|🟥🟥🟥 مرصاد 🟥🟥🟥|
آثار اعراض نفسانی مثل غضب و حسد،ترس ،غم ،حزن شادی و... بر سلامت و بیماری انسان این سخنرانی خیلی شیرین است فقط با حوصله گوش فرا دهید متشکرم ومن الله التوفیق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه های مکتب حاج قاسم ❤️🌷
🔴پيشنهاد عربستان به ايران: سرنوشت عوامل اينترنشنال به ما ارتباطی ندارد، ما را هدف قرار ندهيد
🔹 بنابر ادعای برخی رسانهها، شنیدهها درباره پیام برخی کشورهای عربی و اروپایی به ایران، احتمال استرداد برخی اعضای اپوزیسیون ایران در قبال عدم اقدام تلافی جویانه تهران، فرانسه، انگلیس، آلمان، عربستان، امارات و ترکیه با ارسال پیامها و واسطههایی در جهت گریز از عوامل تجزیهطلب و تحت حمایت این چند دولت، پیشنهادات مختلف و اطلاعات قابل توجهی را برای جلب رضایت ایران، مطرح و به اشتراک گذاشتهاند.
🔹 ادعا شده است که محور اصلی و عمده، معامله بر سر اعضای اپوزیسیون و مخالفان در برابر گذشت ایران از عملیات آشکار و پنهان در خاک این کشورهاست.
🔹 همچنين عربستان از طريق يكی از كشورهای عرب نزدیک به ايران پيام داده كه عملكرد اينترنشنال را به پای ما ننويسيد و سرنوشت عوامل اين شبكه برای ما اهميتی ندارد.
🔹 اين پيام حاكی از آن است كه اعراب به ايران مبادله عوامل اين شبكه و يا خريد شبكه اينترنشنال را به ايران دادهاند.
🔹همه اين پيشنهادات در قبال هدف قرار ندادن عربستان توسط ايران بوده است./جامجم
🔴شوکه شدن سردار سلیمانی از دستور رهبر انقلاب
🔹سردار سلیمانی :
ما یکی از اشرار بزرگ سیستان و بلوچستان را که سال ها به دنبال او بودیم و هم در مساله قاچاق مواد مخدر خیلی فعالیت می کرد و هم تعداد زیادی از بچه های ما را شهید کرده بود با روش های پیچیده اطلاعاتی برای مذاکره دعوت کردیم به منطقه خاصی و پس از ورود آنها به آنجا او را دستگیر کردیم و به زندان انداختیم. خیلی خوشحال بودیم.
در جلسه ای که خدمت رهبر انقلاب رسیده بودیم من این مساله را مطرح و شرح ماوقع را به ایشان گفتم و منتظر عکس العمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم.
رهبری بلافاصله فرمودند: همین الان زنگ بزن آزادش کنند. من بدون چون و چرا زنگ زدم، اما بلافاصله با تعجب زیاد پرسیدم آقا چرا؟ من اصلا متوجه نمی شوم چرا باید این کار را می کردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟رهبری گفتند: مگر نمیگویی دعوتش کردیم؟ بعد از این جمله خشکم زد. البته ایشان فرمودند: حتما دستگیرش کنید. ما هم در یک عملیات سخت دیگر دستگیرش کردیم. مرام شیعه این است که کسی را که دعوت می کنی و مهمان توست حتی اگر قاتل پدرت باشد، حق نداری آزار بدهی.»
⭕️عملکرد اصلاحطلبان در اغتشاشات اخیر بدتر از منافقان صدر اسلام بود
🗞روزنامه جوان:
🔹مدعیان اصلاحطلبی در آوردگاههای مختلف با نظام بودهاند یا بر نظام؟ این پرسشی است که اصلاحطلبان با یکی به نعل و یکی به میخ زدن از پاسخش طفره میروند.
