🥀💐🕊🌺🕊🌴🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس
#یاد_باد
#آن_روزگان
#یاد_باد
#ماه_رمضان
#رزمندگان_اسلام
#دفاع_مقدس
ماه مبارک رمضان باعث میشد هر یک از رزمندگان به نوعی خود را بیش از پیش برای میهمانی خدا آماده کنند برای همین چند روز پیش از فرا رسیدن ماه رمضان در سنگرهای انفرادی یا جمعی حال و هوای ماه رمضان حاکم میشد. این تغییر شرایط فقط به داخل خطوط مقدم محدود نمیشد بلکه در مقرهای تیپ یا لشکرها و حسینیهها برنامههای خاصی برگزار میشد.
هر چند رزمندگان در دوران دفاعمقدس در حکم مجاهد به حساب میآمدند و میتوانستند روزه نگیرند اما اگر بیش از 10 روز میتوانستند در موقعیتی بمانند نیت میکردند و روزه میگرفتند از همین رو تعداد بسیاری از همین رزمندگان با دهان روزه به شهادت رسیدند .
#راوی
#جانباز_معزز
عباس طایفه
#یاد_باد
#آن_روزگان
#یاد_باد
شادی روح #امام_راحل و #شهدا و سلامتی و شفای #جانبازان_عزیز
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌴 💐🌹
🥀💐🕊🌺🕊🌴🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس
#یاد_باد
#آن_روزگان
#یاد_باد
#ماه_رمضان
#رزمندگان_اسلام
#دفاع_مقدس
#قسمت_اول
رمضان سال 1361 بود. شغلم رانندگي بود و بيشتر اوقات مأمور بردن وسايل تداركاتي و پشتيباني به جبههها و تحويل آن در خط مقدم بودم. سيم خاردار،دستك،نبشي،پليت،كيسه گوني و كمكهاي اهدايي به جبههها از جمله وسايلي بود كه همه هفته از شهرستانهاي دوردست خصوصا شرق كشور بارگيري كرده و به خطوط مقدم جبهههاي جنوب غربي كشور ترابري ميكردم.
در ماه رمضان سال 1361 هم طبق معمول هميشگي، مقداري وسايل سنگري بارگيري كرده و از شهرستان بيرجند به سوي اهواز به راه افتادم.
نزديكيهاي افطار روز بعد بود كه به شهر سوسنگرد رسيدم و به ستاد كمكهاي مردمي مراجعه كردم.
افطار شده بود. برادران رزمنده مستقر در آن ستاد به من خوشآمد گفته و من را براي صرف افطار به اطاقي كه در آن سفره افطاري چيده بودند راهنمايي كردند.
سفره بزرگي در وسط اطاق پهن شده و حدودا 10 تا 12 نفري دور سفر نشسته بودند. شير،سوپ،سبزي پلو، ماست و مقداري خرما و كمي پنير و سبزي زينتبخش سفره بود.
#ادامه_دارد ...
#راوی
غلامرضا حيرت مفرد
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🕊 🌹🕊
🥀💐🕊🌺🕊🌴🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس
#یاد_باد
#آن_روزگان
#یاد_باد
#ماه_رمضان
#رزمندگان_اسلام
#دفاع_مقدس
#قسمت_دوم
بعد از صرف افطار به من ابلاغ شد كه بايد بار خود را به خطوط مقدم در تنگه چزابه ببرم و من هم اجراي دستور كرده، از سوسنگرد به طرف بستان و از آنجا به طرف تنگه چزابه به راه افتادم.
شب تاريكي بود و چشم چشم را نميديد. تيراندازي سربازان عراقي با تيربار و تفنگ ادامه داشت و گلولههاي سرخرنگ از چپ و راست كاميونم رد ميشدند و هرچند دقيقه يك بار صداي انفجار گلوله خمپارهاي در اطراف جاده سكوت شب را درهم ميشكست. گويا تا خط مقدم دشمن فاصله زيادي نبود.
به عقبه يگان در خط رفتم و موقعيت دشمن را از بچهها جويا شدم. گفتند خط مقدم ما با خطوط دشمن بيش از 150 متر فاصله ندارد و تنها خطوط عملياتي است كه اين قدر فاصله خط خودي با دشمن نزديك است.
كمي ترس وجودم را دربرگرفته بود و تنها چيزي كه در آن لحظه به فكرم ميرسيد استمداد از خداوند بزرگ بود و نذر كردم اگر به سلامت از آن منطقه به وطنم برگردم 100 نفر فقير را به افطاري دعوت كنم.
