سالها پا روی گلوی تولید گذاشتند و نان در عرق شرم کارگرانِ بیکارشده زدند و در جیبهایشان کنار کاغذ آیات بیربط و باربط هنگامِ نطق، حقوق مردم را چپاندند. سالهاست رشد و پیشرفت و عدالت و آزادی و توسعه را به بیخِ کراوات دو قلدر گره زدهاند و دهها فرصت تعامل و همکاری را اصلا بهحساب نیاوردهاند. سالهاست با سیاست بیسیاستی و بیتدبیری و بیبرنامگی پا به گردنههای حساس مملکتداری میگذارند و با برنامهها و کار آزمودهها را به باد تمسخر میگیرند. سالهاست گردنهای کلفتشان را مقابل دوربین کج میکنند و روی آنتن زنده نمایش مظلومنمایی میدهند. سالهاست دهان استدلال و منطق را پرخون کرده و روی موج احساسات و عواطف و نقاط حساس معیشت مردم میرقصند و جولان میدهند. سالهاست سلطان وعدههای توخالی لقب گرفتهاند و سالهاست ثروت مملکت را ارث پدری میدانند. سالهاست که روزهای اول، به دروغ، از قبلیها برائت میجویند و بعد همان قبلیها را روی صندلیهای کابینهی هواپیمای بیموتور خود مینشانند. سالهاست با نقاب نفاق و دورویی بر صندلیهایی تکیه میزنند که به خون هزاران شهید مزیّن است. و امروز بنا دارند مجدد بر صندلی ادارهی مملکت تکیه بزنند؛ صندلیای که حالا بوی یک شهید میدهد. شهیدی که حتی یکجو از غیرت او را هم ندارند و بهاندازهی یکهفتهی او هم حاضر به دوندگی و بیخوابی و پرکاری نیستند. شهیدی که کارهای او را بیفایده میخوانند و نتیجهی تلاشهایش را وارونه نشان میدهند و آمارهای دروغ از کارهای دولت او مقابل دوربین میآورند. سالهاست بیانشان کف خیابانی، دیپلماسیشان ذلیلانه و احمقانه، و رویهشان مغلطه و تَکرار جملههای دیکتهشده و از رو خواندن انشاییست که مثلا کارشناسانشان نوشتهاند؛ کارشناسهایی بیاعصاب با حرفهایی ضدونقیض. و رئیسجمهوری که «نمیداند و نمیتواند» و در نتیجه عروسکخیمهشببازی دیگران است و نه رئیسِ جمهور!
ما ملتِ خوندل خورده از امثال شما، بیش از آنکه با اصلاحطلبیِ فسادطلبانهی شما مشکل داشته باشیم، با فریب و نیرنگ و دروغگویی و توهینهایتان به شعور میلیونها نفر مشکل داریم. منصب خطیر ریاستجمهوری به دست شما کاهلانِ غافل بیفتد یا نیفتد، انقلابِ اسلامی و جمهوری اسلامی نگهدار و نگهبانی دارد که دستش بالاتر از دست تمامی عالَم است. و سالهاست این انقلاب را همان جوانان آتشبهاختیاری به ثمر نشانده و حمایت کردهاند که امروز خطاب تمسخرآمیز شماست. ضمناً علاوهبر سیاستهای کلی مقام معظم رهبری که نیاز است یکبار مستقیم پای صحبت ایشان بنشینید و فهمتان را تصحیح کنید، از "کلیات" فارغ شوید و کمی هم به جزئیات بیندیشید. مملکت جای کارهای کلی نیست. البته اگر برای همان کلیات هم برنامهای درکار باشد...
