❤️ مولودِ مصطفی❤️
《قسمت بیست و دوم》
مهتاب دور شمسی، قمری با چادر زد و گفت: مولود...... تابحال زیارت شمس و الشموس رفتی؟
آقا جانم هرموقع نمره خوب تو کارنامهمون میکاشتیم، قول زیارت به من و مصطفی میداد که عزرائیل مهلتش نداد.
با لبخند به ابرهای در حرکت پشت پنجره خیره شدم؛ انگار خاطره کودکی با مادرم در ذهنم خودنمایی میکرد.
خدا خیر دهد مادرم را....
آن وقتها که سه، چهار ساله بودم، پشت دمپاییام را کش میانداخت تا وقت دویدن میان راه جا نمانند، چادر گل ریز سرم میکرد و همانطور که چتریهایم را شانه میزد، میگفت: میرویم پابوس آقا! برای شفای آقاجانت دعا کنیم. آقا هر چه بخواهیم میدهد!
من هم به خیالم آقا، مردی با پیراهنی بلند که میتوانستی دنیا را در جیب های بزرگش پیدا کنی!
دستم را میگرفت، راه میافتادیم برویم دیدن آقا!
صحن گوهر شاد!
مادر میگفت: اقا بیشتر از من دوستت دارد! بیشتر از بابایت!
هر وقت صدایش کنی، هر کجا که باشی جوابت را میدهد و من فکر میکردم نکند وقتی حتی شبها بیدار میماند و به ما گوش میکند، خسته شود!
جلوی دهانم را میگرفتم، سرم را میکردم زیر پتوی پشمیام و میگفتم: بخواب! من به هیچ کس نمیگویم!
کمی که بزرگتر شدم و قد کشیدم، فهمیدم آقا جز آنکه تمام اسباب بازیها و نقل ونبات و شیرینیها در دستهایش جا میشوند و میتواند، ده تا و حتی هزارتا بیدار بماند اما مثل آقاجانم که اگر یک شب نخوابد سگرمههایش در هم میرود،دعوایت نکند!
زیر عبایش، در جیبهایش چیزی بیشتر از شکلات دارد!
از مادرم پرسیدم میشود آقا را بغل کرد؟
مادرم خندید لپم را نیشگون گرفت و گفت: هرکس میرود دیدن آقا اول بغلش میکند، تو مگر میروی خانه حاج بابایت اول بغلت نمیگیرد!؟
برق نگاه مهتاب نشان میداد حرفهایم عجیب به دلش نشسته است.
اولین بار کفشهایم را خودم بردم کفشداری برای امانت، زیر لب گفتم: آدم با کفش نمیرود بغل آقاجانش!
آن وقت نمیتواند کولش بگیرد یا در هوا تابش دهد!
بزرگتر که شدم مادرم نبود اما بیبی یادم داد آدمها فقط کفشهایشان را نمیدهند امانتی، دلشان را هم میدهند!
وقتی میشکند، خاک میگیرد، گوشههایش کج و ماوج میشوند؛ میروند میدهند دست آقا و قول یه دانه سالمش را میگیرند.
حاج بابا هم جواب بیبی را میداد که، آقا هم میبردشان یک گوشهای یواشکی، از قلب خودش تکهای بر میدارد و میگذارد در سینهاش و میگوید: برو بگو ضامنت میشوم.
ادامه دارد.....
کدام آدمی میتواند بگوید به عِشق محتاج نیست؟
آدمیزاد بدون عاشقی شبیه به عروسکی میشود که هی کوکش میکنی تا کمی بچرخد.
راه برود.
بخندد و هرروز صبح به جبر، به تکرار به دنیا سلام کند!
زندگی بدون دوست داشتن ملال آور است عزیز من!
پس تو چطور میتوانی وقتی دستم را دراز میکنم تا سر انگشتان ظریفت را بفشارم و با هم در کوچه های خزان زده بدویم و بخندیم.
کنارِه میگیری؟
خودت را دریغ نکن.
نگو که باید بروم لباس هارا به بند آویز کنم.
نگو پس کی خانه را از گرد و خاک بروبم!
بیا و گرد از جان من بگیر. تو اگر هرصبح بوسیدن گلبرگ گونه هایت را از من بگیری، اگر نان و پنیر شور در دهانم نگذاری و چایم را شیرین نکنی.
ریشه زندگی مان خشک میشود.
