راه به نظر طولانی است. حتی فکر کردن به مسیر، آدم را خسته میکند..
«وَ أنَّ الرّاحِلَ إلِیک قَرِیبُ المَسافَة»
فرمود تو از جا برخیز و از سرزمینِ مردگانِ معصیت پا فراتر بگذار؛ راه کوتاه میشود. مسیر آسان میشود.
راهی نمانده؛ یکقدم بردار . .
مَرقومه
؛
زن میانسالی که چشمهای بادامیاش نشانی از اصالت افغانستانیاش بود، با نگین کوچک روی بینی، کتاب دعا میان دو دست و تسبیحِ گِلی پیچیدهشده دور دست راستش، پایین بیرق "یا اباعبدالله الحسین" نشسته بود. آنطرفترَش زنی با همین چشمها و دخترکی آنطرفتر با همین شمایل. همچنان که در اندیشه، ذهن حسابگرِ دنیازده، برای برقراری ارتباط میان "بالای شهر" و "اینچنین شمایل" تلاش میکرد؛ چشم دل چیزهای دیگر میدید.
میان روضهها، صدای مداح که خانه را پر میکرد، زن بیتاب میشد و دهانش به تمنای چیزی میجنبید. انگار میکردی کسی اینجاست -اگرچه نادیدنی- که حاجت به او میبرَد و دست در دامنش میآویزد. میانهی سینهزنیها، دیدهای کسانی را که به حال خویش میروند و از ضربآهنگ منظم سینهزنی خارج میشوند و بیقاعده میکوبند؟! چنین بود این زن. و درحالی که چشمهای بادامیاش روی گلهای قالی ساکن بود، لبهایش آرام به نجوا مشغول بود. شبِ قبل، کنار دخترک چشمبادامی روسری آبی بودم؛ دخترکی یازده، دوازده ساله که با روضه اشک میشد و روی جوراب شیشهای زنانهاش میچکید. نمیدانم. شاید او دختر همین مادر بود که اینچنین رسم عشق و آداب دلدادگی بلد بود. مادر، چنان به حال شیدای خویش بود و در حقیقتِ روضهی خانهی سادات، دلْ طواف میداد که چشمهایم را میلِ از او گرداندن نبود..
روضه تمام شد. ذهن را پس زدم و دل را پیش پای عشاق الحسین قربانی کردم. از خانه خارج شدم و در خیال، گُم:
چه عاشقانی داری سیدي! چه "دلهم"هایی، چه "لیلا"هایی، چه چشمهای گریانی، چه دلهای پریشانی... تو را کسی سالها پیش، قطعهقطعه کرد و خدا هر قطعه را جایی در این زمین به خاک کرد. خاکی که بعدها عشاق از آن به پا خاستند. تو را چهکسی مهجور میخواست؟ بگو بیاید به خفّت، و بیعت دلها با تو را ببیند. بیعت چشمهای گرد و مشکی، کوچک و بادامی، بور و آبی. وجه اشتراک چشمها گریه بر توست...
- ریحانه شناوری
من صدای شهدا را میشناسم. مادر همیشه میخندید که: «تو همهی شهدا را باید بشناسی؟!» این صدای فلان شهید است، آن صدای آن یکی، آن دیگری... من صدای خیلی از شهدا را میشناسم اما هنوز صدای تو را نه. به صدایت عادت دارم. وقتی از تلویزیون صدایت پخش میشود صدای رئیسجمهور را میشنوم که سخنرانی میکند؛ رئیسجمهور نماز میخوانَد؛ رئیسجمهور مصاحبه میکند؛ رئیسجمهور... و بعد خاطرم میآید که این صدای یک شهید است..
چرا هنوز غبار آن حادثه فروننشستهاست؟ چرا هنوز میان گرد و خاکی که بهپا شد، گردن میکشیم و چشم میچرخانیم تا تو را به سلامت بیابیم؟
آقای رئیسجمهور شهید ما.. حالا که به قصهی تکراریِ فراق دچاریم و از آن گریزی و گزیری نیست؛ بیا و دستت را روی شانهی رئیسجمهور جدیدمان بگذار. مثل همان چندثانیهی فیلمی که میگویی:«شما بروید من هوایتان را دارم». تو آن روزها، تا همین هفتاد روز پیش هم، میخواستی همهی مشکلاتمان را حل کنی اما قالب تن و محدودیتِ ماده این اجازه را به روح بلندمرتبه و قلهی ارادهات نمیداد. حالا که دستت صحنهگردان است، حالا که دستت باز است بیا و کارهایت را تمام کن. ما روزهای انتخابات را پشتسر گذاشتهایم و حالا همه برای یک جبهه میجنگیم. ما پشت سر شهدا قامت به تکبیرةالاحرام مقاومت بستهایم.
- ریحانه شناوری
عمربنسعد میانهی لشکر میچرخید و شمشیر میرقصاند که:"یا خیل الله! ارکبي و بالجنة ابشري"
چندصدسال بعد، جایی به وسعت سوریه و لبنان و یمن، افغانستان و پاکستان و هندوستان و دیگران، انسانیت هرروز در فاصلهی طلوع تا غروب خورشیدْ هزارباره سر بریده میشد. درحالیکه داعشیان از سردمداران وعدهی سفرهای در بهشت با رسولالله میگرفتند.
و چندین و چند سال است که سرزمینی روزهایی را میگذرانَد که از سر و روی هر لحظهاش خون میچکد و غبار انفجارها و سیاهی گلولهها از خردترین اطفال تا پیران را بینصیب نگذاشته است. درحالیکه عدهای حق به جانب نشسته و اهل فلسطین را به باطل میدانند.
و این یعنی تاریخ، پر است از آدمهایی که باطل را به جای حق عوضی گرفتهاند. رهبرانِ باطل را نمیگویم؛ که آگاهترینند. خیل غافلان را سرگذشت و سرنوشتی چنین است.
مَرقومه
عمربنسعد میانهی لشکر میچرخید و شمشیر میرقصاند که:"یا خیل الله! ارکبي و بالجنة ابشري" چندصدسال بع
و عدهای ثابتقدم در راه حق ماندهاند..
هنیئاً لك يا اسماعيل...
ما سالهاست که خونخواهیم اسماعیل. سالهاست که سیاست کفّار برای ما روشن شده و مقاومت حرف اول و آخرمان است. سالهاست که روزها و نیمهشبها تکرار پرواز مشتاقان لقاء الله است. مسیر ما تا قله است و این محالترینِ محالات است که غمِ از دست دادنها ما را زمینگیر کند. راهی تا قله و زمانزیادی تا نابودی کفر نمانده. اگرچه غیرت رهبران و سرداران ما هرگز نگذاشته خون شهیدی در زیر پای جفاکاران کمرنگ شود. تو مهمان ما بودی اسماعیل. تو را کنار گوشمان...
سالها بود که راحت ننشسته بودی و بیقرار حق مسلّم فلسطین بودی. هنیئاً لك يا هنيه؛ نشهد أنّك شهيدالقدس، شهيدالقدس، شهيدالقدس...
امروز، ششم اوت دوهزاروبیستوچهار میلادی. یازدهمین روز از سیوسومین دورهی بازیهای تابستانی المپیک. نورپردازی برج ایفل، مسابقات باشگاه استددوفرانس، میلیونها گردشگر در پاریس و حواشی المپیک تا اندازهای توانسته توجه رسانهها و مردم را از مهمترین حادثهی اینروزهای تاریخ پرت کند. و این، خیال آمریکا و رژیم صهیونیستی را تاحدی راحت میکند تا با آسودگی بیشتر، راهی برای نجات پیداکردن از پاسخ جبههی مقاومت و ایران در جواب ترور رهبر حماس پیدا کنند. رسانههای جهان، خبرهای کوتاه و صرفا گزارشیِ سیاهوسفید غزه را لابهلای اخبار و تبلیغات پررنگ و لعاب المپیک جا داده و نداده، مدالهای آمریکا را لیست میکنند و -درحالی که ورزش اصلا ارتباطی با سیاست ندارد[!]- اسرائیل، لباس جنگ و چکمه را موقتاً از تن سربازان خود درمیآورد، به تنشان رکابی و شلوارک میپوشانَد و آنان را به میدان جنگ جدیدی میفرستد؛ جنگ برای حضور رسمی در مسابقات رسمی میان کشورهای رسمی برای جاانداختن هرچه بیشتر نام و آوازهی خود بر زبان مردم دنیا. سربازان مقابل دوربینها شادی میکند و برای رژیم هزارپدری -که هنوز بر سر به رسمیت نشناختنش در شورای امنیت، دهها سخنگو پشت تریبون میآیند- "مدال افتخار" میبرند؛ پول هم. پولِ آوارکردن "المعمدانی"هایِ دیگر...
امروز ششم اوت دوهزاروبیستوچهار میلادی. بیش از هفتاد سال از شروع ماجرا میگذرد. سالهاست که فلسطین، روزی تیتر روزنامهها و سرخط اخبار میشود و روز بعد در همهمهی دیگر اتفاقات، فریاد مردان و ضجهی زنان و سکوتِ مرگ کودکانش گم میشود. غزه در هفتم اکتبر دوهزاروبیستوسهی میلادی جنگی را شروع نکرد. او فقط در آن روز، دست خونین مقاومت هفتادواندی سالهاش را در گوش دنیایِ مردگان کوبید. او پیش از این ده ماه هم در بلندترین نقطهی غربت تاریخ، در خون مظلومان ایستاده بود. اما ده ماه است که خون از سر این جهان ظلمتکدهی غفلتزده سررفته و بوی تعفن دروغ و نیرنگ سیاستمداران حیوانصفت همهی سوراخموشها و لانهی زیربرفِ کبکها را هم پُر کرده است. فلسطین بیش از هفتادسال است که عزّتمندانه بر قلهی صبر ایستاده و هرکسی با غزه باشد یا نباشد، راه روشن و تا پیروزی ادامهدار است. غزه از پیِ هفتادسال پیش تاکنون بعد از به آغوش کشیدن جان بیجانِ جگرگوشههایش پرتکرار "حسبی الله" میگوید..
- ریحانه شناوری