- ریحانه شناوری
اما وطنِ ما، آرمان و باور ما، آرزو و امید ما! تو را تنها نخواهیم گذاشت. بالاتر از جان و آبرو که نیست! تا ذرهی آخرش را برایت کنار گذاشتهایم. هرچه باشد، این انقلابِ ماست، این اسلامِ ما و حیات حقیقیِ ماست، لختههای خون نقش بسته به خیابانها و مرزهای ماست که پای آن ایستادهایم. دیگران میآیند و میروند. این "ما" وارثان مقاومت و صاحبان آینده هستیم که باید در میانهی میدان بایستیم. مثل رئیسیِ شهید -رئیسجمهورِ جاودانهمان- که برای رضای حق در هرجایگاه که ضرورتِ دوران بود حضور یافت و دمی از پا ننشست. مثل جلیلیِ مصمم، که جوانمردانه و جنگاورانه ایستاد و در دولت رفیق و رقیب، برای عزتِ تو از ارائهی دلسوزانهی برنامه و پیشنهاد فروگذار نکرد و نخواهد کرد. ای یادگارِ فرزندانِ بیپلاک؛ میهن! ما تو را بهخاطر اشارات هادی و رهبرمان، ژرفای باورمان و افق بیکران دیدمان، که از آن پیر خردمند جمارانی آموختیم؛ در هر دورانی که آمده و رفته، هوادار بودهایم. پس از این هم دلآشوب نباش و خندههای مستانه تلخکامت نکند که تو فرزندانی بس غیور داری؛ به غیرتمندی حاجقاسمها، باکریها و جهانآراها، عمارها، قربانخانیها و حججیها، عجمیانها و علیوردیها و هزار هزار مرد تر از مرد.
ما چشم و گوشمان به دست و دهانِ دیگریست، به دستی ورای همهی دستها ایمان داریم. اینجا شیعهخانهی مرتضی علی علیهالسلام است. «دل قوی دار» و محکم قدم بردار که عمریست هیچ باد و طوفانی تو را نلرزانده؛ که تو را ریشه در عمق خاک است و سری بلند و بر فراز، به بلندای اوج آسمان لایتناهی...
12_Narimani-Shab_03_Moharam1396-003_(www.rasekhoon.net).mp3
7.73M
این نوا برای من نوای شروع محرم است.
بوی چایهلدار
میان کتیبههای آویختهشده به دیوارهای
حیاط خانهی قدیمی پیرغلامِ سیدالشهداء..
بخار سماور و حبههای کوچک قند
با استکان کمرباریک و چای خوشرنگ
حال و هوای روضهی خانگی
پیرزنها چادر روی صورت میکشند
دخترکها چادرمشکیهای کوچکشان را با شور و شوق از دست مادر میگیرند
پسرکها پیراهن مشکی و زنجیر و سربند را از کمد بیرون میآورند
دوباره بوی گلبرگ تازه و خیس میآید
زندگی تازه شروع شده است..
این شبها دعا کنید برای تنهای رنجورِ اسیر بیماری..
May 11
مَرقومه
*
«هودج شترها را پایین بیاورید. همینجا خیمهها را برپا میکنیم.»
نگاهم را از لبهای او میگیرم و به اطراف میچرخانم. از همهسو تا کرانه خاک است و خاک. خاکهای تفتیدهی برهوت. کودکی با عبای کوچک عربی پیش میآید. موی مجعد او زیر نور آفتاب برهنهی ظهر میدرخشد. مقابل مَرد ستبرشانهای که چندی پیش فرو آمدن از بهائم را خواسته بود، میرسد. از خردسالیام تا کنون همواره دوست میداشتم که به این دلیرمرد نزدیکتر شوم، قرینِ او باشم و از او رزم و جنگاوری بیاموزم..
مرد با دیدن کودک زانو میزند؛ لبخند نیز.
«اینجا که فرو آمدهایم، نامش چیست عمو؟»
گویی ستارهای دنبالهدار در آسمان چشمهای مرد -که همچون نیمهشبی صاف و بیابر است- عبور میکند. ستارهای چون نشانهای از بغض. دستی بر موی شبقگونهی کودک -که تا روی شانهاش میرسد- میکشد و با صدایی غبارآلود میگوید: «اینجا کربلاست عموجان. بیابانِ کربلا..»
مشغول آب دادن به مَرکبها شدهام. این را عباسبنعلی از من خواست؛ هنگامی که از او طلب کردم کاری نیز به من بسپارند. با خود عهد کردهام از او منش و مرامش را بیاموزم و این سفر فرصتیست که نباید از کف بدهم. هرگز از او لحنی آمرانه نشنیدم و هرگز ندیدم گوشهای آسوده باشد و دیگران درحال انجام کار.. همچنان که به چهارپایان میرسم، نگاهم به گوشهای کنار خیمهها میافتد. یکی از زنانِ حرم که بیگمان زینببنتعلی است، چون مرکز دایره است که زنان و دختران حول او میگردند.. طرفدیگر، حسینبنعلی سرگرم صحبت با دوستان خویش است. قاسمبنحسن، برادرزادهی نوجوان او نیز در جمع مردان ایستاده -که تاکنون او را بیشتر شبیه به مردان دیدهام تا نوجوانانِ خام و بازیطلب.
