#طنز_جبهه
ناز و غمزه امدادگر جماعت هم دیدنی بود و كشیدنی. اما به قول خودشان پزشك نه امدادگر!
چقدر ما بسیجیها مهم بودیم كه شبهای عملیات پزشك همراه داشتیم!
چه اندازه هم این دكترها نگران حال ما بودند! آنها می گفتند:
نترسید بروید جلو ما پشت سرتان هستیم فقط سعی كنید تیر و تركش را از جایی بخورید كه زخمتان قابل بستن و پانسمان كردن باشد.😅
ما از فرط علاقه به آنها اطمینان می دادیم كه روشی پیش بگیریم كه به شهادت یا اسارت منتهی بشود و اگر جزییاتش را می خواستند بدانند در توضیح آن می گفتیم:
نمی خواهیم با قتل نفس بار شما را سنگین كنیم یا وسیله آموزش و كارورزیتان باشیم.☺️
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت:
خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.
او بدون مقدمه صدایش را بلند کرد و گفت:
شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، اخر ما نباید بدانیم
چه می خوریم؟
آلبالو می خواهیم رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم.🙄
به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید😅😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
ماسک و سایر وسایل آموزش را آماده کردند. بحث بمبهای شیمیایی بود. کنایه سرعت منطقه را آلوده می کند و باعث کشتار جمعی می شود.
مربی توضیح می داد که روی بلندی بروید، پارچه خیس جلو بینی بگیرید. آتش روشن کنید و از این قبیل تذکرات. بعد اضافه کرد:
به هیچ وجه از آبهای آشامیدنی آلوده و سمی استفاده نکنید.
حرف که به اینجا رسید یکی از برادران سیگاری دسته گفت: اگر آب رابجوشانیم و با آن چای درست کنیم چطور؟ عیبی ندارد؟ همه خندیدند و او جواب داد: برای چایی عیب ندارد، حتی می توانید نجوشانید.😂😅
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
شب عملیات موقع حلالیت طلبیدن،یکی از فرماندهان آمده بود وداع کند.خیلی جدی به بچه ها می گفت: «خب،برادرا! اگر در این مدت از ما بدی دیده اند(بعد از مکثی)حقشان بوده و اگر خوبی دیده اند،حتماً اشتباهی رخ داده است.»😁😁 بعضی ها هم می گفتند:«اگر ما را ندیدید عینک بزنید.»😂😂😂
کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 1،صفحه59
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم. کد رمز آب هم 128 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 128 بفرستید.اما خبری نشد .باز هم اعلام کردم برادرای تدارکات 128تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 128 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت.😄😁
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
جبهه جنوب امدادگر بودم، یک شب یکی از نیروهای بسیجی را که ترکش خورده بود به داخل آمبولانس می بردیم تا از آنجا به بیمارستان منتقل کنیم.
زخمش را بسته بودم اما همچنان از بدنش خون می رفت. شبی بود که شام چلو مرغ داشتیم.
با همان حال نزار در شرایطی که رنگ برویش نبود، سراغ سهم غذا و چلو مرغش را می گرفت، دلش پهلوی دیگ غذا بود، رویش نمی شد بگوید که اول شامم را بخورم بعد مرا ببرید!😂😅
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
از بچه های خط نگهدار گردان صاحب الزمان (عج) بود. می گفتند یک شب به کمین رفته بود، صدای مشکوکی می شنود با عجله به سنگر فرماندهی می آید و می گوید بجنبید که عراقیها در حال پیشروی هستند.
از او می پرسند: تو چطور این حرف را می زنی، از کجا می دانی که عراقی اند، شاید با نیروهای خودی اشتباه گرفته باشی!
می گوید: نه بابا، با گوش های خودم شنیدم که عربی سرفه می کردند!😬😂😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
قبل از عملیات بود...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رمز بدیم...
که تکفیریا نفهمن...🤔
یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون😍
بلند گفت: آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم...بدونید دهنم سرویس شده😂
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
خدا رحمت کند شهید اکبر جمهوری را، قبل از عملیات از او پرسیدم: در این لحظات آخر راستش رو بگو چه آرزویی داری و از خدا چه می خوای؟
پسر فوق العاده بذله گویی بود. گفت:
با اخلاص بگویم؟
گفتم: با اخلاص.
گفت: از خدا دوازده تا فرزند پسر می خوام تا از ونا یک دسته عملیاتی درست کنم خودم فرمانده دستشون باشم. شب عملیات اونا رو ببرم در میدان مینها رها کنم بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند بیایم پشت سیمهای خاردار خط، دستم را بگیرم کمرم و بگویم:
آخ کمرم شکست!😬😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
روزهاے اولے ڪہ خرمشهر آزاد شده بود، توےڪوچہ پسڪوچہهاے شهر براے خودمان مےگشتیمـ. روےدیوار خانهاے عراقےهانوشتہبودند: «عاش الصدام»
یڪدفعہ راننده زد روےترمز و انگشت گزید ڪہ اِاِاِ، پس این مرتیڪہ صدام آش فروشہ!...
ڪسےِ ڪہ بغل دستش نشستہبود نگاهے بہ نوشتہ روے دیوار ڪرد و گفت: «آبرومون رو بردے بیسواد!... عاشَ! یعنے زنده باد.😂😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
زخمی هایی كه از بیمارستان ترخیص می شدند، یا مجروحانی كه دلشان طاقت دوری از دوستان را نداشت و با همان وضعیت فرار می كردند و به گردان باز می گشتند،
بچه هایی كه مطلع بودند آنها هنوز تیر و تركش در بدن دارند راه می افتند می رفتند به استقبال و می گفتند:
آهن ماهن چی داری؟ و مثل سلف خرما بعضے با صدای بلند داد می زدند: آهن، چدن و .... می خریم!😂😅
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد.
همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم.
صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز.
زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین.
نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم.
خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!😂😅
برگرفتهازڪتابرفاقتتانڪ📚
🌱|@martyr_314