«هر گروهی را جهتی است که رو
سوی ان می کند، پس با کارهای
خوب بر یکدیگر سبقت بگیرید.»
سوره بقره ایه ۱۴۸
دنیا صحنه رقابت است.این رقابت
میتواند بر سر متاعی فانی و زودگذر
باشد یا متاعی پایدار. برای هر دوتا
نیاز به تلاش وافر است.عقل سلیم
میگوید :بهتر است به دنبال متاع پایدار
باشی تا متاع ناپایدار هم در ید قدرت
تو باشد.
@marzieh_soltani
یکی از معضلات جامعه ما تمسخر
افراد نسبت به یکدیگر است.
تمسخر به خاطر قیافه ، قد، لباس،
لهجه،رنگ پوست، فقر و ....
در اسلام ملاک ارزش انسان ها به
تقوا و عمل صالح است و کسی حق
مسخره کردن دیگری را ندارد حتی
گنهکاران را، چه بسا او توبه کند و
به رستگاری برسد.
«نباید قومی قوم دیگر را مسخره کند ،
شاید انها بهتر از شما باشند.»
(سوره حجرات ایه ۱۱۹)
@marzieh_soltani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شوخیهای عاشقانه امیرالمومنین(علیه السلام) و حضرت زهرا(سلام الله علیها)
🌏 #تخریبچی👇
🆔 @takhribchi110
※ مجموعه داستان #همه_نمیرسند ۱
| ماجرای کسانی که به عاشورا نرسیدند، شاید شبیه ما |
روز اول | عُبَیْدُالله بْن حُرّ جُعْفی
※ عبیدالله ابتدا در کوفه ساکن بود؛ اما پس از قتل عثمان به شام نزد معاویه رفت و پس از چندی دوباره به کوفه بازگشت. او پس از شهادت امام حسین(ع)، از عدم پذیرش دعوت امام پشیمان شد. در قیام مختار ابتدا به قیامکنندگان پیوست؛ اما پس از مدتی از صف یاران مختار جدا شد و جزء سپاهیان مصعب بن زبیر در مقابل مختار قرار گرفت.
✘ پس از مرگ معاویه در سال ۶۰ هجری و تصمیم امام حسین(ع) برای آمدن به کوفه، عبیدالله از کوفه بیرون آمد تا با امام مواجه نشود. اما در نزدیکی کربلا با وی مواجه شد.
نقل است که امام حسین(ع) وقتی به منزلگاهی به نام قصر بنی مقاتل یا به روایتی «قطقطانیه» در چند فرسخی کربلا رسید، خیمهای دید و پرسید که آن از کیست؟
گفتند از آن عبیدالله بن حر جعفی.
امام(ع) کسی را نزد او فرستاد، تا او را به یاری اردوی امام(ع) دعوت کند، ولی او بهانه آورد و گفت: «من از کوفه بیرون نیامدم مگر از ترس اینکه حسین(ع) به آنجا آید و من نتوانم یاریش کنم.» فرستاده امام بازگشت و پاسخ عبیدالله را به امام(ع) رساند.
پس از آن امام حسین(ع) خود نیز به خیمه عبیدالله رفت و نشست و خدا را سپاس گفت، و گفت: «ای مرد، در گذشته خطا بسیار کردی و خداوند تو را به اعمالت مؤاخذه میکند، آیا نمیخواهی در این ساعت سوی او بازگردی و مرا یاری کنی تا جد من روز قیامت، نزد خدا شفیع تو باشد؟» گفت: «یابن رسول الله، اگر به یاری تو آیم، همان اول کار، پیش روی تو کشته میشوم، و نفس من به مرگ راضی نیست، ولی این اسب مرا بگیر، به خدا قسم تاکنون هیچ سواری با آن در طلب چیزی نرفته مگر اینکه به آن رسیده و هیچکس در طلب من نیامده مگر اینکه از او سبقت گرفته و نجات یافتهام.»