▫️روزنامه جوان در این زمینه نوشته: اصلاحطلبان درون کشور دنبال اغتشاش نبودند و از اغتشاش استقبال نکردند، اما همه آنچه انجام دادند بدتر از کار منافقان مدینه در صدر اسلام بود
🔹ابتدا آتش تهیه مهسا امینی را ریختند...آنقدر در این موضوع دمیدند که بزرگانشان همچون محقق داماد و خاتمی نیز بازی خوردند و بیانیه خونخواهی صادر کردند و تا زدوخوردها در خیابان شروع شد، گفتند ما با خشونت مخالفیم، اما صرفاً نظام را به خشونت و سرکوب متهم کردند و دیگر هیچ؟
🔹فاجعه شاهچراغ شیراز را گردن نظام انداختند (سعید شریعتی و...) شهادت کودک دهساله ایذهای را گردن نظام انداختند (محمود صادقی، پروانه سلحشوری، زیباکلام و...) آمارهای بیمبنا از کشتهها درست میکردند (زیباکلام، صادقی و...) شهدای مظلوم را کسانی معرفی کردند رفتهاند پرچم و قرآن بسوزانند، اما تصادفاً مورد اصابت قرارگرفتهاند و کشتهاند و حالا صداوسیما به آنان شهید میگوید (شکوریراد سخنگوی اصلاحات) بهاندازه سر سوزن با نظام همراهی نکردند
🔴 سردار قاآنی به عربستان گفته تفاله اما مثل اینکه این مسئله به مذاق برخی مزدورهای سعودی در جریان اصلاحات خوش نیومده و بدجوری عمله های سعودی رو عصبانی کرده!
همین آدمها همیشه شعار میدن ما آریایی هستیم و عرب نمیپرستیم! ولی اینکه بلافاصله صداشون در میاد مشخصه حسابی منافعشون با منافع سعودی گره خورده است.
ضمنا جناب عبدی اگر اشکالی به این سخنان وارد بود یقینا وزیر امور خارجه خودشون اظهار نظر میکردند. هشت سال با سیاست منفعلانه دوستان شما هر چه عزت و اقتدار بود را از دست دادیم بگذارید چند سال با سیاست مقتدرانه عزت از دست رفته را بازگردانیم. شما از عزت و اقتدار حرف نزنید که مضحکه خاص و عام خواهید شد. شما مراقب منافع مشترکتون باشید .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 میخواستن مردم باور کنند که با مهسا امینی همچین کاری کردن !
بالا کانادا ۲۰۱۷
ایران ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نقشه ایران از ۳۲۰۰ سال پیش از میلاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چه بزن بزنیه فرانسه 😂
29.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 قاتلین شهید سردار سلیمانی باید تقاص پس دهند!
🔹کفش سردار سلیمانی به سر قاتل او شرف دارد.
#شهید_سلیمانی
#حاج_قاسم
هدایت شده از k
🌹سلام، وقت بخیر.....
دوستان عزیز ی که داستان
تقسيم رادنبال می کردید، فصل اول
این کتاب پایان یافت وازامشب فصل
دوم را به توفیق الهی شروع می کنیم
درفصل اول بابابک وسوزان آشناشدید
که این دوبرای عادی نشان دادن وضعیت
خودشان برای گرفتن ویزا واقامت در ترکیه چه سختیهایی راتحمل کردند.....
🔅درفصل دوم باعملیاتی که برای نفوذ
دربین دشمنان انجام می دهندتاازنقشه های آنان باخبرشوندودرنهایت نقشه های دشمن راخنثی کنند، آشنا می شوید.
🌹سرداردلها راهمه می شناسند،و دوستش دارند، ولی این سربازان گمنام امام زمان علیه السلام راکسی نمیشناسد
واکثراًهم ازنقش مؤثرآنان برای حفظ و
حراست ازاین انقلاب بی اطلاع هستند.
برای سلامتی همه عاشقان وخادمان
انقلاب اسلامی صلوات..
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت هفدهم»»
ده سال قبل-سالن مسابقات دفاع شخصی بانوان
خانم فرحی که مربی جاافتاده و سر حالی بود، وسط هیاهوی زیادی که جمعیت حاضر در سالن داشتند به چشم تک به تک دخترا که دورش جمع شده بودند نگاه میکرد و آخرین تذکرات را میداد. با داد، جوری که صداش از فاصله کم شنیده بشه میگفت: خیلی فاصله نگیرین. این ده بار. خانما ... فاصله نگیرین. دخترا وقتی تو دعوا ازشون فاصله میگیرن، جری تر میشن. مثل پسرا نیستن که محاسبه کنن و دورادور شاخ و شونه بکشن. خیلی از حریفتون فاصله نگیرین.
