انسانگناهمیکندوخیالمیکنددرجای خلوتیگناهکردهوتمامشدورفت!
گناهشمابرهمهچیزاثرمیگذارد..
درنسلتاناثرمیگذارد
برمحیطتاناثرمیگذارد!
#حاجآقامشکینی
🌱|@martyr_314
هدایت شده از سِدخارجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه میرم خونه😞❤️
@sedkhareji
#طنز_جبهه
سال ۶۱ پادگان ۲۱ حضرت حمزه.
آقای فخرالدین حجازی آمده بود منطقه برای دیدار دوستان،طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند گفتند: من بندکفش شما بسیجیان هستم یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد،از آن ته مجلس با صدای بلند و رَسا در تأیید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت.
جمعیت هم با تمام توان اللّه اکبر گفتند.😂😂
🌱|@martyr_314
روزی که حرف از رفتن و راهی شدنش پیش اومد ، مخالفتی نکردم !
چون نمیخواستم که شرمنده اهل بیت بشم😔
همیشه با خودم میگفتم که اگر روز عاشورا و زمان امام حسین (ع) بودم
ایشون رو یاری میکردم
روزی که آقا محمد از رفتن صحبت کرد ،
روز امتحان من بود!
باید ثابت میکردم که چقدر به
اعتقاداتم پایبندم
من همسرم رو با جون و دل
و با دستهای خودم
برای دفاع از اسلام و
دفاع از عقیله بنےهاشم راهی
سوریه کردم💔
محمد قرار بود ساعت ۸ روز ۱۵ دی
ماه سال ۹۴ راهی بشه ؛
اما ساعت ۵ عصر بود که باهاش
تماس گرفتن و هماهنگی لازم انجام شد .
چون عجلهای شد ،
من همه وسایلش روخیلی سریع
حاضر کردم
و آقا محمد مشغول بازی با
حلما شد😇
خانوادههامون اومده بودن برای
بدرقه محمد تو حیاط با همه
خداحافظے کرد...
حلما رو در آغوش گرفت
و مرتب مےبوسید
منو صدا کرد و با هم آخرین عکس
یادگاریمون رو انداختیم🙂💚
بعد دستام رو گرفت و گفت:
حواست به همه چی باشه...❤️
همسر#شهیدمحمداینانلو
🌱|@martyr_314
میگنکہ
استغفارخیلۍخوبھ..
حتۍاگہبہخیالِ
خودت...
گناهۍرو
مرتکبنشدهباشے
استغفارکن؛دلتوجلامیده..🌱
🌱|@martyr_314
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
حمیــد مثل خیلی از مردم، از آخــر ڪارش فرار؎ نبود. وقتی مراسم عقــد تمام شد، با پیڪان مدل هفتــاد برادرش سعید، به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرڪت ڪردیم.
بعد از زیارت و نمــاز، آمدیم حیاط امامزاده، حمید راهـش را ڪج ڪرد سو؎ قبرستان، بعد از گلــزار شهدا.
همهجا تاریڪ بود و سطح قبـرستان بالا و بلند؎ داشت. چند بار ڪم مانده بود بخــورم زمین.
خیلی تعجب ڪرده بودم. در اولین ساعات محــرمیت، در دل شب به جا؎ رستوران و ڪافی شاپ، سر از قبــرستان در آورده بودیم.
اتفاقا آن شب ڪسی را هم آورده بودند برا؎ تدفین.
حمید گفت: فرزانه! روز اول خوشی زندگی آمدیم اینجا یــادمان باشد ته ماجرا همیـن جاست. ولی من مطمئنم جایم تو؎ گلــزار شهــداست.
باهم قرار گذاشته بودیم، هر کدام از ما زودتر از دنیا رفت، آن دیگر؎، شب اول قبــر تنهایش نگذارد.
حالا آمده بودم به عهــدم وفا ڪنم. هر چه مادرم اصــرار ڪرد ڪه حداقل چند دقیقها؎ بیا داخـل ماشین گــرم شو. قبول نڪردم. به حمید قــول داده بودم.
بعضیها تعجب میڪردند و میگفتند: مگر شما چند سال باهم زندگی ڪردید ڪه چنین قــولهایی به هم داده بودید.
آن شب بقیه میرفتند و میآمدند؛ اما من تا صبــح سر مزار حمیــد برایش قــرآن خواندم.
همسر#حمید_سیاهکالی_مرادی
🌱|@martyr_314