تو دیگر سبز نخواهی بود و من رمقی برایم نخواهد ماند تا آواز گیلگی بخوانم و تو بچرخی و دامن بچرخانی...
زندگی بدون دوست داشتن نمیشود جانم!
#واگویه
بنظرم برایِ کانسپت دلتنگی، واژه خوبی پیدا نکردن!
باید یه کلمه کوچیکتر میومد جاش... که نشون بده حال کلافگی رو، نشون بده احوال بی احوالی رو!
مچاله شدن دلت رو!
میگیری چی میگم؟!
مثلا اون لحظه که هی دور خودت میچرخی و نمیتونی به کسی بگی دقیقا چته!
دلت برا چی شده قد ارزن!
اون کلمه رو بگی و خلاص! یه واژه مثل [آه] . همین!
که بعدش بدون توضیح اضافی، هرکس پرسید چته!
بگی [آه] از صداش... آه از نگاهش... بعد دیگه اونجایی که آه اثر نکرد. بگی [آخ]! این آخ یعنی همون:
[ کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست]
#واگویه
حالمون بد شد از بد حالی...
هی میخونه میرن آدما!
کجا میرن؟!
جایی رو ندارن که برن!
[ میان ]
خوبهههه!
و من عمیقا احتیاج دارم به یکدفعه آمدن، سر زده رسیدن به یک اتفاق از پیش تعریف نشده.
من نیاز دارم که شبیه قالی خاک گرفته که یک دفعه میتکانیاش، دستی از راه برسد روحم را بگیرد بتکاند.
با یکدفعه آمدنش.
بی خبر بوسیدن... بی مقدمه بگوید من هم دوستت دارم!
در تمام این روزها، در تمام مدتی که منتظرم بودی، من هم دوستت داشتم!
آه... من خاک گرفته ام و عمیقا به آمدنت محتاجم!
#واگویه
از اعماق وجود😆
حضرت مادر!
میگویند شما انار دوست دارید.
ماهم امشب، برایتان دانههای اشکمان را انار کردهایم....
میشود از بهشت زیرپاتان،
یک دعای فرجِ مستجاب، برای دنیای ما بچینید ؟!🌱
#یلداتون_فاطمی
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت بیست و سوم》
روی پنجه پا ایستادم و آخرین گلدان شمعدانی را با کاسه فیروزهای آب دادم.
همانطور که با دست دامن گلدارم را کمی بالا میدادم با دست دیگر در ایوان را پشت سرم بستم و وارد اتاق شدم. از لای درز در بیبی را دیدم.
پای سجاده نشسته و قرآن روی رحلش باز مانده؛ سر در یقهی پیراهن سفیدش شبیه به مادر مردهها گریه میکند.
شربت بیدمشک را داخل لیوان پایه بلند دور طلایی ریختم و برایش بردم.
دست گذاشت روی شانهاش که بی هوا از جا پرید.
گفتم: بیبی، بلاگردانت، به جان حاج بابا دلم ریش شد....
تسبیحاش را گذاشت میان صفحات قرآن، صدایش خزان شد! خشک! شبیه به باغ میرزا...
آه بلندی کشید.
میدونی مولود دلم تنگِ پدرته. اون وقتها پدرت ریزه میزه و تخس بود.
تابستونا سرتا تهش توی جوی آب کنار خونه بود.
با رکابی وول میزد.
منم با چادر گلدار ریز در کوچه دنبالش میدویدم تا حوله کوچکی روی تنش بندازم و لقمه نان و پنیر و سبزی در دهانش بچپانم.
اون قدر آفتاب به کله تاسش میزد که سرخ میشد.
تصور پدر با حرفهای بیبی لبخند عمیقی را بر لبم آورد.
انگار که بیبی دوباره غرق گذشته شده باشد ادامه داد: گاهی که سَر بازی هفت سنگ دست و پاش را زخمی میکرد، اول یکی روی دست و صورت خودم میزدم بعداز اینکه تمام سر و تنش را وارسی میکردم که نشکسته باشد یکی میزدم پس سرش!
بیبی خیلی دمغ بود.
انگار لنگ این بود که دست روی دلش بزاری.
دست روی چارقد گل ریزش کشیدم؛ بیبی میگن درد تموم میشه جاش میشینه راحتی!
نه!
فقط یروزایی شدتش کمتره!
خیال ورت میداره اِه! تموم شد! ولی اگه خوب دور و برت نگاه کنی میبینی خرده ریزه از جاهای دیگه مونده که جنسش همون غصه است.