حسین(ع) از او روی برگرداند و فرمود: «نه حاجت به تو دارم و نه به اسب تو.» و سپس این آیه از سوره کهف را خواند:
«و ما کنت متخذ المضلین عضدا؛ ما گمراهان را به یاری خود نمیطلبیم.»
«اما از اینجا بگریز و برو! نه با ما باش و نه بر ما! زیرا اگر کسی صدای استغاثه ما را بشنود و اجابت نکند، خداوند او را به رو در آتش جهنم میاندازد و هلاک میشود.»
ــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی جهت دنبال برهان و کلام و منطقیم
چای بعد از روضه کافر را مسلمان میکند
🥀 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللَّه ِالْحُسَیْن
ای اهل حرم منتظر یار نمانید
چشمان بـه ره مشک علمدار نمانید
با خون جگر دیده بـه رخساره بشویید
دلبسته بـه دیدار دگربار نمانید
🏴 تاسوعای حسینی تسلیت باد.
••┈•●•◎🖤◎•●•┈•
🖤 إنَّالِلَّهِ وَإِنَّاإِلَيْهِ رَاجِعُونَ
▪️ یا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً
🏴 آجرک الله یا بقیه الله
🏴 سلام علی قلب زینب الصبور
🏴 سلامتی امام زمان صلوات الله علیه
🏴
تقدیم به پیشگاه مقدس حضرت رقیه
اتل متل خرابه
اینجا یه بچه خوابه
هم بدنش کبوده
هم جگرش کبابه...
اتل متل اسیری
سیلی و سربه زیری
کی تا حالا شنیده؟
سه سالگی و پیری...
اتل متل سه ساله
این همه آه و ناله
این دختر از ضعیفی
هنوز یه پا نهاله...
اتل متل بیابون
کویر و دشت و هامون
بس که پیاده رفتیم
تاول زده پاهامون...
اتل متل بهونه
بابا چه مهربونه
وقتی دلم میگیره
برام قرآن می خونه...
اتل متل گل یاس
مهر و وفا و احساس
دلم گرفته امشب
به یاد عمو عباس...
اتل متل یتیمی
خدا، چقدر کریمی
دادی بهم تو غربت
یه عمهی صمیمی...
اتل متل شب و تب
سینه ز غم لبالب
دلم میسوزه خیلی
به حال عمه زینب...
اتل متل چه خوب شد
بالاخره غروب شد
قسمت عمه امروز
توهین و سنگ و چوب شد...
اتل متل سه روزه
عمه گرفته روزه
عمه چقدر غریبه
خیلی دلم می سوزه...
اتل متل خبردار
تو چنگ دشمن انگار
مثل یه شیر زخمی
عمه شده گرفتار...
اتل متل خدایا
تو این همه بلایا
عمه مظلومه ام
چیا کشید خدایا
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#قسمت_اول
با قدمهای بلند از هواپیما خارج شدم و روی اولین پله ایستادم..
سرم رو بالا گرفتم و به شب این شهر خیره شدم...
با دم عمیقی ریه هام رو پر کردم و لبخند خسته ای روی لبهام نشست...
باز هم غربت اما اینبار با یک اسم جدید...
غربت جایی نیست که در اون به دنیا نیومده باشی و زندگی نکرده باشی...
ممکنه جایی رو برای اولین بار ببینی و تو رو در خودش حل کنه اونقدر که غریبگی از یادت بره...
غربت جاییه که آدمها، فکرها، حرف ها و رفتارها رو نشناسی... آشنایی نبینی و روزگار رو به تنهایی سپری کنی...
آشنا هم کسی نیست که قبلا دیده باشی یا به نام و نشان بشناسی... آشنا اونیه که مثل تو فکر میکنه، مثل تو حرف میزنه و مثل تو عمل میکنه...
حتی اگر هیچ وقت اون رو ندیده باشی... یا حتی اگر هیچ وقت اون رو نبینی!...
