✨محدوده اطاعت از والدین
🍃خرداد سال ۶۱ بود. امتحانات سال آخر دبیرستان شروع شده بود. محمد رضا قبل از آن چند بار با پدر درباره اعزام به جبهه صحبت کرده بود. پدر اجازه را مشروط به اتمام دوره دبیرستان کرده بود.
☘یک روز قبل از ظهر آمد خانه. مشغول جمع کردن وسایلش شد. گفتم: «محمد! جایی میخواهی بروی؟» عازم جبهه بود. گفت: «اگر تا امروز صبر کردم، به خاطر احترام و رضایت شما بود. اما امام پیام دادند جبهه رفتن نیازی به اجازه پدر ندارد.»
🌾ظهر با پدرش خداحافظی کرد و آن قدر برای ما دلیل آورد تا رضایت ما را هم کسب کند. او امتحان دنیایی را رها کرد تا به امتحان الهی برسد.
راوی: مادر شهید
📚کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: امینیان، نوبت چاپ: ششم- آذر ۱۳۸۹؛ صفحه ۴۳ و ۴۲
#سیره_شهدا
#شهید_تورجیزاده
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍منتظرترین منتظر
روز جمعه که میشود بیشتر به یاد آمدنت میاُفتیم!
آه مولای ما!😔
مولای دردکشیدهی قرنها!
منتظِرترین منتظَر دنیا!
آقای مهربان و شریک غمها 🌱
و فراموش شدهی لحظههای شادِ ما!🍂
دعایمان کن..🤲
💡دعاکن تا بفهمیم چقدر به تو محتاجیم!
بدانیم از که و چه محروم هستیم!
⛅️دعاکن تا هم معنی امامت را بفهمیم هم معنی غیبت را.
هم عاشق شویم، هم شیعه.💞
دعایمان کن تا بفهمیم خوشی دنیا بدون تو، مثل شادی و مستی کودک بی مادر است!😏
🌹مولای جوان ماندهی هزارسالهی ما!
ببخش مارا که به قدر لیوان آبی، احساس نیاز به شما نکردهایم!
مارا ببخش و از منتظرینت، قرار بده!
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍جایزهی دونه اناری
🚊بچهها مدام به پر و پای هم میپیچیدند و به جای بازیکردن، همدیگر را اذیت میکردند. سهیلا برای تمامکردن سفارش مشتری نیاز به آرامش داشت، اما صدای کَل کَل بچهها آزارش میداد. تکه پارچههایی را که برش زدهبود روی هم سنجاق میکرد و زیر سوزن چرخ خیاطی میگذاشت. وقتی پایش را روی پدال فشار میداد، مانند حرکت قطار روی ریل، صدای تَرق تَرق میداد.
⚙صدای چرخ از یک طرف و دعوای سینا و سمیه از طرف دیگر مانند متهای در اعصاب سهیلا فرو میرفت. پرچانگیهای سبحان هم برای سهیلا دیگر درد بالای درد بود. همهی اینها به همراه خستگی از زیادی کار، شرایط عصبیشدن سهیلا را فراهم میکرد. بلند شد. قیچی✂️ را برداشت. خواست پرتابکند.
👵مادرش که تسبیح📿 بهدست، گوشهای از اتاق نشسته و به خاطرهگوییهای سبحان گوش میداد با دیدن کلافگیهای سهیلا، صدایش را به "لاالهالاالله" بلندکرد؛
- آروم باش مادر. یکم به خودت استراحت بده. من بچهها رو میبرم بیرون، تا تو راحت باشی، ولی عزیزم این راهش نیستا. بچهها تفریح میخوان، تو و شوهرتم همهش سرتون شلوغه.
_بچهها بیاید یه بازی خوب بکنیم.
🎁مادربزرگ حوصلهی بچهها را نداشت. اما معمولاً برای آرام کردنشان پیشنهادهای خوبی میداد.
- بیاین یه مسابقه بذاریم.
یکصدا پرسیدند: «چه مسابقهای؟!»
