شهیدی که لحظاتی قبل از شهادت امام حسین را زیارت کرد
همسر سردار شهید علی اصغر خنکدار:
🔹️آنقدر دیر به دیر، خانه میآمد که حتی بچه خودش را هم نمیشناخت. یک بار آمده بود مرخصی؛ حمید، بغل پدر شوهرم بود. اصغر گفت: این بچه کیه اینقدر تپل و خشکله؟! پدرشوهرم ناراحت شد؛ اشک تو چشمانش جمع شد و گفت: خدا صدام رو نابود کنه که پدر نباید پسر خودش رو بشناسه.
🔹️شب عملیات والفجر هشت ( ۲۰ بهمن ۱۳۶۴)، تو دل شب وسط اروند خروشان تو قایق به نیروهایش گفت: بچهها! به خدا سوگند من کربلا را میبینم… آقا اباعبدالله را میبینم… بچهها بلند شوید کربلا را ببینید. سخنانش که تمام شد، گلولهای آمد و درست نشست روی پیشانیاش. آرام وسط قایق زانو زد.
🔹️یادمه رفته بودم پیش مادر شهید اصغر؛ میگفت: همون شب ۲۰ بهمن ۶۴ که اصغر شهید شد، دیدم یکی کفن پیچیده دورش برام آوردند. رفتم جلو ببینم کیه ، دیدم رو کفن نوشته: سرباز امام زمان شهید علی اصغر خنکدار
زندگینامه
علیاصغر خنکدار فرزند: حیدر علیاصغر خنکدار فرزند حیدر در 19 فروردین سال 1341 از مادری به نام خانم بیگم رنجبر در روستای کلاگرمحله شهرستان قائمشهر به دنیا آمد. او فرزند دوم خانواده بود و سه برادر و چهار خواهر داشت. پدرش فاقد زمین بود و روی زمینهای دیگران کار میکرد. به همین سبب خانواده حیدر از وضعیت مالی خوبی برخوردار نبود. علیاصغر تحصیلات دوران ابتدایی را در مدرسه هُمام روستای کلاگرمحله آغاز کرد. علاقه او به درس و مدرسه به اندازهای بود که تکالیف خود را در مدرسه انجام میداد و اگر در درسی نمرۀ خوبی نمیگرفت، ساعتها گریه میکرد. او نسبت به سایر کودکان هم سن و سال آرامتر بود و بیشتر اوقات را در منزل میگذراند. گاهی اوقات در خلوت تنهایی خود بود و با دیگران ارتباط زیادی نداشت. سردار اسکندر مؤمنی و شهید حمیدرضا رنجبر، از دوستان دوران طفولیت علیاصغر بودند که ارتباط خود را تا پایان عمر حفظ کردند. سردار مؤمنی از خاطرات خود دربارۀ دوران کودکی علیاصغر میگوید: «شخصیت او از ابتدای طفولیت، ساخته و پرداخته شده بود. هیچ وقت زیر بار زور نمیرفت و اگر چیزی را حق میدانست، ایستادگی میکرد و در تمام مراحل یک لحظه عقبنشینی نمیکرد. در عین حال اگر دو نفر دعوا میکردند، همیشه سعی میکرد طرف مظلوم را بگیرد. کمک به مستمندان و ضعفا از خصوصیات او بود. با توجه به اینکه فردی روستایی و کشاورززاده بود و وضع مالی آنها خوب نبود، تا آنجا که از دستش بر میآمد، کمک میکرد و اگر هم نمیتوانست کمکی بکند، غصه میخورد و ناراحت بود.» علیاصغر تحصیلات دوره راهنمایی را در سال 1353 در مدرسۀ راهنمایی امیرکبیر قائمشهر آغاز کرد. این دوران، آغازگر تحولات و تغییرات خاصی در رفتار و شخصیت او بود. در کلاسهای احکام و نهجالبلاغه که زیر نظر روحانیون تشکیل میشد، شرکت میکرد. در این جلسات بود که با نام امام خمینی(ره) آشنا شد. به تدریج پس از آشنایی با اندیشههای امام(ره) به همراه جوانان محل، هیئت اسلامی جوانان روستا را تأسیس کرد و خود رهبری این هیئت را که در مسجد مستقر بود، عهدهدار شد. با آغاز فعالیتهای علنی