یکی از دخترا گفت: خانم اگه اون خواست فاصله بگیره چی؟
خانم فرحی با تندی جوابش داد: اینو دیگه تو نپرس! دختر صد بار به خودت گفتم باید بری دنبالش و نذاری به طرفت دورخیز کنه. زهرا تو آماده ای؟ مسابقه اول تو هستیا. حواست هست؟
زهرا: آره خانم. حواسم هست.
خانم فرحی: اگه تو ببری، روحیه و انگیزه بچه ها صد برابر میشه. میگیری چی میگم؟
زهرا با شور و اشتیاق جواب داد: خانم ناامیدتون نمیکنم.
بچه ها رفتند کنار. زهرا موند و خانم فرحی. خانم فرحی زهرا را به طرف خودش کشوند و لبش گذاشت درِ گوش زهرا و حرفهایی زد که باعث شد زهرا چشمش را ببند و برای لحظاتی فقط به کلماتی تمرکز کند که خانم فرحی درِ گوشش میگفت. بعدش هم زد به پشت شونه اش و گفت: بسم الله دختر! رو سفیدم کن.
زهرا بسم الله گفت و رفت وسط. یه دختر دیگه هم از اون طرف اومد وسط. هر دوشون روبروی داور ایستادند و احترام کردند و مسابقه شروع شد. تا مسابقه شروع شد، زهرا فورا فاصله اش را با دختره کم کرد. دختره هم که فکر میکرد زرنگه، همون اول میخواست با یه لگد به شقیقه زهرا کار را تموم کنه که دید نخیر! از این خبرا نیست. به جای روی پای راستش، ران پای راستش به زهرا خورد. زهرا هم فورا پاهاشو گرفت و در یه حرکت، کوبوندش به زمین و تند تند شروع به مشت زدنی کرد.
اون دختره که خودشو باخته بود و فکر نمیکرد زهرا اینقدر تر و فرز باشه، فورا دستشو به تشک زد و تقاضای کات داد.
داور پرید وسط و اون دو تا رو از هم جدا کرد.
وقتی دختره از روی زمین پاشد، قشنگ میشد ترس رو از توقیافه اش خوند. ولی به خاطر اینکه کم نیاره، فورا شروع به حمله کرد اما زهرا با جاخالی هایی که میداد، حرکات اون دختر رو نقش بر آب میکرد. تا اینکه در یه لحظه، زهرا تا دید گارد دختره بازه، کل قفسه سینه و شکم دختره رو مشت کوبی کرد و همین طور با مشت های پیاپی، دختره رو به عقب و عقب و عقب تر برد تا اینکه یه مشت محکمتر خوابوند هشتیِ زیرِ قفسه سینه اش! با اون مشت آخر، دختره به اندازه دو یدان به عقب رفت و الان زهرا بهترین فرصت را داشت که بلند بشه و در یک چرخش کامل، با کف پای راستش، ترکیب چهره و وصورت دختره رو به هم بریزه.
همین کارو هم کرد ... دختره کل صورتش، بلکه کل بدنش برگشت ... تعادلش به هم خورد ... و با شدت هر چه تمامتر نقش بر زمین شد.
نقش بر زمین شدن اون دختر همانا و خروش جمعیت و سوت و کف و جیغ و هورای طرفدارهای زهرا هم همانا.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
مادر زهرا در حالی که پشت میز آشپزخانه نشسته بود و تعدادی عکس چهره های خلاف و چند تا کاغذ و خلاصه پرونده اطرافش بود، عینکش را برداشت و به دخترش گفت: زهرا جان! تو تنها ثمره زندگی من و بابات هستی. بابات سالها برای این کشور زحمت کشید. منم که خودت میبینی. فقط چهار پنج سال دیگه تا بازنشستگی دارم اما مثل روزای اول کار میکنم و پروژه میگیرم. ولی اجازه ندادم تو وسطِ مشکلات و کارای من گم بشی. تا حالا هم برای تصمیماتت احترام قائل بودم. اینم میسپارم دست خودت. بالاخره زندگی خودته. ولی لطفا وضعیت منو ببین. وضعیت خودتم ببین. من کاملا از جایی که ایستادم راضیَم. ببین تو به عنوان دخترم از من راضی هستی یا نه؟ چون قراره بعدا دخترت همین قضاوتو درباره خودت بکنه. حالا دیگه هر تصمیمی خواستی بگیر.
