غزلی تقدیم به روح مطهرونورانی سیدوسالارشهدای نصرهفت،عارف وارستهوسالک علی الله،چریک دلاورسرداررشیداسلام🌺آقا سید مجید کلوشادی🌹
زمان،زمان رهایی،زمان فاصله بود
طلوع فصل غم انگیزکوچ چلچله بود
ز باغ سرخ شهادت شکوفه می رویید
به گوش مخمل دشت انعکاس هلهله بود
درآن فضای عروج کبوتران غریب
به لب سرود رهایی ز قیدسلسله بود
چریک میکده سکر رحیق ساغر عشق
کنار معبر متروک گرم نافله بود
شکسته زورق عشقی، ز تازیانۀ موج
به زیر جوخۀ طوفان رها ز قائله بود
کنار خوشۀ گندم ز هرم صاعقه سوخت
شقایقی که گواه رحیل غافله بود
درآن غروب که شرقی ترین ستاره شکفت
به سجدۀ خون سید و سالار قافله بود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#رانت_خواری_شهدا
#بخوانید 👇👇
✍ آنطور که خودش میگفت،شش ماهی بود از محل خدمتش در ارتش که در خرم آباد مستقر بود،فرار کرده و باعضویت بسیجی،به لشکر حضرت رسول(ص)آمده بود.
ارتش هم در عکس العمل به این تخلف،او را به عنوان فراری به دادگاه نظامی معرفی کرده بود.
بعداز شهادت حاج عباس کریمی در عملیات بدر،مدتی مسئولیت لشکر بعهده"حاج سیدرضا دستواره" گذاشته شد.
مادروپدر حاج رضا به او میگفتند و میخواستند تا نامه ای به ارتش بنویسد مبنی بر این که"محمد فراری نبوده و چون یگانش در ارتش به خط مقدم نمیرفته،به بسیج آمده تا به عملیات برود"
ولی حاجی قبول نمیکرد.
با همان آشنائیت کمی که با هر 3 برادر(سیدمحمدرضا،سیدمحمد و سیدحسین)داشتم،چندین بار دوستانه از حاجی خواستم تا نامه را برای محمد بنویسد،چون امکان دارد دادگاه نظامی با او برخورد تندی بکند؛ ولی جواب همیشگی حاج رضا یکی بود:
"نه. او مرتکب تخلف شده و چون از فرماندهانش سرپیچی کرده و محل خدمت خود را ترک کرده،باید تنبیه شود تا دیگر از این کارها نکند".
9 تیرماه 1365 دقایقی قبل از آغاز عملیات کربلای یک،در پشت خاکریز جادۀ دهلران به مهران،کنار نیروهای گردان شهادت که قرار بود خط دشمن را بشکنند،ایستاده بودم؛ ناگهان متوجۀ جیپ فرماندهی لشکر شدم که حاج رضا داخل آن ایستاده بود و سراغ بچه های اطلاعات عملیات را میگرفت.
جلو رفتم و با او دست دادم.همین که دستش در دستم قرار گرفت،آن را بوسیدم. باعصبانیت دستش را کشید و با پرخاش گفت:
-این چه کاری بود کردی؟
خجالت کشیدم بگویم از همان اولین بار که شما را دیدم،مهرتان بر دلم نشسته بود. نمیدانم چه شد که آن شب به خودم جرات دادم و دستش را بوسیدم.شاید چهرۀ زیبا و واقعا نورانی اش باعث این کار بود.
با خنده گفتم:
-راستی حاج رضا،از محمد چه خبر؟
که عصبانیتش فروکش کرد و گفت:
-اون رو ولش کن. بذار بره تنبیه بشه...
و سرانجام حاضر نشد پارتی بازی کند و برای برادرش که محل خدمت خود را در ارتش ترک کرده و برای رفتن به خط مقدم به بسیج پیوسته بود،نامه بدهد تا از محکومیتش کاسته شود.
سیدحسین دستواره متولد 28فروردین 1348شهادت 29خرداد 1365منطقۀ مهران.مزار:بهشتزهرا(س)قطعۀ 26 ردیف 90 شمارۀ 50
سیدمحمدرضا دستواره متولد 1بهمن 1338شهادت 13تیر 1365عملیات کربلای1 مهران.مزار:بهشتزهرا(س)قطعۀ 26 ردیف 89 شمارۀ 50
سیدمحمد دستواره هرطوری بود به دادگاه نظامی نرفت!چون تخلف بزرگی ازدنیا کرد!
اوکه تنهاپسر باقیماندۀ خانوادۀ دستواره بود،حاضر نشد درخانه بماند؛همچنان بسیجی درجبهه ماند وسرانجام در شلمچه،پیکرش جا ماند و سالهابعد استخوانهایش برای پدرومادرش بازگشت.