با صدای کلون در من و بیبی از جا پریدیم .
ادامه دارد.....
🌹تقديم به مادران سرزمــینم 🌹
√مادر ای تنهاترین شب زنده دار
√مادر ای محبوبه شب در بهار
√مادر ای دشت شقایق در کویر
√مادر ای عطر حقایق در مسیر
√مادر ای پاکیزه دامن کوه درد
√مادر ای رخساره ی تو زرد زرد
√مادر ای گیسو طلایی ؛ نازنین
√مادر ای ماه خیالم ؛ مه جبین
√مادر ای روشنگر شب های تار
√مادر ای آرامبخش بیقرار
√مادر ای هر بوسه تو دلبری
√مادر ای استاد مهر و سروری
√مادر ای آب حیات و ریشه ام
√مادر ای روح تو در اندیشه ام
√مادر ای تندیس عشق و سادگی
💐روز مادر مبارک💐
غم انگیز ترین داستان کوتاه
رو نیما یوشیج گفته اونجا که میگه :
دیدمش
گفتم منم
نشناخت او...
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت بیست و چهارم》
این پا و آن پا کردم آخر سر درب را به آرامی باز کردم.
پسر کوچک حاج محمود بود آوازه قلدریهایش را شنیده بودم؛ کاسه گل سرخی را به طرفم گرفت.
دستم را از میان دو لنگه بیرون بردم تا کاسه را بگیرم.
بعد هم یک لنگه را کوبیدم به دیگری و دویدم به حیاط و صدایم را انداختم در گلویم که بیبی! پسرحاج محمود بود.
کاسهی کوچک را که به سینه چسبانده بودم نگاه کردم.
لب به لب با نقل و گل سرخ پر شده بود.
قلبم چنان میتپیدم که دهانم را خشک میکرد و مرا وامیداشت که همانجا کنار حوض بنشینم زبانم را داخل حوض تَر کنم.
تازه یادم افتاد کاسه را خالی نکردم.
نقل و گل سرخها را پر چادر چادرم ریختم و بی درنگ در را باز کردم.
وامانده روی پلهی سنگی، جلوی در نشسته بود.
گیج و دستپاچه، پر چادرم را جمع کردم و ایستادم کاسه را طرفش گرفتم.
نظرم ماند به تکه کاغذی تاشده که به سمتم گرفت.
بیآنکه هوایی شوم درب را محکم رویش بستم.
حالا خود خوری کردم چرا مسیر را نگاه نکردم تا مبادا در این گیر و دار آشنایی ببیند و دهان به دهان بگرد و برسد به گوش حاج بابا.
اینطورا نبود که دختر راه به راه پشت در برود و در را سرخود باز کند یا جیک تو جیک نامحرم شود.
حاجبابا اگر میفهمید حسابم با کرام الکاتبین بود.
هوهوی کبوتر چاهی گوشهی ایوانی، میگفت دمی به آخر بین الطلوعین مانده.
رگههای نور سرخ و ارغوانی و سپیده نرم و آهسته دل سرمهای آسمان را میشکافت تا راه را برای آفتاب باز کند.
انگشتهای پایم را زیر خزِ پشمی پتو تکان میدادم تا کرختیشان برود.
نوک بینیام را که میخارید به سرشانه کشیدم و کمی گردنم را خم کردم تا بلکم بتوانم کبوترها را ببینم.
هرصبح آن یکیشان که پنداری فرهاد بود نان و دانه میآورد برای شیرین و صدایشان بالا میگرفت و بیبی تعبیر میکرد: مرد دارد قربان صدقه پر و بال و گردن رنگ به رنگش میرود.
آفتاب زد. تشک را جمع کردم.
بیبی ناشتایی آماده میکرد و من همچنان بیخ پنجره نشسته بودم.
به آنی یاد آقای مهر در سرم افتاد، خیال چشمها و لحن صدایش از سرم نمیافتاد.
یا امام رضا "ع" !
کاش میشُد الان به خطِ خودتون زنگ میزدیم
مُنشی هات بر نمیداشتن
خادمات رسیدگی نمیکردن به حاجت و دردمون
واسه خاطر اینکه جواب بگیریم
النگو نذر چشمون قشنگت نمیکردیم!