#ادامه_دارد ...
#راوی
غلامرضا حيرت مفرد
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🕊 🌹🕊
🥀💐🕊🌺🕊🌴🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس
#یاد_باد
#آن_روزگان
#یاد_باد
#ماه_رمضان
#رزمندگان_اسلام
#دفاع_مقدس
#قسمت_سوم
به مسير ادامه دادم. تازه به نزديكيهاي شهر بستان رسيده بودم كه انفجار خمپارهاي در نزديكي كاميون به قول معروف چرتم را پاره كرد.
به سرعت به راهم ادامه دادم و نيمههاي شب بود كه به سوسنگرد رسيدم. در آنجا خوابيدم و صبح ، بعد از اقامه نماز صبح به طرف اهواز به راه افتادم.
دقايقي بعد با روشن شدن هوا لازم ديدم كاميون را بازديد كنم و نظري به دور و برش بيندازم كه ناگهان متوجه شدم يك سرباز عراقي در حالي كه دستش را بالا گرفته و عكسي از امام خميني (ره) را به سينه دارد از بالاي كاميون قصد پايين آمدن دارد. به او كمك كردم و از چگونگي سوار شدنش از او سوال كردم كه گفت در تاريكي شب از جبهه فرار كرده و بين راه با ديدن كاميون تصميم گرفته است بدون اينكه من متوجه شوم سوار كاميون شود. او را به بچههاي بسيج كه مسوول كنترل عبور و مرور آن منطقه بودند تحويل دادم و به سوي اهواز به راه افتادم و اگرچه بدنه كاميونم به علت اصابت تركشهاي فراوان سوراخ،سوراخ شده بود. ولي موفق شده بودم از منطقه خطر به سلامت بگذرم و سالم به سوي موطنم حركت كنم. چند روزي نگذشته بود كه در ايام شبهاي قدر به محل سكونتمان رسيده و به عهدي كه كرده بودم عمل كردم و نذرم را ادا كردم.
#راوی
غلامرضا حيرت مفرد
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🕊 🌹🕊
🥀💐🕊🌺🕊🌴🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس
#یاد_باد
#آن_روزگان
#یاد_باد
#ماه_رمضان
#رزمندگان_اسلام
#دفاع_مقدس
#قسمت_سوم
به مسير ادامه دادم. تازه به نزديكيهاي شهر بستان رسيده بودم كه انفجار خمپارهاي در نزديكي كاميون به قول معروف چرتم را پاره كرد.
به سرعت به راهم ادامه دادم و نيمههاي شب بود كه به سوسنگرد رسيدم. در آنجا خوابيدم و صبح ، بعد از اقامه نماز صبح به طرف اهواز به راه افتادم.
دقايقي بعد با روشن شدن هوا لازم ديدم كاميون را بازديد كنم و نظري به دور و برش بيندازم كه ناگهان متوجه شدم يك سرباز عراقي در حالي كه دستش را بالا گرفته و عكسي از امام خميني (ره) را به سينه دارد از بالاي كاميون قصد پايين آمدن دارد. به او كمك كردم و از چگونگي سوار شدنش از او سوال كردم كه گفت در تاريكي شب از جبهه فرار كرده و بين راه با ديدن كاميون تصميم گرفته است بدون اينكه من متوجه شوم سوار كاميون شود. او را به بچههاي بسيج كه مسوول كنترل عبور و مرور آن منطقه بودند تحويل دادم و به سوي اهواز به راه افتادم و اگرچه بدنه كاميونم به علت اصابت تركشهاي فراوان سوراخ،سوراخ شده بود. ولي موفق شده بودم از منطقه خطر به سلامت بگذرم و سالم به سوي موطنم حركت كنم. چند روزي نگذشته بود كه در ايام شبهاي قدر به محل سكونتمان رسيده و به عهدي كه كرده بودم عمل كردم و نذرم را ادا كردم.
#راوی
غلامرضا حيرت مفرد
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🕊 🌹🕊
🥀💐🕊🌺🕊🌴🥀
خاطرات دفاع مقدس
#ماه_رمضان
رزمندگان اسلام
دفاع مقدس
#مجروحین
حرمت روزه داری
تحرک بسیار بالا باعث تشنگی میشد اما با دیدن برخی رزمندگان مجروح که به بیمارستان منتقل میشدند روحیهمان تغییر میکرد و آستانه تحمل کادر امدادی در روزهداری افزایش مییافت چرا که میدیدیم برخی رزمندگان و مجروحان که روزه بر آنها واجب نبود حرمت روزهداری را حفظ میکردند تا آنجا که حتی ما به اجبار دارو و غذا به آنها میدادیم.
#راوی
خانم تاجری نیا
از بانوان امدادگر و رزمنده دوران دفاع مقدس
یاد باد
آن روزگان
یاد باد
شادی روح #امام_راحل و #شهدا و سلامتی و شفای #جانبازان_عزیز
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌴 💐🌹
🥀💐🕊🌺🕊🌴🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس
#ماه_رمضان
رزمندگان اسلام
به همراه سه نفر از رزمندگان از پست برگشتیم پادگان و چون پادگان شهید باکری دزفول تازه سازماندهی شده بود، چیزی برای سحری نبود، بعد از کمی جستجو یک پرس غذا لای سفره ای پیدا کردیم و چهار نفری مشغول خوردن شدیم که ناگهان یکی وارد سنگر شد و دید غذای اوست که ما خوردیم ، با خوشرویی کنار ما نشست و به شوخی گفت : اگر ترکیدید مرا هم شفاعت کنید و خودش بدون سحری روزه گرفت که این نشان کوچکی از ایثار رزمندگان در آن زمان بود .
#راوی
#جانباز_معزز
یوسف محمودی
یاد باد
آن روزگان
یاد باد
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌴 💐🌹
🌺🍀🎋🌸🎋🍀🌺
#توسل_به_آقا
#اندکی_تامل
#رزمنده_ای_که_شفا_گرفت
قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم. یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمیدید. قبل از اعزام، هرچه تلاش کردند تا مانع از آمدنش به جبهه شوند موفق نشدند. میگفت: «میتوانم لااقل آب برای رزمندگان بریزم».
آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا میزد: «یابنالحسن (عج)، مهدی جان کجا میروی؟ من نابینا هستم. من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده». در حال گریه به راه افتاد و 20 متری جلو رفت و فریاد زد: «خدا را شکر، خدا را شکر، چشمانش باز شد، بچهها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند. آن شب همگی خدا را شکر کردیم که امام زمان (عج) به مجلسمان عنایت نمودند.».
#راوی: جلال فلاحتی
#منبع: ماهنامه سبز سرخ
💐 💐🌺
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#غسل_شهادت_نکن_سرما_میخوری!!
🌷در سال ۱۳۶۵ من و عمو سلطان در عملیاتی با هم شرکت داشتیم. یک شب را در موضع انتظار ماندیم. هوا خیلی سرد بوده و عمو سلطان با آب سرد، غسل شهادت انجام داد. با خنده و شوخی به او گفتیم: «تو شهید نمیشوی، با آب سرد غسل نکن؛ سرما میخوری و نمیتوانی دفاع کنی.» در طول مسیر از موضع انتظار تا خط مقدم، شهید مدام به شهادت فکر میکرد و میگفت: اگر شهید نشدم دلم میخواهد یک جایی دور از همهی مردم و تعلقات مادی زندگی کنم.
🌷به خط مقدم که رسیدیم، در داخل چند سنگر که کاملاً در تیررس عراقیها بود. مستقر شديم. لحظاتی گذشته بود که متوجه شدم عمو سلطان از سنگرش خارج و به سمت سنگر ما میآمد و در بین راه پیکر شهیدی که قد و قوارهای مثل من داشت و صورتش بر اثر اصابت گلوله از بین رفته بود را در آغوش گرفت و شروع به صحبت با آن شهید کرده و اشک میریخت. من سریعاً خود را به او رساندم؛ که با دیدن من، همدیگر را به آغوش کشیدیم. عمو سلطان همانجا به من گفت: «اگر من زودتر شهید شدم و تو سالم بودی، پیکر مرا به عقب ببر و به خانوادهام برسان.»
🌷با هم به سنگر رفتیم. آتش دشمن خیلی شدید شد و من که آر.پی.جیزن بودم، بلند شدم تا به طرف دشمن شلیک کنم؛ که همزمان با بلند شدن من، تیر دشمن به من اصابت کرد و به داخل سنگر افتادم. عمو سلطان سریعاً چفیهای را روی زخم من بست؛ و به همراه دیگر مجروحین به عقب منتقل شدم. چند روز بعد، برادرم و شهید غلامحسن میرحسینی به عیادت من و جانباز اسفندیار میر، که در تخت کنار من بود آمدند. آنجا بود که از شهادت عمو سلطان با خبر شدم.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سلطانعلی آشوغ و شهید معزز غلامحسن میرحسینی
#راوی: رزمنده دلاور علیرضا جامی
📚 کتاب "عمو سلطان"
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
14.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خودش بهم گفته...!
