🎡 پارچ
🔹پدر زنگ در را فشرد. سمیرا و سمیه و سعید برای باز کردن در از همدیگر سبقت گرفتند. مادر با خنده گفت: بچه ها صبر کنید منم بیام. همه به استقبال پدر رفتند. سمیرا و سمیه دستان پدر را گرفتند و با او وارد اتاق شدند. پدر نشست. مادر برایش شربت آورد. سمیرا و سمیه روی پاهای او و در آغوشش آرام گرفته بودند. سعید مثل مرد کنار پدر نشست. سمیه گفت: بابایی می بریمون پارچ؟ سمیرا دست زد و گفت: آخ دون چرخ و فلچ.
🔸 پدر نگاهی مرموز به مادر انداخت. با اشاره چشم و ابرو با هم پیام رد و بدل کردند. مادر گفت: بچه ها امروز اذیت نکردن گفتم بابا که بیاد با هم میریم پارک. پدر به بچه ها نگاه کرد. صدای زنگ گوشی همراهش همه را از جا پراند. پدر ارتباط را وصل کرد. گفت: آخ آخ شرمنده، اصلا یادم رفته بود به سمانه خانوم بگم. چشم چشم همین الان میاییم. پدر دخترها را بوسید و از روی پایش بلند کرد. رو به مادر شد و گفت: عزیزم شرمنده، مادرم امشب دعوت کرده بود فراموش کردم بهت بگم. بچه ها رو آماده کن زود بریم. إن شاءالله یه شب دیگه میریم پارک. بچه ها اخم هایشان درهم رفت. سمیرا و سمیه دست به سینه نشستند. سرشان را بالا انداختند و گفتند: نوچ ما نمیایم.
🔹 مادر به طرفشان رفت از روی زمین بلندشان کرد. صورتشان را بوسید و گفت: میریم خونه مامانی حتما غذای خوشمزه درست کرده باباییم برامون قصه های خوشگل میگه. بلند شید دخترای گلم. بلند شید. بلند شو پسرم. تو هم بیا لباساتونو عوض کنم تیپ بزنیم و بریم خونه مامانی ما رو که خوشگل ببینه کیف می کنه. یه شب دیگه هم میریم پارک.
🔸همه آماده شدند. به خانه مادربزرگ رفتند. موقع رفتن پدر به بچه ها گفت: اگه وقتی خواستیم برگردیم خواب نبودید. پارکم می برمتون. موقع برگشت، همه بچه ها از شدت خستگی خواب شان برد.
#اطاعت_پذیری
#همسرداری
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
🆔 @masare_ir
🌹سلام بابای من❤️
از خودم می ترسم
از نَفس سَر کشَم می ترسم
آقا جان شما طبیبی .علاجم در دست یداللهی شماست
کمک کن دریابم شما را😊
🍀آن پدر مهربانم را که ازم دور نیست
در این بازار شلوغ دنیا که هر روز بلای جدیدی ظهور میکند
از بین این همه سیاهی
بیا و جهان تاریک و خالی از نورمان را روشن کن
☘️بابای مهربان من
جهان بد جوری مریض است
و تو تنها درمان این جهان بیماری
همه چیز به اذن خداوند در دست شماست
🌸بیا باباجان🌸
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
🌷ای گل زیبای بالای تپه
به من بگو ببینم
تو به عشق خورشید، وقت طلوع، سرت را بالا می گیری؟
یا خورشید به عشق دیدنت، بالا میاید؟
یا که نه؛ هر دوی شما به عشق دیدن یار، سر بلند می کنید؟
#صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
▪️السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا سَیِّدَهَ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ
▪️السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا زَوْجَهَ وَلِیِّ اللَّهِ وَ خَیْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ
▪️السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ سَیِّدَیْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّهِ
▪️السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَهُ الشَّهِیدَهُ
⚫️شهادت مظلومانه سیده زنان عالم ، حضرت زهرا سلام الله علیها را تسلیت عرض می کنیم.
#مناسبتی
#فاطمیه
#حضرت_زهرا سلام الله علیها
🆔 @masare_ir
☑️اقتدا نمودن بانوان به فاطمه زهرا(سلام الله علیها)
▪️کوشش کنید در تهذیب اخلاق و در وادار کردن دوستانتان به تهذیب اخلاق. کوشش کنید ... در حفظ همه حیثیاتی که حیثیت بزرگ زن است، آن طوری که زن فرید، حضرت زهرا سلام اللَّه علیها- بود.
