eitaa logo
حوادث بدون مرز 🚨
1.8هزار دنبال‌کننده
8 عکس
3 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍏﷽ 💠وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ … 💠و از قرآن، آنچه شفا و رحمت است براى مؤمنان، نازل مى کنیم;و ستمگران را جز خسران نمےافزاید. 🌷اسراء/82
🔰 ڪل طب 🌷👈خداوند تبارڪ و تعالی همه‌ی علم طب را در نصف آیه خلاصه فرمودند 💠👈حضرت امیر علیه السلام مےفرمایند خداوند تبارڪ و تعالے در قرآن ڪریم درآیه‌ای ڪل طب را جمع نمودند ( وَ ڪُلوا وَاشرَبوا ولا تُسرِفوا) بخورید و بنوشید ولے اسراف نڪنید. 💠👈امام صادق علیه السلام مےفرمایند چیزی ڪه برای بدن مفید است اسراف نیست ، اسراف فقط در چیزی است ڪه برای بدن مضر است. بنابراین معنای این آیه بخورید و بنوشید ولے مضر نخورید. ⭕️👈تراریخته ، داروی شیمیایے ، هر غذایے ڪه برای انسان ضرر دارد و همچنین زیاده روی در خوردن و نوشیدن هم شامل می شود ، انسان نباید زیاد غذا بخورد و نباید زیاد آب و مایعات بنوشد.
🍏 #راز_بدنی_سالم ♥️•☜امام رضا (؏ ): ✍ڪسی ڪه می خواهد بدنی سالم و سبڪ و ڪم گوشت داشته باشته باشد ، از شامش بڪاهد 📚 طب الرضا 🍒 @tebesamen
#تخم_مرغ ♥️•☜امام رضا علیه السلام ✍از افراط درخوردن تخم مرغ بپرهیزید؛ زیرا این افراط ڪبد را از عمل منظم باز میدارد 📚رساله طب الرضا 🍒 @tebesamen
✴️•⇦ #جلوگیری_از_جوش_زدن ♥️✨امام رضا (؏)؛ ✍اگر مےخواهے ڪه در بدنت جوش و جز آن رُخ ننماید ، هنگام در آمدن به حمام ، چرب ڪردن بدن خود را به روغن بنفشه ، آغاز ڪن ♥️➯ @tebesamen
🍂🍒🍃🍇🍂🍏🍃 🍌🍃🍓🍃 🍃🍉🍂 🍎🍃 🍂 💠عوارض خوردن تخم مرغ و ماهی با هم ⚠️با هم خوردن تخم مرغ وماهی ضرری دارد ♥️•☜امام رضا عليه السلام می فرمایند: ✍بايد از اين بپرهيزى كه تخم مرغ و ماهى را همزمان در معده گِرد آورى ؛ چرا که ، زمانی که اين دو با يكديگر در معده جمع شوند؛بیماری قولنج ، بواسير و دندان درد به وجود مى آورند . 📚طبّ الإمام الرضا عليهالسلام ، صفحه 63 ، بحار الأنوار ، جلد 62 ، صفحه 321 🍒 @tebesamen 🍂 🍎🍃 🍃🍉🍂 🍌🍃🍓🍃 🍂🍒🍃🍇🍂🍏🍃
درود بر جهنم این داستان واقعی است🔞 -کمک کمک، به دادم برسید، تورو خدا یکی کمک کنه. صدای خاله ناهید بود که اول صبحی با صدای بلند کمک میخواست، از در خونه به بیرون دویدم و رضا هم تازه سر رسیده بود، همسایه‌های دیگه هم نگران پشت در خونه خاله ناهید و پارسا جمع شده بودن، رضا قلاب گرفت و من از دستای رضا بالای دیوار رفتم و از اون طرف پایین پریدم و در خونه رو برای بقیه باز کردم، به دنبال صدا از پله های توی حیاط بالا رفتیم و به پشت بوم رسیدیم. پارسا لبه پشت بوم به سمت خونه منیژه خم شده بود و مادرش یکی از دستای پارسا رو محکم بغل گرفته بود و برای اینکه بتونه نگهش داره روی زانوهاش نشسته بود و با تمام زورش دست پارسا رو نگه داشته بود و سعی میکرد اونو از لبه کنار بکشه. همه با دیدن این صحنه بهت زده شده بودیم و بالاخره با صدای عجز خاله ناهید، من و رضا به سمتشون دویدیم و سعی می کردیم