یا امام رضا "ع" !
کاش میشُد الان به خطِ خودتون زنگ میزدیم
مُنشی هات بر نمیداشتن
خادمات رسیدگی نمیکردن به حاجت و دردمون
واسه خاطر اینکه جواب بگیریم
النگو نذر چشمون قشنگت نمیکردیم!
ساده، همینجور که
سر به بالشت، هایهای داریم گریه میکنیم
و بالشتمون شکوفه میزنه
گوشی تلفنمون رو بر میداشتیم
زنگ میزدیم، چندتا بوق ازاد میخورد و بعد
میشنیدیم که میگید: جانم...
میپرسیدیم: خواب که نبودید تصدقتون؟
بعدم میشستیم سیر تا پیاز ماجرای غممون رو
همونطور که برا رفیقمون تعریف میکنیم
واسه خود خودتون میگفتیم.
یا امام رضا "ع"
کاش بهشت لااقل کیوسک تلفن داشت...
فرشته محمدی
فکر کن که غزالم!
ضمانت کن مرا!
بیا و پا درمیانی کن!..
میان من و خدا!
بخواه که مرا بخواهد!
بعدش هم خودت شکارم کن!
بگذار که در بندت بمانم.
آنقدر که شبی در کنجی از حرمت بمیرم...
یا شمس و الشموس
آقای امام زمان عج ...
ما رسمِ مهماننوازی نمیدانیم، ادب و اداب را هم. ما همیشه بساطمان را گوشه های حسینیه پهن کرده ایم، شبیه به طفلی که از هیچ هم هیچ تر میداند، چشم دوخته ایم به دهان واعظ ، بعد هی سوزنمان زده اند و ما های های گریسته ایم. در حق خودمان بیشتر ! حالا اما سردرگمیم، دست و پا گم کرده در وادی دوست داشتنیم، حالا انگار نمیدانیم باید کجا بنشینیم و به کجا چشم بدوزیم و با مرثیه ی کدام اهل نفسی به درگاهِ خدایِ سبحان زانو بزنیم! کتابچه ی دعا به دستی و تربت در دست دیگرمان در خانه ی خودمان گم شده ایم، دور خودمان میگردیم ، از تُهی به تُهی میرسیم و از حیرت به حیرت. این اشکها هم چشمه ای باشد انگار از قلبمان راه گرفته و آمده پشت پلکها... منتظر است یک کسی بیاید، لفظی، هجایی، آوایی بگوید.
بگوید: آخ ... و ما سر بگذاریم زمین و بمیریم . بگوید علی ع و ما دست روی سر بگذاریم ، بگوید غریب و ساعت ها بسوزیم ، آتش بگیریم . حالا تصدقتان ، دور از ادب است ، نه چای تازه دم داریم و نه آب و جارو کرده ایم اما قدمتان خیر و نور ، بیایید و اینبار شما واعظ باشید . یک صندلی هم گذاشته ایم آن بالای اتاق ، رویش را شال سبزی را که بابا از خراسان آورده بود انداخته ایم . بیا و ما را از سرگردانی نجات بده . ذکر بخوان و ... هر چه نور چراغ است را خاموش کرده ایم تا ما را نبینید چرا که شرممان میشود از رویت . بگذار در تاریکی ، گوشه ای ، در دورترین نقطه ، پنهانی نگاهت کنیم . بعد هم به رویمان نیاور که هر کداممان را به اسم میشناسی ، از منبرِ محقری که برایت ساخته ایم پایین بیا و دستِ کریمت را بگذار روی سرمان که خود قرانِ مصوری تا دست بگذاریم روی دستت و بگوییم : اللهم بحق هذه القران ... بعد سرمان خم شود تا انجا که پیشانی بگذاریم مقابل قدمت و از انجا که قلب خراش میخورد و دلی میسوزد ، شبیه به مادر مرده ها گریه کنیم . تو در حقمان پدری کنی ، عبا از شانه برداری و روی سر و تنمان بکشی و روی مبارکت را سمت طاق آسمان بلند کنی و قسم بدهی : بمحمد ... بمحمد ... بمحمد ... بعلی بعلی ... تا آنجا که برسی به نام خودت و اشک به محاسنت جاری شود و همانطور که دستی بر سرمان داری ، دست دیگرت را به دعا برداری : الهی و عزیزی ، این کوچکِ خرد شده مقابلت را ، باری دیگر به من ببخش ...
یه چیزی میگم یادت بمونه...
در جهانی که زندگی میکنیم؛
کلمات بیشتر از گلوله ها آدم کشتن!