◾️همه باید به او اقتدا کنید و کنیم و همه باید دستورمان را از اسلام به وسیله او و فرزندان او بگیریم، و همان طوری که او بوده است، باشید.
📚صحیفه امام، ج19، ص: 184
▪️شهادت مادر سادات، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت باد.
#مناسبتی
#اخلاقی
#فاطمیه
#حضرت_زهرا سلام الله علیها
#امام_خمینی رحمه الله علیه
🆔 @masare_ir
⚫️رضایت
🔘چند بار از هوش رفته بود! ديگر رمقي در بدن بي جانش نبود.
رو كرد به سمت من و فرمود: اسماء! علي كجاست؟
گفتم از بچه ها نگهداري مي كند.
فرمود: بگو بيايد.
▫️صدايشان كردم.مولا سريع خود را بر بالين زهرايش رساند.
اشك در چشمان خسته خانم حلقه زد و فرمود:
اي پسرعموي پيامبرخدا! من هرگز در زندگي مان دروغي نگفته ام، خيانت نكرده ام و به مخالفت با تو برنخاستم، از من راضي هستي؟
▪️علي (علیه السلام) با چشماني گريان پيشاني زهرايش را بوسيد و فرمود: «پناه بر خدا! قطعا تو نسبت به اموراتت آگاه بودي.»
آنگاه بود كه آرامشي عجيب در چشمان زهرا(عليها السلام) مشاهده كردم.
📚جلاءالعيون شبر.ج1.ص217.
▪️شهادت ام ابيها حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) تسليت باد
#سيره
#همسرداري
#رضایت
#محبت
#معصومین
#اهل_بیت علیهم السلام
🆔 @masare_ir
👋 نوازش
ساعدش را جلوی صورتش گرفت تا از برخورد ضربات مشت جلوگیری کند. صورت سبزه اش گلگون شد. مشت های گره کرده پدر مثل پتک بالا می رفتند و بر سر و بدن او می خوردند. سلامش را با هل دادن به درون اتاق جواب داده بود. قبل از اینکه بپرسد:« چی شده؟» در قفل شد و سیلی صورتش را به سمت پنجره چرخاند.
🔸 اشک هایش مثل جوی از میان چشم های کشیده اش بر صورتش جاری شدند. می دانست اگر هق هق گریه اش بلند شود، ضربات شدیدتر خواهند شد. صدایش را در گلو خفه کرد. چشمهایش بی اجازه می باریدند. ضربات پشت سرهم بر پیکر لاغر و استخوان های نحیفش ردی از کبودی و سیاهی به جا می گذاشت. صدای خس خس سینه پدر، تند و شدید شد. دست هایش دیرتر پایین آمدند. منا چشمهای بسته اش را باز کرد. نور سرک کشیده به اتاق چشم هایش را زد.
با چشم های تارش به در لرزان اتاق نگاه کرد. تکان می خورد؛ مثل منا راه فراری از دست مشت و لگدها نداشت. مادرش جیغ می زد:« تو رو خدا نزنش، حمید! تو رو خدا نزنش.» یوسف عربده می کشید:« باز کن، بازکن این در لعنتیو.»
به یاد حرف یوسف افتاد:« نکن دختر خوب، بالاخره میفهمه. این کارها فایده ای نداره.» اما او به حرفش گوش نداد. حالا پدرش فهمیده بود.
🔻جز درد چیزی را حس نمی کرد. پدر از زدنش دست برداشت. صدای خس خس سینه اش را در نزدیکترین فاصله از خودش شنید. هیچ وقت از پدرش کتک نخورده بود، تا 8 سالگی همیشه روی زانوی پدر جا داشت. اما بعد از ورشکستگی دیگر لبخند را روی لب های پدر ندید. کم در خانه می ماند. اخم میان ابروهای کوتاهش جا گرفته بود. کنار پدر نشستن به حسرتی چند ساله برای منا بدل شده بود. دوست داشت کنارش بنشیند. پدر روی موهای نرم و صافش دست بکشد و مثل بچگی هایش بر سر او بوسه بزند. اما دیگر صحبت کردن با پدر هم به آرزوهایش اضافه شده بود.
حالا پدر کنارش بود؛ در یک قدمی اش. اما نه برای نوازش و صحبت. صدای خس خس در صدای خراشیده اش گم شد:" هرجا گم وگورش کردی، تاشب ورش میداری میاری وگرنه دوباره کتکت میزنم." چشمانش بارید.