سیدمحمد دستواره متولد 6اردیبهشت 1343شهادت 20دی 1365عملیات کربلای۵ شلمچه.مزار:بهشتزهرا(س)قطعۀ 26 ردیف 90 مکرر شمارۀ 50
(حمید داودآبادی)
┄┅☫🇮🇷
اینجا بیت شهداست
⚪️🌷⚪️🌷⚪️🌷⚪️🌷⚪️
💠 خاطره ای دیگر از شهید دستواره 👇
فرمانده لشکر چیکارست؟!
فروردین 1364 اندیمشک
اواسط فروردین 1364 بود که میخواستم برای ردیف کردن بعضی کارهایم،به تهران بروم. علی اشتری هم میخواست بیاید که گفت باهم برویم.
بلیط قطار به هیچوجه گیر نمیآمد.پرسوجو که کردیم، فهمیدیم فقط یک قطار ساعت 5 عصر به تهران میرود ولی همۀ بلیطهای آن را لشکر 27 گرفته تا خانوادۀ شهدا را که برای بازدید از منطقه آورده بودند،به تهران برگردانند.
همینطور که ساک بهدست جلوی راهآهن اندیمشک ایستاده بودیم،حاج رضا دستواره را دیدم که داشت وارد میشد.سریع رفتم جلو و قضیه را گفتم که خندید وگفت:
-مشکلی نداره. برای شما جا داریم.سریع بیایید سوار بشید.
ساکها را برداشتیم و دنبال او وارد ایستگاه شدیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دژبان آذری زبان آنجا، داد زد:
-آهای،برگردین، کجا دارید میروید؟
که حاج رضا گفت:
-اینا با من هستند.مشکلی نداره.
که دژبان جلو آمد و گفت:
-اینا کیه. خودت رو هم میگم. کجا سرت رو انداختی پایین و داری میری تو؟
حاج رضا گیرکرد چه بگوید.دهانم را بردم دم گوش دژبان و گفتم:
-ببین، این برادر، قائممقام لشکر حضرت رسوله.
که شانههایش را انداخت بالا و با بیتفاوتی گفت:
-قائممقام چیه،خود فرمانده لشکر هم باشه،حق نداره بره تو. مگه اینکه حاجی شیبانی تاییدش کنه.
که با تعجب گفتم:
-مردمومن،حاجی شیبانی مسئول ستاد لشکره.یعنی نیروی زیردست اینه.
که بازگفت:
-من به این کارا کار ندارم.تا حاجی شیبانی نگه،هیچکس نمیتونه بره تو.
که حاج رضا،مظلومانه کناری ایستاد؛تاچشمش به حاجی شیبانی افتاد،او را صداکرد و گفت:
-حاجی جون،من رو تاییدکن تا این برادرا راه بدن تو.
┄┅☫🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بواسطهی این ستارهها
قراره ما هدایت بشیم
✨ حاج حسین یکتا
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
✨
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قدر شناس تمام شهدا باشیم
نه فراموشکار. قهرمانان ملی.
تاریخ چراغ راه آینده است.
با حق ناشناسی. وخود شیفتگی. جوانان وطن را به بی راهه هدایت نکنیم
که این.خیانتی بسیار عظیمی است. که نه قابل. جبران ونه قابل گذشت است.
🌷🇮🇷🌷
همسر شهید برونسی درگذشت
روح مطهره حاجیه خانم «معصومه سبک خیز» همسر سردار شهید «عبدالحسن برونسی» پس از تحمل یک دوره بیماری به همسر شهیدش پیوست.
مرحومه سبک خیز در سال ۱۳۴۷ با شهید برونسی ازدواج میکند که حاصل آن ۸ فرزند بود.
شهید عبدالحسین برونسی از شهدای بزرگ دوران دفاع مقدس بود که در عملیاتهای متعددی چون عاشورا، فتحالمبین، بیتالمقدس، والفجر ۳و ... حضور فعال داشت و سرانجام در حالی که فرماندهی تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع) را بر عهده داشت، به شهادت رسید.
مقام معظم رهبری درباره شهید برونسی فرمودند: «به نظر من شهید برونسی و امثال او را باید نماد یک چنین حقیقتی به حساب آورد؛ حقیقت پرورش انسانهای بزرگ با معیارهای الهی و اسلامی، نه با معیارهای ظاهری و معمولی. به هر حال هر چه از این بزرگوار و از این بزرگوارها تجلیل بکنید، زیاد نیست و بجاست».
«خاکهای نرم کوشک» کتابی نوشتهٔ سعید عاکف در حوزهٔ جنگ ایران و عراق است و پیرامون زندگی عبدالحسین برونسی است.
🌷شهید سیدمحمدتقی رضوی به روایت مادر👇
سید محمد بعد از ازدواج؛ با خانواده به اهواز رفت،
مدتها از او خبری نداشتیم
خانواده هوای دیدارش را داشتند
همه به دنبال فرصتی می گشتیم که به دیدار او و همسرش برویم.
