eitaa logo
「شَهیدِگُمنام」🇵🇸
4هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
387 ویدیو
1 فایل
پِلاک را از گَردنت دَرآوردی گُفت: از کُجا تو را بِشناسَند..؟! گُفتی: آنکه باید بِشناسد،میشِناسَد... :)🌿 🎈۱۳۹۸/۲/۵ 🌱| 4k→4.1k کانالمون در تلگرام... :)💖 Telegram.me/martyr_314 پل ارتباطی ما با شما... :)🌱 @
مشاهده در ایتا
دانلود
سید‌ابراهیم‌میگفت: شهید‌خدا‌باشیـم‌نه‌شهید‌بنیاد‌شهید :)
انسان‌گناه‌می‌کندوخیال‌می‌کنددرجای خلوتی‌گناه‌کرده‌وتمام‌شدورفت! گناه‌شمابرهمه‌چیزاثرمی‌گذارد.. درنسلتان‌اثرمی‌گذارد برمحیطتان‌اثرمی‌گذارد! 🌱|@martyr_314
سال ۶۱ پادگان ۲۱ حضرت حمزه. آقای فخرالدین حجازی آمده بود منطقه برای دیدار دوستان،طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند گفتند: من بندکفش شما بسیجیان هستم یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد،از آن ته مجلس با صدای بلند و رَسا در تأیید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان اللّه اکبر گفتند.😂😂 🌱|@martyr_314
شب خوش🌱
بسم الله الرحمن الرحیم|🌿
سلام :)🌱
روزی که حرف از رفتن و راهی شدنش پیش اومد ، مخالفتی نکردم ! چون نمیخواستم که شرمنده اهل بیت بشم😔 همیشه با خودم می‌گفتم که اگر روز عاشورا و زمان امام حسین (ع) بودم ایشون رو یاری میکردم روزی که آقا محمد از رفتن صحبت کرد ، روز امتحان من بود! باید ثابت می‌کردم که چقدر به اعتقاداتم پایبندم من همسرم رو با جون و دل و با دست‌های خودم برای دفاع از اسلام و دفاع از عقیله بنے‌هاشم راهی سوریه کردم💔 محمد قرار بود ساعت ۸ روز ۱۵ دی ماه سال ۹۴ راهی بشه ؛ اما ساعت ۵ عصر بود که باهاش تماس گرفتن و هماهنگی لازم انجام شد . چون عجله‌ای شد ، من همه وسایلش روخیلی سریع حاضر کردم و آقا محمد مشغول بازی با حلما شد😇 خانواده‌هامون اومده بودن برای بدرقه محمد تو حیاط با همه خداحافظے کرد... حلما رو در آغوش گرفت و مرتب مے‌بوسید منو صدا کرد و با هم آخرین عکس یادگاریمون رو انداختیم🙂💚 بعد دستام رو گرفت و گفت: حواست به همه چی باشه...❤️ همسر 🌱|@martyr_314
میگن‌کہ ‌استغفارخیلۍخوبھ.. حتۍاگہ‌بہ‌خیال‌ِ خودت‌... گناهۍرو مرتکب‌نشده‌باشے استغفارکن؛دلتو‌جلا‌میده..🌱 🌱|@martyr_314
🙃🍃 حمیــد مثل خیلی از مردم، از آخــر ڪارش فرار؎ نبود. وقتی مراسم عقــد تمام شد، با پیڪان مدل هفتــاد برادرش سعید، به سمت امام‌زاده اسماعیل باراجین حرڪت ڪردیم. بعد از زیارت و نمــاز، آمدیم حیاط امام‌زاده، حمید راهـش را ڪج ڪرد سو؎ قبرستان، بعد از گلــزار شهدا. همه‌جا تاریڪ بود و سطح قبـرستان بالا و بلند؎ داشت. چند بار ڪم مانده بود بخــورم زمین. خیلی تعجب ڪرده بودم. در اولین ساعات محــرمیت، در دل شب به جا؎ رستوران و ڪافی شاپ، سر از قبــرستان در آورده بودیم. اتفاقا آن شب ڪسی را هم آورده بودند برا؎ تدفین. حمید گفت: فرزانه! روز اول خوشی زندگی آمدیم اینجا یــادمان باشد ته ماجرا همیـن جاست. ولی من مطمئنم جایم تو؎ گلــزار شهــداست. باهم قرار گذاشته بودیم، هر کدام از ما زودتر از دنیا رفت، آن دیگر؎، شب اول قبــر تنهایش نگذارد. حالا آمده بودم به عهــدم وفا ڪنم. هر چه مادرم اصــرار ڪرد ڪه حداقل چند دقیقه‌ا؎ بیا داخـل ماشین گــرم شو. قبول نڪردم. به حمید قــول داده بودم. بعضی‌ها تعجب می‌ڪردند و می‌گفتند: مگر شما چند سال باهم زندگی ڪردید ڪه چنین قــول‌هایی به هم داده بودید. آن شب بقیه می‌رفتند و می‌آمدند؛ اما من تا صبــح سر مزار حمیــد برایش قــرآن خواندم. همسر 🌱|@martyr_314
نمازتون سرد نشه رُفقا...🙂🌿