_ ده دقه ده دقه زمان میگیرم، هر کی بیشتر ذکر بگه برندهست و تسبیح دونه اناریم رو بهش میدم.
بچهها همیشه برای داشتن آن تسبیح، 📿سر و دست میشکستند.
سبحان با زبان شیرینش پرسید: «مامام بُزلگ چی باید بگیم؟»
_ یه ذکر ساده اما خیلی زیبا که منم خیلی دوستش دارم و با گفتنش آروم میشم.
👦سبحان وسط حرفش پرید: «آخ جوون مامام بُزلگ من بَلنده میشم.»
انگار خودش هم میدانست زبان او پرکارتر از بقیهست.
در طول مسابقه گاهی سینا و سمیه حواسشان پرت میشد و بههم میپریدند. اما سبحان همهی حواسش به برندهشدن بود.
💗سهیلا انگار دلتنگ سر و صدای بچهها شدهباشد، آمده به چارچوب در تکیه دادهبود و همراه آنها ذکر میگفت.
سبحان از همه جلو افتاده بود و برای اینکه جلوی پیچش زبانش را بگیرد، زیرکانه کُری میخواند: «دیدین گفتم من بَلنده میشم.»
مادربزرگ هم قربان صدقهاش میرفت.
_مامام بزلگ من بازم میخوام بگم. اما بقیهش رو با جایزهم میگم.
مادربزرگ از شیطنت و زیرکی او خندهاش گرفت: «خب بگو عزیز دلم. آفرین که برندهشدی. سمیه خانوم و آقا سینا هم باید بدونن که نباید دعوا کنن و وسط ذکر گفتن حرمت نگهدارن و اینقد به هم نپرن.»
🎂 سهیلا که دیگر از استرس کار، فارغ شدهبود به خاطر ذوق ذکر گفتن بچهها به وجد آمد: «بچهها یه خبر خوب براتون دارم، تا یه ساعت دیگه کارم تموم میشه و براتون یه کیک شکلاتی خوشمزه درست میکنم. »
🤩بچهها از خوشحالی جیغ و داد میکردند. مادر هم رو به سهیلا آرامش او را میستود: «مادرجون اینقد درگیر کار نباش، این آرامش الانت رو مدیون همون ذکر گفتنیا. همینطور حفظش کن.»
سهیلا بالبخند حرفش را تأیید میکرد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✨بسمالله الرحمن الرحیم
🍂ز سروش باغ رضوان، تو چه نغمهای شنیدی
که وصال کوی جانان، به بهای جان خریدی
شرری زدی به جانها، که بیان آن نشاید
گوهر دلم تو بودی، که به خاک آرمیدی
دل ما شکسته اما، تو نمردهای پدر جان
که تو از فنا گذشتی، به سر بقا رسیدی
🍃🌺🍃🍃
☘خانم نازنین زهرا دولت آبادی نوشته: «بابای خوبم!
با مامان نازنینم همیشه میآیم سر مزارت و به عکست بوسه میزنم. میدونم نور خونه بودی، اما امید دارم همیشه نگاهت به ماست و ما هم تو رو یاد میکنیم. دوستت دارم و تلاش میکنم با موفق شدن در زندگی اسمت رو جاودانه کنم.»
🌺خدایا! پدر و مادرم را به گرامی داشتن نزد خود و درود از جانب حضرتت برگزین، ای مهربانترین مهربانان! *
*صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔@masare_ir
✍درک ثانیهها
🌱همین الان شروع کن از یک ... تا ... شصت بشمر.
⏳به همین سادگی یک دقیقه از عمرت سپری شد! زبون که نداشت باهات حرف بزنه و از خودش دفاع کنه که هدرش ندی.
⭕️تا فرصت هست به جای شمردن ثانیهها، شروع به درک ثانیهها کنیم.
#تلنگر
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_یابری
🆔 @masare_ir
✍طلوع رسالت
💫سلام بر بعثت
طلوع نور نبوت و تجلی همهی
ارزشها در طول تاریخ بشریت.