پارسا رو از روی لبه پایین بکشیم اما زورمون بهش نمی‌رسید، با کمک چند تا از همسایه‌ها به‌سختی اونو از لبه پشت‌بوم کنار کشیدیم، همین که از لبه فاصله گرفتیم پارسا بیهوش شد و توی بغل رضا افتاد. توی همهمه و گریه‌های خاله ناهید من صدای خنده چند تا بچه رو از پایین توی حیاط شنیدم وقتی از بالا نگاه کردم بچه‌ای توی حیاط نبود. من محمدم، نفر چهارم اکیپ دوستانه ما؛ من، رضا، پارسا و منیژه. همگی همسن و همسایه قدیمی توی یک کوچه و محله هستیم و از وقتی چشم باز کردیم همو میشناسیم و با هم بزرگ شدیم و حالا در آستانه 25‌سالگی، پارسا و منیژه که همسایه‌های دیوار به دیوار هستن و بعد مدت‌ها دلدادگی قول و قرار ازدواج گذاشتن و با اجازه خونواده‌هاشون نامزد شدن. تا رسیدن آمبولانس به این فکر میکردم که چرا وقتی همه‌چی خوبه یه مشکل سر و کلش پیدا میشه و شادی رو اینچنین زهر میکنه؟ به این فکر میکردم خوب شد منیژه و خانوادش نبودن وگرنه کلی می‌ترسیدن؟ چرا پارسا میخواست خودشو بکشه؟ حالا اصلا چرا توی حیاط منیژه اینا؟ بینشون مشکلی پیش اومده؟ فکرای توی سرم تمومی نداشتن. آمبولانس و پلیس با هم رسیدن و بعد کلی سوال و جواب و گرفتن علایم حیاتی و چک قند، پارسا رو بهمراه خاله ناهید به بیمارستان بردن. من و رضا مردمو از خونه خاله ناهید متفرق کردیم و کلید و کارت ملی پارسا و گوشی خاله رو طبق دستور خاله از خونه برداشتیم و به سمت بیمارستان رفتیم. فک کنم چند ساعتی بود که توی بیمارستان بودیم و پارسا بهوش نیومده بود، حالا منیژه و پدرش هم بعد خبردار شدن خودشون رو به اورژانس رسونه بودند و منیژه با نگرانی ازمون حال پارسا میپرسید. تقریبا تمام آزمایشات پارسا خوب بودن و جز مقدار ناچیزی الکل توی خونش چیزی پیدا نکردن، اما حالا دو روز از اون روز میگذره و پارسا هنوز هم به هوش نیومده. من و رضا و منیژه در بیمارستان ول نکردیم و یجورایی توی ماشین زندگی میکنیم و هر از گاهی جامون با مادرش عوض میکنیم. بعد از پنج روز هوشیاری پارسا برگشته و حالش بهتر شده اما چیز عجیبی که وجود داره خشم و نفرتی که از ما توی چشماش موج میزنه انگار مارو نمی‌شناسه، دستاش به تخت بستن و بی‌اختیاری ادرار و مدفوع داره. توی روز ده بستری برای پارسا مشاوره روانپزشکی گذاشتن، طبق نظر روانپزشک از صحبتای پارسا اینجور میشه برداشت کرد که چیزای عجیب می‌بینه و می‌شنوه، میل به خودکشی داره و از همه بدتر که میل به آسیب به دیگرانو هم داره. بخاطر حال عجیب پارسا اونو انتقال دادن بخش روانپزشکی و دیگه نذاشتن کسی همراهش بمونه. امروز روز پانزدهم بستری پارسا ست، دکترش میگه شاید در اثر مصرف یه ماده مخدر دچار سایکوز شده و احتمال داره هیچ وقت خوب نشه.... ادامه دارد 🇮🇷مرکز طب اسلامی 🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
روز بیستم بستری، هنوز پارسا به تخت بسته ست و به هر کدوممون فرصت کوتاهی دادن تا ببینیمش ، دیگه طاقت نیاوردم و بعد بیست روز مقاومتم شکست و اشکام جلوش روانه شدن و ازش خواهش کردم که بخاطر ما و مادرش بجنگه و خوب شه. بهم نگاه کرد و بعد یه خنده ی گریه شروع کرد فحش‌های ناموسی دادن بهم، انقدر بلند فحش داد که پرستارا با آمپول به سراغش اومدن و آرومش کردن و من وقتی برگشتم بیرون انگار همه، تمام حرفاشو شنیده بودن و مادرش عاجزانه ازم عذرخواهی می کرد، بدون هیچ ناراحتی به خاله ناهید دلداری دادم و گفتم که وضعیت پارسا رو درک میکنم‌. روز بیست و دوم مادرش ازم خواست که تا با ماشین جایی برسونمش‌. انگار با ناامید شدن خاله خرافات جای خودشو توی ذهن و قلب هممون باز میکرد. توی روز بیست و پنجم به سومین رمال و جن گیر سر زدیم، اینم مثل بقیه مقداری پول ازمون گرفت و بهمون دعایی داد که بخوردش بدیم، چند روز بعد دعا و طلسمی نیست که نگرفته باشیم و به ضرب و زور به خوردش نداده باشیم یا به تنش آویزون نکرده باشیم. دکترش کاری بهمون نداره و به پرستارا هم گفته راحتمون بزارن، انگار اونم از درمان پارسا ناامید شده‌. روز سی ام، بهبودی توی حالش حاصل نشده و دکتر میخواد از بخش انتقالش بده به یه آسایشگاه اعصاب و روان. به اصرار شدید خاله ناهید میاریمش خونه، برای اینکه به کسی آسیب نزنه دستاشو به تخت آهنی می‌بندیم و نوبتی من ، رضا و منیژه پیششون می‌مونیم. نگهداریش تو خونه سخته، گاهی حتی به زور هم نمی‌‌تونیم بهش غذا و داروهاشو بدیم، آروم نمیگیره و بعضی شبا یه بند داد میزنه، حتی خاله ناهید از ترس آبرو به بستن دهانش رضایت داده. به روز چهلم رسیدیم، هممون هم خسته شدیم و هم ناامید. امروز منیژه رو کنار پارسا گذاشتیم و با خاله ناهید به چندمین رمالی که بقیه توصیه کردن سر زدیم ، برخلاف بقیه بزک دوزک کمتری داره و ساده پشت یه میز چوبی روی زمین نشسته و خطاطی میکنه ، با دست اشاره میکنه که بشینیم، صدای قیژقیژ نی رو کاغذ روانمون رو می‌خراشونه و بعد از اینکه قلم‌نی رو کنار میزنه از خاله ناهید علت اومدن مونو می‌پرسه. شاید هزارمین بار که خاله ناهید ماجرا رو میگه اما حتی یه واو رو هم از تو نمیزنه: روز قبلش بود که کله سحر تازه رسید خونه، حالش همچین خوب نبود تلو خورون خودشو به اتاقش رسوند و روی تختش ولو شد، صبح قبل اینکه برم کارگاه خیاطی برای صبحونه صداش زدم، روی شکم خوابیده بود و دستش بالا اورد و اشاره کرد که نمیخواد. مثل همیشه از اینجاش با گریه همراه میشد و ادامه داد: حاج‌آقا بعد فوت پدرش، من تنهایی با دوخت و دوز و رفو لباس های مردم این بچه رو بزرگ کردم ، شب که رسیدم خونه دیدم هنوز خوابه، فکر کردم بیدار شده و چیزی خورده و دوباره خوابیده، چه میدونستم، فردا صبحش دوباره صداش زدم اما اینبار هیچی، رفتم بالا سرش، تکونش دادم، قربون صدقش رفتم؛ مامان، پارسا، عزیزم. گریه‌های خاله شدت گرفت و نتونست بقیشو بگه ، میخواستم من حرف بزنم و بگم بعد همون صبح میخواسته خودشو بکشه که اون آقا اشاره کرد بزار آروم شه و خودش بگه. خاله آروم‌تر شد و گفت؛ بیدار شد اما انگار منو نشناخت و یدفعه از روی تختش بلند شد و سراسیمه رفت توی حیاط، منم هراسون پشت سرش رفتم، صورتشو با دستش پوشوند تا آفتاب توی صورتش نخوره و مث جن‌زده‌ها وسط حیاط سرجاش ایستاده بود و گردنش تیک برداشته بود و به اطراف نگاه میکرد، نگاش که به پله‌های گوشه حیاط افتاد، با سرعت از پله‌های پشت بوم بالا رفت و منم با این پای علیلم دنبالش. خدا خواست زود رسیدم، اگه ثانیه ای دیر می‌رسیدم زبونم این داستان ادامه دارد 🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
🤲 دعای روز شانزدهم ماه رمضان ❇️ خدایا مرا در این ماه به همراهى و همسویى با نیکان توفیق ده و از همنشینى با بدان دور بدار و به حق رحمتت به خانه آرامش جایم ده و به پرستیدگى‌ات اى پرستیده جهانیان. 🇮🇷مرکز طب اسلامی 🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
🔅 دعای هر شب و هر روز ماه رمضان 🔰 شيخ كفعمى در مصباح و بلدالامين و شيخ شهيد در مجموعه خود از حضرت رسول (صلى‌الله عليه وآله) نقل كرده‌اند كه آن حضرت فرمود: «هر كه اين دعا را در ماه رمضان بعد از هر نماز واجبى بخواند حق تعالى بيامرزد گناهان او را تا روز قيامت.» 💠 و آن دعا اين است: 🔹اللَّهُمَّ أَدْخِلْ عَلَى أَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُورَ 🔸اللَّهُمَّ أَغْنِ كُلَّ فَقِيرٍ 🔹اللَّهُمَّ أَشْبِعْ كُلَّ جَائِعٍ‏ 🔸اللَّهُمَّ اكْسُ كُلَّ عُرْيَانٍ 🔹اللَّهُمَّ اقْضِ دَيْنَ كُلِّ مَدِينٍ‏ 🔸اللَّهُمَّ فَرِّجْ عَنْ كُلِّ مَكْرُوبٍ 🔹اللَّهُمَّ رُدَّ كُلَّ غَرِيبٍ 🔸اللَّهُمَّ فُكَّ كُلَّ أَسِيرٍ 🔹اللَّهُمَّ أَصْلِحْ كُلَّ فَاسِدٍ مِنْ أُمُورِ الْمُسْلِمِينَ‏ 🔸اللَّهُمَّ اشْفِ كُلَّ مَرِيضٍ 🔹اللَّهُمَّ سُدَّ فَقْرَنَا بِغِنَاكَ 🔸اللَّهُمَّ غَيِّرْ سُوءَ حَالِنَا بِحُسْنِ حَالِكَ‏ 🔹اللَّهُمَّ اقْضِ عَنَّا الدَّيْنَ وَ أَغْنِنَا مِنَ الْفَقْرِ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِيرٌ. 🇮🇷مرکز طب اسلامی 🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
CQACAgQAAxkBAAEcdHpmA3WAc90GVlI4TuOEVKaUv7qTtwACcw0AAlpFgFEvfju-UI2rjjQE.mp3
4.26M
📖 تندخوانی جزء شانزدهم قرآن کریم 🇮🇷مرکز طب اسلامی 🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆ببینید 🔺درد معده ▫️کاهش وزن ▫️کاهش‌کلسترول ▫️درمان درد دندان ▫️رفـع بوی بد دهان ▫️درمان عفونت مثانه ▫️جـلوگیـری از آنفلوآنزا 🔻درمان التهاب مفصل‌«آرتریت» 🇮🇷مرکز طب اسلامی 🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
اگر در مسیر سفر دچار حالت تهوع می‌شوید ؛ پیش از سوار شدن به وسیله نقلیه مقداری چای زنجبیل بنوشید. خوردن زنجبیل بیماری سفر را کنترل می‌کند و از استفراغ و حالت تهوع در هنگام سفر کاملا پیش‌گیری میکند 👌 🇮🇷مرکز طب اسلامی 🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
حوادث بدون مرز 🚨
روز بیستم بستری، هنوز پارسا به تخت بسته ست و به هر کدوممون فرصت کوتاهی دادن تا ببینیمش ، دیگه طاقت ن
لال خودشو از بالا پشت بوم پرت میکرد پایین. اینقد کمک خواستم تا اومدن کشیدنش پایین، یه پنج روزی پسرم بیهوش بوده و چشم باز نکرد، الان چهل روزه که میگذره و پسرم داره جلوی چشمام آب میشه و دکترا حتی نمیدونن دلیلش چیه. حاج رمضان دستی به ریش بلندش کشید و پسر کوچیکشو صدا زد تا عباشو بیاره. -پاشین، بریم ببینیمش. اولین باری بود که یه دعاگیر میخواست بیاد و ببینتش. با حاجی به در خونه رسیدیم، قبل ورود به خونه وردی خوند و به در خونه فوت کرد بعد وارد حیاط شد و گفت: خونه تون سنگینی خاصی داره و بوی تعفن و گندیدگی میده. دیگه مطمئن شدم اینم یه کلاهبردار دیگه ست و اینطوری میخواد پیاز داغشو زیاد کنه تا پول بیشتری بگیره، وارد اتاقی که پارسا رو توش نگه داشته بودیم شد ، پارسا خوابیده بود و حاجی لبه تخت نشست و شروع کرد ورد خوندن و انگشت سبابه‌شو از فرق سر پارسا تا میون چشماش کشید. برای لحظه‌ای چشماش باز شدن و جای چشماش پر از خون و چرک بود و بعد از یه پلک زدن چشماش عادی بنظر اومدن. همه این صحنه رو دیدم و هاج و واج بهم نگاه میکردیم. یک ساعتی بود میون داد و فریاد پارسا، ایشون دعاهاشو میخوند و کف دستشو روی صورت پارسا میکشید. بالاخره بلند شد و گفت؛ این کار من نیست انگار دعاهای من روش بی‌تاثیره، اگه لطف کنین منو برگردونین. خاله عبای حاجی رو توی دستش گرفت و با اشک و زاری التماس میکرد که حاج رمضان بازم سعی کنه اما حاجی سرشو پایین انداخته بود ، بعد کمی گوش دادن به خاله و با شرمندگی بازم گفت؛ ازش کاری ساخته نیست و از من خواست که برسونمش . دم در خونش رسیدیم و قبل پیاده شدنش، ازش خواستم بگه چه مبلغی باید بهش بدیم؟ نگاهی به چهرم انداخت و گفت: هیچی پسرم! از ماشین پیاده شد و قبل بستن در گفت: وایسا تا برگردم! مدتی بیرون منتظر موندم که پسر کوچیکش اومد دم در و گفت؛ بابا میگه بیان تو. باید بخاطر پارسا التماسش میکردم و منم ازش میخواستم که دوباره سعی کنه ، قبل اینکه زبون باز کنم کاغذی بهم داد و گفت: این آدرس شیخ هرمزه، معلوم نیست جوابتونو بده یا نه اما اگه کسی قادر باشه کاری بکنه اونه . قبل خروجم از در گفت: اون جوونک با خودتون ببرین، فرصت کمی برای نجات دادنش مونده. آدرس و حرفای حاج رمضان رو به خاله رسوندم و حالا برخلاف همیشه منم موافق بودم که باید بریم تا شیخ هرمز پیدا کنیم، طبق آدرس دویست کیلومتری باهاش فاصله داشتیم، با رضا هماهنگ کردیم و عصر همون روز با قفل و زنجیر پارسا رو سوار ماشین کردیم به همراه خاله ناهید به سمت شیخ هرمز راه افتادیم، پارسا بخاطر آرامبخش های قوی که به خوردش داده بودیم همون اول جاده خوابش برد . هوا تقریبا تاریک شده بود که میون جاده آدمی ایستاده بود و عاجزانه برای کمک دست تکون میداد. خاله و رضا هم بخواب رفته بودن، کمی جلوتر کنار زدم و توی آیینه ماشین نگاه کردم، به سمت ماشین می دوید وقتی از ماشین پیاده شدم کسی نبود، چند متری از ماشین دور شدم اثری از اون آدم نبود، برای بار آخر اطراف دقیق نگاه کردم اما دود شده بود تا به سمت ماشین برگشتم، روی صندلی عقب ما بین رضا و پارسا آدم دیگه ای نشسته بود. به سمت ماشین دویدم اما همین که به ماشین رسیدن بازم هیچکس نبود. سوار ماشین شدم و سریع حرکت کردم، به نظرم خستگی و خواب‌آلودگی و روبه‌رو شدن با حاج رمضان باعث توهماتم شده بودن. توی فکرای خودم بودم که برای لحظه ای صدای نفسی پشت گوشم شنیدم و همین که توی آیینه نگاه کردم، همون مرد روی صندلی عقب نشسته بود و سرش از مابین صندلی ها به سمت من و خاله جلو آورده بود. با دستپاچگی سرمو به سمت عقب چرخوندم... ادامه دارد 🇮🇷مرکز طب اسلامی 🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
🤲 دعای روز هفدهم ماه رمضان ❇️ خدایا مرا در این ماه به‌سوى کارهاى شایسته هدایت فرما و حاجت‌ها و آرزوهایم را برآور، اى آنکه نیاز به روشنگرى و پرسش ندارد، اى آگاه به آنچه در سینه جهانیان است بر محمّد و خاندان پاکش درود فرست. 🇮🇷مرکز طب اسلامی 🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
CQACAgQAAxkBAAEcgWhmBMhQ97VQfnMzAsTS85zdGorrFQACHwMAAvbmFAflH-u3DrRkMzQE.mp3
3.8M
تندخوانی جز هفدهم التماس دعا 🇮🇷مرکز طب اسلامی 🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اين پنجاه و چند ثانيه فيلم، برش‌هايى از تاريخِ سربلندى است كه نامشان در قلب ايران ما تا ابد مى‌درخشد. این اسم‌ها و چهره‌ها را بخاطر بسپارید، شاید تا هزار سال دیگر ایران فرزندانی به این کیفیت به خود نبیند. خوب نگاه کنید: چشم‌های درخشان «محمدابراهيم همت» و نگاهی که آدم… 🇮🇷مرکز طب اسلامی 🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرنی دورنگ با خامه که هر چی از خوشمزگیش بگیم کم گفتیم و حسابی سر سفره افطار میچسبه💛 🇮🇷مرکز طب اسلامی 🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
ماجرای بی بی مریم... ... میره سونو گرافی و متوجه میشه شکمش باد کرده و خالیه چیزی داخلش نیست! بسیار شگفت زده میشه که چجور همچین چیزی ممکنه. که دکتر بهش میگه احتمالا قرصی بهت دادن و باعث شده شکمت اینجور بشه و به نظر بیاد که باردار هستی. دختر که قضیه رو فهمید به روستا میره و به خانم های روستا این موضوع رو میرسونه، خانما هم تایید میکنن که وقتی میرفتن اونجا بی بی مریم بهشون شربتی میداده و بعد براشون دعا میکرد! وقتی بی بی مریم لو میره داخل خونه زندانیش میکنن تا پلیس برسه، هرچقدر التماس میکنه مردم روستا که با احساساتشون بازی شد رضایت نمیدن. پلیس دستگیرش میکنه و با شکایت مردم روستا روانه زندان میشه. کلاهبردار های زیادی هستن که از نقاط ضعف مردم سوء استفاده میکنن و بفکر جیب خودشون هستن. خیلی از مواردی که خودشون رو دعا نویس و... معرفی میکنن در واقع قصد خالی کردن جیب مردم رو دارن. بابت تاخیر در ارسال داستان حلالمون کنید🌸 این داستان نزدیک به داستان واقعی بود با کمی تغییر در اسامی و جذابیت بیشتر. داستان شماره 2 ادامه داره...
حوادث بدون مرز 🚨
لال خودشو از بالا پشت بوم پرت میکرد پایین. اینقد کمک خواستم تا اومدن کشیدنش پایین، یه پنج روزی پسرم
درود بر جهنم دوباره غیب شده بود همین که رومو به سمت جاده چرخوندم زنی میون جاده بود و برای اینکه زیرش نگیرم ترمز شدیدی کردم. کشیدم زیر زنه و چرخ های ماشین از روی تنش رد شدن، بخاطر ترمز شدید جفت راهنمای ماشین روشن شده بود و چشمک میزدن. خاله و رضا از خواب پریده بودن و با نگرانی ازم می‌پرسیدن چی شده؟ با دلهره گفتم: فک کنم یه زنو زیر گرفتم. هر سه‌مون پیاده شدیم با چراغ زیر ماشین و پشت ماشین و اطراف جاده رو بررسی میکردیم، سرمونو که چرخوندیم پارسا به همراه دونفر دیگه روی صندلی عقب نشسته بود و سریع اون دونفر غیبشون زد . به بقیه نگاه کردم خاله و رضا هم با سر تاکید کردن که این صحنه رو دیدن. دست و پام می‌لرزید و رضا جای من پشت فرمون نشست و خاله که ترس من از کنار پارسا نشستن دید کنار پسرش نشست و منم روی صندلی جلو نشستم . طبق آدرس به خانقاه شیخ هرمز رسیدیم، پارسا همه مسیر خواب بود و حالا بعد ایستادن جلوی در یکسره داد می‌کشید و خودش به شیشه و صندلی ماشین می‌کوبید. من و خاله پارسا رو نگه داشته بودیم تا آسیبی به خودش نزنه، قبل اینکه رضا در بزنه در خانقاه باز شد و مرد جوانی بهمون گفت؛ منتظرمون بودن. اما پارسا رو هیچ‌جوره نمی‌تونستیم کنترل کنیم و پیاده نمی‌شد، من و رضا و مادرش فقط نگهش داشته بودیم تا آسیب کمتری به خودش بزنه، مردی که دم در بود و به داخل رفت و درو بست. ادامه دارد...
ضمن عرض تسلیت خدمت عزاداران حسینی🖤 به زودی نام کانال از «طب» به «حوادث بدون مرز» تغییر خواهد کرد ان شاءالله فعالیت بیشتری خواهیم داشت. ✍🏻بابت تاخیر در ارسال داستانها در کانال عذر میخوام، متأسفانه کپی های زیادی صورت میگیره و کسی پاسخگو نیست و همین سبب ضرر و زیان کانال دار میشه لذا ناچاریم چنین مواردی رو با تاخیر ارسال کنیم. به بزرگواری خودتون حلال کنید🙏😔 التماس دعای فراوان❤️