سرانجام با آمدن عید و تعطیلات سال جدید ما نیز اسباب سفر بستیم و روانه اهواز شدیم و بعداز رسیدن به اهواز راهی خانه محمد تقی شدیم
من از زندگی آنها تصور دیگری داشتم و هیچگاه فکر نمیکردیم که زندگیشان اینگونه باشد
برای همین لحظه ای حیران شدم و بی اختیار قطرات اشک از گوشه چشمم به پایین لغزید
زندگی سید خیلی ساده تر از آن چیزی بود که حتی بتوان تصورش را کرد
کل زندگی آقا تقی در دو پتو خلاصه می شد که یکی زیر انداز و دیگری روانداز بود.
آنها حتی بالشی هم نداشتند که زیر سرشان بگذارند
آقا تقی اورکتشو برای زیر سرش استفاده می کرد و خانمش هم چادرشو زیر سرش میگذاشت
#الگوی_عملی_برای_مسئولین
⚪️🌱
🌷مناجاتی از شهید تقی رضوی
خدایا! عاشق ترم کن به دیدارت
خدایا! خطا کردم به بزرگی و عظمتت ببخشم
خدایا با همه گناهانم ببخش و بیامرزم و شهادت نصیبم گردان
خدایا نمیدانم بااین بار گناهان با چه رویی به پیشگاهت برسم .با این همه عشق دیدارت دیگر تحملم را بریده است.
خدایا با دیدن یاوران صدیقت احساس حسادت میکنم راه مرا در کنار یاورانت قرار ده.
خدایا! در این شبهای با عظمت طلوع فجر در کنار رزمندگان اسلام مراهم در کنار یاورانت قرارده
⚪️🌴⚪️
🌷 شهید #سیدمحمدتقی_رضوی
▪️قائم مقام عملیاتی قرارگاه مهندسی _ رزمی خاتم الانبیاء و مسول ستاد مرکزی پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی
✨
17.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطرات امیر براتپور
تنها یکی از خلبانان شجاع دلیر ارتش. واز طراهان.عملیات اچ۳
تقدیم به همرزمان فهیم🌹 وبصیر 🌹
14.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 زیباترین هدیه ما | همراه با تصاویر فرماندهان شهید حزب الله
من أجمل ما قدمنا
عشرات القادة منا
معنى توحيد الله
منهم إنا فهمنا
سرعوا معنی التکلیف بهذا الجیل
فکما مال التکلیف نراه یمیل
و علی هذا شهدانا خیر دلیل
شهدانا خیر دلیل
🌷هدیهبهارواحطیبهشهداصلوات..
#اَللّٰهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
✨
بچه ها چند روزی بود که مى گشتند و شهيد پيدا نمى كردند. رمز شكستن #قفل و پيدا كردن#شهيد، نام مقدس #حضرت_زهرا سلام الله علیها بود. شروع کردیم به زمزمه اين ذكر،
دست منو عنايت و لطف و عطاى فاطمه (س)
منم گداى فاطمه، منم گــــــداى فاطمه (س)
بچه ها حالى پيدا كردند و گفتيم: «يا حضرت زهرا (س) ما امروز گداى شماييم. #اعتقاد هم داريم كه هيچ گدايى را از در خانه ات رد نمى كنى.» همان طور كه از تپه بالا مى رفتيم،
يك برآمدگى ديدیم. کلنگ زدیم و
شهيدى پيدا شدكه از كمر به پايين بود. از شلوار و كتانى اش معلوم بود #ايرانى است.
دقایقی با او حرف زدم و گفتم: شما #ناظر و #شاهد هستى. بيا و كمك كن من اثرى از تو به دست بياورم. توجهى نشد.
گفتم: اگر اثرى از تو پيدا شود، به نيت حضرت زهرا (س) چهارده هزار #صلوات مى فرستم. مگر تو نمى خواهى به حضرت زهرا (س ) خيرى برسد، بازهم توجهی نشد، بعد گفتم: كه يك زيارت #عاشورا و #روضه حضرت زهرا (س) هم برايت همين جا مى خوانم، كمك كن. ديدم خبرى نشد. گريه كردم و گفتم: عيبى ندارد، ولى من فكر مى كردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بيايد، #غوغا مى كنيد. اعتقادم اين بود كه در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واكنش نشان مى دهيد.
در همين حال دستم به كتانى شهید خورد. ديدم روى زبانه ى كتانى نوشته است: « #حسين_سعيدى از اردكان يزد.» همين نوشته باعث شناسايى او شد. همان جا برايش يك زيارت عاشورا و روضه ى حضرت زهرا (س) خواندم.
📚 کتاب کرامات شهدا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
✨