📅امروز بیست و هفتم ماه رجب
روز برانگیخته شدن خاتم رسولان،
نقطهی تحول و خیزش انسان
از خاک تا افلاک است.
🕋 درود بیکران خداوند
بر مردی از تبار ابراهیم
که بت و بتخانه را شکست.
🌱ای پیام آور رحمت!
ای صاحب خُلق عظیم!
بعثت تو بارش رحمت بود،
زمین و اهلش از جهل رهایی یافت
و کائنات از پرتو مبعث،
جان تازهای گرفت.
⛰ای کوه حرا!
تو آینهدار طلعت رسالت
و نقطهی آشتی مردم با فطرتشان گشتی.
🌷خدایا!
مبعث تدبیر شگفت توست!
و اینگونه چتر توحید را بر سر مردم متعصب باز کردی.
و دروازهی جاهلیت را به روی قلبها بستی.
✨«هُوَ الّذی بَعَثَ فِی اْلأُمِّیِّینَ رَسُولاً مِنْهُمْ یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِهِ وَ یُزَکِّیهِمْ وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ إِنْ کانُوا مِنْ قَبْلُ لَفی ضَلالٍ مُبینٍ.»؛ «اوست خدايى كه به ميان مردمى بىكتاب پيامبرى از خودشان مبعوث داشت تا آياتش را بر آنها بخواند و آنها را پاكيزه سازد و كتاب و حكمتشان بياموزد. اگر چه پيش از آن در گمراهى آشكار بودند.»*
🌸عید مبعث
🌸روز درخشان رسالت آسمانی پیامبر
🌸صلیاللهعلیهوآله خجسته باد
📖*سوره جمعه، آیه ۲
#مناسبتی
#مبعث
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍حسرت
🌊 در کنار ساحل قدم می زدم و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد. جلوتر رفتم تا به شیء درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یک قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده؛
ولی آیا اگر به سمت آن شیء بیارزش نمیرفتم، واقعا میفهمیدم که بیارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم؟!...
💥همین پارسال بود که زر و برق پول و ماشین امیر چشمم را گرفت. هر چه پدر و مادر بیچاره ام گفتند: «امیر لقمهی دهان ما نیست.» اما من گوشم به این حرف ها بدهکار نبود. اصلا نمیتوانستم زندگی را بدون امیر تصور کنم او انگار همه ارزش و زندگی من شده بود.
💔اما امان از روزی که امیر روی به من کرد و گفت: «تو دختر خوبی هستی؛ اما فقط برا دوستی نه شریک زندگی. »
چند ثانیه چشمم خیره، و دهانم باز ماند. احساس کردم چیزی از وجودم جدا شد. ادامه داد: «من میخوام هفته آینده با مریم دخترخالهم ازدواج کنم ، میتونی برا جشن عروسیمان بیایی. »
🤔واقعا درخشش امیر در زندگی من چقدر زیاد شده بود که تا وقتی به او اینقدر نزدیک نشدم، متوجه بی ارزشی او نشدم.
از همان پارسال تا حالا شرمنده ی پدر، مادرم مانده ام. آبرویشان را جلوی همه بردم. اگر این رابطه را تجربهاش نمی کردم برای همیشه حسرتش را میخوردم؛ اما مگر حتما بیارزشی را باید خودم تجربه می کردم؟
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠امیر المؤمنین علی علیهالسلام: «بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘ آقای آروین رضایی نوشته: «پدر! تکیهگاهیست که بهشت زیر پایش نیست؛ اما همیشه به خاطر تکیهگاه بودنش ایستادگی میکند و با وجود همه مشکلات، لبخند میزند تا فرزندانش دلگرم شوند. میدانم! پدر... کشتی زندگی را از میان موجهای سهمگین روزگار به ساحل آرام رویاهایم میرساند. "پدر" دوستت دارم❤️»
🌺خدایا! دلم را به هر دو (والدین) مهربان ساز و مرا نسبت به هر دو اهل مدارا و نرمش و مهربان و دلسوز گردان.۲
۱.میزان الحکمة، ج ۱۰، ص ۷۰۹
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
مسار
بسمالله الرحمنالرحیم سلام دوستای خوب و همراه😍 چالش دستبوسی پدرها هم تموم شد و دهنفر از شرکتکن
merge_pages_63f00278100c2.pdf
1.24M
برای شرکت در قرعهکشی یک قواره چادر مشکی، باید یه کتاب پیدیاف که مجموعه بیانات رهبری در مورد حجاب بود رو مطالعه میکردی. خوندی؟🤔
اگه آره پس جواب سوالای تو فایل رو بده👆 و تا قبل از نیمه شعبان برای آیدی @Rookhsar110 بفرست. پیام پیوست شده رو هم بخونید.