آب، فراوان داریم. هم تمامی اهالی کاروان را کفایت میکند و هم مرکبها را. لبخند روی لبان علیِ اکبر مرا یاد روزهای خوش مدینه میاندازد. روزهایی که حسینبنعلی فرزند خوشسیما و خوشبالای خود را همراه خود به مسجد و مجالس حدیث میآورد. کودکان کاروان، بیابان را زمین بازی خوبی یافتهاند. جَونبنحویّ را میبینم که دائماً چندقدمی حسینبنعلی به امری از امور مولای خویش مشغول است؛ و اگر او را کاری نباشد، نگاهش در سیمای حسین مغروق است. عباسبنعلی را میبینم که از بازی با کودکان فراغت مییابد. پس آرام و باوقار سوی اسب خویش میرود. دستی به گردن آفتابخوردهی او میکشد. یکطرف مشک آبی آویزان است و طرف دیگر، شمشیری در غلاف. اینجا همه در نهایت آرامشند. مگر عمق چشمان حسین و عباس و بانو زینب که تشویشی نهفته دارد..
- ریحانه شناوری
این روزها شیطان تمام قوای خود را یکجا جمع کردهاست. همهی توان خودش را بهکار گرفته و تمام حیلههایش را روی دایره ریختهاست. نوچهها و ابلیسکها را به صف کرده و شرح وظایف میدهد. اینروزها که میگویم، منظورم همین روزهای مانده به ظهور است. همین روزهای سخت ابتلاء. همین روزهای در هم پیچیدهی پرتلاطم. همین روزهایی که آسمان میل خروش و زمین میل قیام دارد. این روزهایی که حالا مرهمی به نام "محرم" دارد.
هرشب در مسیر رسیدن به هیئت میتوان شیاطین را دید که در رقص و پایکوبیاند. چنان مینمایانند که انگار همهچیز همین است و واقعیت چیزی جز این بساط نیست. اما کافیست به هیئت برسی؛ میبینی که تمام عالم زیر همین بیرق و کتیبه نشستهاند. در هیئت همهجور آدمی هست اما کف لجنزار شیطان فقط برخی لغزیدهها و برخی دلمردهها.. زن کمحجابی که کنارت نشسته آنچنان میگرید که تو محجبه نمیگریی. پای صحبت همان عمامهبهسرهایی مینشیند که روزها نقشهی ابلیس تخریب همانهاست. بگذار روز عاشورا برسد، به تو خواهم گفت. نه.. چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟! تو خود خواهی دید. بگذار اربعین برسد؛ دنیا را خواهی دید که به صف برای حسین [ع] -فرماندهی دو عالم- ایستادهست. هرسال ماجرا همین است و هرچه میگذرد این جوشوخروش بیشتر میشود. اما ما این حالوهوا را فراموش میکنیم و سطحینگر میشویم. این هم نیرنگ دیگریست که با آفت فراموشی، ما را به ورطهی یأس بکشاند. راستی که مشتاقان و گوشبهفرمانهای حضرت اباعبدالله بیش از اینها هم هست. ما هرکدام باید یک گوشهی خیمهی معرفت امام را بگیریم و به هرجا که پا میگذاریم، با خود ببریم. این خیمه به اندازهی تمام مردم گذشته و حال و آینده ظرفیت دارد. به هرکس به تناسب استعداد و توان او موقعیت و جایگاه خواهند داد. هرکسی در این عالم به وظیفهی خود مشغول خواهد شد و از زندگی کردن در خیمهی امام، لذت خواهد برد.
این روزها تلبیس ابلیس تو را ناامید نکند! چشمهایت را میان هیئت وا کن. حقیقت ماجرا همین است. پای کار حسین علیهالسلام بمان. او را بشناس و به جهان بشناسان..
- ریحانه شناوری
بغض کف گلویم را خراش میدهد. چشمهایم میسوزد؛ دلم بیشتر. چقدر امروز زار و بیحال افتاده بود. هربار که او را میبینم از بار قبل لاغرتر و زردتر است.
