eitaa logo
مَنظومه یِ حُسن
924 دنبال‌کننده
332 عکس
16 ویدیو
0 فایل
💎منظومه ای از : ✅مطالب اخلاقی،فلسفی و عرفانی برای تهذیب و معرفت نفس ✅سخنان گهربار و راهگشا از عرفای بالله ◀ارسال نظرات و تبادل: 🆔 @Hafeze_ser
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴نفس بکش تا تسبیح شود!! 💠 (ص) : «آن ، ماهى است كه در آن به دعوت شده ايد و در آن ، از اهل خدا قرار داده شده ايد . در آن ، تسبيح است ؛ در آن ، عبادت است ؛ عمل [خيرِ ]شما در آن ، پذيرفته است ؛ و دعاى شما در آن ، مستجاب است . » 📚 فضائل الأشهر الثلاثة ص 77 ح 61 @manzoomeye_hosn
میگن هر موقع آب خوردی بعدش بگو "صلی الله علیک یا اباعبدالله" من میگم هر وقت ماه رمضون آب دیدی و نخوردی بگو "صلی الله علیک یا ابوالفضل العباس" ⇩⇩⇩ @manzoomeye_hosn
آمد رمضان و مقدمش بوسیدم در رهگذرش طَبق طَبق گُل چیدم من با چه زبان شکربگویم که چِشم یک بـار دگـر «مـاه خـدا» را دیـدم @manzoomeye_hoan
زقعر چاه برآیی به اوج ماه رسی 🌙 فرا رسیدن #ماه_رمضان ماه دوری از گناهان، ماه بندگی خدا مبارک باد. @manzoomeye_hosn
🔸نوعا عموم مردم در پی آن اند که دستور العملی بگیرند و با بعضی از اذکار صرفا چند خواب و بیداری خوشی را مشاهده کنند و کار را تمام شده بپندارند 🔸 این دسته از افراد دائما در خطر هستند و نوعا دچار مهالک و گردنه ها و کتل های گریز ناپذیری می شوند که گذر کردن از آن ها در حد غیر ممکن و محال است. 📔 رساله علم و دین 🌿استاد صمدی املی @manzoomeye_hosn
❗️ ناب 💠سر نماز اول وقت حاضر شو؛ شاید ⇦ آخرین دیدار دنیایی‌ات باخدا باشد 🌷کسی را تحقیر مکن؛ شاید ⇦ محبوب خدا باشد 💠از هیچ غمی ناله نکن؛ شاید ⇦ امتحانی از سوی خدا باشد 🌷دلی را نشکن؛ شاید ⇦ خانه خدا باشد 💠از هيچ عبادتی دریغ مکن؛ شاید ⇦ کلید رضايت خدا باشد 🌷هيچ گناهي را كوچك ندان؛ شايد ⇦ دوری از خدا در آن باشد @manzoomeye_hosn
💠"حقیــقت روزه" 🔹در میان اهل معرفت مشهور این است که روزه به نیاشامیدن و نخوردن ختم نمی شود؛ بلکه روزه وجه های گوناگونی دارد، خلاصه آن وجه ها این است که انسان دل را از خدا پاک کند ... 🔅"الهی هبنی کمال الانقطاع الیک" 🔅 @manzoomeye_hosn
🌐 💠امام سجاد علیه السلام می فرمایند: أَغْرِسْ فِي أَفْئِدَتِنَا أَشْجَارَ مَحَبَّتِكَ؛ 💢خدایا در سرزمين دلهاى ما درختان را بكار 🔴 دوست باش! 🔶توی باغ هر چیز را می شود کاشت ولی هرچیزی رانباید کاشت چیزی راباید کاشت که داشته باشد و باشد. دل مثل باغ است توی باغ دلت هم هرچیزی نکار صفا و صمیمیت و یکدلی بکار نه و و . همان که حافظ می گفت: درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد 📙 سی تدبر، سی تلنگر،محمد رضا رنجبر @manzoomeye_hosn
‌‌❈در بدو ورود #رمضانيم هنوز حسرت به دليم و نگرانيم هنوز ‌‌❈گويند: كه آرزو به ما عيبی نيست يك #كرببلا ، که ما جوانيم هنوز ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─ @manzoomeye_hosn
‌‌❈در بدو ورود #رمضانيم هنوز حسرت به دليم و نگرانيم هنوز ‌‌❈گويند: كه آرزو به ما عيبی نيست يك #كرببلا ، که ما جوانيم هنوز ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─ @manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت بیست و هشت احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک براد
ه میداد.. سرآخر فرمانده اومد و حکم اعدامشونو اعلام کرد. صدای جیغها و التماسهاشون واسه یه عمر گوشامو پر کردن.. اونا فقط دو تا دختربچه بودن.. مدام گریه میکردن و به پای سربازا میفتادن که بهشون رحم کنن.. یادمه یکیشون چسبیده بود به پای دانیالو با ضجه ازش میخواست که سرشو نبره، اما اون آشغال با یه لگد به پهلوش کاری کرد که از شدت درد از حال بره.. خواهر بزرگترو دست بسته، روی دو زانو نشوندن زمین و برادرت با وجودِ شنیدن جیغ ها و التماسهای دیوونه کننده اش، چاقو گذاشت رو گلوشو در کمال آرامش، بیخ تا بیخ سرش رو برید.. بدون حتی ذره ایی حس دلسوزی یا ترحم. دختره بیچاره مثه گنجیشک سر کنده، دست و پا زد و بقیه کف زدن.. کِل کشیدن.. رقصیدن. دانیال هم با سینه ی سپر کرده،  لبخند زد و با غرور چشم چرخوند. تو اون لحظه، زمانو گم کردم.. دیدم یکی از سربازا به سمت دختر بیهوش، رفت و که یهو صدای فرمانده بلند شد.. ادامه دارد... @manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت بیست و هشت احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک براد
