eitaa logo
کانال ققنوس
58 دنبال‌کننده
18 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ما را نمی‌توان یافت بیرون از این دو عبرت یا ناقص‌الکمالیم یا کامل‌القصوریم
این شعر فاضل نظری وصف آدمایی که فقط ادا خوبارو درمیارن: این زخم خورده را به ترحّم نیاز نیست خیر شما رسیده به ما مرحمت زیاد!
ما آدم های صبور حوصله به وجودمان گره خورده است… ما گذشت میکنیم،لبخند میزنیم و عبور میکنیم… ما سکوت میکنیم،چشم میبندیم و گذر میکنیم؛ از محبت های بی جواب مانده، از بدی های به ناحق شده، از تمام رفاقت های یک طرفه… اما میدانی! هر آدمی صبری دارد…و هر صبری حدی…🪁
گرت دلگیر دارد قیل و قالِ مردم دنیا بگو از آخِرت حرفی که برخیزند از پیشت!
میگه اگه از قبل و قال مردم دنیا دلگیری از آخرت براشون حرف بزن چون تحمل ندارن و نمیخوان بشنون ازت دور میشن
خاصیت انسان همینه یه روز به اوج میرسه یه روز بعدش سرد میشه چون همیشه لای منگنه است همیشه سر دوراهیه
دلهای شکسته، چشم به راهِ بالا رفتنِ دستهای شکسته است به سمت آسمان !
اگر مى خواهيد دو رو باشيد، حداقل يك روى زيبا داشته باشيد ! مرلين مونرو
شرط بسته ام سر نیامدنت...؛ چه بُردی می شود اگر ببازم...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
او گفت: هر وقت افسردگی به سراغم مياد، شروع به تميز کردنِ خانه می‌کنم. حتی اگر دو يا سه صُبح باشد. ظرف‌ها را می‌شویم، اجاق را گردگيري می‌کنم، زمين را جارو می‌کشم، دَستمال ظرف‌ها را در سفيدکننده می‌اندازم، کشوهای ميزم را منظم می‌کنم و هر لباسی را که جلوی چشم باشد اتو می‌کشم. آن قدر اين کار را می‌کنم تا خسته شوم، بعد چيزی می‌نوشَم و می‌خوابم. صُبح بيدار می‌شوم و وقتی جوراب‌هايم را می‌پوشم، حتي يادم نمی‌آید، شب قبل به چه فکر می‌کردم.
یه امروز با غم چای نخور
میدانی، خیلی چیزها هست که مارا نمی‌کشد اما برای ابد ضعیفمان می‌کند.
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻫﻤﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯽ‌ﻣﯿﺮﻧﺪ! ﻭ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ، ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺩﺭﺑﺎﺭهﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺮﺩﻧﺪ ﺳﻮﺍﻝ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ، ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻤﯿﺮﯼ!
گلدان‌ها را آب دادم، قرمه سبزی شمالی رو بار گذاشتم، غبار و لکه‌ها را از آینه میز آرایش پاک کردم. لباس های که بوی سافتلن طلایی میدادند را با حوصله تا کردم و در کشوی گردویی جهاز چیدم. زیر لب روزهایی را شمردم که در این خانه خندیده بودم، منتظر مانده بودم تا او از سرکار برگردد. خسته، زار، عرق کرده و خیس، با روی باز یا عبوس فرقی نمی‌کرد. این روزها تنها همین مهم است که مرد این خانه هر طور شده شب به خانه برگردد. ملحفه‌ی نرم سرخ آبی و مخملی را روی تخت دو نفره کشیدم و با پنجه به جان بالشت‌های پنبه‌ای افتادم تا مرتبشان کنم. فکر کردم،«همسر» چطور؟ آیا هرگز به قدر من، انتظار به خانه برگشتن را کشیده؟ ذوق داشته؟ دلتنگی پوستش را قلقلک داده؟ دو بالشت را کنار هم گذاشتم. با قدم‌های سبک سراغ برگه یادداشت سفید و خودکاری که روی میز تحریر بچه‌ها بود رفتم. چندباری حرف‌هایی را جویدم و تا سر زبانم و انگشتهایم آوردم.خواستم برایش از خودم و خرده امیدهایم بنویسم. از ای کاش‌ها از زنانگی گم شده از تمام دفعاتی که فقط میخواستم شنیده شوم. دستهایم لرزید. گریه‌ام آمد. برگه‌ی سفیدرا همانجا رها کردم. نگاهم دور تا دور خانه چرخید همه چیز برای آمدنش مهیا بود.
قشنگ‌ترین تعریف دلتنگی که خوندم این بود که می‌گفت: «روحت یه جایی هست که جسمت اونجا نیست؛ این میشه دلتنگی...»