.
#شهید_مجید_قربانخانی🕊
.
#راوی حجت الاسلام والمسلمین داوود هاشم پور.
.
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#خاطرات_شهدا
#سردار_شهید
#حاج_احمد_کاظمی
#دیدار_آخر_با_محبوب
در آخرین ملاقاتش خدمت مقام معظم رهبری که سوم دیماه بود، از حضرت آقا خواهش کرده بود، آقا دعا کنید ما هم شهید شویم. حقیقتا یک حال و هوای دیگری داشت، خدا می داند، من که رفته بودم برای معرفی اش بعنوان فرمانده نیروی زمینی، پشت تریبون، من گفتم: سرتیپ احمد کاظمی از نظر من شهید زنده است، شروع کرد به گریه کردن، فیلمش را فکر می کنم پخش کرده اند، خودش پشت تریبون که آمد گفت: خدایا شهادت را نصیب من کن، حال و هوای دیگری داشت، دائم می گفت دلم برای حسین خرازی پر می کشد برای شهداء پر می کشد، می گفت تف به این دنیا، دنیا را رها کنید، دنیا را ول کنید، همه چیز را در آخرت پیدا کنید،رضای خدا را بر رضای مخلوق ارجحیت بدهید، واقعا این بزرگوار از دنیا بریده بود.
#راوی
سرلشکر سیدیحیی رحیم صفوی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🥀🕊🌹
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#پشت_این_نذر....
🌷در بیمارستان رزمندههایی بودند که با کارها و صحبتهایشان دل پرسنل را قرص میکردند. یک روز جوان بسیار رشید و برومندی آوردند که خضوع زائدالوصفی داشت. بلافاصله بعد از ورود به بخش از من مفاتیح خواست. با دیدن حال و روزش گفتم: شرایط شما طوری نیست که بخواهی دعا بخوانی. باید تا میتوانی استراحت کنی. ولی گردن نگرفت و با اطمینان جواب داد: نه! باید الان بخوانم. به صرافت افتادم کاری کنم که دعا خواندن از سرش بیفتد و کمی به خوراک و خوابش برسد؛ بنابراین آرام به او گفتم: شما برو اتاق عمل و برگرد، من به شما کتاب دعا میدهم.
🌷بالاخره بعد از جراحی به بخش منتقل شد و مرا صدا زد و گفت: الوعده وفا! خواهر به قولت عمل کن! کتاب دعا میخواهم. حیرت زده پرسیدم: این چه دعایی است که تا این حد مُصری بخوانی؟ با شرمساری گفت: من ۳۷ روز دعای عهد خواندهام ولی چهله دارم. در ابتدا سعی کردم با طرح موضوعات متفرقه توجه او را به سمت دیگری ببرم و او را به کمی استراحت وادار کنم ولی تدبیرم کارساز نشد. به ناچار رفتم و مفاتیح خودم را آوردم. میدانستم نای در دست گرفتن کتاب را ندارد. روی صندلی کنار تخت نشستم و شروع به قرائت نمودم. بلافاصله به دنبال هر کلمهای که میخواندم شروع کرد به تکرار.
🌷دلم میخواست بدانم پشت این نذر چه خواستهای خوابیده که این جوان در حالت اغماء نیز دست از آن برنمیدارد. فردای آن روز همکاران زحمت خواندن دعا را برایش کشیدند. روز سوم که چهله دعای عهد تمام شد، شنیدم که بعد از اتمام دعا دو چشمش را بسته و با لبخندی به یک خواب آرام فرو رفته است. تازه آن موقع دریافتم این چهله برای شهادت و لقاءالله بوده است. بعد از آن اتفاق شبها که در خوابگاه پلکهایم را میبستم چهره آن جوان در ذهنم جان میگرفت. با اینکه میدانستم طبق احادیث نخستین کسی که داخل بهشت میشود شهید است ولی مرتب با وجدانی ناآرام خودم را سرزنش میکردم و میگفتم: شهربانو کاش دعا را پسو پیش و درهم میخواندی تا نذرش ادا نمیشد!
#راوی: خانم شهربانو چگینی امدادگر جبهه
منبع: سایت نوید شاهد