علیالحساب تو روز مبعث یه #چالش_یهویی هم مهمون ما بودی 😁
📣دوازده شب، کنار هم داستان بلند #بهای_عشق رو خوندیم.
حالا اونایی که داستان رو خوندن بیان و به مسئول ارتباطات ما بگن تو کاغذی که محمد بین قرآن گذاشت چی نوشته بود و گذاشتن کاغذ تو کدوم قسمت داستان بود؟ 😁👈 @Rookhsar110
به یه نفر از کسایی که جواب درست دادن، به مناسبت عید مبعث به قید قرعه ۲۷تومان شارژ هدیه🎁 داده میشه😍
💵جایزه سر جاشه ولی اومدم بهتون بگم با درخواست اعضای کانال چالش تا۴اسفند تمدید شد و روز۵اسفند به مناسبت میلاد امام حسین علیهالسلام جایزه به برنده اهدا میشه.🤝
🎊عید بزرگ مبعث و اعیاد پیش رو بر تمامی اعضا مبارک🎊
🆔 @masare_ir
✍یک راه عالی در جلب نعمت خدا
🤝باور کن هیچی نمیشه یکم دستت رو بیشتر دراز کنی سمتش، شاید دست اون کوتاهتر بود و بهت نرسید...
پس اگه میتونی کمکش کنی نذار قیافت خودشو بگیره انگار خبریه!😏
نه خبری نیست از دستش بدی نعمت خدارو از دست دادی.🍃
🤷♂ خود دانی...
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_یابری
🆔 @masare_ir
✨اسلحهای که دست انسان را می گیرد
🍃 هویزه آمدیم. حسین گفت: «همین امشب باید مسئولیت تکتک ما را که در اینجا حاضر هستیم مشخص کنیم.»
☘گفتم: «حالا چه عجله ای برای تقسیم مسئولیت؟! فعلاً اولویت ما این است که سریع بچهها را جمع و جور کنیم و به دشمن حمله کنیم.» حسین موافق نبود. معتقد بود اول باید مسئولیت هرکدام مان مشخص شود تا بتوانیم نظم داشته باشیم. ما نیاز به تجدید قوا داریم.
🎋می گفت: «همه ما افتخار می کنیم که در راه اهداف مقدس مان شهید شویم؛ ولی این شهادت وقتی خوب تر است که بتوانیم از وجودمان بیشترین بهره را بگیریم و ضربات کاری را برداشت من وارد سازیم.» گفت: «من فردا بر میگردم اهواز تا وسایل مورد نیاز مان را تهیه کنم. انشالله برای تان اسلحه هم میآورم. هم اسلحه ای که بتوانید به دستتان بگیرید و هم اسلحه که میتواند دستتان را بگیرد.»
🌾آن شب منظور حسین را درست متوجه نشدم؛ اما فردا که دیدم به همراه سلاح به بچهها نهج البلاغه هم می دهد، همه چیز را دریافتم.
📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۸۲ و ۸۳
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍محبت غیرقابل جبران
💞اگر پدرها و مادرها بتوانند به وظایف عاطفی خود در قبال فرزندان، بخصوص دخترانشان عمل کنند، خیلی کمترشاهد روابط خارج از عرف خواهیم بود.
