غروب یک روز زمستانی در سال ۱۳۳۵ بود.
سرمای زمستانِ قنات. جگر سنگها را چاک میداد
و به عمقشان خزیده بود.
از برف هفتهی پیش هنوز روی پرچینها کپه کپه
لکههای سفیدی جا مانده بود.
مشهدی حسن خسته و کوفته از راه رسید.
بوی چای هیزمی در خانه پیچیده بود.
لباس سبک کرده و به سمت بخاری هیزمی گوشه
اتاق رفت. توی چشمهای همسرش زل زد و
از معصومیت نگاه او کامش شیرین شد و حالش خوش.
فردایش، خورشید کم رمق میتابید که قابله خبر کردند.
به رغم خواب زمستانی گردوهای قنات ملک و یخ بستن
همه سنگها، صخرهها و جویبارها، کودکی
به سرمای زمستان لبخند زد و پا به دنیای ما گذاشت.
مشهدی حسن توی گوشش اذان و اقامه گفت
و دستهایش را بوسید و اسمش را گذاشت قاسم.
#مرد_میدان♥️
#شهید_حاج_قاسمسلیمانی
🌱|@martyr_314