"
به عرضتان نرسانیده بودم که چو به جامعة الکفار راه نیافتیم، و از آن سو به جامعة المومنات نیز؛ ما را به کوره دِهی آورده، در مدرسهای جای داده، و به ریش پدر جدمان که یکسال مقابل چشمانمان تردد مینمود، خندیدهاند. کما فی السابق طفلی هستم کوله بر دوش و مدرسه در پیش. لکن به قضاوتخانهی وجدان و انصاف، حق باید نوشت که درختچهی گلکاغذیِ جانانهای سر دوش دیوار ایستاده و به بغض نترکیدهی ایتامِ بی جا و مکانِ آویزان، لبخند میزند. اما چنانکه لازم به ذکر است دلخوشیِ ما -قدرتیِ پروردگار- با خلق الله فرق میکند، در آن هنگام که اصدقاء از گلهای صورتی رنگ عکس میاندازند؛ قد و قامت رشید حبیبم، «النّخل باسقات»ِ همسایه نگاه و دلم را در دم میرباید. مَخلَص آنکه نخل باسق، منظرهی وسیع آسمان بالاسر، و قاب عکس قدیمیِ آقای کتابخوانمان، کلیات دلخوشی ما میباشند. فی الایام الماضی آنچه بر ما گذشت، گذشت؛ عمر هم در این اثنا. چو میگذرد غمی نیست؛ چنانچه به باطل گذرد داغ است و غم. به فضلش امید داریم آنگونه برای ما کند که داغدار جوانیمان نباشیم.. الا ای حال، له الشّکر و له الحمد..
#اندکیهزل
مَرقومه
میان عکسها قدم میزدم، بلکه جای تنگِ دل، وا شود. روزهایی که در این شهر گذشت را مرور کردم. دیدم هربا
"
حرمت عرش معلاست به الله قسم
حرمِ حضرت زهراست به الله قسم
که دلم ساکن آنجاست ..
السلامعلیكیاعليبنموسيالرضا
-مجموعهای از
احادیث
روایات
مناظرات
خُلقیاتِ
حضرت ابوالحسن . .
• @alreza_ir
مَرقومه
السلامعلیكیاعليبنموسيالرضا -مجموعهای از احادیث روایات مناظرات خُلقیاتِ حضرت ابوالحسن . .
نور نور نور.. سراسر نور..
عضو بشید و غرق در وجود سراسر نور هشتمین مهربان امام...🌱
ما همه پیشمرگِ حق . .
اهل تسنن، اهل تشیع، حزببندی و نتیجتاً تفرقه و نزاعهای بیمورد و عبث..
آقای یحیی سنوار! برادر عزیز ما. تو هنوز در خاطر ما همان عکس معروف هستی که دست به اسلحهی کمری داری و کسی حق ندارد چپ به آب و خاکمان نگاه کند.
ما درگیرِ درگیری حق و باطلیم. بیچاره کسی که درگیر تفرقههای سلیقهایست..
ما ید واحدهایم. مثل همان روزهای سنندج و کردستانِ ایران. آن روزهایی که ایران، خط مقدمِ مقاومت بود. امروز خط مقدم وطن شماست. ما همه ایستادهایم. خیالت از بابت نیروهایت راحت فرمانده..
- [اینجا سنندج؛ روزهای مقاومت]
ما بندگان دلتنگ کمطاقت؛ مردمان دنیایی شدهایم کوچک و کموسعت. ژرفای دلهای پرتلاطم بیتابمان، در این خاک سختِ تیره فرونمینشیند. ما، نگران آسمان، چگونه در این ساحت حقیر زمانمند مکانبند قرار یابیم؟ دلدادگان شبهای بارانی را سکون مرداب سرزمین فناء، رنج و محنت است. اینجا، دیار غریب هبوط، وادی رحل و گذرگاه خوف و رجاء، تقلا میکند افسار چرمین خود را به گردن ما افکند. ما را چه پناهیست جز تو..؟
- [ملاقات غروب بارانی]
#علىٰحُبّك
• [ و فی ذٰلك فليتنافس المتنافسون ]
عمامههای تابوتنشین، روی دستان مردم رنجکشیده تا پای خاک درختان زیتون میروند؛ بر دستان خشمناکِ مردمانی دلسوخته، که جای جای جگرشان اثری از داغ دارد. آن ملتی که درحالی که اشکهای درآمیخته با عطر عود و اسپند را با چفیههایشان از چهره میگیرند، با «السّابقون»ِ این منافسه تجدید عهد میکنند.
