14.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیهوده منتظر ننشستم! که انتظار
آبستن طراوت صبحی بهاری است
#علىٰحُبّك
May 11
حالا من اینجا نه خواستهام و نه آمدهام حرفهای دفترچهایم را بنویسم. اما بعضی وقتها دلتنگی از سر آدم سر میرود، شُرّه میکند و میریزد، یا اشک میشود یا حرف..
مثلا این "حرم"ِ کوچهپسکوچههای کربلا.. مثلا حرم رفتن رفقاء.
حالا از اینها گذشته؛ آدم نهتنها غصهی دلتنگی میخورد که غصهی این که "چرا دفعهی قبل که آنجا بودم آدم نشدم" از سوراخ تنگِ دل آدم عبور نمیکند بس که غصهی بزرگی است..
بگذریم. دلِ تنگ رشتهاش دراز است. بیایید به حال حرمخواهِ هم دعا کنیم..
احتمالا "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" یک ادامه هم دارد و آن هم اینکه کلّ لَیلٍ شبِ جمعه!
به قول معروف:
شبهای جمعه میگیرم هواتو...
میگفت:
آقای علیاکبر علیهالسلام به کسی فرموده: همهی کارهای پدرم دست من است؛ چرا از من نمیخواهید؟!
آدمی پیوسته در حال خطاست. و انگار خطا میکند تا بفهمد چه آلودگیهایی به وجودش رسوخ کرده تا خود را پاک کند. بددهنی میکند، چشم را در هر دشتی میچرانَد، و [انشاءالله] میفهمد که باید خود را دریابد.
به جلدی با سوراخهایی کوچک میمانَد که آب چرکی مدام به آن داخل میشود، متورم و متورمتر میشود تا آنکه به موجودی دیگر تبدیل میشود. جثهای کوچک و سفید، به هیولایی سیاه و عظیمالجثه.
آدم باید دنبال این سوراخهای ریز بگردد و منشأ زشتیها را پیدا کند. و الا هرچقدر آبچرکها را از زیر جلد بیرون کنی اما اصل کار را درست نکنی، یکعمر ول معطلی..
○ برکت
ما خیلی از این چیزهایی که ملّا بالای منبر توی مسجد میگوید سر درنمیآوریم. مثلا.. مثلا دربارهی همین که میگوید فلان شب انقدر برکت دارد و اگر فلان دعا را بخوانید انقدر ثواب دارد.. البته بیبی مکرّمه همهی اینها که ملّا میگوید را میخوانَد ها! هیچ کدام از زنهای روستا به اندازهی بیبی مکرمهی ما اهل مفاتیح نیست. مفاتیح الجنّاناش هم مثل پارچهی کهنهی پوسیدهای شده.. چه؟! ها خب همان که شما میگویید -مفاتیحالجنان- تشدید ندارد.. بارها بیبی هم بهم گفته ولی من قبل از این فکر میکردم به جن و اینها ربطی دارد که بیبی برایم توضیح داد که: ندارد!
هان! میگفتم.. شاید فقط بیبی باشد که میداند هرشب و هرروز عید و عزا چه دعا و نمازی دارد.. خب حالا فقط بیبی هم نه، شاید ننه قنبر و خانمجانِ مسعود هم همینطور باشند.
اما به قول بیبی، ما جوان جغله ها حوصلهی دینداری نداریم! البته من یکبار این حرف را جلوی مَشتی کَرَم گفتم و فهمیدم که نظر او این نیست.
مشتی کرم آقاجانِ مرتضی است. به قول اهالی روستا مرد باخدایی است. هم اهل نماز است و هم دعا. حواسش به زکات هرسال محصولش هم هست. از بیبی جوانتر و از ننه قنبر پیرتر است. صورت گِرد آفتابسوختهای دارد با دندانهای یکی درمیان. دستانش هم پینه بسته و انگار هرصبح با زغال میشویَدشان. یکی از انگشتهای دست چپش هم در کارگاه تراشکاری قطع شده..
مَشتی میگوید دین فقط به نماز و دعای شبها و روزهای عید و عزا نیست. حتی فقط به مراسم ظهر عاشورای میدان روستا -که خیلی خوش میگذرد- هم نیست. بلکه به "دل" است، به "عشق" است.. البته من نفهمیدم ربط دین و خدا با دل و عشق چیست. آخر در سیدیهایی که حمید -پسر جوان اوس حیدر- از شهر میآورد این چیزها مال همین جوانجغلههای قرتی است -به قول بیبی.
البته من یکبار خدا را در دلم حس کردم. کنار زمین خودمان، وقتی بعد از دیدن محصولهای سوختهمان -بهخاطر گرما- و اشک چشمهای مردهای روستا، رفتم و وسط زیرزمین نشستم و اشک ریختم و از خدا خواستم باران ببارد. آنجا نه مسجد بود، نه من وضو داشتم، نه رو به قبله بودم و نه سر سجاده. اما به قول مشتی، "دلم به کار افتاده بود".
امشب، وقتی بیبی شروع به خواندن دعاهای شب نیمهی شعبان کرد، من هم بیرون آمدم که به مرتضی سری بزنم. صدای مشتی کرم میآمد که با صدای خشدار دعایی میخواند. یک "طاعون و وبا" ازش یادم ماند اما هرچه بود مشتی خیلی خوب میخواند. گمان کنم با دلش میخواند. من و مرتضی هم پشت سرش نشستیم و خواندیم.
همینطور که نشسته بودیم، صدای ناودان و چکهی آب آمد. همه از خوشحالی بدون پاپوش بیرون دویدیم. آخر مدتها بود باران نباریده بود. حمید هم میگفت هواشناسی اسم منطقهی ما را بین مناطق بارانی نیاورده..
من دعاهای شب نیمهی شعبان را نخوانده بودم اما وسط مشقهایم، یادم به مشتی کرم آمد که هروقت میخواهد با امام زمان حرف بزند به ماه نگاه میکند. من هم همینطور با او حرف زدم و خواستم باران بدهد.
همینطور که خیس میشدیم، مشتی نگاهی به ابرها کرد. گمانم ماه را از پشت همینابرها هم میدید. دستهایش را بالا گرفت و گریه کرد؛ من هم.
راستش را بخواهید من نمیدانم ثواب و برکت چیست. اما مدتیاست فهمیدهام برکت یعنی همین بارانی که وقتی با او حرف میزنم میبارد. گمان کنم ثواب هم داشته باشد؛ با دل با او حرف زدن را میگویم...