✨﷽✨
🔴داستان زیبای آموزنده
✍نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود. آن نقاشی بطور باور نکردنی زیبا بود و میبایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشد.
نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد.
که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند .میخواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،مرد به سرعت قلمویی رابرداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.نقاش که این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط بود.
براستی گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم ،اما گویا خالق هستی میبیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب میکند.
گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت میشویم ،
اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم:
🌿خالق هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
📚 🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
🌸 @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
#قصاب و زن جوان
قصابی به نام و معرفی در بالاشهر هستم همه اهالی محل از من خرید میکردن همیشه خدا هم انصاف رعایت میکردم منم دلم خوش بود به چهار رکعت نمازی که میخوندم فکر میکردم با این چهار رکت نمازم همه چی حله و من ادم خدا پرستی هستم
اون روز مغازه خیلی شلوغ بود یه لحظه هم خالی نشد مشتری پشت مشتری میاومدن میرفتن تا اخر شب مغازه شلوغ بودبلاخره اخرین مشتری خریدش کرد راهی شد منم مثل هرشب مغازه رو مرتب کردم شاگردم نبود اون شب علاوه بر مغازه ،خیایون هم خلوت شد داشتم راهی خونه میشدم خانومی با لباسهای رنگ رو رفته وارد مغازه شد با صدای ظریف و دلنشینی سلام دادم سرمو بلند کردم به چهره خانم نگاهی انداخت خانوم دو دل بود برای حرفی که میخواست بگه اخر صدای لرزونی گفت حاجی بچه هام گشنه ان یه کیلو گوشت بهم بده به ازای پولش هرکاری که دوست داری باهام بکن نگاهی به چهره خانوم انداختم زیبا و دلفریب بود معامله خوبی بود یه کیلو گوشت در ازای یه شب کامیابی همه حس های مردانه ام بیدار شده بود گوشی برداشتم با خانومم تماس گرفتم و گفتم که بره خونهی مامانش و منتظر بمونه تا خودمم برم اونجا.
بعد آن زن را سوار ماشین کردم و به ش به خانه ی خودم رفتم .او را به اتاق خواب بردم و آنجا منتظر ماندم که ببینم چکار میکند.خاستم نزدیکش بشم که خودش رو کنار کشید و به دیوار چسبید.تعجب کردم و سرجایم ماندم.ناگهان به طرفم برگشت و دیدم که گریه میکند. مات مانده بودم .خودش گفته بود که در ازای گوشت هر کاری خاستم بکنم.
زن جلو آمد و با چشمهای گریان رو به من گفت :لطفا اجازه بده که برم .من اولین بار بود که همچین اشتباهی میکنم از خدا میترسم و از عاقبت اینکار.به خاطر بچه هام مجبور شدم منو به بزرگیت ببخش و از من بگذر که خدا شاهد این گناه ما نشود.
بااین حرف زن ناگاه لرزه به جانم افتاد.خدایی که شاهد بود من به خاطر یه کیلو گوشت میخاستم گناه کنم.از خودم شرم کردم. فورا زن را به بیرون خونه هدایت کردم و به سمت مغازه رفتیم.مقداری گوشت و مقداری پول در پلاستیک گزاشتم و به آن زن دادم.قبل از فرستادنش رو به او کردم و گفتم که به خاطر این اشتباهم حلالم کن و از من بگذر شیطان تو جلد من رفت و در نزد خدای خودم شرمنده شدم. سپس او راهی خونه شد و خدا رو شکر کردم که زود سرم به سنگ خورد و خطا نکردم .
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
📚 🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
🌸 @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
#داستان_آموزنده
🔆بهلول نبّاش
يك روز معاذ بن جبل در حالى كه گريه مى كرد به رسول اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) وارد شد و سلام كرد، حضرت بعد از جواب سلام علت گريه اش را جويا شد. معاذ عرض كرد: يا رسول اللّه جوانى رعنا و خوش اندام بيرون خانه ايستاد و مانند زن بچه مرده گريه مى كند و در انتظار است كه شما به او اجازه ورود دهيد تا خدمت شما برسد و منظره آن جوان همه را گريان نموده ، حضرت اجازه ورود دادند جوان وارد شد. حضرت فرمودند: اى جوان چرا گريه مى كنى ؟
جوان گفت : اى رسول خدا گناهى مرتكب شده ام كه اگر خدا بخواهد به بعضى از آنها مرا مجازات كند، بايستى مرا به آتش قهر دوزخم برد و گمان نمى كنم كه هرگز مورد بخشش و آمرزش قرار بگيرم .
حضرت فرمود: آيا شرك به خدا آورده اى ؟ گفت نه . حضرت فرمود: قتل نفس كرده اى ؟ گفت نه . حضرت فرمود: بنابراين توبه كن كه خدا ترا خواهد بخشيد و لو بزرگى گناهانت به اندازه كوهها عظيم باشد.
گفت : گناهانم از آن كوههاى عظيم بزرگتر است . حضرت فرمود: پروردگار متعال گناهانت را مى آمرزد و لو به بزرگى زمين و آنچه در آن است ، بوده باشد. جوان گفت : گناهان من بزرگتر است . تا به اينجا رسيد، حضرت با حالت غضب به او خطاب فرمود: واى بر تو اى جوان گناهانت بزرگتر است يا خداى متعال ؟
جوان تا اين سخن را از پيغمبر شنيد خودش را به خاك انداخت و گفت منزه است پروردگار من ، هيچ چيز بزرگتر از او نيست . در اين موقع حضرت فرمود: مگر گناه بزرگ را جز خداى بزرگ كسى ديگر هست كه ببخشد؟
جوان گفت : نه يا رسول اللّه . سپس سكوت كرد و چيزى نگفت در اين هنگام حضرت فرمود: حال اى جوان يكى از آن گناهانى را كه مرتكب شده اى بيان كن تا ببينم چه كرده اى كه اينقدر نا اميد هستى ؟
جوان گفت : يا رسول اللّه ، هفت سال است كه به عمل زشتى دست زده ام ؛ به گورستان مى روم و قبر مردگان را نبش كرده و كفن آنها را مى دزدم . اين اواخر شنيدم دخترى از انصار از دنيا رفته . من هم طبق معمول به منظور سرقت كفن او به جستجوى قبرش رفتم . تا اينكه قبرش را پيدا كردم رويش يك علامت گذاشتم تا شب بتوانم به مقصودم برسم و كفن را بربايم .
سياهى شب همه جا را فرا گرفته بود آمدم سر قبر دختر و گورش را شكافتم . جنازه دختر را از قبر بيرون آورده و كفنش را از تنش بيرون آوردم ، بدنش را برهنه ديدم آتش شهوت در وجودم شعله ور شد نگذاشت تنها به دزدى كفن اكتفا كنم ، از طرفى وسوسه هاى فريبنده نفس و شيطان ، نتوانستم نفس خود را مهار كرده و خود را راضى به ترك آن كنم .
خلاصه آنقدر ابليس ، اين گناه را در نظر زيبا جلوه داد كه ناچار با جسد بى جان آن دختر به زنا مشغول شدم بعد جنازه اش را به گودال قبر افكندم و بسوى منزل برگشتم . هنوز چند قدمى از محل حادثه نرفته بودم كه صدائى به اين مضمون بگوشم رسيد: اى واى بر تو از مالك روز جزا چه خواهى كرد؟! آن وقتى كه من و تو را به دادگاه عدل الهى نگه دارند؟! واى بر تو از عذاب قيامت كه مرا در ميان مردگان برهنه و جُنب قرار دادى ؟!
بله يا رسول اللّه شنيدن اين كلمات وجدان خفته مرا بيدار كرد تا اينكه به حكم وظيفه وجدان براى بخشش گناهانم از خداى بزرگ خدمت شما آمده ام تا به بركت وجود شما خداوند از سر تقصيرات من درگذرد. اما به نظرم به قدرى گناهانم بزرگ است كه حتى از بوى بهشت هم محروم خواهم ماند. يا رسول اللّه آيا شما در اين مورد نظر ديگرى داريد كه من انجام دهم ؟!
پيغمبر اكرم (صل الله علیه وآله و سلم ) فرمود: اى فاسق از من دور شو. زيرا ترس از آن دارم كه آتشى بر تو نازل شود و عذاب تو مرا متاثر کند.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
📚 🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
🌸 @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
جوان گنهكار از پيش روى پيغمبر رفت و پس از تهيه مختصر غذائى سر به بيابان گذاشت و در محلى دور از چشم مردم به گريه وزارى و توبه پرداخت ، لباسى خشن بر تن و غل و زنجيرى هم به گردن انداخته آنگاه با تضرع و زارى روى به آسمان كرد و مناجات كنان پروردگار خود را مى خواند، بارالها هر وقت از من راضى شدى به رسولت وحى نازل كن تا مرا مژده عفوت دهد و اگر نه آتشى بفرست تا در اين دنيا به كيفر اعمالم معذب شوم . زيرا من طاقت عذاب آخرت تو را ندارم .
ديرى نپائيد كه در اثر نيايش صادقانه اش ، خداوند رحيم او را عفو فرمود و بر پيامبرش اين آيه را فرستاد:
و الّذين اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذكرواللّه فاستغفروا لذنوبهم و من يغفر الذنوب الاّ اللّه ...
رسول خدا از نزول اين آيه شريفه در جستجوى جوان مذبور بر آمد و معاذبن جبل تنها كسى بود كه اقامتگاه آن جوان را بلد بود و نشان پيغمبر(صل الله علیه وآله و سلم ) داد. حضرت با گروهى از يارانش به محل آن جوان آمدند. وقتى كه رسيدند ديدند كه جوان از ترس عقوبت الهى دست نيايش بسوى حق تعالى دراز كرده و همچون ابر بهاران از ديدگانش اشك مى بارد جلو آمده غل و زنجير را از گردنش برداشتند و بوى مژده آمرزش و عفو الهى را رساندند. سپس رو به اصحاب كرده فرمودند:
جبران كنيد گناهان خود را همانطور كه بهلول نبّاش جبران كرد.
📚امالی، شیخ صدوق، ص۲۷
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم
📚 🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
🌸 @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
✨﷽✨
#پندانه
هرچه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی
✍شبی سوار خودروی یکی از دوستان اهل معرفت بودیم و در جاده حرکت میکردیم. ناگهان سگی جلوی ماشین پرید و او نتوانست ماشین را کنترل کند و به سگ خورد. سپر ماشین بهکلی از بین رفت. مدتی درنگ کردیم و بعد ادامه مسیر دادیم. گفتم: ناراحت نباش! اتفاقی است که افتاده و حیوان است، تقصیر تو چیست؟! آه سردی کشید و حقیقت زیبایی را بیان کرد.
او گفت:هیچ اتفاقی، تصادفی و شانسی نیست. بهفرض قبول کنیم که اجل آن سگ رسیده بود و باید میمرد، و سرنوشت او زیر چرخ ماشینی ماندن، امشب در جاده بود. حال سؤالی که برای من باید پاسخ داده شود این است که چرا من برای این امر شر و مصیبت انتخاب شدم؟! تو نمیدانی ولی خودم بهتر میدانم. اتفاق امشب ناشی از گناهی بود که من امروز انجام دادم و خودم میدانم که آن گناه چه بود.
خداوند عزّوجلّ مىفرمايد: وَمَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ؛ و هر مصيبتى كه به شما رسد، بهخاطر كارهايى است كه مىكنيد. (شوری:۳٠)
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
📚 🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
🌸 @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
🔸آیه سخره، رسواکننده شیّادان عارف نما
🔹آیة الله میرزا محمد علی معزّالدینی:
🔸سابقا درباره یکی از آقایانی که در مشهد سکونت داشت چیزهایی گفته می شد که اهل کشف و کرامت است وهرچه می گوید همان می شود و بزرگانی مثل فلان آیة الله مرید او هستند.
🔹 زمانی به اتفاق دوستان به مشهد مشرف و یک روز صبح عازم منزل آن آقا شدیم.
🔸 حقیر چون بعد از نماز به اتفاق آقایان خوابیدم لذا تعقیبات نماز صبح را نخواندم.
🔹عادت هر روزه من این بود که آیات سوره حشر و آیة الکرسی و آیه شهد الله و آیه قل اللهم مالک الملک و آیه سخره (سوره اعراف آیات 54 و 55 و 56) را در تعقیب نماز صبح میخواندم.
🔸آن روز چون خواب رفتیم این تعقیبات خوانده نشده بود؛ لذا وقتی به خانه آن آقا رسیدیم در حضور صاحبخانه که به کشف و کرامت مشهور بود آهسته آن ذکرها را میخواندم. او دوزانو در حضور آقایان نشسته بود.
🔹بنده چون به آیه سخره رسیدم دیدم رنگ آن آقا قرمز شد، و چشمانش درشت، و رگهای گردنش ورم کرد، و با دست راست و با حالتی عجیب محکم روی زانوی راست خود می زد، و بعدبا ناراحتی هرچه تمام تر برخاست و از اتاق بیرون رفت.
🔸 یکی از همراهان گفت چطور شد؟ آقابزرگ هاشمی گفت: هیچ، آقای معزالدینی سحرش را باطل کرد.
🔹گفتم: من خدا را گواه می گیرم که مقصودی نداشتم، و آیاتی را که همه روزه در تعقیب نماز صبح میخواندم به طور آهسته میخواندم و نفهمیدم چه شد.
🔸 پس از چندی آن آقا بازگشت و عذرخواهی کرد، و ما همه برخاستیم و از منزلش خارج شدیم.
خاطرات زندگی میرزا محمد علی معزالدینی ص 201 – 200.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
📚 🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
🌸 @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
#یک_داستان_یک_پند
✍همیشه گمان میکردم اگر روزی انسان به اجبار در مجلس عروسی مختلطی وارد شود و دلش با خدا باشد، نفس را بر او اثری نیست. روزی، بعد از اذان صبح در زمستانی سرد از اتوبوس برای خواندن نماز پیاده شدم تا وارد یک غذاخوری بشوم، عینکی بر چشم داشتم، دیدم سریع عینکم را بخار گرفت و دیگر چیزی ندیدم.
آن روز فهمیدم محیط تا چه اندازه بر روی نفس تأثیر دارد. اگر انسان وارد محیطی از گناه شود، خواسته یا ناخواسته مثل عینکِ من که بخار آن را فراگرفت، نفس هم رویِ عقل را میپوشاند و دیگر جز نفس چیزی را نمیبیند.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
📚 🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
🌸 @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
📚#داستان_زیبا
رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک، از عربدهکشهای تهران بود،اما عاشق امام حسین علیهالسلام بود.در ایام عزاداری ماه محرم شب اول، بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش کردند و گفتند: تو عرقخوری و آبروی ما را میبری!حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و گفت: ناظم ترکها جوابم کرد، شما چه میگویی، شما هم میگویی نیا؟!
اول صبح در خانهاش را زدند، رفت در را باز کرد، دید، ناظم ترکهاست، روی پای حاج رسول تُرک افتاد و اصرار کرد بیا بریم، گفت: کجا؟! گفت:بریم هیئت! حاج رسول گفت: تو که من را بیرون کردی؟ گفت: اشتباه کردم، حاج رسول گفت:اگر نگویی نمیآیم!ناظم گفت دیشب در عالم رؤیای صادقانه دیدم،در کربلا هستم، خیمهها برپاست، آمدم سراغ خیمه سیدالشهداء علیهالسلام بروم،دیدم یک سگ از خیمهها پاسداری میکند،هر چه تلاش کردم،نگذاشت نزدیک شوم، دیدم بدن سگ است، اما سر و کله حاج رسول است،معلوم میشود امام حسین علیهالسلام تو را به قبول کرده است.
ناگهان حاج رسول شروع کرد به گریه کردن، آنقدر خودش را زد گفت:حالا که آقام من را قبول کرده است، دیگر گناه نمیکنم، توبه نصوح کرد،از اولیای خدا شد.شبی عدهای از اهل دل جلسهای داشتند، آدرس را به او ندادند،ناگهان دیدند در میزنند،رفتند در را باز کردند،دیدند حاج رسول است! گفتند:از کجا فهمیدی کلی گریه کرد و گفت:بیبی آدرس را به من داده است،شب آخر عمرش بود و رو به قبله بود گفتند:چگونهای!گفت:عزرائیل آمده، او را میبینم،ولی منتظرم اربابم بیاید.
🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
🌹داستان آموزنده
آقایی نقل میکرد، یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی گرفت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود.
دکتر برای او آزمایشهایی نوشت.
بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد برای گرفتن نتیجه آزمایش به بیمارستان رفتیم؛
چشمان و قلبش میلرزید.
متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و خودش به ما گفت: شکر خدا چیزی نیست.
دوستم از خوشحالی از جا پرید؛ انگار تازه متولد شده؛ رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد.
متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست شکر خدا تو هم سالم هستی!!!
از این کار او تعجب کردم!
متصدی که مرد عارفی بود گفت: دیدی دوستت الان که فهمید سالم است، چقدر خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینهها و وقتی که برای این موضوع گذاشته ناراحت نشد.
پس من و تو هم قدر سلامتیمان را بدانیم و با صرف هزینهای کم در راه خدا، با زبان و در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت باعث دوام و ازدیاد نعمت است.
«و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن…»
(ضحی آیه ۱۱).
«اگر شکرگزار باشید قطعا برای شما زیاد میگردانیم…»
(ابراهیم آیه ۷).
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
📚🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
🌸 @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍مردی با هیکلِ درشت، به تمام مردم شهر بدهکار بود و به هر کسی که میخواست زور میگفت و از هر کسی قرض میگرفت، پس نمیداد! بر اثر کثرت شکایت، قاضی مجبور به زندانیکردن او شد. از زندان نیز به قاضی خبر دادند که این زندانی به زور غذای زندانیان دیگر را میخورد، ای قاضی چارهای بیندیش!