در این خیال بودم که برای عمامهی سیاه دیگری، برای سیدهاشمِ حزبالله چه بنویسم؛ که عمامهسفید حوالیِ دیارمان، شیخِ سنگر نمازجمعه هم خونینبال شد...
- ریحانهشناوری
مقاومت هرگز قربانی صلح نخواهد شد. این صلح است که از آستین جهاد و مبارزه، به وقت مناسب بیرون میآید؛ درحالی که آمادهباش و گوش به فرمانِ مقاومت است. این سیاستی چهل و چندساله است که ریشه در خاک دوانده و شاخ و برگهایش به هر سو گسترده شدهاند. آن چنان که امروز، خبر تجاوزکاری دشمن از رسانهها به گوش مردم میرسد، نه با آژیر خطر. ما امروز کنار خانههایمان پناهگاه نداریم؛ این دست عزت است که در دنیای موشکهای بیگفتمان، با ماست.
ما مردِ انتقامهای بهنگامیم. به فرمودهی فرمانده که «در این راه نه تعلل میکنیم و نه شتابزده میشویم».
هم در سرت سودای وصل عاشقان داری
هم در برت یک نردبان تا آسمان داری
والا حریمی! خادمان از عرشیان داری
آن روز که این سهگانی را گفتم، آن روز که حادثهی ترور برای اولین بار در این حرم اتفاق افتاد، آن روز نردبانی دیدم که از آغوشت به آسمان رفته؛ یک راهِ گشوده از این قطعه زمین تا بالاترین طبقات بهشت.. آنروز اما نمیدانستم اینجا گلزار شهدا خواهد شد. که باز یک ترور دیگر، یک شهید راه نابودی اسرائیل، و باز یک شهیدهی راه قدس.. اینجا محل عبور ملائکه و شهداست..
- [ تشییع شهیده کرباسی و شهید صباحی ]
مَرقومه
مقاومت هرگز قربانی صلح نخواهد شد. این صلح است که از آستین جهاد و مبارزه، به وقت مناسب بیرون میآید؛
الحمدلله که سران کشور، در موضع اقتدار و مقاومت، یکدست و خبردار ایستادهان.. همیشه هم نباید غُر زد! خداروشکر که توی این بلبشو لازم نیست از خودیها هم بنالیم..
#آننیمهیلیوان
راستی..
برای شهیده معصومه کرباسی، نماز لیلةالدفن بخونید. شهدا آخر معرفتند..
« معصومه فرزند حسین »
مَرقومه
دیوانهوار بکوب. اما بدان! جبههی مقاومت، بیسرپرست نخواهد شد. دست ما به جایی بند است که حتی پای خیا
إذا غاب سيّدٌ قام سيّد . .
به قول خانم رباطجزی، "من مؤمنم به نشانهها.."
نشانهها همیشه معجزه نیستند، همیشه خارقالعاده و فراتر از تصور نیستند. نشانه گاهی در صحبت با دوستی، میان خطوط یک کتاب یا لابهلای دیالوگ فیلمهاست.
من مؤمنم به نشانههایی که بر سر راهم میگذاری تا به راهی که آمدهام یقین پیدا کنم، که بدانم تو از من چه میخواهی. گاهی نشانهها، آیندهایست که تو برای من ترسیم کردهای. آن را در آینهی صحبتها و اتفاقها نشانم میدهی؛ اگرچه بزرگ، و اگرچه من کوچک. خدای نشانههای بزرگ! راه را نشانم میدهی؟..
