eitaa logo
「شَهیدِگُمنام」🇵🇸
4.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
392 ویدیو
1 فایل
پِلاک را از گَردنت دَرآوردی گُفت: از کُجا تو را بِشناسَند..؟! گُفتی: آنکه باید بِشناسد،میشِناسَد... :)🌿 🎈۱۳۹۸/۲/۵ 🌱| 4k→4.1k کانالمون در تلگرام... :)💖 Telegram.me/martyr_314 پل ارتباطی ما با شما... :)🌱 @
مشاهده در ایتا
دانلود
نام: ... نام خانوادگی: ... نام پدر: ... تاریخ تولد: ... تاریخ شهادت: ... تو این همه نداری و گویی همه چیز داری ما این همه داریم‌ و گویی هیچ نداریم..:) 🌱| @martyr_314
۱۵روز بود که بیهوش افتاده بود روی تخت.گفتند به‌هوش اومده، خودتون رو برسونید.با پدرش رفتیم بیمارستان.انگار داشت اشاره می کرد تشنه بود. آب که به لبش رسید حالش عوض شد.شاید یاد تشنگی امام حسین(عليه‌السلام) افتاده بود...شروع کرد به یا حسین (عليه‌السلام) گفتن.بعد از ۱۵ روز بیهوشی این اولین کلمه‌ای بود که به زبون آورد.هنوز داشت یا حسین (عليه‌السلام) می گفت که شـ‌هید شد... شـ‌هید حسینعلی پور اسحاق 🌱|@Martyr_314
••• هوسی جز سفر کرب‌وبلا نیست مرا.. 🌱|@martyr_314
•••• حسینی بمان و حسینی بمیر.. 🌱|@martyr_314
. سرنوشت این چنین رقم خورده...💔 . . . . 🌱|@martyr_314
••• حال دلم بده حرم می خوام .. 🌱|@martyr_314
بسم الله الرحمن الرحیم|🌿
سلام :)🌱
•••• سلام بر علی‌اکبر های امام زمان همان هایی که امام خود را ندیده عاشق شده ‌اند و برای آمدنش از جان مایه میگذارند ... { } 🌱|@martyr_314
•| ❣️ *📚راز یک معامله‌ی شیرین* تو جبهه قسمتِ تعمیرگاه کار می‌کردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح‌زود تاظهر کار می‌کردیم ظهر هم می‌رفتیم استراحت. یه ‌روز ظهر تو هوای‌گرم یه بسیجی جوانی اُومد گفت اخوی خدا خیرت‌بده ما عملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.😊 گفتم مردحسابی الآن ظهره خسته‌ام برو فردا‌ صبح بیا🤨 با آرامش گفت اخوی ما عملیات داریم از عملیات می‌مونیم.😊 منم صدامو تند کردم گفتم برادر من ازصبح دارم کار می‌کنم خسته‌ام نمی‌تونم خودم یه‌ماهه لباس نَشُسته دارم هنوز وقت نکرده‌ام بشورم.😒 گفت بیا یه‌کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن.😌 منم برا رو کَم‌کُنی رفتم هرچی لباس‌بود مال بچه‌هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیا بشور ایشون هم آرام بادقت لباسارو می‌شست منم برا این‌که لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اُومد. گفت اخوی ماشینِ ما درست شد؟😊 ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج می‌شد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد و روبوسی کردن و هم‌دیگه رو بغل کردن. اومدم داخل‌ِسنگر به بچه‌ها گفتم این آقا ازفامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه حاجی اومد داخل، سفره رو انداختیم داشتیم غذا می‌خوردیم حاجی فهمید که داریم یه‌چیزی رو پنهان می‌کنیم پرسیدچی شده؟🤔 گفتم حاجی اونی که الآن اومده فامیلتون بودن؟ حاجی‌گفت چطور نشناختین؟ ایشون مهدی‌ باکری فرمانده‌ی لشکر بودن🙂🤔🙈 🌱|@martyr_314
💞❤️💗