❌چه بسا بسیاری از این کمبودها حتی بعد از ازدواج هم جبران نشود.
💡یکی از منشأهای فعلی این روابط، همین موضو ابراز محبت کم پدران به دختران نوجوانشان است.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍باد در قفس
🌻گلدانهای شمعدانی، دورحوض با فاصله خودنمایی میکردند. ناصر صندلی تاشو فلزی را باز کرد کنار باغچه گذاشت.
بعد از آن، از پدرش خواست تا روی صندلی بنشیند. مشغول کوتاه کردن موهای پدرش شد؛ اما پدرش بیقراری میکرد و ناصر با کلافگی نفسی از سینه بیرون فرستاد.
یک مرتبه نگاه سید با دیدن راضیه رنگ آرامش به خود گرفت و لبخند روی لبهای دخترش نشست.
🧕راضیه آرام به سمتش قدم برداشت و در همان حال ناصر نگاهِ گذرایی به او انداخت.
و به سرعت مشغول خط گرفتن پشت گردن پدرش شد. سید رضا درست مثل پسر بچه بازیگوش بیشتر از ده دقیقه طاقت نداشت تا روی صندلی بنشیند.
🌺سید رضا گفت: « پسر تمومش کن!»
ناصر چشمی گفت و گره پیش بند سلمانی را از گردن پدرش باز کرد.
راضیه جلو پاهای پدر نشست و مشغول تمیز کردن سر و صورت پدرش شد. ناصر با دیدن این حرکت راضیه لبخندی به نگاه خواهرش تقدیم کرد. هر دو در سکوت چشم به یکدیگر دوختند.
👴سید رضا در حالی که از روی صندلی بلند میشد لب زد.
- خدا خیرتون بده.
ناصر در حالی که وسایل را جمع و جور میکرد، فکری به سرش افتاد. ناگهانی پیشبند را به طرف خواهرش تکان داد. موهای درون پیشبند به سر و روی راضیه ریخت.
⚡️راضیه لبهایش را به هم فشار داد و نخواست از شدت عصبانیت کلام بیربط به برادرش بگوید. با یک حرکت سریع شیر آب را باز کرد و شیلنگ را روی ناصر گرفت و گفت: «بفرما! آقا داداش اینم جوابش...»
🎙یک مرتبه ناصر به صدای بلند گفت: « دارم برات صامت خانوم!
میتونی حوله و لباسای بابا رو بیاری، حمومش کنم؟ یا صبر کنم تا مامان بیاد؟»
📍راضیه بی توجه به کنایهی برادرش، سمت اتاق رفت تا لباسهای سید رضا را آماده کند. کشوی لباسها را باز کرد. نگاهش روی سه دست لباس کامل که با نظم داخلش چیده شده بود، نشست. لباسهای تا شده را روی حوله قرار داد و از اتاق خارج شد. هر دو دست بابا سید را گرفتند و او را سمت حمام بردند.
🌸راضیه بعد از کمک به برادرش، برگشت و کنار باغچه نشست. در ذهنش حدیث
🔸امام صادق علیهالسلام را مرور کرد که حضرت فرمودند: "حضرت عیسی علیهالسلام: بجز ذكر خدا سخن بسيار نـگـوئيـد، زيـرا كـسـانـی كه بجز ذكر خدا سخن بيهوده گويند، دلهایشان سخت است، ولی نمىدانند."*
📚*اصول كافى، ج۳، ص۱۷۶، روايت۱۱
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله: «آنکه پدر و مادرش را خشنود کند، خدا را خشنود کرده است. و کسی که پدر و مادر خود را به خشم آورد، خدا را به خشم آورده است.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘خانم بهاره سادات حسینی نوشته: «من نسبت به اینکه دست پدرم را بوسیدم... با هیچ چیز و هیچ کاری نمیتوان زحمات او را جبران کرد. بوسیدن دست پدر شاید ذرهای از محبتهایش را جبران کند.»
