فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر زمانی در دیارم
حـس غربت میکنـم
میروم مشهد سه روزی
استراحت میکنم
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
زمانی که دلیل اتفاقات رو درک نمیکنی
به خدا اعتماد کن...
#حس_خوب
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
#علی_از_زبان_علی
✍ قسمت سی و پنجم: میدان بدر؛ نخستین تجربه کارزار با دشمنان اسلام
💮هنگامی که در میدان جنگ بدر حاضر شدیم، در میان ما غیر از مقداد، کس جنگجوی دیگری سوار بر اسب نبود!
💮 در شب بدر چشم همه به خواب رفت، جز رسول خدا(ص) که آن شب لحظه ای نخوابیدند. آن حضرت تا صبح در پای درختی ایستاده بودند و نماز می خواندند و به دعا مشغول بودند.
💮 با آغاز جنگ بدر، سه تن از جنگجویان و پهلوانان نامی قریش، یعنی ولید و شَیبه و عُتبه به میدان آمدند و مبارز طلبیدند؛ اما از یاران پیامبر(ص) که از قبیله قریش بودند، کسی پاسخ آنان را نداد.
💮 رسول خدا(ص) که این چنین دیدند، مرا به همراه حمزه و عُبیده برابر آنها به میدان فرستادند.
💮 در این میان من نسبت به دو همراه و هم رزمم، جوان تر و کم سن و سال تر بودم و در فنون جنگ نیز کم تجربه تر از آن دو؛ اما خواست خداوند متعال آن بود که ولید و شیبه به دست من به هلاکت رسند.
💮علاوه بر آن دو، قهرمانان بزرگ دیگری از قریش در آن روز به دست من جمعی را نیز به اسارت گرفتم. نقش من در آن روز، از همه ی هم رزمان و همراهانم بیشتر بود و در آن روز بود که به پسر عمویم عبیده، به شهادت رسید رحمت خداوند بر او باد!
💮 من در جنگ بدر، از جرئت و جسارت دشمن در تعجب و حیرت بودم. آنان شاهد بودند که چگونه ولید را در میدان جنگ به هلاکت رساندم و حمزه نیز عتبه را به قتل رساند و من و حمزه با همکاری یکدیگر، شَیبه را از پای درآوردیم.
💮در چنین وضعیتی که سه قهرمان بزرگ قریش بر خاک افتادند و جسم بی جانشان در میان میدان باقی مانده بود، دیدم حنظله فرزند ابوسفیان، به سوی من حمله ور شد. او با جسارتی بیشتر، برای کشتن من وارد میدان شده و بی محابا به من حمله ور شد.
💮 اما همین که به من نزدیک شد، چنان ضربتی با شمشیر بر او نواختم که در یک لحظه چشمانش از حدقه بیرون آمد و جسم بی جانش نقش زمین شد!
#رزق_علوی
#فقط_به_عشق_علی
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
#دلنوشته_مهدوی
سلام صاحب قلبم❤️
آلودگی دلهایمان از
مرز هشدار گذشته است...!
نفسهایمان!
به شماره افتاده...!
سالهاست!
زندگیمان تعطیل رسمی است...
به فریادمان برس!
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
🔰 #مهر_تابان🔰
✅ قسمت سوم
مامان بعد از این که همه رو به داخل خونه راهنمایی کرد، آهسته در گوشم گفت سعید جان! سریع برو از مغازه اصغر آقا پنیر و خامه بخر و زود بیا که خیلی کار داریم.
من که برای بیرون رفتن و دیدن اوضاع شهر لحظه شماری می کردم، زدم توی کوچه، ولی چیز عجیبی دیدم که انتظارش رو نداشتم.
خونه ما وسط شهر و در منطقه شلوغی قرار گرفته بود، به چهار راه که رسیدم، همه ماشین ها پشت خط سفید عابر پیاده ایستاده بودند و از بوق و سر و صدا خبری نبود، به هر کسی که می رسیدی از کوچک و بزرگ سلام می کرد.
اصغر آقا جلوی مغازش داشت اسفند دود می کرد، همین که من رو دید سلام کرد و گفت خوش آمدی سعید جان، چیزی می خواستی، گفتم: پنیر و خامه، اگر لطف کنی، ممنون میشم.
تا به حال اصغر آقا رو این قدر خوش اخلاق ندیده بودم، آخه همیشه ناراحت و بداخلاق به نظر می رسید.
پول پنیر و خامه رو که بهش دادم، مقداری از اون رو برگردوند، تعجب کردم، گفتم: اشتباه نمی کنید.
گفت: نه عزیزم به همین قدر سود راضی ام، مهم رضایت شماست.
اصغر آقا گفت: سعید جان "کاش من هم کم سن و سال بودم "و حلاوت و شیرینی این روزها رو بیشتر درک می کردم.
بعد از خداحافظی، متوجه ایستگاه اتوبوس شدم، مردم منظم و با ترتیبی خاص، ایستاده بودند و سوار اتوبوس می شدند.
#ماه_تابان
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
🍃⃟💥ضرب المثل قرآنی🍃⃟💥
💥آب از سرچشمه گل آلود است.💥
🍃فَقَتِلُوا أَبِمَّةَ الْكُفْرِ
🍃پس با پیشوایان کفر بجنگید.
🍃التوبه/12
#ضرب_المثل_قرآنی
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
✍️ رمان#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_و_یک
💠 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
💠از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
💠جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
💠از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
💠عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
💠 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
💠گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
ادامه دارد
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
یابنالحسن!
من هرشب چشمهایم را به آن امید روی هم میگذارم که فردا با ظهور تو باز شوند.
شبت بخیر ای مسافر خستهٔ من! 🌙
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━