زهرا که داشت چاییشو هم میزد گفت: میفهمم چی میگی. میفهمم قربونت برم. وقتایی که خونه نبودی و ماموریت بودی، و من سرم روی پاهای مامان بزرگ بود، قصه های تو وبابا را برام میگفت. توقع داری دخترِ یه زن جسور و فعال، بشینه کنج خونه و هیچ کاری نکنه؟ من تمام اون شبا و روزایی که تو نبودی اما قصه هات بود، خودمو جای تو میذاشتم و تصور میکردم.
مادرش لبخندی زد و مکثی کرد و بعدش به زهرا نگاه کرد و گفت: تو جسور و بی باک ندیدی. تو 233 رو ندیدی که به من میگی جسور و فعال!
زهرا گفت: راستی چرا هر وقت میریم سرِ مزار 233 اینقدر خلوته؟ چرا حداقل رو سنگِ قبرش ننوشتن شهید؟
مادر که مشخص بود با شنیدن اسم 233 منقلب شده گفت: طبیعت کار ما همینه. مخصوصا خانما.
زهرا به مادرش نزدیکتر شد و پرسید: مامان بنظرت شهید میشم؟
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
مادرش خیلی جدی جواب داد: اگه شهید نشی من باید در تربیتم شک کنم! ولی یادت باشه که شهادت وسیله است. هدف نیست. اصل، حفظ نظامه. حفظ انقلابه. خب الان از من چه انتظاری داری؟
زهرا: فقط امضا کن و مثل همیشه بهم قوت قلب بده. من این راهو انتخاب کردم.
مادر: بابات امضا کرده؟
زهرا: گفته وقتی مامانت امضا کرد منم امضا میکنم.
مادر: ینی باهات حرف نزد؟ فقط همینو گفت؟
زهرا: مامان لطفا ... داره دیرم میشه.
مادر نگاهی به ساعت دیواری انداخت. بعدش هم کاغذ را برداشت و وقتی میخواست امضا کنه، یک لحظه چشمانش بست و پس از چند ثانیه باز کرد در حالی که امضا میکرد زیر لب گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا زهرامو به تو سپردم.»
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
دو روز بعد، زهرا با دیگر دوستان چادری اش از دانشگاه آمدند بیرون. وقار و وزانت از سر و روی این دخترها مخصوصا زهرا میبارید. یکی از دوستاش به بقیه گفت: آخیش. از وقتی با تو راه میریم دیگه هیچ پسری جرات اهانت به چادرمون نداره.
سپیده گفت: آره به خدا. مردشورشون ببرم. یادته همون پسره ... چه متلک هایی بهمون میگفت؟
فاطمه: آره ... چقدر بیشعور بود ... ولی خوشم اومد ... خوب جلوش دراومدی ... دیگه هر جا ما را ببینه، راه کج میکنه!
زهرا گفت: شما که لطف دارین بچه ها اما تقصیر خودمونم هست. ما پشت هم نیستیم. هر سکوت و انفعالی، اسمش شرم و حیای زنونه و دخترونه نیست.
سپیده: آره والا. کاش تو هم خوابگاهیمون بودی. الان کجا میخوای بری؟ بیا بریم خوابگاه؟
زهرا: نه عزیزم. اول باید برم انقلاب دو تا کتاب سفارش دادم بگیرم. بعدش هم جایی کار دارم. باشه سر فرصت.
خدافظی کردند و زهرا تنهایی تاکسی گرفت و رفت.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
یک ساعت بعد، زهرا روبروی محمد نشسته بود و به حرفهای محمد گوش میداد.
محمد گفت: ببین خانم! من خیلی به بابا و مادرت ارادت دارم. اینقدر که حتی وقتی مهم ترین جلسات هستم اما اونا پشت خط اند، سعی میکنم حرمتشون حفظ بشه و بهشون سلام و ادای احترام کنم. الان هم اگه اینجایی، صرفا به خاطر تقاضای خودت نیست. بلکه به خاطر سفارش پدر و مادر و همچنین تست ها و آزمون هایی هست که با موفقیت ازشون گذشتی. ولی واقعیتشو میخواید، تهِ دلم رضا نیست.