🌺خدایا! صدایم را در محضر آنان ( والدین) آهسته و گفتارم را پاکیزه و دلنشین و خوی و خصلتم را نسبت به آنان نرم کن.۲
۱.کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۷۰
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔@masare_ir
✍خسته شدم ...
میدونی از چی؟🤔
⚡️خواستن کارایی که خودم شاید از پسشون بر میومدم، اما بدون فکر از این و اون میخواستم خستم کرده.😓
🔥حس کوچیک شدن دارم.
مثل یخی که توی تشعشات داغ درخواستهاش از دیگران داره آب میشه.
☀️امیرالمومنین(علیهالسلام) میفرمایند: آبروی تو چون یخی جامد است که درخواست، آن را قطره قطره آب میکند، پس بنگر که آن را نزد چه کسی فرو میریزی.
📚نهج البلاغه، حکمت ۳۴۶.
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_یابری
🆔 @masare_ir
✨خلوت های عاشقانه
🍃گوشه حیاط یک اتاق نمدار کوچک بود، فقط یک تخت داخلش جا گرفته بود. به قدری کوچک که فقط مصطفی در آن جا می شد. کسی را داخلش راه نمی داد، حتی برادرش علی.
🌾اگر می خواست راه هم بدهد جایش نمیشد. فقط به اندازه خودش بود و خدا. جایی بود برای خلوتهای عاشقانهاش با خدا.
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ صفحه ۳۹
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دزدی
🥘دخترک دستهایش را نشسته، روی سفره خوابش برده بود.
👧پدر بغلش کرد تا آرام او را روی تخت بگذارد. دخترک لای چشمهایش را باز کرد. از آغوش پدر لذت میبرد. موقع بیداری چنین فرصتی ندارد و حالا عطر آغوش پدر، مستش کرده بود.
💞دلش میخواست فاصلهی هال تا اتاقش چند برابر میشد تا بیشتر در آغوش پدر بماند. اما زود تمام شد.
🍂دختر دوباره روی زمین رسید و کاخ آرزوهایش فرو ریخت. باید چند شب دیگر صبر میکرد تا بتواند باز خود را به خواب بزند و سهمش را از آغوش پدر، بدزدد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍بهار من
🌨 پرده حریر کرم رنگ را کنار زد. از پشت پنجره نگاهی به خیابان انداخت. کف پیاده رو پوشیده از برف❄️بود. نگاهش به سمت ساعت دیواری اتاق چرخید. به سمت میز تحریرش رفت و روی صندلی قهوهای رنگ نشست. نگاهی روی میز انداخت. با دیدن خودنویس🖋 خاطرهای از ذهنش عبور کرد. لبخند زنان خودنویس را برداشت واگویه کرد:
🕋«علی! گفتی هر سال روز عرفه پردهی کعبه رو عوض میکنن... تو هم هر سال روز عرفه بهم چادر مشکی هدیه میدی و میگی تو کعبه زندگیم هستی.»
📋غزل دفتر یادداشت را جلو کشید. خودنویس🖋 روی کاغذ میدوید.
✨«بسمالله الرحمن الرحیم
علی جانم! کاش اینجا کنارم بودی و با هم حرف میزدیم... یک سال و هشت ماهه ازدواج کردیم تقریبا از این بیست ماه کمتر از شانزده ماه تا الان پیش هم بودیم. دلم برات تنگ شده، دوست داشتم با خودت حرف میزدم که...
💞با صدای پیامک📱خودنویس را رها کرد و سریع نگاهش به سمت صفحه گوشی کشیده شد.
تا اسم علی را دید. صفحه را باز کرد. با خواندن پیام علی قند در دلش آب شد.
"عزیزم! چند روزی نمیتونم ببینمت... خودت میدونی... مراقب خودت باش.
🌻" جان منی و یار من دولت پایدار من
باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی
یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی
برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من
پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی"
خدانگهدارت...»