حاجمحمود میخواند، من هم:
«ای عَلَم افراشته در عالمین
اکشف یا کاشف کرب الحسین
ای یل حیدر ساقی لشکر
اللهاکبر اللهاکبر»
کَرب میدانی چیست؟
در لغتنامه نوشته: اضطراب، وحشت، اندوه
کاشف کرب الحسین میدانی یعنی چه؟
حسین علیهالسلام امام است. امامْ دلش دریاست. مثل ما نیست که از چیزهای کوچک و بیاهمیت میرنجیم و زود دلمان را غصه برمیدارد. نه! امام اگر دلش میگیرد، اگر مضطرب میشود، اگر دلش محزون و اندوهاندود میشود یعنی یکاتفاق مهمی افتاده. یعنی حادثهی مهمی رخ داده که حسینبنعلی مکروب است. حالا یک نفر این میان هست، یکنفر که امام هم نیست اما جانِ دل و پارهی جگر دوازده امام است، که آنقدر والا مقام است، آنقدر محکم و استوار است، آنقدر خطش را ملائکه خوب میخوانند که بزرگترین کروب عالَم که مال بزرگترین انسانها -حسین و زینب علیهماالسلام- است را میتواند برطرف کند! اندوه و گرفتاریهای ما که دیگر بماند.. شما را به این شب، یک نگاه به آسمان کنید؛ ماه خیلی زیباست. برای دو نفر خیلی دعا کنید. از کاشف کرب الحسین بخواهید تا کروب ما و خودتان را هم با یک رگهی نگاه برطرف کند.
- ریحانه شناوری
مَرقومه
..
کاروان به راه افتاده. مقصد نه مدینه است و نه خانهی خدا. از همان راهی که آمدهایم برنمیگردیم. از راهی برمیگردیم که هیچگاه به آن پا نگذاشته بودیم. شترها خسته و هودجها شکستهاند؛ بانو زینب خستهتر و شکستهتر. بچهها آنقدر دویدهاند و فریاد کردهاند که دیگر نفس ندارند؛ بانو زینب بیش دویده و بیش بینفس. زنجیرهای بسته به پای کودکان چقدر سنگین و قطورند. چشم میچرخانم تا مرد ستبرشانه را ببینم که بیاید دخترکان بیرمق و نیلیرخ را بر زانو بنشاند. کجاست او؟! چرا نه حسینبنعلی هست و نه عباسبنعلی، نه علیاکبر و نه قاسمبنحسن؟!
آه.. کوتاه بیا از مرثیهخواندن... آنها همانجا هستند؛ خوب نگاه کن. گودالی به رفعت آسمان آنجاست، میبینی؟ تو اَبدان مردان قبیله را نمیشناسی؟ حق داری.. ابدان تغییر شکل داده را چه کسی میتواند بشناسد..
آه.. سخن کوتاه کن مَرد! زینب دیگر جان ندارد.. زینب جان ندارد؟! بگذار به شام برسیم تا به تو بگویم! آه.. نه.. نه.. کاش این کاروان هرگز به شام نمیرسید..
مَشکها سوراخ و خالی به هر طرف افتادهاند.. این پیکرها را چه کسی جمع خواهد کرد؟.. آه چه مصیبت عظمایی.. چه صبری.. برخیز.. برخیز..کار تمام نشده! برخیز تا ادامهی مسیر را با زینب برویم. هنوز سایهی حسین بالای سر کاروانیان هست.. این تازه شروع قصه است...
چهرهای آفتابسوخته داشت. زیر چشمانش به قاعدهی دو بالشتِ کبودْ ورم داشت. صدایش کلفت و گرفته بود. هربار ما بچهها را -من و برادر و پسرخالهها را- میدید، بلا استثناء، چیزی کف دستهایمان میریخت: از لواشکهایی که برای من کنار میگذاشت تا انواع خوردنیهای دوستداشتنی. همسایهی روبرویی خانهی قدیمی مادربزرگ بود. میگفتند که روزگاری سرهنگ بوده. القصه، زن عجیبی بود. روضههای زنانهی خانهی مادربزرگ را خاطرم هست؛ صفای محرم و صفرهای روضهی خانگی را. خانم رکوعی -همسایهی مذکور- به موقع میآمد. پامنبری خوبی بود؛ جایی کنار سخنران و مداح مینشست. وقت روضه بلندبلند گریه میکرد و وقت سینهزنی، از جا بلند میشد و ایستاده سینه میزد. زنها -خب همه میدانند- آهسته سینه میزنند اما خوب میتوانند بلندبلند گریه کنند. خانمرکوعی میایستاد و مردانه سینه میزد. صدای بلند سینهزنیهایش را فراموش نمیکنم؛ حالت ایستادنش را.. دستهایش را در هوا تاب میداد و من کودکانه به عزاداری کردنش خیره میشدم. مثل مادرهای فرزند از دست داده عزاداری میکرد. مثل مادران شهدا محکم میایستاد..
