غروب یک روز زمستانی در سال ۱۳۳۵ بود.
سرمای زمستانِ قنات. جگر سنگها را چاک میداد
و به عمقشان خزیده بود.
از برف هفتهی پیش هنوز روی پرچینها کپه کپه
لکههای سفیدی جا مانده بود.
مشهدی حسن خسته و کوفته از راه رسید.
بوی چای هیزمی در خانه پیچیده بود.
لباس سبک کرده و به سمت بخاری هیزمی گوشه
اتاق رفت. توی چشمهای همسرش زل زد و
از معصومیت نگاه او کامش شیرین شد و حالش خوش.
فردایش، خورشید کم رمق میتابید که قابله خبر کردند.
به رغم خواب زمستانی گردوهای قنات ملک و یخ بستن
همه سنگها، صخرهها و جویبارها، کودکی
به سرمای زمستان لبخند زد و پا به دنیای ما گذاشت.
مشهدی حسن توی گوشش اذان و اقامه گفت
و دستهایش را بوسید و اسمش را گذاشت قاسم.
#مرد_میدان♥️
#شهید_حاج_قاسمسلیمانی
🌱|@martyr_314
تا یازده سالگی را در قنات ملک درس خواند.
گل وقتی رشد میکند و ریشه میدواند باید گلدانش
بزرگتر شود. گلدان بافت و رابر اندازهاش نبود
و باید هجرت میکرد، باید میزد بیرون برای رشد.
یازده ساله بود که به کرمان آمد.
از یازده سالگی تا دیپلم در کرمان درس خواند...
هیچکس از نداریاش، از دغدغههایش، از فکر و
خیالهایی که قبل از خواب سراغش میآمد هنوز
خبر ندارد.
اینکه آیا انشایی نوشته که بگوید میخواهید در
آینده چه کاره شوید؟ و اگر نوشته چه نوشته...
بنایی را انتخاب کرد برای امرار معاش...
بنایی بهانه بود، تمرین ساختن میکرد.
ساختن خانهی دل و خانهی مردم.
تمرین میکرد که بفهمد ساختن چقدر از تخریب کردن
سختتر و لذت بخشتر است. تمرین میکرد که
بداند ساختن هزینه و رنج دارد
و صبر میوهاش شیرین است. بنایی ادامه داشت
تا اینکه فهمید ادارهی آب نیرو میخواهد.
#مرد_میدان
#شهید_حاج_قاسمسلیمانی
🌱|@martyr_314
در اداره آب پیمانکار شد.
هر کاری که آدم توی زندگیاش شروع میکند
یک تکه از پازل شخصیتی اوست.
شاید روزی که پیمانکار ادارهی آب کرمان شد
فکرش را هم نمیکرد خواسته یا ناخواسته، آگاهانه یا ناآگاه دارد برای مردم کرمان سقایی میکند
و شاید حتی امروز کسی روحش هم خبر نداشته باشد
لولههای آب کوچهشان، خانه و محلهشان را
روزی دستهای او توی خاک گذاشته و هر گل و درختی که آبیاری میشود و هر وضویی که ساخته میشود
تا قیام قیامت حسنهای برایش نوشته خواهد شد.
#مرد_میدان
#شهید_حاج_قاسمسلیمانی
🌱|@martyr_314