#گیومه
مَرقومه
ما یه نینی کوچولوی تازه به دنیا اومده داریم، که حالش خوب نیست.. اگر بتونید براش یه تعداد حمد شفا بخ
حال این کوچولو اصلا خوب نیست؛
میشه لطفا بیشتر براش دعا کنید؟
هر دعایی که میدونید و میتونید...
مَرقومه
..#پاپیروس - سهدیدار
خسته از واژه و حرفیم، حکایت کافیست
دلپریشیم و همین بهر شکایت کافیست
کوچکیم، از سرمان میگذرد قامت غم
و همین بابت شب گریه به خلوت کافیست
-ریحانهشناوری
«الف، ب، ت... نه! الف، ب، ب...»
با خودش حرف میزند گاهی. درسهای امروزش را مرور میکند انگار. مادربزرگ مهربانش به من لبخند میزند. دخترک رو میکند به مادربزرگ و با خوشحالی میگوید: «امروز یه نفر رو زدم!». مادربزرگ رو ترش میکند، خم میشود روی دخترک، انگشت سبابهی دست چپش را بالا میگیرد و مادربزرگانه میگوید:«این کار بدیه! خانم مدیر میگه این دختر بهدرد مدرسه اومدن نمیخوره..» و دخترک سرخوش از کار امروزش باز با خود حرف میزند. و من انگار میکنم روزگار کودکیام مقابل چشمانم نشسته است. دخترک، آیینهی عبرت شدهاست برای من؛ عبرت گذران بودن دنیا. من نیز عبرتی مقابل چشمان قهوهای رنگ او که به من زل میزند، خندهی چشمانش سُر میخورد و روی خط لبش میافتد و نگاهش را به گردوهای لقمهاش گره میزند. من آن روزها مدام در این فکر بودم که چندسال بعد، وقتی از روبروی دبستانمان میگذرم کجا خواهم بود، چهکاره خواهم بود، چگونه خواهم بود؟! حالا از آنجا عبور میکنم و پاسخ آن سوالات را میدانم. اما سوالات بعدی را چه زمان پاسخ خواهم گفت؟!
آیا او هم به اینها فکر میکند؟ کاش در من بیشتر نگاه کند و در چشمهایم هرآنچه که باید را ببیند. کاش آیینهی خوبی برایش باشم؛ آیینهی خوبِ خوبیها..
-ریحانه شناوری
مَرقومه
میان عکسها قدم میزدم، بلکه جای تنگِ دل، وا شود. روزهایی که در این شهر گذشت را مرور کردم. دیدم هربا
"
ما آدمهای دل سپردنیم. دلسپردگان، صدرنشین عشرت دنیایند و دلهایشان مدام در تپش است. من از زندگان سخن میگویم؛ مردگان را ازین کلام چه سود؟!
اما بانو! هیچکس، هرگز نمیگوید شما این تپش را خوش نمیداشتید. از منظر چشمانتان جز زیبایی روایت نمیشود.. کجا بروم؟ کجا بنشینم؟ در کدام کتاب بخوانم؟ چه کسی به من میآموزد؟ که چنین دلداده باشم.. من عشق نمیجویم؛ عشق در من و با من است، هرکجا میروم. من طریقهی عشقبازی میجویم. دل را همه دارند؛ عشق را نیز. چگونه میتوان دل را به این عشق و عشق را در این دل، جاودانه و ابدی نگاه داشت؟ چگونه میتوان دل در تپش ماند؟ چگونه میتوان میان صفا و مروهی وادی طف، با دل نگریست، به دل گریست، و جز زیبایی چیزی ندید..
من دلدادگی را از شما مخدرات آموختم. دلدادگی رکن اصلی حیات طیبه است انگار. من آمدهام بیاموزم "زینب سلام الله علیها" بودن را ...
- ریحانه شناوری