🌹قسمت بیست و نه چقدر، دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست. از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد. در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد. در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبود. حالا چهره ی مردی؛ بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم، خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد. کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت. و ای کاش  نشانیِ خانه ی خدا را بلد بود تا پنجره هایش را به سنگ میبستم. در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود. فقط مردی بود غریبه، با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم، که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده. بیچاره صوفی.. پس دانیال، عاشقِ صوفی بوده. اما چطور؟؟ مگر میشود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی.. در آن لحظات، دلم فقط برادر میخواست و بس.. عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم. چرا نمیتوانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم. عصبی و سردرگم، پاهایم را مدام تکان میدادم. چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد (هییییس.. آروم باش.) صوفی یکی از عکسها برداشت و خوب نگاهش کرد (بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم. حالا که گاهی نگاش میکنم، با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هر دمون میمردیم.) نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض (مادربزرگم همیشه میگفت،  به درد رویاهات که نخوری.. گاهی تو بیست سالگی ، گاهی تو چهل سالگی..  میری تو کمای زندگی..اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و درانتظارِ بوقِ ممتده نفسهات، با تیک تاک ساعت همخونی کنی.. و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا..) نگاهش کردم. چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست، ایستاده مُرده ام. و خوب میدانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد، تازه میفهمی در بودن یا نبودنت، واژه ایی به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد..و این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را میکشد.. چه با انگیزه.. چه بی انگیزه.. تکانی خوردم (خب.. بقیه ماجرا..). مکث کرد (اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم، اومد سراغم. درست مثله بقیه ی مردها.. انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود. یه زمانی زنش بودم. یه زمانی بریدم از خوونوادم واسه داشتنش.. اون شب صدایِ خورد شدنم رو به گوش شنیدم.خاک شدم.. دود شدم.. حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا، دردناکتره. نمیتونی درک کنی چی میگم.. منم نمیتونم با چندتا کلمه و جمله، حس و حالمو توصیف کنم. اون شب تو گیجی و مستیش؛ دست بردم به غلافِ چاقویِ  کمریشو، کشیدمش بیرون. اصلا تو حال خودش نبود. چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش. اما.. اما نشد.. نتونستم.. من مثله برادرت نبودم. من صوفیا بودم.. صوفی..). ترسیدم.. به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم (رفت.. گذاشتم که بره.. خیلی راحت منو.. زنشو.. کسی که میگفت عاشقشه، سپرد به مشتری بعدی.. میتونی بفهمی یعنی چی؟؟ نه.. نمیتونی..) به صورتم چشم دوخت..دستی به گلویش کشید (اون شب جهنم بود.. نه فقط واسه من. واسه همه زنها..فردا صبح، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن؛ اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن. مرد به جهادِ رزم و زن به جهاد نکاح. جهاد نکاح یعنی تغذیه ی شهوت سیری نا پذیره اون مردها.. داشتم دیوونه میشدم. اصلا درکشون نمیکردم. اصولشون را نمیفهمیدم.. هنوز هم نفهمیدم.. تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم  آورد. سربازها دو تا دخترو با مشت و گلد با خودشون میاوردن. پوشیه ها از صورتشون افتاد. شناختمشون. دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ ساله اوکراینی بودن. تو اردوگاه همه در موردشون حرف میزدن. میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا. ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامه اشون، کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو..) خندید.. خنده اش کامم را تلخ کرد. طعمی شبیه بادامِ نم کشیده ( دخترای احمق فکر کرده بودن، میانو معروف میشنو خونه و ماشین مفت گیرشون میاد ... اما نمیدونستن اون حیوونا چه خوابی واسه دخترونه هاشون دیدن.. چند ماهی میمونن و وقتی میبینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن. سربازهای داعش هم این دو تا به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه.. اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود. باورم نمیشد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیر لگدش بگیره. وحشتناک بود.. با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد. طوری که خون بالا می آوردن و التماس میکردن که تمومش کنه.. اما اون بی تفاوت و مسمم به مشتها و لگدهاش ادام