🔸صدای خس خس دور شد. قامت لاغر پدر را نزدیک در دید. دست های متورمش را بر روی زمین اهرم کرد . استخوان هایش فریاد کشیدند؛ به سختی بلند شد. یوسف پشت در بود؛ بلند قد، چهارشانه و عصبی. پدر قفل در را باز کرد. مادر با موهای پریشان و یوسف با صورت سرخ داخل اتاق پریدند. راه خروج از اتاق بسته شد. منا لنگان و دست به کمر دو سه قدم به سمت آنها برداشت. صورت کبود منا، رگ گردن یوسف را متورم کرد. با صورت سیاه شده اش مثل عقاب به پدرش خیره شد. منا دستش را روی بازوی یوسف گذاشت. آرام صدایش کرد:" یوسف!"
یوسف سینه جلو داد. یک قدم به سمت پدر برداشت. دست منا کشیده شد. صدای آخش بلند شد. یوسف از میان دندان های به هم فشرده اش گفت:" برو کنار، ی چیزیت میشه، مامان! ببرش دوا درمونش کن. من اینجا کار دارم."
منا لب های کوچکش لرزید:" داداش تورو خدا ول کن. من چیزیم نیس."
یوسف به منا و چشم های لرزان و آماده اشک ریختنش نگاه کرد. ابروهای کلفت و کشیده اش را درهم برد:" چیزیت نیس!؟ صورتت هیچی نشده کبود شده."
رویش را به سمت پدر برگرداند:" زورت به دخترت میرسه. ولی به رفقاتو مواد نمیرسه؟ "
منا و مادرش هم زمان با هم گفتند:" یوسف!"
🔸یوسف به چشم های فرورفته در سیاهی پدرش نگاه کرد. صورت منا را نشان داد:" همون دخترته که بهم میگفتی از برگ گل بهش نازکتر نگم. یادته می گفتی هواشو داشته باشم تا کسی اذیتش نکنه. حالا اذیتش کردن، زدنش. کی، برای چی؟ "
منا تمام بدنش به لرزه افتاد؛ ولی نمی خواست یوسف ادامه بدهد:" داداش بس کن."
پدر به منا خیره شد. یوسف دست منا را گرفت:" باشه ، باشه ولی بگذار یِ بار بهش بگم که با ما و خودش چی کار کرده. چی بوده و چی شده. مواد همه چیزش شده. فهمید موادشو برداشتی، نگفت دخترم می خواد ترک کنم. اون همه چیزش الان مواده، نه دخترش که می گفت جاش رو چشامه."
پدر دستی بر موهای سفیدش کشید. بدون اینکه به آنها نگاه کند، از کنارشان گذشت. صدای بسته شدن در ورودی به گوش شان رسید.
منا پاهایش جان نداشت. روی زمین افتاد. اشک از چشمانش جاری شد:" میره ترک کنه؟"
#احترام_والدین
#ارتباط_با_والدین
#احترام
#داستان
🆔 @masare_ir
▪️به نام خدایی که محبت فاطمه (سلام الله علیها) را به ما بخشید.
خداوند عزیز ، بنده ذلیلت به سویت آمده
خداوند کبیر، بنده صغیرت به درگاهت آمده
خداوند غفور، بنده گنهکارت به آستانت آمده
✨اما خداوند محبوب، امشب کسی را واسطه درگاهت قرار خواهم داد که عزیزترین ها در نزد توست. در شبی به آغوشت پناه آورده ام که نه تنها فرشیان؛ بلکه عرشیان عزادار اویند.
آری فاطمه(علیها السلام) را می گویم، پاره تن مصطفی(صلی الله علیه و آله و سلم)، جان علی مرتضی(علیه السلام)، عزیز دل حسن و حسین(علیهما السلام).
همو که با خشمش به خشم می آمدی و با خوشنودیش خشنود.
خدای مهربان؛ امشب که در عظمتش مطالعه و تفکر می کردم، حدیث زیبایی در وصف دردانه خلقت یافتم. حیفم آمد در این شب عزیز در وصفش نیاورم.
⚫️ﻓﺎﻃﻤﻪ سلام الله علیها ﻧﺎﻇﺮ ﺟﻤﺎﻝ ﺯﻳﺒﺎﻱ ﺧﺪﺍ
🔘ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﺳﻠﺎﻡ(ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ) ﺭﻭﺯﻱ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪ:
«ﻓﺎﻃﻤﻪ «ﻋﻠﻴﻬﺎ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ» ﭼﻪ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺘﻲ ﻭ ﺣﺎﺟﺘﻲ ﺩﺍﺭﻱ؟ ﻫﻢ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻭﺣﻲ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺪﺍ ﭘﻴﺎﻡ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻲ ﺗﺤﻘﻖ ﭘﺬﻳﺮﺩ.»
