یا مثلاً در جریان جنگ جهانی دوم، خود شاه میگوید که من تمام کارخانههای کشور را به اینها دادم اما بلافاصله بعد از آمدن آمریکاییها آنها قیمت دلار را به خاطر کمک به سربازان خارجی دو برابر کردند. یعنی اگر یک گروهان آمریکایی که در ایران مستقر بود قبلا برای غذای سربازانش مثلاً روزی دو گوسفند با قیمت 10 دلار میخرید، حالا برای همان دو گوسفند 5 دلار پول میداد.
در شرایط مختلف شما این خفت و خواری را میبینید. مثل همان ماجرایی که حضرت امام به آن اشاره کردند و فرمودند محمدرضا دست به سینه در کنار رئیسجمهور امریکا ایستاده بود.در شرایط مختلف شما این خفت و خواری را میبینید. مثل همان ماجرایی که حضرت امام به آن اشاره کردند و فرمودند محمدرضا دست به سینه در کنار رئیسجمهور امریکا ایستاده بود.
خیلی از این خفتها را حتی نمیشود گفت. آقای ابوالحسن ابتهاج (وزیر مشاور و مدیرعامل سازمان برنامه و بودجه در دوران پهلوی) در کتاب خاطراتش میگوید: ما معمولا برای انجام طرحها و کارهای خود از مستشاران آمریکایی دعوت میکردیم. یکی از این مستشارها که یک بار ما دعوت کرده بودیم و قرار بود به ایران بیاید، معاون سابق وزارت خارجه آمریکا بود. ابتهاج میگوید من لیست مستشارها را به شاه دادم. او لیست را دید و وقتی به اسم آن معاون وزیرخارجه رسید گفت: «این شخص نیاید.» گفتم: «چرا نیاید؟» شاه یک مقدار گوشش سرخ شد و گفت: «این فلان فلان شده در جریان سفر ما، ملکه ثریا را به یک جلسه خصوصی دعوت کرد و پیشنهاد وقیحانه و بیادبانهای به او داد.» جالب این است که ابتهاج میگوید با این وجود بعدا باز شاه پشیمان شد و گفت: «اشکال ندارد، بیاید.» یعنی شاه نمیتواند به آمریکاییها بگوید که آن آدم به ایران نیاید. یعنی او حتی در این حد هم برای خودش در برابر آمریکاییها شخصیت قائل نبود.
یک نمونه دیگر از حقارت محمدرضا پهلوی را در جریان عزل و نصبها میبینیم. مثلا آذربرزین، فرمانده عملیات نیروی هوایی شاه در خاطراتش میگوید: من به عنوان فرمانده نیروی هوایی انتخاب شدم و حتی زاهدی دسته گل تبریک برایم فرستاد، علم دسته گل فرستاد ولی به این دلیل که سفارت آمریکا با فرمانده شدن من مخالفت کرده بود شاه آن را پس گرفت.
*یعنی امریکاییها در عزل و نصبها هم دخالت میکردند و شاه نمیتوانست در مقابل دستور آنها ایستادگی کند؟
یعقوب توکلی: بله، خود آذربرزین میگوید که حتی غروب با شاه توافق کردیم و بلافاصله اردشیر زاهدی برای من دسته گل فرستاد و به من تبریک گفت. اما اول صبح وقتی من آمدم که فرمان نیروی هوایی را بگیرم دیدم که سفیر آمریکا آمده و هوشنگ حاتم را به عنوان فرمانده نیروی هوایی آورده است. دوباره دفعه بعد همین اتفاق افتاد؛ بعد از کنار رفتن حاتم قرار شد که من فرمانده نیروی هوایی شوم که باز هم سولیوان آمد و این بار ربیعی را روی کار آورد.
یعنی عملاً ژنرال سیکو رئیس مستشاری آمریکا در نیروی هوایی و سفیر آمریکا دخالت میکردند. آذربرزین میگوید: من یک بار به شاه گفتم ما درون کاخ با هم صحبت کردیم و کسی به جز من و شما نبود. حتما شما داخل کاخ شنود دارید که سفارت امریکا از تغییر فرمانده نیروی هوایی مطلع شده است. با ارائه شواهدی به او گفتم کاخ در سفارت آمریکا شنود میشود، شما اجازه بدهید من سیستم شنود را در کاخ پیدا کنم. اما شاه با وجود این که میدانست آمریکاییها در کاخ شنود دارند ولی قبول نکرد.
توجه کنید، این حرف را کسی میزند که هم به شاه، هم به آمریکا و هم به رژیم صهیونیستی بسیار وفادار بود و برای آنها جنگید و برایشان کارهای فراوانی کرد.
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
13.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همین یه پسته نمی ذاره شهیدبشم!!!
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
امام باقر «ع»:
🌺کار نیک، از مرگ بد پیشگیري میکند و هر کار نیکی صدقه اسـت و نیکوکاران در دنیا، نیکان آخرتند.
📚دعائم الاسلام، ج۲؛ ص۳۳
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
امام جواد «ع»:
🌱بدان کـه از دید خداوند پنهان نیستی، پس بنگر چگونه اي؟
📚 تحف العقول، ص۴۵۵
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
🌟امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف:
خدا با ما اسـت
و نيازمند ديگرى نيستيم.
حق با ما اسـت
و باكى نيست كه كسى
از ما روى بگرداند…
📚الغيبة ؛ ص ۲۸۵
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
🌺آقا رسول الله «ص»:
بهترين وساطت اين اسـت كه ميان دو نفر در امر ازدواج واسطه شوى.
📚كنز العمّال:۶۴۹۲
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
🍃امام علی علیه السلام:
سخن چون داروست، اندکش سود می بخشد و بسیارش کشنده اسـت.
📚غررالحکم
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت310 همین که ماشین را روشن کرد پرسیدم: –پس ریحانه کو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت311
کلید را در قفل چرخاندم. ناگهان سعیده از پشت چادرم را کشید و گفت:
–زود باش همهی خبرها رو رد کن بیاد. دستم را روی قلبم گذاشتم.
–ترسیدم دیوونه، تو از کجا سبز شدی؟ چرا اینجا کشیک میدی؟
خندید و گفت:
–نرفتم بالا چون خاله تنهاست. گفتم یه وقت چیزی ازم میپرسه منم مجبور میشم لو بدم.
تیز نگاهش کردم.
–یعنی اینقدر دهن لقی؟ اسرا کجاست؟
–اونم تو راهه، رفته این آموزشگاه سر چهار راه بپرسه ببینه، واسه تدریس خصوصی نیرو نمیخوان.
–من که اون روز بهش گفتم اگه کار نیمه وقت بخواد میتونم به کمیل بگم...
حرفم را برید و گفت:
–ول کن راحیل، اسرا به خون کمیل تشنس حالا تو میگی...
وارد خانه شدم و گفتم:
–بیخود کرده، اصلا تقصیر منه، بزار بره بگرده دنبال کار...
مادر نبود.
فقط صدایی از اتاقش میآمد. جلوتر که رفتم صدای روضهایی که مادر گوش میداد واضحتر شد. مادر گاهی در خانه روضه گوش میکرد و خودش را سبک میکرد.
آرام به سعیده گفتم:
–یه دم نوش میسازی؟ مامان امد دور هم بخوریم.
سعیده هم با صدای آرامی گفت:
–میگم تازگیا خاله زود به زود با خودش خلوت میکنهها! وقتی میفهمم گریه میکنه ناراحت میشم، هر چند خودش میگه حالم خوب میشه.
–اصلا مامان میگه گریه کردن لازمه، فقط گریه برای امام حسینه که آدم رو واقعا سبک میکنه.
–خاله اون دفعه میگفت تو هند یه باشگاه دارن که دور هم میشینن گریه میکنن. آخه چطوری گریشون میگیره؟ اونا که روضه و مُحرم حالیشون نیست.
لبهایم را بیرون دادم و گفتم:
– آهنگهای غمگین گوش میدن، یا مصیبتها و مشکلات خودشون رو واسه همدیگه تعریف میکنن.
ولی اونا توهم دارن، گریه برای این چیزها یه سبکی موقت ممکنه بیاره، ولی آخرش باعث افسردگی میشه. شادی که بعد از گریه برای امام حسین به انسان دست میده کجا، اون گریه کجا. اصلا طبعهاشون کاملا مخالف همه.
سعیده پرسید:
–یعنی گریهی اونا سردیه؟
–آره، واسه همین باعث افسردگی میشه. سعیده فکری کرد.
– اون موقع که با این بادیگاردت تصادف کردیم و اون رفت از من شکایت کرد یادته؟ بد جور خوف کرده بودم. حالم خیلی بد بود، همون روزها محرمم نزدیک بود. خاله گفت توی این مراسمهای محرم زیاد برای امام حسین گریه کن. چون بهت شجاعت و قدرت میده. اعتماد به نفس پیدا میکنی. خاله راست میگفت راحیل.
سرم رو به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
–من مطمئنم خیلی اَسرار توی همین عزاداریها و گریهها هست که هنوز کشف نشده.
بعد اخم تصنعی کردم.
–وای سعیده گشنمه، یه چیزیم درست کن بخوریم.
سعیده همانطور که دگمه مانتواش را باز میکرد بلند گفت:
–همون دم نوش رو با نون تلیت کن بخور. بعد خندید.
هیسی گفتم و به طرف اتاق رفتم و لباسهایم را عوض کردم. دانشگاه هم تمام شد، با تمام ماجراهای تلخ و شیرینش. من هم مثل خیلی آدمهای ناشکر شیرینیهایش برایم یادآوری نمیشد. مثل خوردن یک مشت بادام که تلخی دانهی آخر خط میکشد به خوشمزگی بادامهای قبلی.
سالهایی که در دانشگاه بودم را مرور کردم. واقعا چیزی یاد گرفته بودم که هدر رفتن چهار سال از عمرم به آن بیارزد؟ به این چیزها فکر میکردم که مادر وارد اتاق شد. جلوی در ایستاد و چند دقیقهایی نگاهم کرد. چشمهایش نشان میداد که دل پری داشته است. بی مقدمه پرسید:
–چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟
با حرف مادر با بهت نگاهش کردم. "یعنی همهی مادرها اینقدر تیز هستن؟"
سعی کردم غافلگیریام را مخفی کنم.
–خب اشکالی داره؟ کنارم روی تخت نشست.
–میخوام دلیلت رو بشنوم. میدونم که دلیلت علاقه نیست. زود اصل قضیه رو بگو. حاشیه نرو.
سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم. مادرها چقدر شبیه خدا هستند برای بچههایشان. حرفها را قبل از این که گفته شود میدانند. کمی این پا و آن پا کردم، مادر خیلی جدی بود نمیشد حاشیه رفت. کمی فکر کردم و در آخر تصمیم گرفتم من هم بیمقدمه حرف بزنم.
–دلم میخواد کاری رو که آرش کرده من هم انجام بدم. یادمه گفتید فداکاری بزرگی کرده. این بزرگترین درسی بود که ازش یاد گرفتم.
مادر آهی کشید.
–او بچه مال برادرشه، از خون خودشه، به همین دلیل برای آرش پدر اون بچه شدن خیلی راحت تره. اینو فراموش نکن.
–میدونم، عوضش اون مادر بچه رو اصلا قبول نداره. بزرگی فداکاریش اینجا به نظرم مشهود تره، ولی من پدر ریحانه رو خیلی قبولش دارم. این به اون در میشه.
نگاهم کرد.
–واقعا در میشه؟
–اینطور فکر میکنم. در ضمن درسته ریحانه با من نسبتی نداره، ولی من بهش علاقه دارم. نمیدونم مادرا بچههاشون رو چطوری دوست دارن. یا آرش چطوری عاشق بچه برادرشه و ولش نمیکنه. چون نه مادر شدم، نه برادری دارم که حس آرش رو بفهمم.