ساده، همینجور که
سر به بالشت، هایهای داریم گریه میکنیم
و بالشتمون شکوفه میزنه
گوشی تلفنمون رو بر میداشتیم
زنگ میزدیم، چندتا بوق ازاد میخورد و بعد
میشنیدیم که میگید: جانم...
میپرسیدیم: خواب که نبودید تصدقتون؟
بعدم میشستیم سیر تا پیاز ماجرای غممون رو
همونطور که برا رفیقمون تعریف میکنیم
واسه خود خودتون میگفتیم.
یا امام رضا "ع"
کاش بهشت لااقل کیوسک تلفن داشت...
فرشته محمدی
فکر کن که غزالم!
ضمانت کن مرا!
بیا و پا درمیانی کن!..
میان من و خدا!
بخواه که مرا بخواهد!
بعدش هم خودت شکارم کن!
بگذار که در بندت بمانم.
آنقدر که شبی در کنجی از حرمت بمیرم...
یا شمس و الشموس
آقای امام زمان عج ...
ما رسمِ مهماننوازی نمیدانیم، ادب و اداب را هم. ما همیشه بساطمان را گوشه های حسینیه پهن کرده ایم، شبیه به طفلی که از هیچ هم هیچ تر میداند، چشم دوخته ایم به دهان واعظ ، بعد هی سوزنمان زده اند و ما های های گریسته ایم. در حق خودمان بیشتر ! حالا اما سردرگمیم، دست و پا گم کرده در وادی دوست داشتنیم، حالا انگار نمیدانیم باید کجا بنشینیم و به کجا چشم بدوزیم و با مرثیه ی کدام اهل نفسی به درگاهِ خدایِ سبحان زانو بزنیم! کتابچه ی دعا به دستی و تربت در دست دیگرمان در خانه ی خودمان گم شده ایم، دور خودمان میگردیم ، از تُهی به تُهی میرسیم و از حیرت به حیرت. این اشکها هم چشمه ای باشد انگار از قلبمان راه گرفته و آمده پشت پلکها... منتظر است یک کسی بیاید، لفظی، هجایی، آوایی بگوید.
بگوید: آخ ... و ما سر بگذاریم زمین و بمیریم . بگوید علی ع و ما دست روی سر بگذاریم ، بگوید غریب و ساعت ها بسوزیم ، آتش بگیریم . حالا تصدقتان ، دور از ادب است ، نه چای تازه دم داریم و نه آب و جارو کرده ایم اما قدمتان خیر و نور ، بیایید و اینبار شما واعظ باشید . یک صندلی هم گذاشته ایم آن بالای اتاق ، رویش را شال سبزی را که بابا از خراسان آورده بود انداخته ایم . بیا و ما را از سرگردانی نجات بده . ذکر بخوان و ... هر چه نور چراغ است را خاموش کرده ایم تا ما را نبینید چرا که شرممان میشود از رویت . بگذار در تاریکی ، گوشه ای ، در دورترین نقطه ، پنهانی نگاهت کنیم . بعد هم به رویمان نیاور که هر کداممان را به اسم میشناسی ، از منبرِ محقری که برایت ساخته ایم پایین بیا و دستِ کریمت را بگذار روی سرمان که خود قرانِ مصوری تا دست بگذاریم روی دستت و بگوییم : اللهم بحق هذه القران ... بعد سرمان خم شود تا انجا که پیشانی بگذاریم مقابل قدمت و از انجا که قلب خراش میخورد و دلی میسوزد ، شبیه به مادر مرده ها گریه کنیم . تو در حقمان پدری کنی ، عبا از شانه برداری و روی سر و تنمان بکشی و روی مبارکت را سمت طاق آسمان بلند کنی و قسم بدهی : بمحمد ... بمحمد ... بمحمد ... بعلی بعلی ... تا آنجا که برسی به نام خودت و اشک به محاسنت جاری شود و همانطور که دستی بر سرمان داری ، دست دیگرت را به دعا برداری : الهی و عزیزی ، این کوچکِ خرد شده مقابلت را ، باری دیگر به من ببخش ...
یه چیزی میگم یادت بمونه...
در جهانی که زندگی میکنیم؛
کلمات بیشتر از گلوله ها آدم کشتن!
تقدیر گاهی تنها رفتن و تنها رسیدن است،
تقدیر گاهی بارها زمین خوردن و دوباره ایستادن است،
تقدیر گاهی تلخی شکست های پیاپی و یکبار حلاوت پیروزی چشیدن است.
آری!
تقدیر ،گاهی "عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم" است.