زهرا: جسارتا چرا؟ من که هر کاری گفتید کردم. دوازده سال هست که داره دوره میبینم. حتی تو دو تا از ماموریت هام رفتم دانشگاه. سه چهار سال درس خوندم. از خودم یه چهره زن سالار ساختم که باید تِمِش مذهبی باشه و اسم و رسم در بکنه. جوری عمل کردم که نه بسیج منو آدم حساب کنه و نه تشکل های روشنفکری بیخیالم بشن. تمام تست های هوش و آمادگی جسمانی و فنون رزمی و آگاهی های سیاسی و خیلی چیزای دیگه هم با نمره بالا طی کردم. دیگه چرا باز دلتون رضا نیست؟
محمد با ثانیه هایی سکوت و بعدش نفسی عمیق، رو به طرف پنجره اتاقش کرد و به دوردست ها زل زد و گفت: نمیدونم!
زهرا: لطفا بفرمایید از کجا باید شروع کنم؟
محمد همچنان تو فکر بود. غرق در دوراهی. نمیدونست چه کند! خیلی جدی و با اندکی با غصه گفت: من کم آدم نفرستادم این ور و اون ور. زن. مرد. پیر. جوون. اما این پروژه دستم ازش کوتاهه. دو پله اش فقط تو ایران هست. بقیه اش اون وره. خیلی حساسه. همه اساتیدت تاییدت کردند و گفتند آره. اما تهِ دلم ... نمیدونم.
زهرا که میدونست این آخرین خان هست و اگه اوکی بگیره از محمد، وارد یه دنیای جدید میشه و همه چیز عوض میشه و به آرزوهاش نزدیکتر میشه، تو دلش طوفان بود اما چهره اش معمولی ... با حیا ... سر پایین ...
که دید محمد رفت سراغ قرآن. دل زهرا بی تاب تر از قبل شد. دید محمد صندلیش رو به قبله تنظیم کرد. چشمانش را ثانیه هایی بست. باز کرد. انگشتش را وسط قرآن گذاشت. صفحه ای را باز کرد. و تا چشمش به صفحه خورد، لبخندی زد و زیر لب دو سه بار گفت: الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر.
استرسی که اون لحظات، سرتاپای زهرا را فرا گرفته بود، در طول عمرش بی سابقه بود. اما حیا اجازه نمیداد حرفی بزنه و چیزی بپرسه!
محمد با آرامشی خاص و حالتی مطمئن گفت: خواهر موسی حداقل ده بیست سال قبل از ولادت موسی، به دربار فرعون نفوذ کرد. اولش از آشپزخونه شروع کرد ... بعدش وارد گروهی شد که آرایشگران دربار بودند ... بعدش هم پله پله بالا رفت تا اینکه شد یکی از مشاوران دربار فرعون!کدوم فرعون؟ همون فرعونی که ادعای خدایی میکرد. چند سال بعد، وقتی موسی به دنیا اومد و مادر موسی بچه اش را به نیل انداخت، به دخترش که سالیان سال قبل در دربار فرعون نفوذ کرده بود، ماموریت داد که دنبال برادرش بره و از دور حواسش بهش باشه و تعقیب و مراقبت بزنه و مثل سایه دنبالش باشه. خواهر موسی، تنها شخصی هست که تو قرآن بهش ماموریت ت.میم(تعقیب و مراقبت) دادند و در واقع، جالبه که تو تمام آیات قرآن، فقط به یه دختر این ماموریت را دادند. نه به هیچ مرد و پسری!
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
زهرا که داشت بال درمیاورد از این حرفها و فهمید که قرآن، محمد رو خلع سلاح کرده و احتمال اینکه کوتاه بیاد خیلیه، تو دلش ذکر میگفت و فقط منتظر جمله آخر محمد بود.
