امروز جاتون خیلی خالی بود .تجدید دیداری داشتم با رفقای شهید
بچه هایی که از جان عزیزتر بودند
گاهی دلتنگی ها رو باهاشون تقسیم میکنم تا بدونن هنوز از یاد نبردمشون و اونها هم شادیهای اونورشونو باهام تقسیم کنن ان شاءالله
و اما عبدالحمید ...
سرتا پا جگر بود و نترس ...
اصن اعجوبه ای بود این بشر
اخرش هم با مرتضی عطایی شهید شد ...
کاش منم بودم اون عملیات ...
#شهید_عبدالحمید_ابراهیمی
البته حر شد تا شهید شد
داستان داره
وووو
البته هر کدوم از این بچه ها یک کتاب میخواد معرفیشون ...
خداییش خدا مهربونه ها
بودن با این شیر بچه ها افتخاری بود برام و هر کدوم قولهایی دادن و منتظرم تا انجام بدن و باز بتونم ببینمشون
البته اینبار جدا نشدنی ...
ان شاءالله
مشقِ عشق ٬ دمشق
ما نبی صداش میکردیم اونقدر اروم و بی صدا بود که نگو ... سر به زیر و مطیع یکی از بهترین نیروهایی بود
اونشب هیچکس بهمنگفت کی بود
ولی خب منم پیگیری نکردم ...
اما فکر کنم عبدلله بود
شاید هاااااااا
عبدلله بعدا یقم نگیری بگی من نبودم هااا
یک شب دشمن نفوذ کرده بود تا نزدیکی سنگر ها
من با یکی از رفقا داشتیم تو خط سرکشی میکردیم به سنگر ها و یهویی از فاصله پنجاه شصت متری سمتمون تیر اندازی شد ...
از قضا رسام بود و باعث شد خط اتیش رو پیگیری کنیم و دیدیم سه نفر تا نزدیکی یکی از سنگرها اومده بودند
احتمال دادیم که اومده بودند تو سنگر نارنجک بندازن و برن چون اینا عادت داشتن از غفلت بچه ها این سواستفاده ها رو میکردن ...
خلاصه با حضور ما دوتا برنامشون تغییر کرده بود و به تیر اندازی و درگیری انجامید ...
یکیشون رو زدیم و زخمی شد و پشت تکه دیواری که حائل شده بود قایم شدن
شب بود ظلمات و دوربین دید در شب اون سمت خط پدافندی بود و تا بهمون برسه خیلی طول کشید
تصمیم گرفتیم با مهرداد از خاکریز رد بشیم و بریم سمت دیوار
به بچه ها گفتیم داریم رد میشیم کسی نزنه...
حدودا بیست متری از خاکریز رد شده بودیم که یکی سمتمون تیر اندازی کرد از پشت (خودی)
اینجاس که میگم شاید عبدلله بود
چون هر وقت من رو میدید یک جور دیگه ای بود و انگار خجالت میکشید...
بیسیم فرماندهی دستور این بود که از خاکریز رد نشیم ولی دلمون نمیذاشت بذاریم همینجوری دست خالی ولشون کنیم حال کنن با خودشون
یخورده با خودمون درگیر بودیم چه کنیم ولی رد شدیم و رفتیم ...
اروم اروم به دیوار نزدیک شدیم
یک نانجک پشت دیوار انداختیم و رفتیم اون سمت
هنوز خون داغ بود
ولی قبل از رسیدن ما کشیده بودن عقب ...
این بچه هایی که اینجا معرفی کردم همشون قطعه ی ۵۰ بهشت زهرا سلام الله علیها هستن
📚 رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟
زندگی نامه خود گفتهء
#شهید_مرتضی_عطایے معروف به
✍ ابـوعــلـی
@mashghe_eshgh_dameshgh
مشقِ عشق ٬ دمشق
📚 رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟ زندگی نامه خود گفتهء #شهید_مرتضی_عطایے معروف به ✍ ابـوعــلـی @mashgh
﷽
رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟
زندگےنامه خودگفته
#شهید_مرتضی_عطایے معروف به
✍ ابو علے
•┈ ┈┈ ┈••✾•⭐️•✾•┈┈ ┈┈ ••
@mashghe_eshgh_dameshgh
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
قسمت 3⃣
🔶 اوایل دهه هفتاد، وارد
پایگاه بسیج شدم 😍✌️
به گشت های بسیج خیلی علاقه
داشتم و بیشتر در بُعد نظامی ⛓
فعالیت می کردم
اوایل ورودم به بسیج، فعالیت
جدی انجام نمی دادم.