*
بعد از تحویل گرفتن چمدون به سمت در خروجی فرودگاه راه افتادم...
با هر قدمی که برمی داشتم چشمهایی تعقیبم میکردند
چشمهایی سرد و بی تفاوت، متعجب، عصبانی، ترسناک یا حتی ترسیده!
به هر شکلی که بود از فرودگاه خارج شدم و به نزدیک ترین تاکسی آدرسم رو تحویل دادم و سوار شدم...
قطرات ریز بارون روی شیشه میگفت پاییز اینجا کمی زودتر شروع میشه و چیز زیادی از مسیر عبور قابل مشاهده نبود...
که اگر هم بود چیزی جز ترافیک سنگین و چراغ ترمز ماشینها و دود معلق در هوا قابل رویت نبود و باز هم من ترجیح میدادم مطالعه کتابی که توی هواپیما پیش از پیاده شدن دستم بود رو ادامه بدم...
تقریبا چهل دقیقه بعد ماشین متوقف شد و راننده پیاده..
پیاده شدم و چمدونم جلوی پام قرار گرفت...
در سکوت کامل راننده رفت و من به دنبال آدرس دقیق تر از دور پلاکها رو وارسی کردم...
و رسیدم به یک ساختمان چند طبقه ی نمای سفید نه چندان کهنه که خانه ی جدیدم بود...
البته نه همش بلکه فقط یکی از سوئیت هاش...
و البته بازهم نه تمام سوئیت بلکه فقط یکی از اتاقهای یکی از سوئیت هاش..
با یادآوری این تراژدی با پایان باز نفس عمیقی کشیدم و شاسی چمدون رو فشار دادم تا دسته ش توی دستم قرار گرفت و راه افتادم سمت در ورودی که بیش از این خیس نشم...
به محض وارد شدن نگاه تنها فرد حاضر در سالن معطوفم شد...
خانم میانسالی که پشت میز رزوشن نشسته بود و منتظر بود که سر از کار این غریبه ای که وارد قلمروش شده دربیاره...
خیلی منتظرش نگذاشتم. فوری رفتم جلو و توی چند قدمیش ایستادم:
_سلام...
خیلی خوشرو و متین جواب سلامم رو داد و دوباره منتظر شد...
لبخندی زدم:
_اشراقی هستم... تلفنی فکر میکنم با خودتون صحبت کردم اگر شما خانم بلر باشید...
دست دراز کرد:
_اوه بله... من بلر هستم خودم باهاتون صحبت کردم خانم اشراقی درسته...
اگر اشتباه نکنم به طور مشترک سوئیت شماره سه رو اجاره کردید...
_ بله البته من یکم کارام ناگهانی پیش رفت و دیر اقدام کردم به همین دلیل برای پیدا کردن خونه به مشکل برخوردم اما الان اگر سوئیت یا اتاق مستقلی دارید با هزینه ی بیشتر من مشکلی ندارم که...
_نه عزیزم نسبت به دوهفته قبل که صحبت کردیم اوضاع تغییری نکرده کماکان تمام سوئیت ها و اتاقها پر هستن... این یکی رو هم میشه گفت واقعا شانس آوردی که پیدا کردی...
_چطور؟
_صاحب این سوئیت سالهاست تنها اینجا زندگی میکنه و امسال هم فقط بخاطر مشکل مالی حاضر شد همخونه بپذیره...
لبخند جمع و جوری که زد حدسم رو تایید میکرد:
_امیدوارم که مشکلی باهم نداشته باشید یعنی نباید هم داشته باشید متوجهید که؟
خیالش رو راحت کردم:
_بله نگران نباشید متوجهم...
شروع کرد به توضیح دادن:
_اینجا یک سری قوانین داره که همش به رفاه خودتون کمک میکنه...
اینجا درب خروج راس ساعت شش صبح باز میشه و تا ده شب هم بازه...
