1_8311526943.mp3
6.27M
بِسمِ رَبِ شُهدا...
صُبحِتون بِخیر باشه💕
دعای عهد بخونیم و روزمون رو با امام زمان شروع کنیم ...🌱
https://eitaa.com/martyrs1231
ای وعده دلدار تبارک!
ای ماه تر از ، ماه تر از ماه مبارک!
بگو یابن الحسن پس کی می آیی؟
#امام_زمان ♥️
#اللهمعجللولیکالفرج
#سلام_ماه_پنهانم
https://eitaa.com/martyrs1231
💢بار آخری که می رفت، خیلی پریشان بود. به مادر می گفت: مادر نمی دانم چرا من شهید نمی شوم. اما این بار می روم و برنمی گردم تا #شهید شوم.
مدتی از رفتنش می گذشت. عملیات بدر تازه تمام شده بود. یک نفر به خانه ما آمد. ساک حسن، که یک دوربین عکاسی، تعدادی عکس و مقدار لباس در آن بود را به ما تحویل داد. با ترس و لرز گفتم: حسن شهید شده!
گفت:
نه... نگران نباشید. حسن مفقود شده است، احتمالاً زنده است.
با گذشت زمان و بی خبری، کم کم احتمال شهادت حسن قوت می گرفت. کارمان شده بود سرکشی به معراج شهدا و دیدن شهدای گمنام، تا دیدن فیلم و عکس هایی که از شهدا و اسرا گرفته شده بود.
اما فایده نداشت، رفته بود که بر نگردد. جنگ تمام شد. شش سالم از جنگ گذشت که بالاخره جنازه حسن در منطقه عملیاتی بدر تفحص و بعد از یازده سال به شیراز برگشت.
#شهید حسن صفرزاده
#شهدای_فارس
#سالگردشهادت
https://eitaa.com/martyrs1231
🕊|پرچم حضرت رقیه
رفیقت دوباره از تو میگوید میگوید هیچوقت فکرشو نمیکرد فروردین امسال که کنار هم بودین فروردین سال بعدش تو نباشی وقتی چشمش به پرچم حضرت رقیه که روی مزارت بود افتاد یادش اومد که دوست داشتی بری سوریه و قسمت نشد و الان حضرت رقیه پرچمش رو برات فرستاده...💔
#شهیده_فائزه_رحیمیhttps://eitaa.com/martyrs1231
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
❤ #عاشقــانه_دو_مدافـــع❤ #قسمت_یازدهم _اسما؟؟؟ بلہ؟! گل هارو جا گذاشتے برات آوردمشوݧ اے واے آره
❤ #عاشقــانه_دو_مدافـــع❤
#قسمت_دوازدهم
_همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم....
براے همیـݧ میترسیدم کہ اگہ بہ خوانوادم بگم مخالفت کنـݧ
ولے رامیـݧ درک نمیکرد.....
بهم میگفت دیگہ طاقت نداره....
دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم.
_بهم میگفت کہ هر جور شده باید خوانوادمو راضے کنم چوݧ بدوݧ مـݧ نمیتونہ زندگے کنہ.
چند وقت گذشت اصرار هاے رامیـݧ و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت گفتـݧ قضیہ رامیـݧ و پیدا کنم.
یہ روز کہ تو خونہ با ماماݧ تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.
_رفتم آشپزخونہ دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے از اوݧ پولکے هاے زعفرانے هم ک ماماݧ دوست داشت گذاشتم و رفتم رومبل کناریش نشستم.
_با تعجب گفت:
بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اوݧ اتاقت دل کندے.
_چایے هم ک آوردے چیزے شده؟!چیزے میخواے؟!
کنترل و برداشتم و تلوزیوݧ و روشـݧ کردم
با بیخیالے لم دادم ب مبل و گفتم وااااا ایـݧ چہ حرفیہ ماماݧ چے قراره بشہ؟؟؟
ناراحتے برم تو اتاقم. !!
نه!
_مادر کجا؟!
چرا ناراحت میشے تو ک همش اتاقتے اردلانم ک همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے یا دائم تو اتاقتے یا بیروݧ چیزے هم میگیم بهت مث الاݧ ناراحت میشے.
پوفے کردم و گفتم ماماݧ دوباره شروع نکـݧ.
_ماماݧ هم دیگہ چیزے نگفت
چند دیقہ بیـنموݧ با سکوت گذشت.
ماماݧ مشغول دیدݧ تلویزیوݧ بود
گفتم:
_مامان؟؟؟
-بلہ؟!
_میخوام یہ چیزے بهت بگم
_خب بگو
_آخہ....
_آخه چے؟؟
_هیچے بیخیال
_ینے چے بگو ببینم چیشده جوݧ بہ لبم کردے.
_راستش.راستش دوستم مینا بود یہ داداش داره
_ماماݧ اخم کردو با جدیت گفت خب؟؟
_ازم خواستگارے کرده ماماݧ وایسا حرفامو گوش کـݧ بعد هرچے خواستے بگو گفتـݧ ایـݧ حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامیـنہ ۲۴سالشه و عکاسے میخونہ از نظر مالے هم وضعش خوبه منم هم
_تو چے اسماء؟!
سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم
_دوسش دارم
_ینے چے کہ دوسش دارے؟!؟
تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے حتما باهم بیروݧ هم رفتیـݧ میدونے اگہ بابات و اردلاݧ بفهمن چے میشہ؟؟؟
_اسماء تو معلوم هست دارے چیکار میکنے
از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیہ چرا شلوغش میکنے ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم؟؟؟
_اخہ دخترم اوݧ خوانواده بہ ما نمیخورن اصلا ایـݧ جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے ناسلامتے کنکور دارے
_ماماݧ بهانہ نیار چوݧ رامیـݧ و خانوادش مذهبے نیستن،چون مسفرتاشون مشهد و قم نیست چوݧ مثل شما انقد مذهبے نیستـݧ قبول نمیکنے یا چوݧ مثل اردلاݧ از صب تا شب تو بسیج نیست؟
_ایـنا چیہ میگے دختر؟
خوانواده ها باید بہ هم بخور.....
حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم ماماݧ تو نمیتونے منو منصرف کنـے ینے هیچ کسے نمیتونہ مـݧ خودم براے خودم تصمیم میگیرم ب هیچ کسے مربوط نیست..
_سیلے ماماݧ باعث شد سکوت کنم
دختره ے بے حیا خوب گوش کـݧ اسماء دیگہ ایـݧ حرفا رو ازت نمیشنوم فهمیدے؟؟؟
بدوݧ ایـݧ کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم
_بغضم گرفت رفتم جلوے آینہ دماغم داشت خوݧ میومد بغضم ترکید نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت ماماݧ
انقد گریہ کردم کہ خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و مـݧ خواب موندم.
ماماݧ حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود
گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامیـݧ داشتم
_بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ
ازم پرسید چیشده؟!
نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتوݧ
از اتاق رفتم بیروݧ هیچ کسے نبود ماماݧ برام یادداشت هم نذاشتہ بود
رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود
_رفتم سر خیابوݧ و منتظر رامیـݧ شدم
۵ دیقہ بعد رامیـݧ رسید....
#نویسنده✍
#خانوم.علـــی.آبادی
ادامــه.دارد.
https://eitaa.com/martyrs1231
#داستان_ازدواج_طلبگی
یادم میاد زمانی که مادر آقامون زنگ زدن به مادر بنده وقرار خواستگاری رو برای هفته بعدش یعنی جمعه گذاشتن یه دلهره ی عجیبی گرفتم...
آخه من و ازدواج؟؟؟
اونم انقدر زود؟؟؟
محال بود..الانم که الانه باورم نمیشه انقدر زود جواب بله رو گفتم...منی که هروقت حرف ازازدواج میومد سریع عصبانی میشدم و میگفتم چه خبره؟؟؟ازدواج برای 25 سال به بالاست اصلا حرفشو نزنید...اونوقت یهو قبول کردم که بیان خواستگاری ...اونم یه طلبه که بیشتر از 20 سال سن نداشت...واقعا نمیدونم چه جوری شد که قبول کردم بیان خواستگاری...تا قبلش که خیلی ها به مامانم میگفتن برای دخترتون بیایم خواستگاری؟مامانم به من نگفته همه رو رد میکرد چون میدونست که اصلا از ازدواج زود خوشم نمیاد ...
یه روز قبل از خواستگاری انقدر استرس داشتم که خدا میدونه...چون تا به حال خواستگاری رسمی تو خونمون برگزار نشده بود و من با پسری در این مورد صحبت نکرده بودم...
چون خونشون یه شهر دیگه بود و ما تهران 4 ساعت طول میکشید تا بیان...از ساعت 9 صبح منتظر بودیم ..هی صبر کردیم..هی نیومدن..تا بالاخره شد ساعت سه و نیم که مادرشون زنگ زدن و گفتن نیم ساعت دیگه میرسیم...همینطوری نشسته بودیم که زنگ زدن..یهو تپش قلب گرفتم ..نمیدونستم باید چیکار کنم..
خودمو تو ایینه نگاه کردم ببینم چطوری شدم...یه خانواده ی دیگه رو که دوست حاج اقا (پدر اقامون)بودن هم اوورده بودن با دوتا پسر بچه ی شیطون!!!خونه ی ما طبقه ی چهارم هست البته بدون اسانسور!!!اولین نفری که اومد بالا یکی از اون پسربچه ها بود..دیدیم همینجوری داره عرق میریزه...تو راه رو صدا میومد ..
_وای..وای نفسم برید..اینا چقدر پله دارن..
سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم..خلاصه بعدش حاج آقا تشریف آووردن من جلوی در بودم اول یه نیگا به من کردن و بعد رفتن نشستن و دیگه هیچ نگاهی نکردن...بعد از ایشون آقازاده شون که آقامون هستن تشریف آووردن..منم که تا حالا ندیده بودمشون..همین که وارد شدن یه احساس خاصی بهم دست داد داد...یه پسر با چشمای سبز و ریش های تقریبا بور و قد بلند و هیکلی!!!با یه پیرهن آبی یقه آخوندی و یه شلوار طوسی...به علاوه ی یه انگشتر عقیق(خیلی قشنگ)همینجوری سرشون پایین بود...اصلا نگاه نکردن..شیرینی رو دادن به مادرم و رفتن نشستن کنار پدرشون..
#دلنوشته_همسر_طلبه
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/martyrs1231