eitaa logo
ماراتن
35 دنبال‌کننده
12 عکس
7 ویدیو
0 فایل
اینجا برایتان از یک ماراتن می نویسم.‌ماراتنی که انتهایش را فقط خدا می داند.‌ @rlahootian
مشاهده در ایتا
دانلود
گالش زنانه پلاستیکی گیوه مردانه دفتر مشق و کلی جزییات جذاب را اینجا ببینید
خیلی برایم مهم بود.‌امروز را می گویم.‌سه سالی هست که مهم شده.‌ خوب یک‌مادر روز تولد بچه اش حتما برایش مهم است.‌ بعد سه سال هنوز به ساعت نگاه می کنم و ثانیه ثانیه آن روز را می شمارم. حتی گاهی درد می پیچد توی دلم، مثل همان روز. با هر دردی سلام می دهم به امام حسین. دروغ چرا سختترین و شیرینترین لحظه های زندگی ام بود. بند بند وجودم داشت از هم جدا می شد. اما همین حالا که دارد با ماشین دیوانه اش بازی می کند،دیوانه بازی در می آورم و‌ لپهایش، که هنوز به همان نرمی لپ نوزاد است، بی هوا می بوسم.‌ بوسیدنش ارزش هر دردی را دارد. راست و‌حسینی اش را بگویم ناراحتم که امروز انقدر که باید شاد نبودم. ته دلم میخواست زار برند.... بارها برای دوست ندیده ای عمن یحیب خواندم.‌ پ.ن:عکس برای دو‌سالگی سیدحسین در سفر اربعین است.‌ @rlahootian
به نام خدا «سفرنامه» «قسمت اول» صدای چرخ های چمدان که کنار ریل قطار روی زمین کشیده می شود و بعد صدای ممتد بوق قطاری که تا چند دقیقه دیگر آماده رفتن است، گوشهایم را پر می کند. چشم هایم مسافران آشنایی را می بیند که از پنجره برایم دست تکان می دهند و تا چند لحظه بعد همسفرشان می شوم.‌ در واگن ها بسته میشود. بوی ساییده شدن دو فلز که از پنجره نیمه باز کوپه به مشام میرسد همه بساط خوشحالی ام را فراهم میکند.‌ در کوپه را باز میکنم. از دو‌راهی که مسوول قطار میان چای و نسکافه جلوی رویم می گذارد چای را انتخاب می کنم. چای را خورده و‌نخورده تخت های بالایی از بچه های قد و نیم قد همسفرانم پر می شود. کوپه خیلی کوچک است اما نردبانی دارد که با آن تا تخت بالا صعود میکنند و‌همین برایشان با کایت سواری روی اقیانوس برابری می کند.‌ سرمای داخل کوپه بر پسرکم غلبه می کند و تا او را به سرویس برسانم، مجال نمی دهد و همانجا اولین چالش سفر را برایمان رقم می زند. هر طور شده لباس هایش را عوض می کنم و فکر می کنم که سختی و سفر عجین باهم اند. قطارت بی ستاره باشد یا پنج ستاره هویت سفر تغییری نمی کند. صندلی های مبله کوپه مدام از آدم هایی پر می شوند که از همه دنیا به تو نزدیکتر و مهربانترند. همان ها که با یک نگاه می توانند غم و شادی ات را تخمین بزنند و حالت را دگرگون کنند.‌ من با آنها همسفر شده ام و حرکت رو به جلوی قطار و ایستگاه هایی که پشت هم رد می شوند، شب ما را به صبح پیوند می دهد.‌ راس ساعت ۹ صبح که چمدان قهوه ای رنگم را ازپله های قطار پایین می آورم و روی زمین می گذارم فکر می کنم که خوشبختی درست توی همین چمدانی است که همراهم دارم. خوشبختی یعنی همین هم سفری ها که حواسشان هست چمدان دست هایم را خسته نکند. دست هایشان از سنگینی پر می شود و دست هایت را از خستگی رها می کنند. یا همان پدر و مادری که دارند خدایی می کنند و خوشبختی را مثل تکه نانی که توی سفره پخش می شود، تکه می کنند و دست همه ما می دهند. و اینگونه سفر چند روزه ما به مشهد الرضا آغاز می شود. @maratoneman @rlahootian
10.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تـــــــماسی از بـــــــهشت😭 به مناسبت چهلمین روز درگذشت شهـید جـمهور آیت الله رئیسی تماسی از بهشت تقدیم نگاه شما همراهان💔🖤
ترس افتاده به جانم.‌ من در این‌دوره اولین بار بود که شعار یک‌ نامزد انتخاباتی را زندگی کردم. بستری برایم فراهم کرد تا همانطور که در خانه هستم و قرمه سبزی را جا می کنم. یا منتظرم تا همسرم‌ سر برسد و‌یا امورات بچه ها را زفت می کنم. یک‌کار مهم و موثر هم‌انجام‌بدهم.‌ با ادم ها ارتباط بگیرم و از اندیشه هایم بگویم. در این دوره انتخابات، من به عنوان یک زن خانه دار از همسرم در محیط کاری اش موثرتر بودم.‌ صدایم‌را به گوش زنی در روستایی در کردستان رساندم.‌ و به او امید زندگی و تغییر دادم.‌ اما می ترسم. از اینکه خدا امت ما را برای ظهور امامش کافی نداند.‌ از عقوبت خدا میترسم‌دوستان عزیزم.‌ و همینجا با گریه و زاری و التماس از خدا میخواهم جبهه حق را در این انتخابات پیروز کند تا زمینه سازی ظهورش به دست ما ملت ایران اتفاق بیفتد.‌ خدایا ما رو‌ رها نکن به حق حسین شهیدت @rlahootian
دیشب کنار ضریح امامزاده روح الله بن الحسن نشسته بودم.‌ نور قرمز ضریح به فضای تاریک هیات خون پاشیده بود. صدای هق هق گریه از زنانه و‌ مردانه می آمد. شانه های محکمی که به لرزه درآمده بودند نشان می داد که شب عاشوراست. پسر سه ساله ام کنار ضریح من را پیدا کرد. جلوی پایم زانو زد. تا سرم را بالا آوردم صورتش مچاله شد و دهانش باز. از زور گریه صدایش در نمی آمد.‌ توی بغل گرفتمش. دست و پایش را چک کردم. زمین نخورده بود. زخمی نبود‌. اثر ضربه روی تنش نداشت.‌ بین گریه حرف های نصفه و نیمه می زد. گوشم را کنار دهانش بردم. بین صدای روضه خوان که از قتلگاه می خواند و صدای هق هق های حسین شنیدم: بابا..... گریه..... دستم لرزید. قلبم تند و بی حساب می زد.‌ نوازشش کردم. طفلک سه ساله ام لرزه شانه های پدرش را دیده بود و طاقتش بریده بود.
استادی داشتیم که می گفت هر وقت احساس سنگینی روی قلبتان کردید، سه بار نام امام حسین را بر زبان بیاوردید اگر اشکتان جاری شد بدانید که هنوز قساوت سراغ قلبتان نیامده. من به این کار می گویم «معجزه نام حسین»
274.8K