بین این ساعات تردد جز در موارد اورژانسی ممنوعه...در طول روز هم صدای بلند موزیک،رفت و آمد پر سر و صدا،مهمان و مهمانی غیر معمول و دعوا و داد و بیداد به هیچ وجه مشاهده نشه...
اون میگفت و من در تایید حرفهاش سر تکان میدادم...
بالاخره رضایت داد و از روی صندلی ش بلند شد...
از بین دسته کلید های توی کشوی میزش یه کلید بیرون آورد و گرفت طرفم...
دستم رو پیش بردم که بگیرمش که انگار چیزی یادش اومده باشه کلید رو توی مشتش جمع کرد و دست من روی هوا معطل موند:
_خودم هم همراهتون میام...بفرماید...
و با دست به سمت پله ها اشاره کرد... راه افتادیم و همونطور که از پله ها بالا میرفتیم مجدد شروع کرد به توضیح دادن:
_واحد شما طبقه ی اوله...اینجا همه ی واحد ها به یک اندازه نیستن فقط واحد های طبقه اول سوئیت کامل هستن که معمولا خانواده ها اجاره شون میکنن ولی همخونه شما بنا به دلایل شخصی سالها تنها اینجا زندگی کرده...
#قسمت_دوم
جلوی در شماره سه توقف کرد و زنگ در رو فشار داد...
هر دو منتظر، زوایای مختلف در رو بررسی میکردیم و من باز در فکر این چالش جدید و ناشناخته...
چند بار عمیق نفس کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم....
خانم بلر دوباره زنگ در رو فشرد و اینبار با فاصله ی کمی در باز شد و قامت دخترک خواب آلود و ژولیده ای در چارچوب در نمایان...
با اون لباس خواب و چشمهای پف کرده خیلی کارتونی و بانمک بود و همین باعث شد لبخند روی لبم عمیقتر بشه...
البته اون برعکس من هیچ اثری از خوشحالی یا یک حس خوب از دیدار اول توی نگاهش نبود! بلکه حجم نسبتا وسیعی از تعجب، خشم و حتی تحقیر از عسلی های آشفته ی چشمهاش و نگاه نه چندان طولانی ش به سمتم ساطع شد...
سعی کردم لبخند از لبم نیفته و خانم بلر بی توجه به جو سنگین حاکم با آرامش کامل مراسم معارفه رو شروع کرد:
_شبت بخیر ژانت... ایشون خانم اشراقی هستن همخونه ی ایرانی شما...
بعد رو کرد به من:
_ایشون هم ژانت همخونه شما که فرانسوی الاصله ولی سالهاست که اینجا زندگی میکنه... امیدوارم هیچ مشکلی با هم نداشته باشید و دوستانه و مسالمت آمیز کنار هم زندگی کنید
این جمله اخر بیشتر از اینکه یک آرزو باشه یک دستور بود و من داشتم به امکان اجرای این دستور فکر میکردم...
خانم بلر هم متوجه وخامت اوضاع بود بنابراین سخن رو کوتاه کرد:
_خب دیر وقته من دیگه میرم که به استراحتتون برسید خصوصا شما که مسافر هم بودید...شبتون بخیر...
زیر لب شب بخیری گفتم و با نگاهم تا روی پله ها بدرقه ش کردم... بعد برگشتم طرف در و با لبخند خیلی کوچیکی گفتم:
_سلام...
واضح بود که جواب نمیده برای همین منتظر جواب و خوش آمدگویی ش نشدم و با چمدون حرکت کردم به سمت در طوری که مجبور شد از جلوی در کنار بره و من وارد شدم..
چند قدم جلوتر ایستادم و چمدون رو رها کردم وتوی ظاهر خونه دقیق شدم...
شاید کمتر از چند ثانیه بعد جسم آتیشینی به سرعت از کنارم رد شد و وارد اتاقش شد و در رو هم نسبتا محکم بست...
لبخند محوی زدم...
حداقل مشخص شد اتاق من کدومه...
سوئیت کوچیک و جمع وجوری بود. معماری خونه چنگی به دل نمیزد و البته دکور شلخته و کم نورش هم مزید بر علت چنگی به دل نزدنش شده بود! اما همین که آشپزخونه و پنجره داشت جای شکرش باقی بود...تصمیم گرفتم فردا دستی به سر و روی این خونه بکشم... تا شروع هفته جدید و تشکیل کلاسها چند روزی وقت داشتم...
شاید همخونه هم از اینکارم خوشش بیاد و کمتر ناراحتی کنه...
چمدون رو بلند کردم و وارد اتاق خودم شدم...
وسایل هام قبل از خودم رسیده بودن و بی هدف وسط اتاق خواب رها شده بودن...
هرچند خیلی خسته بودم ولی باید شروع میکردم به تمیز کاری و مرتب کردن اتاق چون جایی برای استراحت نبود... لباس عوض کردم و مهیای گردگیری شدم... سعی می کردم در سکوت کامل کار کنم که همخونه اذیت نشه...
دوساعتی طول کشید تا همه چیز مرتب شد و سر جای خودش قرار گرفت... کمر خسته و گرفته م رو صاف کردم و نگاه رضایت بخشی به اطراف انداختم... پرده ی آبی لاجوردی روی پنجره کوچیک اتاق نصب شده بود و تخت چوبی قهوه رنگی کنارش قرار گرفته بود... پایین تخت یک تحریر جمع جور قرارگرفته بود و روبه روی میز کنار در ورودی یک کتابخونه ی کوچیک و کنارش هم مرز پنجره یک کمد دیواری که حالا پر از وسایل بود...
اتاق کوچیک بود و مجموع مساحت باقی مونده ی کف با یک فرش چهار متری پر میشد... راضی کننده بود... نگاهی به ساعت انداختم... دوازده شب بود ومن هنوز شام نخورده بودم... مشغول خوردن غذای هواپیما که نخورده بودم و همراهم بود شدم اما توی فکر بودم که زودتر برم خرید و سبد آذوقه م رو کامل کنم...
بعد از شام پشت پنجره ایستادم و کمی به خیابون بارون خورده خیره شدم... دوست داشتم پیام بدم و بپرسم اونجا هوا چطوره! ولی منصرف شدم چون وقت مناسبی نبود...
***
صبح خیلی زود از خونه بیرون رفتم تا هم با محیط اطرافم کمی آشنا بشم که ای کاش اصلا مجبور به آشنایی نبودم؛ و هم کمی خرید کنم...
کمی ظرف و ظروف تهیه کردم و کمی گوشت و مواد غذایی و بیشتر مواد شوینده! برای تمییز کردن کل خونه...
زندگی کردن در اون فضای کثیف که انگار سالها بود تمییز نشده بود در توان من نبود... البته تقصیر اون دختر هم نیست حتما اونقدر کارش زیاده که وقت نمیکنه به خونه برسه...
وقتی برگشتم خونه ساکت بود... کسی هم توی پذیرایی نبود... چون در اتاقش بسته بود نمیشد فهمید خونه ست یا نه ولی قاعدتا اون وقت روز سر کار بود...
البته به حال من که فرقی هم نمیکرد قصد کمک گرفتن نداشتم...
ادامه دارد
دعایی که با خواندن آن قبل افطار نماز و روز مورد قبول خداوند قرار میگیرد
📌از این دعا قبل #افطار ماه مبارک رمضان غفلت نکنید؛ دعایی هست که سید در #اقبال، میرزا جواد آقا ملکی تبریزی در #المراقبات و دیگر بزرگان به آن سفارش کردهاند.
