#طنز_جبهه
اول كھ رفتھ بوديم، گفتند كسۍ حق ورزش كردن نداره
يھ روز يكۍ از بچہها رفت ورزش كرد مامور عراقۍ تا ديد، اومد در حالۍ كھ خودكار و كاغذ دستش بود براۍ نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟[اسمت چيہ؟]
رفيقمون هم كھ شوخ بود برگشت گفت:
گچ پژ😁
باور نمۍكنيد تا چند دقيقــھ اون مامور عراقۍ هر كارۍ كرد اين اسم رو تلفظ كنھ نتونست!
ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مۍ خنديديم😂
🌱|@martyr_314
ﭼَﻨﺪﻧﻔﺮ بےﻫﻮﺵ بودﻧﺪ
ﻭ منم ﺗَﺮڪِش ﺗﻮی ﭘﺎم ﺧﻮﺭﺩﻩ بود
و خونریزی داشت
حاجﺣُﺴﯿﻦ مےﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑِﺒﺮﺩ
داخلِ ماشین..
هی ﺩَﺳﺖ مےﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺯﯾﺮ ﺑَﺪﻥِ بچهها
ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ؛ مےﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ..
ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ مےﮔﺮﻓﺖ مےڪشید
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ نمےشد..🥀
با غصّه ﺯُﻝ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ڪه
ﺯخمی ﺍﻓﺘﺎﻩ بوﺩﯾﻢ ﺭﻭی ﺯﻣﯿﻦ..
ﺩﻭﻧﻔﺮ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻮﺍﺭ ﺭﺩ مےﺷﺪﻧﺪ
ﺩﻭﯾﺪ ﻃﺮﻓﺸﺎﻥ
ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺑﺎ..!
ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﺳﺖ بیشتر ﻧﺪﺍﺭﻡ
نمےﺗﻮﻧﻢ ﺍینها ﺭﻭ ﺟﺎ به ﺟﺎ کنم
ﺍﻻﻥ میمیرند
ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﯾﻦ..🍃
ﭘﺸﺖ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ
یڪی یڪی ﺳﺮﻫﺎیمان ﺭﺍ
ﺑﻠﻨﺪ میڪرد ﺩﺳﺖ میڪشید
ﺭﻭے ﺳﺮﻣﺎﻥ
و مےگفت: ﻧﮕﺎﻩ ڪن..
ﺻﺪﺍﻣﻮ میشنوی..!؟
ﻣﻨﻢ،ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺮﺍﺯی..!
مےگفت و ﮔﺮیه میڪرد..💔
#شهیدحسینخرازی
🌱|@martyr_314
زندگے زیباست اما...
شھادت از آن زیباتر است،
سلامت تن زیباست اما...
پرنده عشق تن را قفسے مےبیند
که در باغ نھاده باشند... :)❤️
#شهیدآوینی
🌱|@martyr_314
میگفت:
قلبت را اصلاح کن!
پیش از آنکه خاک و غبار
رویش بنشیند..!
و پیش از آنکه
تارِ عنکبوت ببندد
که آن وقت خوب شدن
سخت میشود.. :)💔
🌱|@martyr_314
بےݪبخند نمےدیدیش
به دیگران هم مےگفت
از صبح ڪه بیدار میشید
به همه لبخند بزنید
دلشون رو شاد ڪنید
براتون حسنه مےنویسند..
#شهیدعبداللهمیثمی
🌱|@martyr_314
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
گفت:
تا روزی که جنگ باشه
منم هستم
میخوام ازدواج کنم💍
تا دینم کامل شه...
تا زودتر شهید شم
مادرشم گفت:
محمد علی مال شهادته
اونقده میفرستمش جبهه
تا بالاخره شهید شه
زنش میشی؟
قبول کردم☺️
لباس عروسے نگرفتیم
حلقه هم نداشتم
همون انگشتـر نامزدی رو برداشتم😇
دو روز بعد عقد
ساکشو بست و رفت☹️
یه ماه و نیم اونجا بود
یه روز اینجا😢
روزی که اعزام میشد گفت:
تو آن شیرین ترین دردی
که درمانش نمیخواهم❤️
همان احساس آشوبی
که پایانش نمیخواهم😍
زود برمیگردم😉
همه چیو آماده کرده بودم؛
واسه شروع یه زندگے مشترڪ💕
که خبر شهادتش رسید😭
حسرت دوباره دیدنش
واسه همیشه موند به دلم😔
حسرت یه روز زندگی کامل با او💔
همسر#شهیدمحمدعلیرثایی
🌱|@martyr_314
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
وقٺے مےاومد خونہ دیگہ نمےذاشٺ من ڪار ڪنم.
زهرا رو مےذاشٺ روے پاهاش و با دسٺ بہ پسرمون غذا مےداد.
مےگفٺم: «یڪے از بچہها رو بده بہ من»
با مهربونے مےگفٺ: «نہ، شما از صبح ٺا حالا بہ اندازه ڪافے زحمٺ ڪشیدے».
مهمون هم ڪہ مےاومد پذیرایے با خودش بود.
دوسٺاش بہ شوخے مےگفٺند: «مهندس ڪہ نباید ٺو خونہ ڪار ڪنہ!»
مےگفٺ: «من ڪہ از حضرٺ علے (ع) بالاٺر نیسٺم. مگہ بہ حضرٺ زهرا(س)ڪمڪ نمےڪردند؟»
همسر#شهیدحسنآقاسےزاده
🌱|@martyr_314