تقدیر گاهی تنها رفتن و تنها رسیدن است،
تقدیر گاهی بارها زمین خوردن و دوباره ایستادن است،
تقدیر گاهی تلخی شکست های پیاپی و یکبار حلاوت پیروزی چشیدن است.
آری!
تقدیر ،گاهی "عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم" است.
کاش درد
آنقدر کوچک میشدکه
پشتِ میزِ یک کافه مینشست
چای میخورد
ساعتش را نگاه میکرد
و با عجله میگفت: خداحافظ...
میلیون ها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط سنجابهایی کاشته شدند که دانه هایی را خاک کردند و سپس جای آن را فراموش کردند
خوبی کن و فراموش کن
روزی رشد خواهد کرد
ما را نمیتوان یافت بیرون از این دو عبرت
یا ناقصالکمالیم یا کاملالقصوریم
#بیدل_دهلوی
این شعر فاضل نظری وصف آدمایی که فقط ادا خوبارو درمیارن:
این زخم خورده را
به ترحّم نیاز نیست
خیر شما رسیده به ما
مرحمت زیاد!
ما آدم های صبور
حوصله به وجودمان گره خورده است…
ما گذشت میکنیم،لبخند میزنیم
و عبور میکنیم…
ما سکوت میکنیم،چشم میبندیم و
گذر میکنیم؛
از محبت های بی جواب مانده،
از بدی های به ناحق شده،
از تمام رفاقت های یک طرفه…
اما میدانی!
هر آدمی صبری دارد…و هر صبری حدی…🪁
میگه اگه از قبل و قال مردم دنیا دلگیری از آخرت براشون حرف بزن
چون تحمل ندارن و نمیخوان بشنون ازت دور میشن
خاصیت انسان همینه یه روز به اوج میرسه یه روز بعدش سرد میشه
چون همیشه لای منگنه است
همیشه سر دوراهیه
او گفت: هر وقت افسردگی به سراغم مياد، شروع به تميز کردنِ خانه میکنم. حتی اگر دو يا سه صُبح باشد.
ظرفها را میشویم، اجاق را گردگيري میکنم، زمين را جارو میکشم، دَستمال ظرفها را در سفيدکننده میاندازم، کشوهای ميزم را منظم میکنم و هر لباسی را که جلوی چشم باشد اتو میکشم.
آن قدر اين کار را میکنم تا خسته شوم، بعد چيزی مینوشَم و میخوابم. صُبح بيدار میشوم و وقتی جورابهايم را میپوشم، حتي يادم نمیآید، شب قبل به چه فکر میکردم.
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻫﻤﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯽﻣﯿﺮﻧﺪ!
ﻭ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ، ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺩﺭﺑﺎﺭهﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺮﺩﻧﺪ ﺳﻮﺍﻝ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ، ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻤﯿﺮﯼ!
گلدانها را آب دادم، قرمه سبزی شمالی رو بار گذاشتم، غبار و لکهها را از آینه میز آرایش پاک کردم.
لباس های که بوی سافتلن طلایی میدادند را با حوصله تا کردم و در کشوی گردویی جهاز چیدم.
زیر لب روزهایی را شمردم که در این خانه خندیده بودم، منتظر مانده بودم تا او از سرکار برگردد.
خسته، زار، عرق کرده و خیس، با روی باز یا عبوس فرقی نمیکرد. این روزها تنها همین مهم است که مرد این خانه هر طور شده شب به خانه برگردد.
ملحفهی نرم سرخ آبی و مخملی را روی تخت دو نفره کشیدم و با پنجه به جان بالشتهای پنبهای افتادم تا مرتبشان کنم.
فکر کردم،«همسر» چطور؟
آیا هرگز به قدر من، انتظار به خانه برگشتن را کشیده؟
ذوق داشته؟
دلتنگی پوستش را قلقلک داده؟
دو بالشت را کنار هم گذاشتم.
با قدمهای سبک سراغ برگه یادداشت سفید و خودکاری که روی میز تحریر بچهها بود رفتم.
چندباری حرفهایی را جویدم و تا سر زبانم و انگشتهایم آوردم.خواستم برایش از خودم و خرده امیدهایم بنویسم. از ای کاشها از زنانگی گم شده از تمام دفعاتی که فقط میخواستم شنیده شوم.
دستهایم لرزید. گریهام آمد.
برگهی سفیدرا همانجا رها کردم.
نگاهم دور تا دور خانه چرخید همه چیز برای آمدنش مهیا بود.
قشنگترین تعریف دلتنگی که خوندم
این بود که میگفت:
«روحت یه جایی هست
که جسمت اونجا نیست؛
این میشه دلتنگی...»