eitaa logo
مَنظومه یِ حُسن
921 دنبال‌کننده
332 عکس
16 ویدیو
0 فایل
💎منظومه ای از : ✅مطالب اخلاقی،فلسفی و عرفانی برای تهذیب و معرفت نفس ✅سخنان گهربار و راهگشا از عرفای بالله ◀ارسال نظرات و تبادل: 🆔 @Hafeze_ser
مشاهده در ایتا
دانلود
چه نزدیک است جان تو به جانم که هر چیزی که اندیشی بدانم @manzoomeye_hosn
🌺لقمان حكيم عليه السلام: يا بُنَىَّ اِذا دَعَتْكَ القُدْرَةُ عَلى ظُلْمِ مَنْ هُوَ دونَكَ فَاذْكُرْ قُدْرَةَاللّه ِ عَلَيْكَ؛ ✅فرزندم هرگاه قدرت، تو را به ظلم بر زيردستت فرا خواند، قدرت خدا را بر خودتبه يادآور. @manzoomeye_hosn
بار الها! 🔶مرا در هنگام غفلت به ياد خود آگاه گردان و در ايام فراغت به اطاعتت موفق بدار و برايم راهى آسان به سوى محبت خود بگشاى و خير دنيا و آخرت را به وسيله آن تكميل فرماى 📙صحيفه سجاديه، از دعاى بيستم @manzoomeye_hosn
🔵❌لاشه سگ ❌نقل است که در زمانی دور روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد، آب چاه دیگر غیر قابل استفاده بود. ❌روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. ❌مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد. ❌روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود. دوباره پیش خردمند رفتند. ❌او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. ❌روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. ❌روستاییان بنا بر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از آن چاه برداشتند، اما مشکل حل نشد. ❌مرد خردمند گفت :"چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. ❌آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟ ❌روستاییان گفتند: "نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را ❌این دقیقا حکایت این روزهای مدیریت اقتصادی و بازار ارز ماست !! 💥ارز را به اسم تک نرخی 700 تومان گران کردند !! 💥چندین بخشنامه صادر کردند !! 💥دلالان ارز را دستگیر کردند !! 💥صرافی ها را مجاب کردند که ارز خرید و فروش نکنند !! 💥ارز مسافرتی اختصاص دادند !! 💥ژست دلسوزان مردم را گرفتند که ایندفعه میخواهیم کاری کنیم کارستان !! 💥کلمه قاطعانه را بارها در کلام و بخشنامه های خود تکرار کردند !! 💥چندین جلسه تخصصی در دولت برگزار کردند !! 💥چندین جلسه تخصصی در کمیسیونهای مجلس برگزار شد !! ❌اما همچنان لاشه سگ را در چاه آب نگه داشتند !! ❌مدیریت رانتی و آلوده به فساد در حساس ترین جایگاههای اقتصادی همچنان حضور دارد ... ❌و نتیجه همه این اقدامات از قبل معلوم است !! ❌چند صباحی بازار آرام شد !! 😏 چرا ؟؟ ❌چون خودشان اوضاع را اشفته کرده بودند برای دلار 4200 تومانی و حالا که به هدف خود رسیدند و بیست هزار میلیارد تومان به جیب زدند، دوباره خودشان بازار را ارام کردند !! ❌حالا تازه اول بیچارگی مردم است ... ❌اینهمه گرانی را چگونه می خواهند به جای اولش برگردانند ❌کدام درامد جدید به مردم اضافه شده که بتواند جبران این گرانیها را بکند !؟ ❌کدام کارخانه جدید راه اندازی شده که جوابگوی بازار ملتهب باشد !؟ ❌انبارها هم که نزدیک است خالی شود، آنوقت چگونه می خواهند بازار را اشباع کنند ؟؟ 💥کدام تولید قرار است جای واردات را بگیرد ؟؟ 💥کدام ارز قرار است واردات را سرو سامان دهد ؟؟ 💥آنوقت با ارز رسمی 4200 تومانی کدام ارزانی قرار است ارزانی مردم شود !؟ 💥وقتی که مفسدین اصلی اقتصادی در گوشه و کنار دولت رخنه کرده اند چگونه می خواهند اوضاع را پاک و پاکیزه کنند !؟ ❌نابودی مردمان پیشتر از شما از آنجایی بود كه اگر سرشناسى دزدى می كرد، رهایش می ساختند و چون ناتوانى دزدى می نمود، مجازاتش می كردند ... ❌عقل و منطق حکم می کند که قبل از کاشتن دانه اول علف های هرز را از زمین بیرون می کشیدند، که نکشیدند ... ❌حالا انتظار دارید معجزه ای اتفاق بیافتد ؟؟ 💥لاشه سگ همچنان در چاه آب است !! @manzoomeye_hosn
💠پیامبر خدا صلی الله علیه و آله وسلم: 🔸 هر که با زنی به خاطر مالش ازدواج کند، خداوند او را به مال وی واگذار می‌کند، و هر که با او به خاطر جمال و زیبائی اش ازدواج نماید، در او چیزی را که خوشایند او نیست، خواهد دید، و هر که با وی به خاطر دینش ازدواج کند، خداوند تمامی این مزایا را برای او جمع می‌کند. 📚وسائل الشیعه، ج. ۱۴، ص. ۳۱ @manzoomeye_hosn
. 💠امام علی (ع): 🍞برای خوردن زندگی مکن ،بلکه برای زنده ماندن بخور. 📚شرح نهج البلاغه ج۸ ص۸۲۴ @manzoomeye_hosn
💠آیت الله بهجت: 🔸در بالای ایوان طلای امیر المومنین نوشته شده است؛ رسول خدا فرمود: اگر همه مردم بر محبت علی گرد می آمدند هرگز خداوند آتش جهنم را نمی آفرید. 📙رحمت واسعه @manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت شصت و چهار بعد از حرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورود
🌹قسمت شصت و پنج تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت.. مرگ حقش نبود.. به حسام خیره شدم.. این صورت محجوب چطور میتوانست، پر فریب و بدطینت باشد؟ او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش داشت.. دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود.. حالا باید از حسام متنفر میشدم؟؟ چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟ (پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین.. این حقش نبود.. اون به همه مون کمک کرد..) سری تکان داد و لبی کش آورد ( بله.. درسته.. حقش نبود به همین خاطر هم الان زندست دیگه..) به شنیده ام شک کردم.. با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد. ( امکان نداره.. چون خودت اون شب، وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن.. من اشتباه نمیکنم..) کنار ابرویش را خاراند ( درسته.. خودم گفتم.. اما اون مال اون شب بود.. ) معنی حرفش را نمیفهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود ( اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پره دوربینه.. پس من نمیتونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم.. چون عثمان و بالا دستی هاش فکر میکردن که یان رو کشتن.. و من حق نداشتم رویاشونو بهم بزنم..) رویا؟؟ یعنی یان زنده بود؟؟ هر چی بیشتر میگذشتم ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست میداد. و حسام با صبوری جز به جز را برایم نقل میکرد ( خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش میخواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره.. مدتی که از ورود یان به نقشه میگذره، اون به وسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک میکنه و تصمیم میگیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه.. توی تحقیقاتش متوجه میشه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده اما اون قصه ی دیگه ایی رو واسه شما تعریف کرده.. پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه.. چند روزی به پروازتون مونده بود و من میترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم.. و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر واسه امنیت خوونواده ی دانیاله.. پس از اونجایی که خودشو به صلح طلب میدونست، پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد.. بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی، بی خیال یان نمیشن. به هر حال یان به حلقه ی اتصال به ما بود هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره.. پس از نظر اونها به ریسکش نمیارزید و بهتر بود که از بین بره.. اما با یه مرگ بی سروصدا مثه تصادف.. حالا دیگه یان میدونست که من یه ایرانی معمولی نیستم. به همین خاطر بود که هر وقت تو تماسهای تلفنی تون در باره ی من ازش میپرسیدین سعی میکرد تا بحث رو عوض کنه.. بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما واسه صحنه سازی مرگ یان شروع شد. چون اونا با دستکاری ماشین یان واسه کشتن اش اقدام کرده بودن. یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیفهای عثمان و صوفی دستکاری شده بود. و درست تو یه جاده یی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جوونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده.. یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده..) با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیده بود.. این جوان ودستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند.. از او خواستم تا با یان صحبت کنم و اومردانه قولش را داد.. و باز بازگویی ادامه ماجرا ( اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم. بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمیدونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه.. اما اینم میدونستیم که میان سراغتون. اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم.. پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید.. و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم.. تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد. ( نترسیدین جفتمونو بکشن؟؟ ) دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد ( نه.. امکان نداشت.. حداقل تا وقتی که به ر
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت شصت و چهار بعد از حرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورود
ابط برسن.. اونا فکر میکردن که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونم . پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت.. و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرات تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن) چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر.. و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان.. نفسی عمیق کشید ( خب با ورود عثمان و صوفی به ایران، بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن.. در ضمن علاوه بر اون ردیابهایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن.. شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین.. بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن و همه چی به خیرو خوشی تموم شد..) راست میگفت. اگر او و دوستانش نبودند…. اما عثمان… ادامه دارد... @manzoomeye_hosn
💠پیامبر رحمت (ص): 🔸هر کس مسئولیتی را بر عهده بگیرد و به مردم خیانت کند جایگاهش آتش جهنم است. 📚الترغیب التذهیب، ج3، ص126 @manzoomeye_hosn
💠داستان کوتاه و آموزنده 🔸روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت: دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام، پدر با خوشحالی گفت این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟ پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست وتو نمیتوانی خوشبختش کنی، او را باید مردی مثل او تکیه کند، پسر حیرت زده جواب داد، امکان ندارد پدر کسیکه با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما! پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته شخص صاحب منصبی چون من است پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند وزیر با دیدن دختر گفت او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر، امیر نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج میکند!! بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسیکه بتواند مرا بگیرد با اوازدواج خواهم کرد!! و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر ؛قاضی ؛وزیر و امیر بدنبال او، ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!! من دنیا هستم!! من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از دینشان ، معرفتشان غافل میشوند و حرص و طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالیکه هرگز به من نمیرسند... @manzoomeye_hosn
-حکیمانه-امیر_بیان -توحید-و-عدل 🌹از امام نسبت به توحید و عدل پرسیدند،حضرت فرمود: 🍀توحید آن است که خدا را در وهم نیاوری 🍀وعدل آن است که او را متهم نسازی 👌«صاحب کتاب طراز می گوید:این دوکلمه تمام علوم توحید را با همه گستردگی در بردارد،اگر درباره خداشناسی نبود جز همین دو کلمه،کافی بود» *نهج البلاغه حکمت ،470* @manzoomeye_hosn