#قسمت_ششم
🔸بهروز را باید جور دیگر معنا کرد. جور دیگر باید فهمید، دید و شناخت. یک زمینی آسمانی که به وسعت کل آسمانها به نظر میرسید. او نیامده بود که بماند.
روزهای آخر جنگ او را به منطقهای در شلمچه فرستاده بودند. مهرعلی ابراهیمنژاد با او در آن منطقه آشنا شده بود. او بهروز را تا آن روز ندیده بود. میگفت: «جوانی قدبلند و لاغراندام با چشمهای رنگی را دیده که پرانرژی و سرحال به محل استقرارش میرفته.»
بهروز و چند نفر همراهش در نقطهای مقابل نیروهای عراق باید میجنگیدند. ابراهیمنژاد هم با چهار نفر در نقطهای دیگر مستقر بود. کسی که آنها را مأمور این کار کرده بود مرتضی قربانی بود. او آنها را در آنجا مستقر کرده و خودش برای جور کردن و رساندن پشتیبانی به خط عقب رفته بود.
بهروز با دستهای تقریباً خالی از سلاح در دشتی پر از نیروهای دشمن مردانه ایستاده و همانجا شهید شده بود.
بهروز را که به قم آوردند، بدنش سوخته و سیاه شده بود. جنازهاش پانزده روز در آن بیابان زیر آفتاب و گلولههای دشمن مانده بود. شیمیایی هم شده بود. آن شب تا صبح با او حرف زدم. از بچههایی که آمده بودند و مسئول آنجا خواستم شب در کنارش بمانم. مرا میشناختند و قبول کردند. ساعتهایی که پیش او بودم تکلیف خودم را با زندگی و آیندهام معلوم میکردم. در آن لحظات، انگار بهروز نشسته بود و راه و رسم زندگی را برای من ترسیم میکرد و من در خلوت خودم و آرامش دائمی بهروز تصمیمم را برای ادامۀ راه گرفتم.
🔹ادامه دارد ...
➺@markaz_strategic_roshd