باز هم ماه محرم رسیده بود. آن سال هم قرار بود روضهی خانهی مادربزرگ او را ببینم. تاسوعا خودش را رسانده بود مسجد محل. گفته بود ناخوشم. گفته بود نمیمانم.. ظهر عاشورا بود. خبر آوردند خانمرکوعی به رحمت خدا رفت. ماه محرم بود، ظهر عاشورا. همان روز تعطیل که هیچکس را بهخاک نمیسپردند، نمیدانم چگونه شد که او را دفن کردند.
سالها میگذرد از آن روزها؛ اما من هرسال عاشورا به یاد او میافتم. خاطرات عاشقان اباعبدالله، روزهای شیرین تکرارنشدنی، شبهای غریبی که بوی باران میداد، شیرینی چای روضه و هرچه که بوی سیدالشهداء میدهد، روزهای سخت را برای ما قابل تحمل میکند. دههی اول که تمام میشود، یک غم عزیز و دلنگرانی شیرین پشت پلک آدم مینشیند که:
آیا توانستم خود را به آنچه که امام از من میخواهد نزدیک کنم؟ آیا توانستم خود را از شمر شدن بیمه کنم و رسم حُر شدن بیاموزم؟ آیا آموختم که امام فقط برای رفع گرفتاریها و بدحالیها نیست و باید مرام امام را در هرلحظهی زندگی با خود داشته باشم؟ آیا دلم پرنور و روحم پاک شد؟ و آیا مرا محرمی دیگر در سرنوشت هست...؟
- ریحانه شناوری
راه به نظر طولانی است. حتی فکر کردن به مسیر، آدم را خسته میکند..
«وَ أنَّ الرّاحِلَ إلِیک قَرِیبُ المَسافَة»
فرمود تو از جا برخیز و از سرزمینِ مردگانِ معصیت پا فراتر بگذار؛ راه کوتاه میشود. مسیر آسان میشود.
راهی نمانده؛ یکقدم بردار . .
مَرقومه
؛
زن میانسالی که چشمهای بادامیاش نشانی از اصالت افغانستانیاش بود، با نگین کوچک روی بینی، کتاب دعا میان دو دست و تسبیحِ گِلی پیچیدهشده دور دست راستش، پایین بیرق "یا اباعبدالله الحسین" نشسته بود. آنطرفترَش زنی با همین چشمها و دخترکی آنطرفتر با همین شمایل. همچنان که در اندیشه، ذهن حسابگرِ دنیازده، برای برقراری ارتباط میان "بالای شهر" و "اینچنین شمایل" تلاش میکرد؛ چشم دل چیزهای دیگر میدید.
میان روضهها، صدای مداح که خانه را پر میکرد، زن بیتاب میشد و دهانش به تمنای چیزی میجنبید. انگار میکردی کسی اینجاست -اگرچه نادیدنی- که حاجت به او میبرَد و دست در دامنش میآویزد. میانهی سینهزنیها، دیدهای کسانی را که به حال خویش میروند و از ضربآهنگ منظم سینهزنی خارج میشوند و بیقاعده میکوبند؟! چنین بود این زن. و درحالی که چشمهای بادامیاش روی گلهای قالی ساکن بود، لبهایش آرام به نجوا مشغول بود. شبِ قبل، کنار دخترک چشمبادامی روسری آبی بودم؛ دخترکی یازده، دوازده ساله که با روضه اشک میشد و روی جوراب شیشهای زنانهاش میچکید. نمیدانم. شاید او دختر همین مادر بود که اینچنین رسم عشق و آداب دلدادگی بلد بود. مادر، چنان به حال شیدای خویش بود و در حقیقتِ روضهی خانهی سادات، دلْ طواف میداد که چشمهایم را میلِ از او گرداندن نبود..
روضه تمام شد. ذهن را پس زدم و دل را پیش پای عشاق الحسین قربانی کردم. از خانه خارج شدم و در خیال، گُم:
چه عاشقانی داری سیدي! چه "دلهم"هایی، چه "لیلا"هایی، چه چشمهای گریانی، چه دلهای پریشانی... تو را کسی سالها پیش، قطعهقطعه کرد و خدا هر قطعه را جایی در این زمین به خاک کرد. خاکی که بعدها عشاق از آن به پا خاستند. تو را چهکسی مهجور میخواست؟ بگو بیاید به خفّت، و بیعت دلها با تو را ببیند. بیعت چشمهای گرد و مشکی، کوچک و بادامی، بور و آبی. وجه اشتراک چشمها گریه بر توست...