انقلاب در راهپیماییها و درگیریها حضور گسترده داشت. به بهانه ورزش یا سایر فعالیتها، بسیاری از جوانان را به مسجد میکشاند و در پی آن بود تا آنان را از این طریق جذب کند. رفتار گرم و صمیمانهای با دیگران داشت و با همه به مهربانی برخورد میکرد. و در عین حال از افراد بی بندوبار تنفّر داشت و دوست نداشت کوچکترین تعاملی با آنان داشته باشد. در سال 1359 پس از کسب مدرک دیپلم، آمادۀ اعزام به سربازی بود که متوجه شد گروه دکتر چمران به نیرو نیازمند است. آموزش نظامی را به همراه نیروهای بسیجی در پادگان شیرگاه گذراند و پس از ثبتنام در قالب «ستاد جنگهای نامنظم دکتر چمران» در تاریخ 16 دی 1359 به مناطق جنگی جنوب رفت. نخستین اعزام علیاصغر خنکدار با نخستین مجروحیت او همراه بود. در 16 فرودین 1360 در اثر اصابت ترکش به پشت در منطقه کرخه مجروح شد و در بیمارستان اهواز بستری گردید. در 1/7/1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. بلافاصله به پادگان آموزشی المهدی(عج) چالوس اعزام شد و تا اول دیماه، دوره آموزشی سهماهۀ سپاه را گذراند. به دنبال آن در 2/10/1360 به جبهه مریوان اعزام شد و تا تاریخ 11 اسفند 1360 در محور سروآباد استان کردستان به خدمت مشغول بود و فرماندهی واحدهای مستقر در قلهها را بر عهده داشت. پس از بازگشت، در واحد عملیات سپاه قائمشهر مشغول شد.
با آغاز فعالیت گروهکهای ضدانقلاب در جنگل به فرماندهی گردان ویژۀ جنگل سپاه قائمشهر منصوب شد. سردار اسکندر مؤمنی ـ معاون وی ـ درباره تلاشهای ایشان در جنگل میگوید: «در کارها خستگی برایش مفهومی نداشت و در سختیها و بحرانها تحمل و توان بسیار بالایی داشت. در سختترین شرایط جنگی در چهرهاش خستگی و تردید و دودلی مشاهده نمیشد. در درجه اول تلاش میکرد که مشکلات را شخصاً حل کند و چنانچه مشکلی لاینحل مینمود، آن را تحمل میکرد ولی به دیگران منتقل نمیکرد. در جریان عملیات جنگل قائمشهر، فرماندهی گردان جنگل را بر عهده داشت و من جانشین وی بودم. بعد از چند مدت که داخل جنگل بودیم، متوجه شدیم که ایشان مریض شده است. به اصغر گفتم که شما بهتر است که بروی و استراحت کنی. وضعیتتان نامناسب است و از این بدتر خواهد شد. گفت: «من هستم و تحمل اینجا را دارم.» اما بیماری سختتر شد و چند بیماری با هم وی را از پا انداخت و از نظر جسمی بسیار ضعیف کرد. بالاخره با یک قاطر او را به عقبه منتقل کردیم و تصور میکردیم اصغر به شهر رفته و به بیمارستان میرود، ولی نرفت و در نزدیکترین پایگاه جنگل ماند و بعد از بیست و چهار ساعت به ما ملحق شد؛ در حالیکه کمی بهبود یافته بود.» در بیست سالگی یعنی در سال 1361 با خانم زهرا سرور ازدواج کرد. مراسم عقد این زوج در مسجد و در نهایت سادگی برگزار شد. در 15 خرداد 1362 دوست دیرینه علیاصغر، حمیدرضا رنجبر فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) از لشکر 25 کربلا در منطقه عملیاتی جفیر به شهادت رسید. او که به شدت تحت تأثیر شهادت حمیدرضا قرار گرفته بود، پس از آن هیچگاه منطقه نبرد را ترک نکرد. علیاصغر پس از دو سال حضور در جنگل قائمشهر و مبارزه و سرکوب ضدانقلاب به جبهه نبرد شتافت. در 28 بهمن 1362 در قالب طرح لبیک به لشکر 25 کربلا پیوست و فرماندهی گردان جوادالائمه(ع) را به عهده گرفت. در جریان عملیات والفجر6 در منطقه عمومی دهلران در محور چیلات بر اثر اصابت تیر به سرش زخمی شد. اما علیرغم اصرار همرزمان، راضی به ترک منطقه نشد و دو ماه بعد از مجروحیت به شهر و دیار خود بازگشت. هرچند به خانواده عشق می ورزید اما حضور در جبهه را رها نمیکرد. در مدت کوتاه بازگشت از جبهه نیز به جمعآوری نیرو میپرداخت. به هنگام تولد نخستین فرزندش، برای مدت کوتاهی در یکی از بیمارستانهای شهرستان بابل حاضر شد و او را به یاد دوست و همرزم شهیدش، حمیدرضا نامید و سپس به جبهه بازگشت. توجه به اصلاح اخلاقی دوستان و همرزمان، اهتمام به رعایت آداب شرعی و اخلاقی، تحصیل و به بطالت نگذراندن عمر در جوانی در یکی از دستنوشتههایش به خوبی مشهود است. او در نامهای برای یکی از همرزمان خویش نوشته است: «... اگر شبها و روزها را نخوابم و اگر بدترین تهمتها و افتراها را به من ببندند، ناراحت نمیشوم. ولی هنگامیکه بشنوم جوانی و یا نوجوانی به وظایف خویش آشنا نیست و یا خدای ناخواسته اوقات زندگی خود را به بطالت، بازی و سرگرمی، گفتن حرفهای بیهوده، دوستی با افراد ناباب و بیبندوبار میگذراند، رگهای بدنم بلند میشود، موهای بدنم سیخ میگردد و در پیش خدای خود احساس شرمندگی میکنم. به خود لعنت میکنم که ای خدا! چرا باید دوستان و نزدیکان و اهل محل و روستایم اینگونه باشند. اما برادرجان! فراموش نکنیم که زمان، زمان انقلاب است، حکومت اسلام باید پیاده شود و ما همه سربازانی هستیم که باید این قوانین را اجرا کنیم. وای به حال خودمان که اگر نتوانیم اول این قوانین و این اخلاق حسنه را در برخوردمان پیاده کنیم. زمانی خواهد رسید که در مقابل خدای شهدا و در مقابل خانوادههای شهدا مسئول خواهیم بود.» بعد از بهبودی نسبی از مجروحیت برای گذراندن دورۀ آموزش فرماندهی گردان به پادگان امام حسین(ع) تهران اعزام شد. از 18 اردیبهشت 1363 تا 18 مرداد 1363 دوره یادشده را گذراند و پس از آن برای مدت کوتاهی به قائمشهر برگشت. در 21 مرداد 1363 بهعنوان جانشین واحد عملیات منصوب شد. اما دو ماه بیشتر طاقت نیاورد و بار دیگر در اول آبان 1363 به جبهه اعزام و بهعنوان جانشین گردان امام محمد باقر(ع) مشغول به فعالیت شد. در 15 مهرماه 1363 بار دیگر بر اثر اصابت ترکش از ناحیه پهلو مجروح شد و این بار نیز، بهرغم مخالفت کادر پزشکی، پیش از اتمام دوره درمان، بستر را رها کرد و به صحنه بازگشت. از اول آبان 1363 به عنوان جانشین گردان امام محمد باقر(ع) انتخاب شد و تا زمان شهادت در این گردان خدمت کرد. حدود دو ماه قبل از آغاز عملیات والفجر 8 به عنوان جانشین محور دوم لشکر در این عملیات که فرماندهی آن بر عهده عبدالعلی عمرانی بود، منصوب شد؛ در حالیکه رزمندگان گردان امام محمد باقر(ع) اصرار داشتند او را به این گردان برگردانند. در همین حال و هوا دومین فرزندش زینب به دنیا آمد. شجاعت از ویژگیهای شاخص او بود.
مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا دربارۀ او گفته بود: «اگر ما چند نفر مثل علیاصغر داشتیم، هیچ مشکلی نداشتیم.» او ادامه میدهد: «اصغر خنکدار شیر بیشه اسلام بود. خدا میداند هر وقت او را میدیدم، روحیهای صد چندان میگرفتم. حرفزدن او به انسان طمأنینه میداد؛ برخوردهای بسیار اسلامی و سنگین داشت. تدبیر، شجاعت و شهامتش مثالزدنی بود. قبل از عملیات والفجر8 او را چند بار برای شناسایی فرستادم و وقتی برمیگشت، روحیۀ جدیدی به ما میداد.» علیاصغر بهخاطر علاقۀ خاصی که رزمندگان گردان امام محمد باقر(ع) به او داشتند و او نیز به گردانش داشت وعده گرفته بود که با شروع عملیات به گردانش برگردد. همین هم شد و ایشان در شروع عملیات به عنوان جانشین گردان امام محمد باقر و همزمان فرمانده گردان امام محمد باقر2 در عملیات شرکت کرد. در شب 20 بهمنماه 1364 در دقایق اولیه عملیات والفجر8 ، وقتیکه نیروها به آن سوی ساحل اروند رسیدند، او در حالیکه نیروهای رزمنده را از درون قایقی به جلو هدایت میکرد؛ چندین بار فریاد کشید: کربلا جلوی من است، من کربلا را میبینم، در همین حال تیری به شقیقهاش اصابت کرد و در دم به شهادت رسید. پیکر علیاصغر خنکدار در گلزار شهدای روستای کلاگرمحلۀ شهرستان قائمشهر به خاک سپرده شد. در ماههای پایانی جنگ، در جریان پاتک شدید دشمن در تاریخ چهار تیر 1367 در جزیرۀ مجنون، برادرش جعفر خنکدار به شهادت رسید. همان روز برادر دیگرش، محمدباقر خنکدار نیز به اسارت دشمن درآمد تا اینکه در سال 1369 به آغوش خانواده بازگشت. از شهید علیاصغر خنکدار یک فرزند پسر به نام حمیدرضا که در زمان شهادت پدر دوساله و دختری به نام زینب که در آن زمان شش ماه داشت، به یادگار مانده است.
جملهای از وصیتنامه شهید که وصف حال و زندگی واقعی شهید بود، حسن ختام این مقال خواهد بود: «الها! دوری خانه و زن و فرزند را تحمل میکنم، ولی دوری تو را حتی یک لحظه تحمل نخواهم کرد.» «برگرفته از کتاب فاتحان فاو»
شهید علی اصغر خنکدار
سال ۱۳۴۱ در روستای «کلاگر محله» شهرستان قائمشهر به دنیا آمد. شهید علی اصغر خنکدار فرزند دوم خانواده بود. پدرش زمین کشاورزی نداشت و روی زمینهای دیگران کار میکرد. به همین سبب خانوادهاش از وضعیت مالی خوبی برخوردار نبودند. علی اصغر پیش از آغاز دوران تحصیل رسمی در مدرسه به مکتبخانه رفت و به فراگیری قرآن پرداخت.
مادر شهید میگوید: روز اول محرم بود، من در مسجد مشغول آشپزی برای شام بودم که همان روز هم اصغرم به دنیا آمد. برادرانش را خیلی دوست داشت؛ وقتی برادر کوچکش یاسر، در خانه بازی میکرد، غرق تماشای بازی یاسر میشد و تشویقش میکرد. یاسر در حیاط تاب بازی میکرد و اصغر میخندید، خوشحال میشد و میگفت: مامان ببین بچه به این کوچیکی رزمندهایه برای خودش.

قبل از شهادت اصغر خواب دیدم، تو یک اتاقی، جنازه شهید بود که شهید را رو به قبله کرده بودند. رفتم کنار جنازه و از کسانی که پیش جنازه بودند، پرسیدم: جنازه کیست؟ گفتند: به جنازه نگاه کن، خوب دقت کردم، کاغذی بر روی سینه جنازه قرار داشت که روش نوشته بود: «شهید علی اصغر خنکدار سرباز امام زمان (عج)»
کدام دانشگاه از دانشگاه الهی جبهه بهتر است
پدر شهید میگوید: اصغر به اتفاق دوستانش همیشه در مسجد یا تکیه، مراسم روضه برپا میکردند. ۲ ماه، بعدازظهرها من مسئول تدارکات (چایی ریختن) مراسم آنها بودم. اصغر و اسکندر مؤمنی هر دو دانشگاه ثبت نام کرده بودند، بعد از ثبت نام، دو تایی رفتند به جبهه. اصغر بهم گفت: اگر امتحان شروع شد به ما زنگ بزن تا برگردیم و امتحانمان را بدهیم. چند روز مانده بود به امتحان که با اصغر تماس گرفتم بیاید.
بعد از ۱۵ روز سر و کله اصغر پیدا شد. گفتم: چرا نیامدی امتحان بدی؟ سرش پایین بود، گفت: پدرجان! کدام دانشگاه از دانشگاه الهی جبهه، بهتر است؟!
اصغر، اسکندر مومنی و حمیدرضا رنجبر، این سه نفر، بچههای محل رو جمع میکردند و براشان جلسات مذهبی و اخلاقی میگذاشتند. حتی پیشنهاد کرده بودند همهشان عروسیهاشان را در مسجد برگزار کنند و وقتی شهید هم شدند در مسجد دفن شوند که همینطور هم شد ما عروسی اصغر و خیلی از بچههای دیگر را در مسجد گرفتیم و جنازهشان را هم در مسجد دفن کردیم.
اصغر اولین کسی بود که برای تبلیغات و بردن نیروی مردمی به جبهه، به نقاط مختلف شهر میرفت، سخنرانی هم میکرد و در مسجد صبوری، عشقی و جامع گونیبافی، نیروها را برای اعزام به منطقه آماده میکرد. در مازندران اولین تجمع نیرو جهت اعزام را اصغر و دوستانش در قائمشهر انجام دادند. در حال آماده کردن نیروها بود، بهش زنگ زدم و گفتم: باباجان، بیا خانمت فارغ شده، ده دقیقه هم که شده بیا بچهات را ببین و برو. آمد بیمارستان چند دقیقهای ماند و دوباره به شهر رفت چون فردای اون روز باید برای عملیات والفجر۶ نیروها را اعزام میکردند.
شهید، جان مرا نجات داد
چند روز بعد از شهادت اصغر دیدم شخصی آمد به منزل ما. خیلی گریه و ناله میکرد. ازش پرسیدم: شما شهید را از کجا میشناسید؟ گفت: شهید، جان من را نجات داد. گفتم: چطور؟ گفت: با منافقین همکاری داشتم، دو بار هم دستگیر شدم، میخواستند مرا اعدام کنند، من هم به شهید خنکدار قول دادم توبه کنم که شهید خنکدار جانم را نجات داد و نگذاشت اعدامم کنند.
اصغر در روز عروسیاش حتی یک دست لباس نو هم نخرید. کاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفیقش بود. کفشش هم اصلاً معلوم نبود برای کی بود. به هیچ وجه لباس نو نمیپوشید. مثلاً: اگر یک پیراهن نو میخرید، میداد به خواهرش بپوشه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه. اصغر همیشه بچهها و برادر کوچکش را روی پای خودش میگذاشت و این دعا را میخوند: «یا دائم الفضل الی البر…»
همسر شهید خنکدار میگوید:
شب عروسی، مراسم دعای کمیل گذاشتیم و آقای خرسند دعا را خواند. عروسی ما در مسجد امام صادق(ع) کلاگر محله قائمشهر برگزار شد که مادر شوهرم میگفت: مردم سه سری ناهار خوردند و تا ساعت ۴ بعدازظهر داشتند ناهار میدادند؛ خیلی شلوغ بود. روز تشییع جنازه اصغر هم مردم سه سری داشتند تو مسجد ناهار میخوردند و حدوداً ۴۰۰ کیلو برنج پختند.
روز عروسی که آمدند مرا ببرند به خانه داماد، چادر سفید سرم کرده بودم. فردای روز عروسی اصغر بهم گفت: چرا چادر سفید سرت کردی؟ گفتم: اگه چادر سیاه میانداختم سرم، دیگه معلوم نبود عروس کیه؛ اصغر ناراحت شده بود و گفت: من خیلی خجالت کشیدم جلوی دوستا و همکارام که تو چادر سفید پوشیدی.
اصغر دو سال در جنگل به عنوان فرمانده طرح جنگل در مبارزه با منافقین در جنگلهای هشت پر گیلان، آمل، قادیکلا قائمشهر و گلستان حضور داشت.
*خواب دیدم با یک پاسدار ازدواج میکنم
زمانی که کلاس اول دبیرستان و مجرد بودم، خواب دیدم با یک پاسدار ازدواج کردم که چهار خواهر دارد. این پاسدار شهید میشه و من دیدم سر قبر یک شهید نشستهام و دارم فاتحه میخوانم. چهار تا خواهر شهید هم دور تا دور قبر نشستهاند. از رادیو و تلویزیون برای مصاحبه آمدند. خواهران شهید هم به من اشاره میکنند و میگویند: بروید از همسر شهید مصاحبه بگیرید.
من ناراحت شدم و گفتم: شما چرا به من میگویید همسر شهید؟! من مجردم. بعد از یک سال، خوابم تعبیر شد و پاسداری به نام «علی اصغر خنکدار» به خواستگاریام آمد که چهار خواهر داشت. حتی خواهران شهید در خواب فامیلی خودشان را هم گفته بودند که من یادم نمیآمد. بعد از ازدواج وقتی که دوتا بچه داشتم دیگه مطمئن شده بودم که خواب دوران مجردیام تعبیر نشدنیه، خوابم را به اصغر گفتم و گفتم: دیگه تو شهید بشو نیستی. ولی اصغر گفت: تو به خوابت میرسی و خوابت عین واقعیت است، من ایندفعه میروم و دیگر برنمیگردم و همینطور هم شد.
روز عقدمان، روحانی که خواست خطبه عقد را بخواند، چون کسی به من نگفته بود که مثلاً: شما بعد از سه بار جواب بله را بده، خیلی خجالت میکشیدم؛ به همین دلیل روحانی چندین بار خطبه عقد را تکرار کرد و دست آخر گفت: حتماً عروس خانوم لفظی میخوان؛ برادرم محمدرضا (محمدرضا مسرور) که شهید شد خیلی شوخی میکرد، گفت: بله! آقا گفت: مگه تو میخواهی ازدواج کنی؟! کلی خندیدیم. به اصغر گفتند: باید لفظی بدی، اصغر هم هیچ اطلاعاتی از این چیزا نداشت و هرچی تو جیبش بود، داد به من و گفت: تو منو خالی کردی.

*آنقدر دیر به دیر خانه میآمد که بچه خودش را هم نمی شناخت
کتاب حضرت فاطمه زهرا(س) را گرفته بودم و چندتا شعر از توش در آوردم و تو ماشین در حال رفتن به مراسم عروسی بودیم که به بچهها این شعرها را دادم بخوانند.
آنقدر دیر به دیر، خانه میآمد که حتی بچه خودش را هم نمیشناخت. یک بار آمده بود مرخصی؛ بچه، بغل پدر شوهرم بود که اصغر گفت: این بچه کیست که اینقدر تپل و خشکله؟! پدرشوهرم ناراحت شد؛ اشک تو چشمانش جمع شد و گفت: خدا صدام رو نابود کنه که پدر نباید پسر خودش رو بشناسه.
*اگر من هم شهید نشم چی؟
آخرین باری که به مرخصی آمده بود، خیلی ناراحت بود. گفتم: چی شده که اینقدر ناراحتی؟ گفت: یکی از بچههایی که با هم جبهه بودیم و با هم به مرخصی آمده بودیم، امروز صبح فوت کرد. همسرش وقتی برای نماز صبح میخواست بلندش کنه، دید سکته کرده و به رحمت خدا رفته؛ خیلی دوست داشت شهید بشه. آدم یکسال و نیم تو جبهه باشه و شهید نشه و بیاد تو خونه فوت کنه؟!! اگر من هم شهید نشم چی؟!!
یاسر خنکدار، برادر شهید میگوید:
یادم میآید سه ساله بودم. روزی اصغر آقا روبروی من دو زانو نشست و با زبانی مهربانانه و بچهگانه گفت: داداشی من، یک وقت حیوانی را اذیت نکنی. ناراحت میشن. شاخه درختها یا گُلها را نکَنی، اگه این کارها را بکنی خدا از دست شما ناراحت میشه. این توصیهها با توجه به فهم و درک من در آن سن، برایم قابل پذیرش بود.
*غسل شهادت با آب سرد در بهمن ماه
حجتالاسلام دکتر مسرور میگوید: قبل از عملیات والفجر۸ که بهمن ماه بود، هوا هم خیلی سرد بود و برای استحمام، آبگرم هم نداشتیم. دیدم شهیدخنکدار سر و صورت و تنش خیسه، گفتم: چرا سرت خیسه؟ گفت: مگه نمیدونی؟! گفتم: چی رو؟! گفت: امشب عملیات داریم من غسل شهادت کردم. با اون آب سرد تو اون هوای سرد با اطمینان قلبی غسل شهادت کرده بود.
رحمت آهنگری میگوید:
سخنرانیهای شهید خنکدار در میدان صبحگاه هفت تپه، برای ما بچههای گردان امام محمدباقر(ع)، سخنرانیهای تکان دهندهای بود که با لحنی عارفانه و عاشقانه، ما را به توکل بر خدا و توسل بر ائمه اطهار و طلب استغفار دعوت میکرد و همیشه این آیه را در سخنرانیهایش میخواند «سبحان من یرانی و یعرفه مکانی و یسمه کلامی و یرزقنی ان یسانی» و من مدام بیاختیار اشک میریختم، واقعاً همه ما منقلب میشدیم.
چند ماه قبل از عملیات والفجر ۸ شبی خواب دیدم، عملیات مهمی در پیش داریم و در آن عملیات حاج اصغرخنکدار و فرماندهان دیگری به شهادت میرسند.
من هم وقتی به هفت تپه اعزام شدم، برحسب اتفاق به گردان امام محمد باقر(ع) منتقل شدم. حاج اصغر هم در این گردان بود و هر زمان میدیدمش، یاد خوابم میافتادم و در دلم میگفتم: او به زودی شهید میشود. یکبار دیگر وقتی در حال آموزش در «بهمن شیر» بودیم، همان خواب را، کاملتر دیدم که در عملیات پیروز میشویم و فاو را فتح میکنیم. بالاخره خواب من هم تعبیر شد و در عملیات والفجر ۸ فرماندهانی همچون سردار شهیدعلی اصغر خنکدار، سردارشهید قربان کهنسال، سردارشهید نورعلی یونسی، شهید گلزاده و حجتالاسلام داودی به شهادت رسیدند.

حاج محمدعلی روحانی میگوید:
وقتی به همراه بچههای اطلاعات به گشت و شناسایی میرفتیم و بر میگشتیم، میدیدیم ظرفهای غذامون شسته شده. از هر کسی میپرسیدیم اینها را چه کسی شسته، جواب نمیداد. چند روز گذشت. تو این فکر بودیم که کی این کارها را انجام میدهد. یک روز زودتر از زمان مقرر به محل استقرارمون برگشتیم تا ببینیم چه کسی ظرفها را میشوید؛ دیدیم باز هم ظرفها شسته شده و این بار کنار سنگر فرماندهی گردان چیده شده تا خشک بشود. رفتیم تو سنگر از اصغر آقا سوأل کردیم، این ظرفها را کی شسته که کنار چادر شما چیده شده؟ از سکوتش متوجه شدیم که کار خودشه.