📌امام صادق علیه السلام فرمودند:
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود:
یااباالحسن! ماه رمضان به ما روی آورده است. قبل از افطار دعا کن؛ چراکه جبرئیل نزد من آمد و گفت: «ای محمد! هر کس در ماه رمضان قبل از افطار، این گونه دعا کند، خدای متعال این دعای او را مستجاب و روزه و نمازش را قبول می کند، و ده دعا [ی دیگر او را نیز] مستجاب می گرداند، گناه او را می آمرزد، غم و غصه اش را از بین می برد، گرفتاریهایش را بر طرف می کند، حاجات او را برآورده می سازد، او را به مطلوبش می رساند، عملش را همراه با اعمال پیامبران و صدّیقان بالا می برد و در روز قیامت، چهره اش از ماه شب چهارده درخشان تر است.
گفتم: «ای جبرئیل! آن دعا چیست؟» گفت: بگو:
👌 اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ، وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفِيعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ ، وَ رَبَّ الشَّفْعِ الْكَبِيرِ، وَ النُّورِ الْعَزِيزِ، وَ رَبَّ التَّوْراةِ وَ الْإنْجِيلِ وَ الزَّبُورِ، وَ الْفُرْقانِ الْعَظِيمِ.
أَنْتَ إِلهُ مَنْ فِي السَّمواتِ وَ إِلهُ مَنْ فِي الْأَرْضِ لا إِلهَ فِيهِما غَيْرُكَ، وَ أَنْتَ جَبَّارُ مَنْ فِي السَّمواتِ وَ جَبَّارُ مَنْ فِي الْأَرْضِ لا جَبَّارَ فِيهِما غَيْرُكَ، أَنْتَ مَلِكُ مَنْ فِي السَّمواتِ، وَ مَلِكُ مَنْ فِي الْأَرْضِ، لا مَلِكَ فِيهِما غَيْرُكَ، أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الْكَبِيرِ، وَ نُورِ وَجْهِكَ الْمُنِيرِ، وَ بِمُلْكِكَ الْقَدِيمِ.
يا حَيُّ يا قَيُّومُ، يا حَيُّ يا قَيُّومُ يا حَيُّ يا قَيُّومُ، أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي أَشْرَقَ بِهِ كُلُّ شَيْءٍ، وَ بِاسْمِكَ الَّذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَ الْأَرْضُ، وَ بِاسْمِكَ الَّذِي صَلُحَ بِهِ الْأَوَّلُونَ، وَ بِهِ يَصْلُحُ الآخِرُونَ.
يا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ، وَ يا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ، وَ يا حَيُّ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ اغْفِرْ لِي ذُنُوبِي، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ أَمْرِي يُسْراً وَ فَرَجاً قَرِيباً، وَ ثَبِّتْنِي عَلى دِينِ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ عَلى هُدى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ عَلى سُنَّةٍ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ.
وَ اجْعَلْ عَمَلِي فِي الْمَرْفُوعِ الْمُتَقَبَّلِ، وَ هَبْ لِي كَما وَهَبْتَ لأَوْلِيائِكَ وَ أَهْلِ طاعَتِكَ، فَانِّي مُؤْمِنٌ بِكَ، وَ مُتَوَكِّلٌ عَلَيْكَ، مُنِيبٌ إِلَيْكَ، مَعَ مَصِيري إِلَيْكَ، وَ تَجْمَعُ لِي وَ لِأَهْلِي وَ لِوَلَدِي الْخَيْرَ كُلَّهُ، وَ تَصْرِفُ عَنِّي وَ عَنْ وَلَدِي وَ أَهْلِي الشَّرَّ كُلَّهُ.
أَنْتَ الْحَنَّانُ الْمَنَّانُ بَدِيعُ السَّمواتِ وَ الْأَرْضِ، تُعْطِي الْخَيْرَ مَنْ تَشاءُ، وَ تَصْرِفُهُ عَمَّنْ تَشاءُ، فَامْنُنْ عَلَيَّ بِرَحْمَتِكَ يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
این دعا، دعای عهد نمیباشد اگرچه ابتدای آن با دعای عهد مشترک است.