- ریحانه شناوری
من صدای شهدا را میشناسم. مادر همیشه میخندید که: «تو همهی شهدا را باید بشناسی؟!» این صدای فلان شهید است، آن صدای آن یکی، آن دیگری... من صدای خیلی از شهدا را میشناسم اما هنوز صدای تو را نه. به صدایت عادت دارم. وقتی از تلویزیون صدایت پخش میشود صدای رئیسجمهور را میشنوم که سخنرانی میکند؛ رئیسجمهور نماز میخوانَد؛ رئیسجمهور مصاحبه میکند؛ رئیسجمهور... و بعد خاطرم میآید که این صدای یک شهید است..
چرا هنوز غبار آن حادثه فروننشستهاست؟ چرا هنوز میان گرد و خاکی که بهپا شد، گردن میکشیم و چشم میچرخانیم تا تو را به سلامت بیابیم؟
آقای رئیسجمهور شهید ما.. حالا که به قصهی تکراریِ فراق دچاریم و از آن گریزی و گزیری نیست؛ بیا و دستت را روی شانهی رئیسجمهور جدیدمان بگذار. مثل همان چندثانیهی فیلمی که میگویی:«شما بروید من هوایتان را دارم». تو آن روزها، تا همین هفتاد روز پیش هم، میخواستی همهی مشکلاتمان را حل کنی اما قالب تن و محدودیتِ ماده این اجازه را به روح بلندمرتبه و قلهی ارادهات نمیداد. حالا که دستت صحنهگردان است، حالا که دستت باز است بیا و کارهایت را تمام کن. ما روزهای انتخابات را پشتسر گذاشتهایم و حالا همه برای یک جبهه میجنگیم. ما پشت سر شهدا قامت به تکبیرةالاحرام مقاومت بستهایم.
- ریحانه شناوری
عمربنسعد میانهی لشکر میچرخید و شمشیر میرقصاند که:"یا خیل الله! ارکبي و بالجنة ابشري"
چندصدسال بعد، جایی به وسعت سوریه و لبنان و یمن، افغانستان و پاکستان و هندوستان و دیگران، انسانیت هرروز در فاصلهی طلوع تا غروب خورشیدْ هزارباره سر بریده میشد. درحالیکه داعشیان از سردمداران وعدهی سفرهای در بهشت با رسولالله میگرفتند.
و چندین و چند سال است که سرزمینی روزهایی را میگذرانَد که از سر و روی هر لحظهاش خون میچکد و غبار انفجارها و سیاهی گلولهها از خردترین اطفال تا پیران را بینصیب نگذاشته است. درحالیکه عدهای حق به جانب نشسته و اهل فلسطین را به باطل میدانند.
و این یعنی تاریخ، پر است از آدمهایی که باطل را به جای حق عوضی گرفتهاند. رهبرانِ باطل را نمیگویم؛ که آگاهترینند. خیل غافلان را سرگذشت و سرنوشتی چنین است.
مَرقومه
عمربنسعد میانهی لشکر میچرخید و شمشیر میرقصاند که:"یا خیل الله! ارکبي و بالجنة ابشري" چندصدسال بع
و عدهای ثابتقدم در راه حق ماندهاند..
هنیئاً لك يا اسماعيل...
ما سالهاست که خونخواهیم اسماعیل. سالهاست که سیاست کفّار برای ما روشن شده و مقاومت حرف اول و آخرمان است. سالهاست که روزها و نیمهشبها تکرار پرواز مشتاقان لقاء الله است. مسیر ما تا قله است و این محالترینِ محالات است که غمِ از دست دادنها ما را زمینگیر کند. راهی تا قله و زمانزیادی تا نابودی کفر نمانده. اگرچه غیرت رهبران و سرداران ما هرگز نگذاشته خون شهیدی در زیر پای جفاکاران کمرنگ شود. تو مهمان ما بودی اسماعیل. تو را کنار گوشمان...
سالها بود که راحت ننشسته بودی و بیقرار حق مسلّم فلسطین بودی. هنیئاً لك يا هنيه؛ نشهد أنّك شهيدالقدس، شهيدالقدس، شهيدالقدس...