ﻓﺎﻃﻤﻪ «ﻋﻠﻴﻬﺎ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ» ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ:
ﻗﺎﻟﺖ: ﺷَﻐَﻠِﻨﻲ ﻋَﻦْ ﻣَﺴْﺌَﻠَﺘِﻪِ ﻟَﺬﱠﱠﺓُ ﺧِﺪْﻣَﺘِﻪِ، ﻟﺎ ﺣﺎﺟَﺔَ ﻟﻲ ﻏَﻴْﺮُﺍﻟﻨﱠﱠﻈَﺮِ ﺍِﻟﻲ ﻭَﺟْﻬِﻪِ ﺍﻟْﻜَﺮِﻳْﻢِ.
" ﻟﺬّﺗﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺣﻖ ﻣﻲﺑﺮﻡ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺧﻮﺍﻫﺸﻲ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﺣﺎﺟﺘﻲ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﻧﺎﻇﺮ ﺟﻤﺎﻝ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﻭﺍﻟﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺎﺷﻢ. "
(ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺤﻴﺎﺓ/ ﺡ ۵۶/ ﺹ ۹۹.)
▪️شهادت مادر سادات، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت باد.
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
🔻توهین و تحقیر ممنوع
✍️فارغ از هر حالت و احساس درونی و ویژگی های روانی ای که هر فرد در هر لحظه، می تواند داشته باشد، نسبت به برخی موارد باید #حساس بود. این موارد وقتی در حیطه #ارتباطات_میان_فردی باشد، دارای اهمیت فوق العاده ای است چه اینکه بود یا نبود یک #ارتباط، به رعایت این موارد است.
🔹یکی از این موارد، پرهیز از توهین کردن و تحقیر کردن است.
📌اینکه همسرتان را شرمنده خود بکنید از شما فرد قوی تری نمی سازد.
📌اینکه او را مسخره کرده یا با کلمات توهین آمیز، با او صحبت کنید، شما را کاربلدتر معرفی نمی کند. بلکه تیشه به درخت رابطه تان زده اید.
#زندگی_بهتر
#ارتباط
#احترام
#همسرداری
🆔 @masare_ir
💎پاکیزه ها
✨قرآن کریم، کتاب شور و #شیدایی
✨به کدامین #افتخار به خود مفتخری؟
✨همراهی #رسول انس و جن، محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله و سلم) رحمه للعالمین
✨همدمی مولی الموحدین علی مرتضی(علیه السلام) امیرالمؤمنین
✨هم کلامی زهرای اطهر(علیها السلام)، پاره تن مصطفی
✨همنوایی سیدا شباب اهل الجنه حسن و حسین(علیهما السلام)
✨ همنشینی با ائمه معصومین (علیهم السلام) از نسل حسین منی.
«لَّا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ»؛ این کتاب را پاکیزه ها می فهمند. ✨✨✨
(واقعه، 79)
#نور
#تلاوت
🆔 @masare_ir
😇 آمرزش
🔹بعد از یک ماه از سفر برگشت. با دیدن لباس سیاه بر تن راضیه خشکش زد. گفت: زن، من که نمردم سیاه پوشیدی. به پیر به پیغمبر اونجا هیچ راه ارتباطی نداشتن.
🌸راضیه خودش را در آغوش فؤاد پرت کرد. هق هق گریه اش در فضای خانه پیچید. فؤاد آهسته دست روی سرش کشید و گفت: واقعاً فکر کرده بودی مُردم؟ راضیه بین گریه بریده بریده گفت: خدا ... نکنه . فؤاد دستان ظریف او را درون دست های ضمخت خود گرفت و گفت: برام تعریف کن ببینم چی شده؟
🔸 راضیه بغضش را فرو خورد. فؤاد او را کنار خود روی مبل نشاند. راضیه اشک هایش را با پشت دست های بلورینش پاک کرد: وقتی رفتی بابام مریض شد. هر چی به گوشی خودت و همکارات زنگ زدم در دسترس نبودید. تو پیام رسانا و شبکه های اجتماعیم پیامت دادم؛ اما هیچکدوم تیک دریافت نخورد.
🔹صدای دلینگ از داخل جیب فؤاد بلند شد. دست برد درون جیب کنار کاپشنش، گوشی را بیرون آورد. پرسید: وای فای روشنه؟ راضیه سرش را تکان داد. فؤاد گوشی را باز کرد. پیام های دریافتی را دید. گفت: پیامات الان رسیدن. راضیه با بغض گفت: پس خودت دیگه بخون. فؤاد گوشی را کنار گذاشت و آرام گفت: نه می خوام دلبرم برام تعریف کنه. یه ماهه ازش دور بودم. دلم براش یه ذره شده.
🔸راضیه سرش را پایین انداخت. بینی اش را بالا کشید: خواستم به دیدن بابام برم، ولی بهم گفته بودی از خونه بیرون نرم. کسی رو هم به خونه راه ندم. فؤاد با صلابت گفت: همه لوازم آسایش رو برات تأمین کردم تا به احدی نیاز نداشته باشی. تو این دوره زمونه آدم به خودشم نمی تونه اعتماد کنه. خب حال بابات چطوره؟
🔹اشک از گوشه چشمان راضیه جاری شد. آب دهانش را به سختی قورت داد : بابام حالش وخیم شد. چند روز پیش مرد. دلم لک زد یه بار دیگه ببینمش. زنگ زدم به حاج آقای محل ازش پرسیدم میتونم برا مراسم دفن بابام برم. اونم گفت اگه شوهرت اجازه نداده حق نداری بری.
🔻فؤاد سرش را پایین انداخت: شرمنده خانومم. کف دستم رو بو نکرده بودم. نمیدونستم تا من برم همچین بلاهایی سر خانومم میاد. اونوقت شمام گوش به حرف حاج آقا دادی و نرفتی؟ راضیه همراه جریان تند گریه گردنش را به سمت زمین خم کرد.
🔹فؤاد سرش را بالا گرفت. دست زیر چانه راضیه برد. چشم در چشمان سرخ شده او انداخت. با دستان زبر و کار کشته اش اشک های او را به آرامی پاک کرد: می دونستی خدا تو و پدرت رو با این کارت آمرزیده.
#اطاعت_پذیری
#همسرداری
#داستانک
🆔 @masare_ir
❣️السلام علیک یا باب الله و دیان دینه ❣️
☘️امشب دل بهانه گیرم، تمنای سلام دارد، به بهانه شنیدن جواب از امام خوبیها
امام زمانم سلام
مولای زیباییها سلام
عصاره خلقت سلام
ستاره خلقت سلام
بهانه خلقت سلام
حجت باز مانده خلقت سلام
زیباترین نگاه خلقت سلام
زیباترین قرار خلقت سلام
زیباترین قیام خلقت سلام
زیباترین پیام خلقت سلام
زیباترین ظهور خلقت سلام
زیباترین حضور خلقت سلام
زیباترین تمنای خلقت سلام
زیباترین وصال خلقت سلام
زیباترین انتظار خلقت سلام
زیباترین خبر خلقت سلام
اتمام نعمت سلام
اکمال دین سلام
❣️السلام علیک یا خلیفه الله و ناصر حقه❣️
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
قَالَ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ:شَرُّ الناسِ عندَ اللّه ِ يَومَ القِيامَةِ الذين يُكرَمُونَ اتِّقاءَ شَرِّهِم.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:روز قيامت ، بدترينِ مردم در پيشگاه خدا ، كسانى هستند كه مردم از ترسِ گزندشان به آنها احترام بگذارند .
📚 الكافي ،ج 2 ،ص 327 ،ح 2
#احترام_فرزند
🆔 @masare_ir
💎داروهای شفابخش
🌹"درس اخلاق، همهی وظیفهی ما در باب تخلّق به اخلاق حسنه را ایفا نمیکند. هر کسی خودش باید با دل خود، با رفتار خود، به طور دائم مشغول تهذیب و مشغول کشتی گرفتن با بدیها و زشتیهای وجود خودش باشد.
🍀 دعای شریف مکارم الاخلاق را - که دعای بیستم صحیفهی سجادیّه است - زیاد بخوانید تا ببینید آن چیزهایی که امام سجاد علیهالسّلام در این دعا از خدا خواسته است، چیست. بسیاری از این چیزها یا بسیاری از دعاهای دیگر را ما به عنوان اخلاق نیکو نمیشناسیم. مفاهیم و مضامینی که در همین دعای پنجم صحیفهی سجادیّه هست: «یا من لاتنقضی عجائب عظمته» - که شروعش اینطوری است - برای ما درس است؛
✨«الّلهم اغننا عن هبة الوهّابین بهبتک و اکفنا وحشة القاطعین بصلتک». با کلمات ائمّه، با دعاهای صحیفهی سجادیّه، با👈 این داروهای شفابخشی که میتواند بیماریهای اخلاقی ما را شفا بخشد و زخمهای وجود ما را درمان کند، خودمان را آشنا کنیم.
🌺 قدر بدانید این دعا و توسّل و تضرّع و توجه و نورانیّتی که از این راه حاصل میشود. این همه چیز است."
📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۷۹/۰۷/۱۴
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#اخلاق
#نکته
#دعا
🆔 @masare_ir
😠 ناشاد
🔸مادر روی تختخواب دراز کشیده بود. گوشی به دست، فریاد زد: آقاتون حضور غیاب زده. لااقل برو حاضریتو بزن بچه. مجید، صدای فریاد مادر را که شنید، از سر صبحانه ای که برای خودش درست کرده بود بلند شد. موشواره را تکان داد تا صفحه نمایش از حالت خواب در بیاید و بتواند شبکه شاد را ببیند. هیچ پیامی نیامده بود. نمی دانست کجا باید حاضری بزند. صفحه را مجدد بارگذاری کرد. پیام ها آمد؛ 23 پیام. همکلاسی هایش حاضری هایشان را نوشته بودند. نوشت : سلام. مجید باغ بیگی. همان جا پشت میز کمی ایستاد که اگر پیام دیگری آمد ببیند. خبری نشد. رفت بقیه صبحانه اش را بخورد.
☘️ از قوری ، لیوان دوم چایی را پر کرد. مشغول شیرین کردنش بود که مادر را خشمگین، بالای سرش دید: نشستی صبحونه کوفت می کنی؟ برو سر کلاست. آقاتون سؤال کلاسی پرسیده. همه جواب دادن. لااقل از رو بقیه جواب رو بنویس.
عضلات صورت مجید در هم رفت. نمی فهمید مادر چرا اینقدر عصبانی است و با او بدرفتاری می کند. لیوان چایی را برداشت که به اتاق برود، مادر لیوان را روی هوا از دستش قاپید و داخل ظرف شویی خالی کرد. نامهربانانه گفت: شما بفرما سر درست، خودم برات تغذیه می یارم. مجید به اتاق رفت. صندلی را جابه جا کرد و نشست. سؤال را دید: رنگ قهوه ای در نقشه، نشانه چیست؟ نوشت: کوه. هیچ پیام دیگری نیامد. دستش را زیر چانه اش گذاشت و منتظر پیام بعدی شد.
🔹صفحه شاد را مجدد بارگذاری کرد، امّا خبری نشد. یک پنجره دیگر باز کرد که ببیند اینترنت وصل است یا اشکال از خود شبکه شاد است. صفحه جستجوی گوگل بالا آمد. مادرش وارد اتاق شد و فریاد زد: داری تو اینترنت می چرخی؟ بشین درستو بخون. کتابت کو؟ دفترت کو؟ و از کشوی میز، دفتر و کتابهایش را روی میز پرت کرد. مجید هاج و واج و ترسان، به رفتارهای مادرش نگاه کرد. نمی دانست چه بگوید. مادر همان طور زیر لب حرف زد و از اتاق خارج شد: اینم شده قوز بالا قوز. هی باید بهش بگم چه کار کن چه کار نکن. مجید، مجدد صفحه را بارگذاری کرد. پیام های جدید آمد. چند پیام صوتی بود. هدفون را برداشت و گوش داد. کتابش را باز کرد و سؤالات مربوط به درس را نوشت.
🔸مادر مجدد وارد اتاق شد. باید از سوالاتی که مجید در کتاب نوشته بود عکس بگیرد و بفرستد. گوشی را بالای کتاب نگهداشت و عکس گرفت. ورق زد و عکس گرفت و فرستاد. ورق زد. فعالیت بود که باید از دفتر عکس می گرفت. از مجید خواست دفتر را باز کند. مجید در سکوت، دفتر را باز کرد. مادر به صفحه خالی دفتر نگاه کرد و گفت: هنوز ننوشتی؟ بجنب دیگه. پنج دقیقه دیگه کلاستون تموم می شه؛ آقاتون گروه رو می بنده. اونوقت من چه خاکی تو سرم بریزم؟ آبروم می ره. نمره ات کم می شه. بدو بنویس.
🔹مجید هدفون را از روی گوشش برداشت. خودکار مشکی را دست گرفت و مشغول نوشتن فعالیت درس ششم، در دفترش شد.
#احترام_فرزند
#داستانک
🆔 @masare_ir
🌹سلام مولای من
🌹سلام به قلب صبورت❤️
🌹سلام به چشم های خیس خورده ات از باران اشک
✨امشب کجایی عزیز زهرا
☘️نمیدانم چه گناهی کردیم که گرفتار این بلای کرونا شدیم
🍁گناه کردیم که صله رحم به جا نیاوردیم حالا دلمان لک زده برای دورهمی
🍁گناه کردیم دست و صورت عزیزان مان را نبوسیدیم حالا....