محمد: عجیبه. ما داریم یه گروهان مرد میفرستیم تو لشکر دشمن اما مشاوره دشمن و ت.میم ماجرا باید بیفته گردن یه خانم، یه دختر خانم ... الله اکبر ... چه حکمتیه؟ چه رازیه؟ چرا این آیه اومد «وَقَالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ»
زهرا دیگه زهرای دو سه دقیقه قبل نبود. با اینکه روی کنترل احساسات دخترانش به طرز عجیبی کار کرده بود اما اون لحظه اصلا نتونست جلوی فشار موج اشک شوقی که داشت از گوشه چشمش سرازیر میشد، مقاومت کنه.
محمد: باشه. حالا که همه گفتند و خدا هم فرمود و خودت هم اصرار داری و ده پونزده سال براش زحمت کشیدی، باشه. دیگه حرفی نمیمونه.
زهرا به زور تونست کلمه ای حرف بزنه و از محمد تشکر کنه: خدا را شکر. ممنون حاج آقا.
محمد: خوب گوش کن. فقط یکبار میگم وتکرار هم نمیکنم. یک سال فرصت داری که در مقطع ارشد دانشگاه تهران، در همون قالب زن سالاری گرد و خاک کنی. به طرف فضای مجازی نرو که بعدا مردم فقط انتظار ادمین شدن ازت داشته باشند. باید قدرت کاریزمای خودت رو ثابت کنی. هر چی دختر و زن مسئله دار هست که میتونه بهت کمک کنه دور خودت جمع کن و کار تشکیلاتی راه بنداز. با نفراتشون در خارج از دانشگاه ارتباط بگیر و شناسایی کن. یه فمینیست رپِ مذهبی. البته میگم مذهبی اما خیلی نباید خدا و پیغمبریش کنی. متوجهی که؟
زهرا: کاملا.
محمد: به تدریج دانشجو ستاره دار میشی. عذرت رو میخوان. تهدیدت میکنند. حتی ممکنه حزب الهی ها تکفیرت کنند. کم کم موتورهای تبلیغاتی رسانه های اون ور آب برات هشتک میزنن. کاری میکنیم که اسمت بیفته تو زبونا. بعدش در درگیری و تجمعات خیابانی با یه نفر از بچه های خودمون درگیر میشی و از اون زمان پروژه پناهندگیت کلید میخوره.
زهرا: چشم. باید حواسم به کسی باشه؟
محمد: بعیده به این زودی ها ببینیش. اما آره. یه تیم ده دوازده نفره که سر تیمش اسمش بابک هست. کارش خوبه اما مثل تو، کادرِ ما نیست. ولی بچه درستیه. اگه تو تورت خورد، حواست بهش باشه. اگرم نخورد، که هیچ!
زهرا: ماموریت خودم ... جسارتا ... نگفتید!
محمد: پیدا کردن همون آدمایی که در طول این سالها، درباره اونا خوندی و مطالعه کردی و دنبال ردشون بودی.
زهرا با تعجب و هیجان خاص خودش پرسید: ینی هسته مرکزی زنان آزاد؟
محمد: دقیقا! ما کاری میکنیم که مورد انتخابِ سلطنت طلبا و یا منافقین دربیایی.
زهرا: بیش از ده ساله که شب و روزم شده جنبش زنان آزاد!
محمد: بله. اطلاع دارم.
زهرا: وقتی ما هنوز ساوه بودیم و شما هنوز تهران نیومده بودید و شیراز زندگی میکردید فکر آشنایی با این گروهک رو انداختین تو ذهنم.
محمد با لبخند گفت: و بعدش هم فرستادمت دانشگاه و رشته باستان شناسی و بقیه ماجرا. اون موقع هنوز 15سالت نبود. الان باید بیست و هشت نه ساله باشید. درسته؟
زهرا: نصف زندگیم باهاشون زندگی کردم. چه تو کتاباشون و چه تو سایتاشون و چه سفرهای طولانی که با بابام به اروپا و آمریکا داشتم. نصف دیگه زندگیم هم صرف نابودیشون میکنم.
محمد: تو دختر دنیا دیده ای هستی. حواست باشه که یا باید نابود شن. یا بشی از خودشون. یا باید بشی رقیبشون و برای خودت دفتر و دستک جداگانه بزنی.
زهرا: انشاالله. با شناسنامه جدیدم؟
محمد: بله. با اسم «سوزان»!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour