eitaa logo
کانال جامع سخنرانی اساتید انقلابی
14هزار دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
34.5هزار ویدیو
308 فایل
eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf نشر ازاد 📛اخبارداغ‌محرمانه‌سیاسی‌ما‌اینجاست!👇👇👇 @Masafe_akhar تبلیغات↙️ @masaf_tabligh ☘مطالب زیبا و انسان ساز عرفا☘
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ما را چه شده است…⁉️ ❇️از وقتی که مسجد النبی ساخته شد، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در موقع ایراد خطبه بر تنه ی درخت خرمایی که در مسجد باقی مانده بود تکیه می‌دادند، اما وقتی جمعیت زیاد شد، منبری از چوب با دو پله و یک عرشه ساخته شد. ❇️در اولین جمعه ای که پیش آمد، رسول اکرم جمعیت را شکافتند و با پشت سر گذاشتن آن تنه ی نخل، به طرف منبر رهسپار شدند. همین که بر عرشه ی منبر قرار گرفتند، 👈یک باره صدای ناله ی تنه ی خشکیده همانند زنِ فرزند مرده بلند شد. با ناله ی تنه ی نخل، صدای جمعیت نیز به گریه و ناله برخاست. ❇️رسول خدا از منبر به زیر آمدند؛ تنه ی نخل را در بغل گرفتند و دست مبارک را بر آن کشیدند و فرمودند: "آرام باش". و او آرام شد. سپس به طرف منبر برگشته خطاب به مردم فرمودند: ❇️ای مردم! این چوب خشک نسبت به رسول خدا اظهار علاقه و اشتیاق می کند و از دوری وی محزون می گردد؛ ولی برخی از مردم، باکشان نیست که به من نزدیک شوند یا از من دور گردند! اگر من او را در بغل نگرفته و بر آن دست نکشیده بودم، تا روز قیامت از ناله خاموش نمی شد. ❇️آری، درخت خشک لحظه ای از پیامبر دور شد و صدا به ناله بلند کرد؛ با این که آن حضرت را می‌دید. ‼️ما را چه شده است که امام زمان خویش را نمی‌بینیم و از او دوریم؛ امّا به زندگی عادی خویش سرگرمیم؟ به یاد همه کس و همه چیز هستیم؛ جز امام زمانمان! 📚 بحارالأنوار، ج17، ص326 @Masafe_akhar
🔴گوساله‌ای برای جواز ورود یهود به مسجد الاقصی به باور این که به رنگ سرخ است، برای تقریباً دو سال در مراتع آنها چرا خواهد کرد و بیش از دو تار موی غیر قرمز در آن نمی‌توانید مشاهده کنید. در آن زمان این گوساله به عنوان اولین پس از تخریب معرفی خواهد شد. برخی تصور می‌کنند که داستان گوساله سرخ موی که تاریخ آن به دوران حضرت موسی علیه‌السلام بازمی‌گردد، پایان یافته و به تاریخ پیوسته است، درحالی که حقایق چیز دیگر می‌گویند. سوالی که در اینجا مطرح می‌شود، این است که یهود از این گوساله سرخ مو چه می‌خواهد؟ 1⃣ پاسخ این سوال بسیار شنیدنی است. به اعتقاد برخی از یهود و اذعان آنها، جهان امروزه هستند و همین نجس بودن یهود موجب می شود تا آنها اجازه ورود به را نداشته باشند. 2⃣ برای پاک کردن خود از این نجاست، یهود می‌بایست، گوساله صرفاً سرخ مویی را بیابند. این گوساله سرخ مو دو سال در مراتع آنها خواهد چرید، پس از دو سال اگر بیش از دو تار موی غیر قرمز در بدن این گوساله مشاهده نکردند، آن را به عنوان اولین گوساله سرخ موی از زمان تخریب هیکل دوم تا حال حاضر معرفی خواهند کرد. 3⃣ پس از آن این گوساله سرخ مو ذبح شده و سوزانده می‌شود و خاکستر آن در برکه آبی ریخته می‌شود و با فرو رفتن در این برکه خود را از آلودگی‌ها پاک خواهند کرد و در آن زمان اجازه خواهند داشت، آزادانه وارد هیکل شوند. اما به نوشته روزنامه صهیونیستی هم اکنون 2 هزار سال است که یهود در انتظار این گاو سرخ مو و شستن بدن خود در آب هستند. 4⃣ حاخام ریچمن از جمله یهودیانی است که تمام زندگی خود را صرف یافتن نام و نشانی از این گوساله سرخ مو کرده است. وی در مصاحبه با روزنامه هاآرتص تصریح کرد که بسیاری از بر این باورند که موضوع گاو سرخ مو، موضوعی خارق‌العاده و این جهانی نیست، اما مشکل اصلی در یافتن این گوساله که تنها دو تار موی غیر قرمز در آن موجود باشد، نیست، بلکه مشکل اصلی در پرورش این گوساله نهفته است که نیازمند مهارت و تجربه بسیار در فهم و منطبق کردن آن با تکنولوژی های پیشرفته روز است. @Masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(ع): ✅براي سفرت خود را آماده کن و توشه راهت را پيش از فرا رسيدن‌ ساعت خود فراهم نما 📚منتهي‌الآمال @Masafe_akhar
🌹آیت الله بهجت🌹 🌱انسان چقدر به مرگ نزدیڪ است و در عین حال ، چقدر آن را دور می پندارد و از آن غافـل است ! @Masafe_akhar
🌹چند داستان آموزنده🌹 مردی خدمت امام کاظم علیه‌السلام رسید و عرض کرد: ده نفر عائله دارم تمامشان بیمارند، نمیدانم چه کنم و با چه وسیله گرفتاریشان را بر طرف سازم؟ امام فرمودند: آنان را به وسیله صدقه و احسان به نیازمندان مؤمن در راه خدا، معالجه کن(به نیازمند صدقه داده و از او بخواهید دعا کند) که هیچ چیزی سریع‌تر از صدقه حاجت را بر آورده نمی کند و هیچ چیز برای بیمار سودمندتر از صدقه نمی باشد... (بحار،ج۶۲ص۲۶۹). 🌹 گاهی امام سجاد سلام الله علیه چیزی که به سائل مرحمت می فرمودند،دست مبارک خود را می بویید و می گفت: این دست به دست الهی رسیده؛ چون خداوند در آیه ۱۰۴ سوره توبه فرمود: خداست که توبه را از بندگانش می پذیرد و اوست که صدقات آنها را می گیرد. 🌹 بيمارانتان را با صدقه درمان كنيد ، چه مى شود كه هر يك از شما قوت روزانه خود را صدقه دهد؟ گاه سندِ قبض روح بنده به فرشته مرگ داده مى شود ، اما آن بنده صدقه مى دهد و در نتيجه ، به آن فرشته گفته مى‌شود : سند را برگردان (بحار : ۹۶/۱۲۴/۳۲). @Masafe_akhar
🟣 شخصی به نام بُریحه عباسی از طرف متوکل، مسئولیت امامت نماز جمعه شهر مدینه و مکه را بر عهده داشت و جیره خوار او بود. جهت تقرب به دستگاه، نامه ای بر علیه امام هادی (علیه السلام) به متوکل نوشت که مضمون آن چنین بود: «چنانچه مردم و نیز اختیارات مکه و مدینه را بخواهی، باید امام هادی (علیه السلام) را از مدینه خارج گردانی، چون که او مردم را برای بیعت با خود دعوت کرده است و عده ای نیز اطراف او جمع شده اند» بُریحه چندین نامه با مضامین مختلف برای دربار فرستاد. متوکل با توجه به این سخن چینی ها و گزارشات دروغین و اینکه شخص متوکل نیز، دشمن سرسخت امام علی (علیه السلام) و فرزندانش بود، لذا یحیی فرزند هرثمه را خواست و به او گفت هر چه سریع تر به مدینه می روی و علی بن محمد (علیه السلام) را از مسیر بغداد به سامرا می آوری. یحیی می گوید در سال ۲۴۳ به مدینه رسیدم و چون آن حضرت آماده حرکت و خروج از مدینه شد، عده ای از مردم و بزرگان مدینه به عنوان مشایعت، امام را همراهی کردند که از آن جمله همین بُریحه عباسی بود. مقداری راه که رفتیم، بُریحه جلو آمد و به امام عرضه داشت فهمیده ام که می دانی من با بدگویی و گزارشات کذب نزد متوکل، سبب خروج تو از مدینه شده ام. چنانچه نزد متوکل مرا تکذیب نمایی و از من شکایتی کنی، تمام باغات و زندگی تو را آتش می زنم و بچه ها و غلامانت را نابود می کنم. آن حضرت در جواب، با آرامش و متانت فرمود من همانند تو آبرو ریز و هتاک نیستم، شکایت تو را به کسی می کنم که من و تو و خلیفه را آفریده است. در این هنگام، بُریحه با خجالت و شرمندگی روی دست و پای حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهی و تقاضای بخشش کرد. امام هادی (علیه السلام) اظهار نمود من تو را بخشیدم و سپس به راه خود ادامه داد. 📚 منبع: اعیان الشیعه، جلد ۲، صفحه ۳۷ @masafe_akhar
🟣 شخصی به نام بُریحه عباسی از طرف متوکل، مسئولیت امامت نماز جمعه شهر مدینه و مکه را بر عهده داشت و جیره خوار او بود. جهت تقرب به دستگاه، نامه ای بر علیه امام هادی (علیه السلام) به متوکل نوشت که مضمون آن چنین بود: «چنانچه مردم و نیز اختیارات مکه و مدینه را بخواهی، باید امام هادی (علیه السلام) را از مدینه خارج گردانی، چون که او مردم را برای بیعت با خود دعوت کرده است و عده ای نیز اطراف او جمع شده اند» بُریحه چندین نامه با مضامین مختلف برای دربار فرستاد. متوکل با توجه به این سخن چینی ها و گزارشات دروغین و اینکه شخص متوکل نیز، دشمن سرسخت امام علی (علیه السلام) و فرزندانش بود، لذا یحیی فرزند هرثمه را خواست و به او گفت هر چه سریع تر به مدینه می روی و علی بن محمد (علیه السلام) را از مسیر بغداد به سامرا می آوری. یحیی می گوید در سال ۲۴۳ به مدینه رسیدم و چون آن حضرت آماده حرکت و خروج از مدینه شد، عده ای از مردم و بزرگان مدینه به عنوان مشایعت، امام را همراهی کردند که از آن جمله همین بُریحه عباسی بود. مقداری راه که رفتیم، بُریحه جلو آمد و به امام عرضه داشت فهمیده ام که می دانی من با بدگویی و گزارشات کذب نزد متوکل، سبب خروج تو از مدینه شده ام. چنانچه نزد متوکل مرا تکذیب نمایی و از من شکایتی کنی، تمام باغات و زندگی تو را آتش می زنم و بچه ها و غلامانت را نابود می کنم. آن حضرت در جواب، با آرامش و متانت فرمود من همانند تو آبرو ریز و هتاک نیستم، شکایت تو را به کسی می کنم که من و تو و خلیفه را آفریده است. در این هنگام، بُریحه با خجالت و شرمندگی روی دست و پای حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهی و تقاضای بخشش کرد. امام هادی (علیه السلام) اظهار نمود من تو را بخشیدم و سپس به راه خود ادامه داد. 📚 منبع: اعیان الشیعه، جلد ۲، صفحه ۳۷ @masafe_akhar
💎ماهیِ نظر کرده بر سر راهی در بیابان، درخت افرایی بلند، قد برافراشته بود - افرای کهن‌سالی که از بسیاری عمر میانش پوسیده و در آن حفره‌یی پدید آمده بود که چون باران فرو می‌بارید از آب انباشته می‌شد. باری، روزی ماهی فروشی که تجارت ماهی می‌کرد و ماهیِ زنده یا نمک‌سود از شهری به شهری می‌برد به کنار افرای پیر رسید. لختی در سایه‌ی آن بنشست و چون حفره‌ی پر آب را در میان درخت بدید به وسوسه‌ی دل، ماهیِ کوچکی از انبان ماهیان خود درآورده در حفره‌ی درخت افکند و به راه خویش رفت. مگر رهگذاری آن ماهی را در حفره بدید و حیرت کرد که لاجرم معجزتی صورت پذیرفته است. دیگران نیز چنین گفتند و دیری برنیامد که از چارجانب، خلقِ بسیار بر افرای کهن سال گردآمد با نذرها و نیازها. آن جایگاه، جایگاهی نامی شد. تا آن‌که ماهی فروش از آن سفر که کرده بود به جانب شهر خویش بازگشت و بر آن افرا بگذشت، و خلایق بدید و آن ماجرا بدانست. بخندید که: بوالعجب خلقی که شمایید! این ماهی من به حفره درافکندم! آن‌گاه قلاب بیفکند و ماهی بگرفت و در انبان نهاد و به راه خویش رفت. ✍️: چوانگ چه نوئو مترجم: احمد شاملو ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: "هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی" اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود. زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی. کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده. درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است که حالش بد شده است! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم ... آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم. پس در حد اختیار، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
📚 در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!» گفتم:«می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.» مادر گفت: «یکی می‌آید که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.» نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر می‌کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمی‌توانم به قول کودکی‌ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد. سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت:«دیدی نتوانستی.» من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم به قول دوران کودکی‌ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
📚آب حيات و بختک مى‌گويند اسکندر که بر عالم حکم مى‌کرد، شنيد که آب حيات هست و هر کس از آن بخورد؛ عمر جاويدان مى‌کند. عزم کرد که آب حيات را به‌دست بياورد. با سپاه بسيار به‌سمت ظلمات حرکت کرد. چون راه، سخت و ناهموار بود بيشتر لشکريان او در راه تلف شدند تا به دهانهٔ غار رسيد. هر چه کوشش کردند اسب‌ها به غار نرفتند زيرا تاريک بود و مى‌ترسيدند. درصدد چاره برآمدند. هر کار کردند مفيد واقع نشد تا اين که به سراغ پدر پير خود رفت که او را در صندوقى گذاشته بود و با خود آورده بود. پير گفت: ”ماديان‌ها را جلو بکشيد تا اسب‌ها به‌دنبال آنها بروند“. همين کار را کردند و نتيجه داد. اسکندر گفت: ”بى‌پير مرو به ظلمات - گرچه اسکندر زماني“ بعد از رسيدن به آخر غار ظلمات، چشمه آب حيات نمايان شد. خود اسکندر مشکى را از آب پر کرد و به‌دوش خود آويخت و به‌همان طريق که رفته بود برگشتند. آمدند تا به مرتعى رسيدند و اتراق کردند. اسکندر که مشک آب را نمى‌بايست زمين بگذارد که مبادا اثر آن از بين برود، آن‌را به درختى آويخت. غلام سياه گردن کلفت حبشى خودش را مأمور کرد که از مشک آب محافظت کند و خودش رفت بخوابد و استراحت کند. غلام بيچاره هم بعد از مدتى خسته شد و خوابش برد. کلاغى که از آنجا مى‌گذشت، مشک را ديد. آمد و روى مشک نشست و با نوک تيز خودش آن‌را سوراخ کرد و آب حيات گران‌قيمت‌ را به زمين ريخت. غلام بيدار شد و ديد مشک پاره شده و آب آن ريخته و فقط چند قطره آب باقى مانده که آن چند قطره را هم او خورد. اسکندر بيدار شد و ديد تمام زحمات او به هدر رفته. غلام را به قصد کشت زدند و گوش و بينى او را بريدند اما چون آب حيات خورده بود نمرد و زنده ماند و به‌صورت بختک و شوه (کابوس: بختک) درآمد که روى جوان‌ها مى‌افتد اما چون دماغ او بريده نمى‌تواند کسى را خفه کند و به کسى آزارى برساند اما جوان‌ها نبايد توى اطاق‌ها تنها بخوابند چون که شوه و بختک آنها را مى‌گيرد. خلاصه کلام اين که فقط دو نفر جاندار توانستند آب حيات بخورند که يکى از آن غلام سياه بود و بختک شد و هميشه هست. دومى هم کلاغ است که آب حيات از گلوى او پائين رفت و عمر پانصدساله پيدا کرد. ولى اسکندر حريص، هيچ‌چيز گيرش نيامد و گرفتار مرگ شد تا خاک گور چشم او را پر کند ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
💡 در گذشته که علوم طبیعی چندان پیشرفت نکرده بود، مردم علت بسیاری از پدیده ها را نمی دانستند، و هر چیزی را که نمی فهمیدند، آنرا طلسم و جادو می پنداشتند و برای رفع آن به نزد ساحران و رمالان می رفتند. ساحران هم، اغلب از این ناآگاهی مردم استفاده می کردند و با انجام یک سری حرکات و ادای جملات نامفهوم ، طوری رفتار می کردند که مردم عادی گمان می کردند،شخص ساحر داری قدرت مافوق طبیعی است و می تواند برای رفع حادثه یا مشکل ایجاد شده طلسم مناسبی درست کند. باری یکی از کارهای که ساحران انجام می دادند، این بود که، به درخواست زنی یا مردی که گمان می کرد، یارش محبتش نسبت به او کم شده است، نام شخص مورد نظر را بر نعلی می نوشت و آنرا طی مراسمی خاص در آتش می انداخت تا قلب شخص همانند" نعل که در آتش می سوخت"، برای رسیدن به معشوق در هول و بی تابی باشد. اصطلاح "نعل در آتش دارد "که کنایه از بی قراری و اضطراب شخصی برای رسیدن به مقصود است، از همین رفتار ریشه گرفته است. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
‌ 📚داستان کوتاه به همسرم گفتم: «همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو می‌زنی، بعد آن را داخل ماهیتابه می‌اندازی!» او گفت: «علتش را نمی‌دانم، این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.» چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و ته سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف می‌کند. او گفت: «خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچ‌وقت، اما چون دیدم مادرم این کار را می‌کند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.» طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و ته سوسیس را می‌زده، او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت: «در سال‌های دوری که از آن حرف می‌زنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمی‌شد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاه‌تر شود...همین!» ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم می‌گوییم که ریشه‌ی آن اتفاقی مانند این داستان است. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
📚اقا کوزه يکى بود يکى نبود. يه کوزه‌اى بود. يه روز صبح سرپوششو گذاشت و راه افتاد و بره شيره دزدي. رفت و رفت و رفت .... تا تو راه رسيد به يه کژدم. کژدم ازش پرسيد: ”کوزه کجا؟“ کوزه گفت: ”زهر مار و کوزه، درد و کوزه! ... بگو آقا کوزه.“ کژدم گفت: ”آقا کوزه کجا؟“ کوزه گفت: ”ميرم شيره دزدي.“ کژدم گفت: ”منم مى‌بري؟“ کوزه گفت: ”بيا بريم.“ و با همديگه راه افتادن. يک کمى که رفتن رسيدن به يه سوزن جوالدوز: جوالدوز گفت: ”کوزه کجا؟“ کوزه گفت: ”زهر مار و کوزه، دردو کوزه! .... بگو آقا کوزه.“ بعد که جوالدوز اينجور گفت و جوابشو شنيد، اونم راه افتاد و همراهشون رفت. کمى که رفتند رسيدند به يک کلاغ و بعدم به يه مرغ و همه با هم به راه افتادن به‌طرف خونه‌اى که قرار بود برن شيره‌دزدي.... وقتى از در وارد مى‌شدن، کلوخ پشت در گفت: ”به منم شيره ميدن؟“ کوزه گفت: ”آره، به تو هم شيره ميديم.“ انوخت کوزه به مرغ گفت: ”تو برو تو اجاق.“ کژدم را گذاشت تو قوطى چخماق، جوالدوزه هم رفت تو قوطى کبريت و کلاغم رفت نشست سر در حياط. کوزه رفت سراغ تا غار شيره و قورت قورت دهنشو پر کرد. يه هو صاحب‌خانه از خواب بيدار شد و به زنش گفت: ”زن، پاشو که دزد اومده.“ زن گفت: ”مرد بگير بخواب، دزد کدومه؟“ و هر دوشون گرفتن خوابيدن. کمى بعد، زنه از خواب بيدار شد و به شوهره گفت: ”مرد پاشو پاشو، انگار دزد اومده“ مرد گفت: ”زن بگير بخواب دزد کدومه؟“ زن پاشد سرشو از پنجره درآورد. کلاغه که اينو ديد پريد سر زنه‌رو نوک زد زن گفت: ”واى واي!“، و رفت سراغ قوطى کبريت که ببينه چه خبره. کبريتو که ورداشت، جوالدوزه فرور رفت تو دستش!... زن قوطى رو انداخت و فرياد زنون رفت که سنگ چخماقو ورداره که کژدم دستشو نيش زد. زن گفت: ”اى واي، اى واي!“ و رفت که از اجاق آتيش ورداره بلکه بتونه چراغو روشن کنه که يه مرتبه مرغه از بالاى اجاق بال و پرى زد و چشماى زنه پر از خاک و خاکستر شد. کوزه که ديگه حالا شکمشو پر شيره کرده بود و غلتون غلتون داشت مى‌رفت، دم در که رسيد کلوخ پشت در گفت: ”پس سهم ما کو؟“ کوزه گفت: ”بذا برم، بذا برم. همين حالا صاحب‌خونه سر مى‌رسه، سهمت باشه براى بعد.“ کلوخه که دلخور شده بود، با يه حرکت تنه شو زد به کوزه و کوزه رو تيکه تيکه کرد و شيره‌ها ريخت روزمين!.... صبح که شد بچه‌ها تو کوچه جمع شده بودن و تيکه سفال‌ها رو مى‌ليسيدن.... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
‌ باید قوی بود ، باید از سخت ترین ضربه ها ، پله ساخت و بالاتر رفت ، باید از بی انصافی ها ، درسِ انصاف گرفت و رویِ تمامِ بی مهری ها ، چشم بست ! نمی توان جلویِ سازهایِ ناکوکِ زمانه را گرفت ، اما می توان مسیرِ درست را ادامه داد و نگرانِ هیچ چیز نبود ... می توان انعطاف پذیر شد و با هر ضربه ، حالتِ بهتری گرفت ،نه اینکه دلسرد و نا امید شد ، نه اینکه جا زد و کنار کشید ... تا بوده ، همین بوده ؛ هرچه بالاتر بروی و نزدیک تر به قله باشی ، باد و طوفان و زمین و زمانه ، سخت تر می گیرد ! من برایِ عبور ، منتظر نمی نشینم تا تمامِ آب هایِ جهان ، خشک شود ... دل را به دریا می زنم و شنا می کنم ! و برایِ پرواز ، در انتظارِ اثباتِ نظریه ی تکاملیِ داروین ، نمی مانم ... آسمان را به خانه ام می برم ! کامل نیستم ، اما کامل می شوم ... ! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
📚تپل مپل برادر و خواهرى بودند که با هم زندگى مى‌کردند. برادر هر روز صبح به شکار مى‌رفت. عصرهنگام خواهر به پيشواز برادر مى‌رفت و آنچه را که وى شکار کرده بود شب با يکديگر مى‌خوردند. روزى دختر متوجه شد که از داخل چاه خانه صدائى مى‌آيد. چادر خود را از چاه پائين انداخت و چون چادر را بالا کشيد ديد که ديو زرد بدترکيبى بالا آمد. ديو دختر را مجبور کرد که همسر او شود. روزها که برادر نبود ديو از چاه بيرون مى‌آمد و و نزد دختر مى‌ماند. روزى از روزها ديو به دختر گفت که بايد خود را به مريضى بزنى و به برادرت بگوئى که درمان درد تو انگو باغ ديو سفيد است. شب دختر به برادر خود گفت: که مريض هستم و درمان دردم نيز انگور باغ ديو سفيد است. صبح زود برادر به‌دنبال انگور رفت. با ديو سفيد درگير شد و او را کشت. ديو سياه نيز که باغ هندوانه داشت در نبردى ديگر به‌وسيلهٔ برادر کشته شد. پس از چند ماه دختر پسرى زائى و به برادر خود گفت که بچه را از سر راه پيدا کرده است. برادر از بچه تپل‌مپل بود خوشش آمد و اسم او را آلتين توپ گذاشت. آلتين توپ بزرگ و بزرگتر شد تا به سن ۱۶-۱۵ سالگى رسيد. رزوى ديو زرد به دختر گفت: ”بايد برادرت را با سم بکشي.“ و دختر را مجبور کرد که به اين کار راضى شود. آلتين توپ از پشت پرده همه چيز را شنيد و قبل از اين که دائى خود دست به غذا بزند مقدارى از غذا را به سگ داد. سگ دور خود چرخى زد و افتاد و مرد. برادر نيز شمشير کشيد و خواهر خود را کشت. آلتين‌توپ گفت: ”چرا او را کشتي؟“ و سپس تمام ماجرا را براى دائى خود گفت. آن‌دو به جستجو پرداختند و ديو زرد را پيدا کرده و کشتند. سپس براى زندگى کردن به سر کوهى رفتند. هر شب يکى از آنها کشيک مى‌داد. شبى يکى از شمع‌هاى زير پاى دائى خاموش شد. آلتين توپ شمع را برداشت و به طرف جائى که از آن نور بيرون مى‌زد رفت. در آنجا چهل حرامى را ديد که نشسته و به عيش و نوش مشغول بودند. چند تن از آنها نيز سعى مى‌کردند که ديگ پول را از روى آتش برداشته و کنارى بگذارند اما نمى‌توانستند. آلتين توپ جلو رفت. آنها را کنار زد. ديگ را برداشت و کنارى گذاشت. بعد شمع خود را روشن کرد. يک سيب هم در جيب خودش گذاشت. حرامى‌ها نزد حرامى‌باشى رفتند و حال و قضيه را به او گفتند. حرامى‌باشى دستور داد جوان را به نزد او ببرند. آلتين توپ نيز برگشته بود که براى دائى خود سيبى بردارد. حرامى‌ها آلتين توپ را نزد حرامى‌باشى بردند. حرامى‌باشى گفت: ”‌مى‌خواهيم خزانهٔ پادشاه را بزنيم. تو هم حاضرى شريک بشوي؟“ آلتين توپ قبول کرد. آنگاه به قصر پادشاه رفت. در يک اتاق دختر کوچک پادشاه خوابيده بود. آلتين توپ يکى از سيب‌ها را روى سينهٔ دختر کوچک گذاشت و روى تکهٔ کاغذى نوشت: ”اگر قسمت بودى خودم مى‌گيرمت.“ به اتاق ديگر رفت که اتاق دختر بزرگ پادشاه بود. در آنجا نيز سيب ديگر را روى سينهٔ دختر بزرگ گذاشت و روى تکهٔ کاغذى نوشت: ”اگر قسمت بود تو را براى دائى‌ام مى‌گيرم.“ سپس به اتاق شاه رفت. دهان شاه باز بود و عقربى مى‌خواست خود را به دهان او بيندازد. آلتين توپ عقرب را کشت و خنجر خود را با خنجر پادشاه عوض کرد و بعد به طرف ديوار قصر رفت. به حرامى‌ها گفت که يکى‌يکى بالا بيايند و هر چهل نفر آنها را کشت و در باغ قصر انداخت. صبح قشقرقى به پا شد. پادشاه همهٔ مردم شهر را سؤال و جواب کرد تا ببيند اين کار چه کسى بوده است. تا سرانجام آلتين توپ به نزد او آمد و همهٔ وقايع را روشن کرد. شاه دختر کوچک خود را به آلتين توپ و دختر بزرگ را به دائى او داد و تاج و تخت را نيز به آلتين توپ سپرد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @masafe_akhar
می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده. بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده. در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. می‌ماند فقط آن زنگوله!... از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کند. دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» می‌کند، «آرامش» ‌اش را به هم می‌زند و در نهايت از گرسنگي و انزوا ميميرد. دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند. زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
📚احمق تر از احمق در زمان قديم پيرزنى بود که يک پسر داشت. وقتى که پسر بزرگ شد پيرزن براى او زن گرفت و بزغاله‌اى را نيز براى او خريد. روزى زن داشت کار مى‌کرد و در حين کار اشتباهى از او سر زد. به مادر شوهرش گفت: اين بزغاله ديده است که من چه اشتباهى کرده‌ام به همين خاطر به شوهرم مى‌گويد. چه کار کنم؟ پيرزن گفت: بهتر است لباس‌هايت را به بزغاله بدهى تا حرف نزد. آنها نيز لباس‌ها را به تن بزغاله کردند. غروب که پسر برگشت ديد به تن بزغاله لباس پوشيده‌اند پرسيد: چرا اين کار را کرده‌ايد؟ آنها گفتند: ما کار اشتباهى کرديم. ترسيديم که بزغاله به تو بگويد. اين لباس‌ها را به او داديم تا حرف نزند. پسر آنقدر عصبانى شد که نمى‌دانست چه کار کند، به مادر و زنش رو کرد و گفت: من از دست شما فرار مى‌کنم و تا زمانى که آدم‌هائى احمق‌تر از شما پيدا نکردم برنمى‌گردم. اين را گفت و به راه افتاد. رسيد به‌جائى در کنار رودخانه و پيرزنى را ديد که پارچه سياهى را روى سنگى گذاشته بود و با سنگ ديگرى روى آن مى‌کوبيد! به او گفت: مادر! چه کار مى‌کني؟ پيرزن گفت: مى‌خواهم اين پارچه را بشورم تا سفيد شود. جوان با خود گفت: اين يک احمق. جوان از آنجا حرکت کرد. رفت و رفت تا رسيد به روستائي. ديد دختر تازه عروسى کنار جوى آب نشسته و دارد کله‌پاچه را تميز مى‌کند. در حين تميز کردن کله‌پاچه، کله گوسفند از دستش به داخل جوى آب افتاد. زن وقتى اين وضعيت را ديد فورى رفت و مقدارى علف چيد و جلوى کله گوسفند که آن را آب مى‌برد گرفت و مرتب مى‌خواست که کله گوسفند برگردد، به خيال اينکه گوسفند به هواى دسته علف از آب بيرون مى‌آيد، جوان وقتى اين موضوع را ديد با خود گفت: خدا را شکر که احمق‌تر از مادرم و زنم کسان ديگرى را ديدم. به همين دليل راه افتاد و به خانه‌اش برگشت. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
💠آیت الله مجتهدی تهرانی: گاهی انسان باید بنشیند و با نفس خود حساب و کتاب کند پدر ما را این نفس در می‌آورد. به نفس خود بگوید: تا کی؟ چقدر؟ بس است دیگر! به فکر خودت باش! @masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
✍ رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) : هر کس خشم خود را فرو برد ، در حالی که قدرت بر اجرای آن داشته باشد ، خداوند قلبش را از آرامش و ایمان پر خواهد کرد. 📚 بحار الانوار ج۶۸ ص۴۱۰ @Masafe_akhar