قاضی گفت: «او را از زندان نزد من آورید.» قاضی او را به مأموری سپرد و گفت: «این مفلس را سوار مرکبی بلند کن و در شهر کوی به کوی بگردان و جار بزن این مرد را ببینید هر کس به این مرد اعتماد کند و قرضی دهد مسئولیتش با خود اوست، اگر نزد قاضی شکایت آورد، قاضی شاکی را به جای متهم زندانی خواهد کرد.»
مأمور، پیرمردی با مَرکب گرفت و مرد مفلس را از صبح تا شب در شهر چرخاند و پیام قاضی را جار زد. چون شب شد صاحب مرکب زندانی را پیاده کرد و رهایش ساخت. صاحب مرکب از مأمور طلبِ دستمزد کرد.
مأمور گفت: «ای مرد خرفت و احمق! از صبح گویی آنچه جار میزنی خودت نمیدانی چه میگویی؟ دوست داری پیش قاضی بروی و زندانی شوی؟ نمیدانی از این مرد شکایت پذیرفته نیست؟»
آری مَثَل ما در دنیا شبیه این داستان است، با آن که هر روز عزیزانمان را به خاک میسپاریم اما باز این دنیا را نشناختهایم و بدان اعتماد میکنیم.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
📚 🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
🌸 @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
#داستان_آموزنده
🔆غلام حاجى
خدا رحمتش كند يك درويش عباسى بود، توى مقبره خاتون آبادى ها بزرگانى در اين تكيه خاتون آبادى بودند كه اينها از اغتاب و اوتاد و از سادات بزرگوارند اين مرد خادم مقبره خاتون آبادى هابود، و خودش هم مَرد بزرگوارى بود. شب ها حالاتى داشت ، اصلا اين مرد خواب نداشت ، همه اش مشغول عبادت و ذكر و رياضت بود. ايشان براى من تعريف كرد:
غلامى بنام فولاد بوده كه نوكرىِ خانه حاجى را مى كرده ، غلامهاى ديگر از روى حسادتى كه به فولاد داشتند پيش حاجى بدگويى مى كردند.
حاجى مى گفته من تا با چشمانم نبينم حرفهاى شماراباورنمى كنم ، هر دفعه كه مى گفتند: حاجى مى گفت : من هنوز چيزى نديدم .
تااينكه سالى خشك سالى مى شود و همه جهت دعاى باران به تخت فولاد براى مناجات مى روند. فولاد نزد حاجى مى آيد و اجازه مى گيرد كه آقا اگر مى شود امشب به من اجازه بدهيد من آزادباشم .
حاجى براى مچ گيرى او را آزاد مى گذارد. غلام به طرف قبرستان تخت فولاد آب دويست وپنجاه ازاينجا عبور مى كرد و سابقا مرده شور خانه بود مى آيد و وضو مى گيرد و دو ركعت نماز مى خواند و صورتش را روى خاك مى گذارد و صدا مى زند خدا صورتم را از روى اين خاكها بر نمى دارم تا باران رحمت خودت را بر اين بندگان گنه كارت نازل كنى ، ديگر نمى خواهم اين مردم بيايند و به زحمت بيفتند.
حاجى مى گويد: يك وقت ديدم يك لكه ابرى بالا آمد و باران رحمت نازل شد. من طاقتم تمام شد و آمدم فولاد را صدا زدم و گفتم از اين تاريخ من خادم تو هستم .
غلام گفت : براى چه ؟ گفتم من شاهد قضاياى توى بودم و خدا هم بخاطر دعاى مستجاب تو باران را نازل كرد. از امشب من هر چه دارم مال تو باشد.
غلام وقتى فهميد كه خواجه پى به امور اوبرده ، گفت : اى ارباب تو مرا آزاد كن ، ارباب مى گويد: من غلام تو هستم . غلام سرش را روى خاك مى گذارد و مى گويد: خدايا اين خواجه مرا آزاد كرد، از تو مى خواهم مرا از اين دنيا آزاد كنى . خواجه مى بيند غلام سر از سجده برنداشت . وقتى نگاه مى كند مى بيند فولاد به رحمت خدا رفته . همانجابه خاكش مى سپارند.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
📚 🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
🌸 @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
#داستان_آموزنده
❤️ عجایب آیت الکرسی
«ابوبکر بن نوح» می گوید: پدرم نقل کرد:
دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم.
یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم.
فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته.
گفتم: تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟
گفت: داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است، من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم وببرم در مغازه را پیدا نمی کردم، تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد.
خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی، حالا اگر می توانی مرا عفو کن، زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام.
من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم.
📕شفا و درمان با قرآن ، ص 50
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
📚 🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
🌸 @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است