@manzoomeye_hosn
🔰 پنج کار موجب دور شدن شیطان میشود
❤ پیامبر اکرم صل الله و علیه وآله:
💠 آیا شما را از چیزى خبر ندهم كه اگر به آن عمل كنید، شیطان از شما دور شود، چندان كه مشرق از مغرب دور است؟
💎 عرض كردند:بله.
🔻فرمودند:
1⃣ روزه روى شیطان را سیاه مى كند،
2⃣ صدقه پشت او را مى شكند،
3⃣ دوست داشتن براى خدا،
4⃣ و همیارى در كار نیك، ریشه او را می كَند،
5⃣ و استغفار شاهرگش را مى زند.
📚 میراث حدیث شیعه/ج۲/ص۲۰/ح۱۸
@manzoomeye_hosn
پـــرســـ❓ـــش
چرا امام زمان «عج» را نمے بینیم ❢
🔸روزے از عارفے سؤال شد:
چرا ما امام زمان را نمے بینیم ؟
عارف گفت:
لطفا برگردید و پشت به من بنشینید ...
شاگرد این کار را انجام داد
آیا الان مے توانید مرا ببینید
شاگرد عرض کرد خیر، نمےتوانم ببینم ...
عارف فرمود: چرا نمے توانے من را ببینے؟
شاگرد گفت: چون پشت من به شماست
عارف فرمود:
حالا متوجه شدید چرا نمےتوانید امام زمان را بینید
چون شما پشتتان به امام زمان است ...
با گناهان و نافرمانےها به امام زمان پشت کردهایم
و در عین حال تقاضای دیدار امام زمان را داریم ❗️
#یا_مهدے_ادرکنـــــے
🍃 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🍃
@manzoomeye_hosn
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
ماه رمضان شد، مي و ميخانه برافتاد
عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد
افطار به مي كرد برم پير خرابات
گفتم كه تو را روزه به برگ و ثمر افتاد
با باده وضو گير كه در مذهب رندان
در حضرت حق اين عملت بارور افتاد
👤 #امام_خمینی
فرا رسیدن ماه رمضان مبارک باد🌹
@manzoomeye_hosn