تا اینکه بعد از چند سال،
بعد از گرفتن مدرک دیپلم به
خدمت سربازی رفتم. 👮
دوران سربازیم توی ارتش بود
توی ارتش هم شخصیت بسیجیم
رو حفظ کردم و چفیه روی
دوشم می نداختم ☺️
علاوه بر چفیه همیشه یک واکمن
کوچیک و تعدادی نوار مداحی
هم داشتم 🎧
بقیه که سر و وضعم رو می
دیدند خیلی تعجب می کردن 😳
سال 78 ازدواج کردم و بعد از
اون مغازه مستقلی برای خودم
اجاره کردم و به کارهای تاسیسات
ساختمانی مشغول شدم.⚙🔩
قبل از سال 84 به حج عمره
مشرف شده بودم اما توفیقِ
حج تَمتُع رو نداشتم و به سختی
نوبت حج تمتع به افراد
می رسید 😒📮
یک روز یکی از همسفرای مکه
بهم گفت : اگه گذرنامه افغانستانی
داشته باشی ، می تونی به راحتی
ویزای حج تمتع بگیری.
گفتم : واقعا ؟
گفت : بله پول که باشه همه چیز
می شه. 😉👌
گفتم : چقدر و چطوری ؟
گفت : صدهزارتومان پول و یه
عکس بده تا برات بیارم.
🔸منم هم پول و هم عکس رو
بهش دادم، اما اصلا فکر
نمی کردم کارم درست بشه 😊
چند روز بعد گذرنامه رو برام
آورد
وقتی گذرنامه رو بهم داد 💳
دیدم گذرنامهء تروتمیزو مرتبیه
و در قسمت مشخصات نوشته
مرتضی، ولدِ حیدر شغل: دکان
دار. 👌
دو دو تا چارتا کردم و رفتم
امام رضا
میخواستم مُهر قبولی رو ازش
بگیرم 👌
همونجا به دلم بد افتاد و با خودم
گفتم : اولاً من
به حق حساب این گذرنامه رو
گرفتم و بعد هم با هویت دیگه و
به نام افغانستانی قراره به
حج واجب برم و بلاخره حق
چند نفر رو پایمال کنم❗️
دوماً آدم تو عمرش یه بار
ممکنه که به حج واجب بره
بعد ، این چه حج واجبیه که
با این همه تضییع حق همراه
باشه؟
خلاصه منصرف شدم به مغازه
رفتم و اونو داخل گاوصندوق
گذاشتم و دیگه هم سراغش
نرفتم 😌🗄
بعد از خدمت، در سال77
دوباره فعالیتم
در بسیج شروع شد ✌️
آموزش نظامی و کارهای
عملیاتی ⛓
🔸فکر می کنم سال 85 بود که
چند بار در کارهای امنیتی
شرکت کردم و منجر به کشفِ
صلاح گرم شدم 😉⚔
خیلی درگیر بسیج بودم.😐
هفته ای یک شب گشتِ بسیج
بود و من تا صبح در پست و
ایست بازرسی بودم 🚳
هفته ای یک شب شیفت حرم
بودم و شب های دوشنبه هم
به هیئت حاج قاسم قمی
می رفتم 😇✋
از طرف دیگه هم در طول روز
هم خیلی درگیر کار بودم و
برگزاری کلاس های بسیج و
آموزش حسابی وقتم روپُر
کرده بود 😊🗓
خانمم شاکی شده بود و می گفت :
هرروز بسیج ! هر روز گشت !
هر روز آموزش ! 😩😭
یه روز گفت : می خوام جدی
با تو صحبت کنم.
گفتم : چی شده ؟
گفت : تکلیف من رو معلوم کن.
مدام گشت بسیج ، آموزش،
اردو ، رزمایش.تا کی می خوای
اینطوری باشی ؟ 😤
🔶 دیگه باید انتخاب کنی ؛
یا من☝️ یا بسیج.😠
در همون حالت عصبانیت، من هم
نه گذاشتم نه برداشتم گفتم :
بسیج رو عشق است. 😐😬
بنده خدا عصبانی شد و گفت :
تو خیلی کله شقی!
خلاصه کوتاه اومد 😊✌️
✍ ادامه دارد ...
•┈ ┈┈ ┈••✾•⭐️•✾•┈┈ #کانال_مشق_عشق_دمشق ┈┈ @mashghe_eshgh_dameshgh