💦اشک در چشمانش حلقه زد و دوباره خواند با هر بیت، قلب💓 غزل به تپش میافتاد و اشک بر گونهاش جاری شد و به خود گفت: «خوبه علی خونه نیست، قبلا که گریه میکردم اونم از دیدن اشکام غصه میخورد و اشک تو چشمای طوسی رنگش جمع میشد.»
📝غزل در جواب علی نوشت.
«کاش سر همون ساعت اومده بودی. اگه سر ساعت چهار بعد از ظهر بیای، من از ساعت سه تو دلم قند آب میشه و هر چه ساعت جلوتر بره، بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار دلم بنا میکنه، شور زدن و نگران شدن. اون وقته که قدر خوشبختی رو می فهمم.
علی جونم! الهی سلامت برگردی، قهرمان زندگیم...»
👩غزل خودنویس را برداشت و در دفتر یادداشت احساس خود را با کلمات به تصویر کشید.
« چقد دلم برا صدات... برا خندههات تنگ شد برا اون شعری که اولین بار برام خوندی
عاشقت هستم... نمیدانم
مرغ دلت لانه نمیخواهد؟
پیراهن گل گلیات بانو
ژاکت مردانه نمیخواهد؟»
🚪صدای زنگ در فضای خانه پیچید. غزل از جایش برخاست و به سمت آیفون تصویری رفت. با دیدن برادرش دکمه را زد و در باز شد.
برادرش با خنده گفت: «اینم از مزایای داماد پلیس و خواهر دانشجو... »
☘_کی بهت گفت بیایی پیشم؟!
🍃_آقا داماد پیامک داده بود که میره ماموریت... آبجی خانوم بازجویی تموم شد؟! اجازه هست رو مبل بشینم؟
✨_بله... بفرمایین تا برات چایی بیارم.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠رسول خدا صلیالله علیه و آله: «نگاه محبت آمیز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘ خانم زهرا بیک محمد زاده نوشته: «بوسه بر دستان پدر، بر دست مهربانت از سر عشق
بوسه میزنم و با همه احساسم میگویم:
"پدرعزیزم! بیشتر از هر چه خوبیست
دوستت دارم و به پاس محبتت
قلب سرشار از عاطفهام را
تقدیمت میکنم و فریاد میزنم
روزت مبارکــــــــــــ"💐»
🌺خدایا! آنان را به پاس پرورش من پاداش بخش و در برابر گرامیداشت من جزا عنایت فرما و هر چه را در کودکیام نسبت به من منظور داشتند، در حقّ آنان منظور دار.۲
۱.بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۸۰۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍شخصیتهای واقعی
امروز با نوجوونا، جلسه داشتم. حالا حدس بزنید موضوع صحبت چی بود؟🤔
❤️بله درسته! خود خود حضرتِ عشق.
🌱هیچی از زندگی حضرت آقا، نمیدونستن و وقتی براشون میگفتم، شاخاشون😲 دراومده بود.
💫کاش بیشتر از شناخت سلبریتیا، شخصیتهای واقعیمون رو به نوجوونا معرفی میکردیم.
#تلنگر
#مادرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨راهی آسان برای خلق فرشته هایی مخصوص خود
🌾علی نوجوانی بیش نبود. داشت وضو میگرفت. یکی از همسایهها به شوخی گفت: «چرا زود به زود وضو میگیری؟»
🍃گفت: «دائم الوضو بودن خیلی فوائد دارد، صورت را نورانی می کند، روزی را زیاد می کند و از هر قطرهی آب وضو فرشتهای به وجود میآید که تا موقع مرگ برای انسان استغفار می کند.» برای خودش منبری رفته بود با آن سن و سالش.
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵،ص ۲۲
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍آسایش روحی و فکری چطوری به دست میاد؟
👨👩👧👦 اشخاص وقتی نقش پدر و مادری را میپذیرن به کمال رشد فکری و روحی خود نزدیک میشن.
و از همون لحظه که فرزند وارد زندگیشون میشه، روی شخصیت آنها اثر میذاره.