🍁گناه کردیم که مراسم عزا و مساجد را خلوت گذاشتیم حالا..
🌸خودت واسطه شو شاید خدا ما را ببخشید
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir
چای میخورم...
زیر نگاه مهربان و گرم تو...
زیر زیبایی نور آفتاب...
و از تو میخواهم به من توان دهی...
قو علی خدمتک جوارحی و اشدد علی العزیمه جوانحی...
#صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
قَالَ أَبِي اَلْحَسَنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ:وَقِّرُوا کِبارَکُمْ وَ ارْحَمُوا صِغارَکُمْ وَ صِـلُـوا اَرْحـامَـکُمْ.
امام رضا علیه السلام فرمود:به بزرگترهایتان احترام بگذارید و با کوچکترها مهربان باشید و صله رحم نمایید.
📚 عیون اخبار الرضا، ج۲، ص۲۶۵؛ تفصیل وسائل الشیعة إلی تحصیل مسائل الشریعة , جلد۱۰ , صفحه۳۱۳
#احترام_بزرگتر
#احترام_کوچکتر
#صله_رحم
🆔 @masare_ir
🌸همسر شهید زین الدین درباره اهتمام این شهید به یاری دادن همسر در امور منزل میگوید: ظرفهای شام معمولاً دو تا بشقاب و یك لیوان بود و یك قابلمه. وقتی میرفتم آنها را بشویم، میدیدم همانجا در آشپزخانه ایستاده، به من میگفت: «انتخاب كن، یا بشور یا آب بكش». به او میگفتم: مگر چقدر ظرف است؟ در جواب میگفت: هر چه هست، با هم میشوییم.
☘️یك روز خانواده مهدی همه منزل ما مهمان بودند. با پدر، مادر، خواهر و برادر مهدی همه با هم سر سفره نشسته بودیم. من بلند شدم و رفتم از آشپزخانه چیزی بیاورم. وقتی آمدم، دیدم همه تقریباً نصف غذایشان را خوردهاند، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من برگردم.
📚یادگاران، كتاب زین الدین، ص 19
#سیره_شهدا
#خانواده
#همسرداری
🆔 @masare_ir
🌹ای عزیز آسمانی از #تبار آسمانی
با همنشینت، همان #رسول نازنین چه لحظات شیرینی داشتی.
✨به من بگو ببینم تو از بودن با او افتخار می کردی؟! یا او از با تو بودن ؟!
دوستت دارم ای قرآن عزیز، دوستت دارم ای رسول خوبیها.
«أَ فَلا یتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ »؛ آیا در قرآن تدبر نمی کنید.📖
(نساء / 82)
#نور
#تلاوت
#تدبر
#قرآن
🆔 @masare_ir
🎉جشن تولد
🔹از ابتدای سالن به انتهای آن رفت. آرام نگرفت. روبروی مادرش ایستاد. دست هایش را روی سنگ سرد اپن گذاشت:" میخوام برم و میرم." مادر مریم به دنبال راهی برای آرام کردنش بود، به آرامی گفت:" صبر کن بابات بیاد، راضیش می کنم، با خودش برو و برگرد... "
🔻مریم با صدای بلند تر حرف مادرش را قطع کرد:" مگه من بچم. دوستام تا ده شب بیرونن، من باید هر جا هستم قبل غروب خونه باشم. هر جا می خوام برم باید بگم تا اگه اجازه دادین یا بابا اجازه داد اونوقت برم. همه بچه ها مسخرم می کنن، میگن بچه ننه." بغض گلویش را گرفت. ساکت شد. مادر دستش را درون ستانش گرفت:" ما برا خودت میگیم، تو دختری..."
🔸مریم دستش را پس کشید:" مگه اونا چیند ، شما مثل بچه ها باهام رفتار می کنین یا... شایدم بهم اعتماد ندارین." با این حرف خودش به فکر فرو رفت، اشک از چشمان سیاهش چکید. با پشت دست خیسی چشم هایش را گرفت. به سمت اتاقش رفت. مادر از پشت اپن بیرون آمد و به دنبالش رفت:"کی گفته بهت اعتماد نداریم، ولی جامعه... " مریم در اتاقش را به هم کوبید.
🔹مادر سکوت کرد. دفعه اولشان نبود. چندین بار این بحث ها بینشان پیش آمده بود. مادر هر دفعه مریم را قانع کرده بود ؛ ولی این بار تولد صمیمی ترین دوستش بود. دلش می خواست اجازه بدهد تا مریم برود؛ اما تولد ساعت 9 شب در رستورانی اطراف شهر بود. پدر مریم بعد از شنیدن مکان و زمان تولد با رفتن مریم، مخالفت کرد. مادر غرق در افکارش بود. مریم با لباس های بیرونی از اتاقش خارج شد. به سمت در رفت.
🔸دست مریم و مادرش همزمان روی دستگیره در قرار گرفت. مادر به صورت کوچک و سبزه دخترش خیره شد:" لجبازی نکن. بذار بابات بیاد ما هم میایم تو برو پیش دوستات، من و باباتم یِ گوشه می شینیم و شام می خوریم."
🔹مریم به سمت اتاقش برگشت. مادر راضی از اینکه مریم را قانع کرده به سمت آشپزخانه رفت. مریم با رفتن مادر به سمت در برگشت. مادر صدای باز شدن در را شنید تا خواست به خود بجنبد، مریم از در بیرون رفت. با صدای فریاد گونه گفت:" بابات عصبانی میشه، نرو."
🔸مریم لبخند بر لب از پله های آپارتمان پایین رفت. پا به کوچه گذاشت. باد سرد پاییزی به صورتش سیلی زد. به آسمان سیاه و بی ستاره نگاه کرد. خلوتی کوچه، سرما و سیاهی شب به درونش قدم گذاشتند. آپارتمان چهار طبقه شان را نگاه کرد. نور و روشنی پنجره ی خانه ها کوچه را تا چند متر روشن کرده بود. اولین قدم را آرام برداشت. به پنجره خانه شان نگاه کرد، پر نور و روشن. پشت به خانه قدم های بعدی را سریع تر برداشت.
🌱از محله خلوت پا به خیابان پرهیاهو گذاشت. گوشه خیابان منتظر تاکسی ایستاد. ماشین ها با چشمانی پر نور نزدیک و دور می شدند. پانزده دقیقه منتظر ایستاد؛ اما خبری از تاکسی نبود. دیرش شد. سرما به مغز استخوانش نفوذ کرد. زیر لب به خودش بد و بیراه گفت:" گندت بزنن قبل اینکه از خونه بیای بیرون ، ببین شارژ اینترنت داری یا نه. ببین چقدر معطل ماشینی؟! اصلا همش تقصیر مامانه، چقدر گفتم یِ حساب برام باز کنین و پول به حسابم بریزین." ماشینی شخصی جلوی پایش توقف کرد. راننده، مردی با موهای سفید و حدودا شصت ساله بود. با صدای کلفت گفت:" بیا بالا، مسافرکشم. کجا میری؟"
🔹مریم سوار شد. آدرس رستوران را به راننده گفت. گوشی اش را از کیف بیرون آورد که به دوستش اطلاع بدهد. تماس های بی پاسخ مادر را پاک کرد. سرگرم پیام فرستادن برای لیلا شد. صدای راننده او را به درون ماشین برگرداند:" رسیدیم."
🔸مریم از شیشه به بیرون نگاه کرد؛ جز سیاهی چیزی ندید، به راننده گفت:" چقدر تاریکه، میشه جلوتر ..." صدایش با برخورد جسمی بر سرش قطع شد.
#اطاعت_پذیری
#احترام
#والدین
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
🆔 @masare_ir
✨صلی الله علیک یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجک..
🌹تمامی #سلام ها و #رحمت ها نثار شما باشد الهی ، ای #امام عزیز
🌹سرتان سلامت باشد الهی
☘️ #آقاجان، به دعایتان دنیا و مافیها گلستان می شود، دعایتان را نثار #قلب هامان کنید که کثافت ها بیرون رود و گلستان شود..
🌺 #آقاجان، به دعایتان، شیاطین و وسوسه هایش از ما دفع و رفع می شود، دعایتان را محافظ وجودمان کنید که این امانت لطیف الهی را پرنور، محضرتان بیاوریم
🌼 #آقاجان، ما همه #نیاز هستیم و شما #مهربان #شفیع عالم، دستگیرمان.. دست هامان را بگیر که امتی #محمدی باشیم و ناجی و منجی باشیم و دل #پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را خشنود سازیم به دوری از #معصیت و باقی ماندن در #طاعت و #نور..
🍃 #آقاجان.. تمامی ندارد حرف هایمان. خواسته هایمان. ناله هایمان.. ما را دریاب
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداه
#امام_زمان
🆔 @masare_ir