💥پدر و مادر با توجه به ارتباط با فرزند، از آسیبهای افسردگی و دغدغههای فکری در امان میمانند و آسایش روحی و فکری نصیبشون میشه.
✨امام هادی علیهالسلام میفرمایند: داشتن فرزند موجب آسایش روحی و فکری انسان میگردد و انسان را از دغدغه درونی و افسردگی نجات میدهد.
📚وسائلالشیعه، ج۱۵، ص۹۶
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️ برخوردِ من درست بود؟
👣 روی برفها آرام آرام قدم میزند. زمین مانند عروس، لباس سفید به تن کرده است. درختان🌳 و پشتبام ساختمانها🏢 هم از این زیبایی بینصیب نماندهاند.
پاکی و لطافت زمین، روحش را تازه میکند. با دیدن این همه زیبایی و نعمت بیاختیار شکر خدا بر زبانش جاری میشود.
🤷♀با خودش کلنجار میرود: « چرا سرش داد زدم؟ »
گاهی وقتها رفتار سعید🧑 غیرقابل تحمل میشود. دیروز هم از همان روزها بود.
وقتی خیالش از آشپزی راحت شد، کتاب📕 را از گوشهی طاقچه برداشت. روی جلد کتاب نوشته شده بود " یادت باشه"
🤔عنوان کتاب، حس کنجکاویاش را بیدار کرد. سرعت مطالعه خود را بالا برد. میخواست هر چه زودتر، راز آن نامگذاری را بفهمد.
سعید در حالی که با دستهای خود چشمان قهوهایاش👀 را میمالید تا خواب از سرش بپرد، از اتاق بیرون آمد.
👩سحر لبهایش کش آمد و گفت: « ساعت خواب آقااااا
تا تو آبی به صورتت بزنی، سفره رو پهن میکنم. »
سعید اما بیتوجه به حرف مادر، گوشی📱را از روی اُپن برداشت و شروع به بازی کرد.
سحر سفره را پهن کرد. پنیر و گردو و چای شیرین☕️ و نان 🍞را روی آن گذاشت.
حالا سعید غرق در بازی شده بود.
هرچه سحر صدایش زد گوش شنوایی نداشت.
⚡️در همان حال و هوایِ بازی بود که سر مادر داد زد: « باشه باشه! الان گُشنم نیس. »
دل سحر گرفت. با قدمهای بلند به طرفش رفت. با یک حرکت غافلگیرانه گوشی را از او گرفت و سرش داد زد.
سعید دهانش باز مانده بود و نگاهش👀 روی مادر قُفل شد.
به طرف اتاق رفت، در را پشتسرش بهم کوبید.
آن روز سحر خود را به بیخیالی زد. سراغ کتاب📕 رفت؛ ولی ذهنش درگیر سعید بود.
❄️حالا روی برفها خاطره دیروز را مرور میکرد. درونش با او حرف میزد: « اونجوری که برخورد کردم درست بود؟ »🙄
هرچه اطرافیان میگفتند: « براش گوشی نخر هنوز زوده؛ ولی مرغ تو یه پا داشت و خریدی! »
سعید از همان دیروز بُغضش در گلو مانده است.
باید از دلش دربیاورد. قدمهایش را تند میکند، صدای خشخش برفها هم بلند و بلندتر میشود.
🚪دستگیرهی در را فشار میدهد. وارد اتاق میشود. با دستان سفید و ظریف و یخزدهاش به آرامی روی گونههایش میکشد.
پِلکهای سعید تکان میخورد. سرد شدن صورتش او را بیدار میکند. لبهای مادر کشیده میشود: « پاشو پسر گلم! پاشو ببین برفو! بریم شال و کلاه و دستکش بپوشیم، آدمبرفی☃درست کنیم. »
چشمان سعید برق میزند. چهرهاش از هم باز میشود. دلش برای مادر تنگ شده است. خودش را توی آغوش مادر رها میکند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir