فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورى
•یک پنجره فولاد...
•دلم تنگ تو آقاست...
•ای ڪاش ڪه زوار خراسان تو بودم🖐🏼
•امام رضا
مداحی_آنلاین_پای_زائر_و_كشونده_گنبدت_جواد_مقدم.mp3
5.79M
🔳 #شهادت_امام_رضا(ع)
🌴پای زائرو كشونده گنبدت
🌴تن خورشید و سوزونده گنبدت
🎤 #جواد_مقدم
⏯ #شور
👌 #پیشنهاد_ویژه
مرا در بر بگیر ای مهربان هرچند میدانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را ...
یا امام رئوف
مگه میشه یادم بره اونهمه عشق و خاطره.mp3
7.96M
🔳 #شهادت_امام_رضا(ع)
🌴مگه میشه یادم بره
🌴اون همه عشق و خاطره
🎤 #میثم_مطیعی
داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل۲۷
حاج آقا دلبری۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت سوم
پنج دقیقه به اذان مغرب مونده ،زودی وضوع گرفتم ،چشمم افتادبه عکس روی موبایل پسرم ، یه عکس ازکربلابود و عکس چندتا پروانه قشنگ، ناخداگاه به یاداین شعرافتادم :
(هفتاد و دو پروانه ، پروانه فرزانه)
(شمع رُخ حق دیدند ، رفتند چه غریبانه)
تو راه مسجد حالم عوض شد مثل اینکه طبع شعری رو خودآقا عنایت کرده بود ،با خودم گفتم :
(هفتاد و دو گل چیدند ، از باغ گُل ُ و گُلها)
(هجده گُل یاسَش بود از باغ ِ گُل زهرا)
ایستادم ُ وزودی بیت اول شعری روکه سروده بودم روی تلفن همراهم نوشتم تایادم نره ، با خودم زمزمه می کردم ، هفتاد و دو گل چیدند ، از باغ گُل و گُلها۰۰۰
یه دفعه یکی ازپشت سرم ،بلندگفت :سلام حاج حسن آقا ،با خودت حرف می زنی، آلان که زمان موجی شدن نیست ، یه موقعه موجت ما رو نگیره، برگشتم سید بود، کنارحاج آقا دلبری روحانی مسجد، سلام کردم وخندیدم و گفتم نه نترس قرص هامو شُسته ُ ودوبله خوردم ،سیدمن روبه حاج آقا دلبری معرفی کرد ،حاج آقا پرسید ؟ شما مداحی ؟ شنیدم ، شعر می خوندی! گفتم: نه ولی بعضی اوقات واسه مداح هاشعرمیگم،گفت حالاچی سرودی؟ گفتم یه شعرقدیمی اهوازی داریم(هفتاد و دو پروانه ، پروانه فرزانه )
حاج آقا بلافاصله ادامه داد شمع رُخ حق دیدند ، رفتند چه غریبانه ، مَست رُخ حق بودند ، یک لحظه نیاسودند ۰
خندیدم وگفتم آفرین حاج آقاپس شما هم اهل شعری؟سید گفت ، بَه کجای کاری داداش ، حاج آقا، یه روضه خون قهّاره ،حاج آقا گفت : حاج حسن آقامیشه بعداز نمازبیایی دفترمن ، گفتم بله حتما" ،بین دوتا نمازداشتم نماز شب اول قبربه نیت همه کسانی که او روز دَفن شده بودن می خوندم ُ وراستش ُ بخواید واسه شب اول قبرخودم پس اندازمی کردم رکعت اول خوندم خواستم برم رکوع یه چیزی ِ محکم خوردبه من ومن افتادم رو بغل دستی، بغل دستیم یه پیرمرد شمالی بود ،خندید ُ و داد زد چه خبرت ِ رِی ی ی ،مَگه حُوری دیدی باباجان؟ نترس حوریا منتظرت می مونه ،سید خندید گفت داداش خداروبچسب ، حُوری زیاده همه زدن زیر خنده ،خندیدم ،مات مونده بودم چی ازپشت خوردبه من ،برگشتم پشت سرم رونگاه کردم ،چشمتون روز بد نبینه ، بله؟ دوباره ممل کوچیکه بود ،دیر به نمازرسیده بود و نوبت مکبری نمازدوم هم با اون بوداینکه باعجله اومده بود که نماز اول رو بخونه ، پاش گیر کرده بودبه سجاده پشت سری وخورده بودبه من ،منم افتادم تُو بَغل ِ پیرمرد؛خداجون ؟ آخه من؟ آخه چرامن؟ داد زدم بازم تو ؟ زبونش بنداومده بود،بریده بریده گفت بِ بِ ببخشید ، چپ چپ نگاش کردم ، باورتون نمی شه ، نباید هم بشه ، یه لحظه۰۰۰ ( همون جا ، همون لحظه ، صحنه مسجد عوض شد ، دیدم میدون جنگه ، شلمچه اس ، بیت المقدس ، من پشت قبضه ام ،مملی داره گوله پوست می کَنه قبل ازشلیک یادم رفت بلند الله اکبر بگم تا طفلی گوشاشو بگیره ، گوله رو زدم ، دیدم داد می کشه ، کَر شدم داداش ؟ چرا نگفتی ، تا شب سرش درد می کرد ، تُو رویای مسجد یه نگاه به من کرد و خندید و گفت این به اون دَر ) به خودم که اومدم دیدم داخل مسجدم ، دست سید رو شونم ، حاج حسن آقا ، کجایی ؟ حواست نیست ؟ عمو ایندفعه رو هم ببخش ، دیر رسیده ، عُذر خواهی می کنه ، مَگه نه آقا محمد آقا ؟ مملی کوچیکه هم انگار که از میدون مین رد شده باشه یه نفس عمیق کشید و گفت اره عمو قول میدم ، من از نماز شب اول قبر امروز جا موندم ، نماز دوم شروع شد ، هنوز افتادن من رو پیرمرد و حوری گفتن اونو خنده مسجد تُو گوشم بود ، حوری دیدی رِی ی ی ، خندم گرفته بود ، عرق کرده بودم ، دست کردم دستمال یزدی رو از جیبم در اوردم و صورتم پاک کردم ، یه هو مملی داد زد ، رضا ؟ نگاه کن دایی محمد منم تُو عکس جبهه اش یه دونه از این دستمالا داره همین رنگ ، بی بی میگه مال بابا بزرگم بوده ، دست دائی ، ولی تُو جبهه مثل دایی ایم گُم شد ، دیگه برنگشت ، زود دستمال گذاشتم تُو جیبم ، آخه خیلی واسم عزیز بود من از جبهه سه تا یادگاری آوردم ، اولی دستمال یزدی شهید محمد ِ ۰۰۰ ، فامیلیش یادم نمی یاد ، دومی چفیه خودم ، و سومی انگشتر شهید احمد رشیدی رو که هنوزم تُو دستمه ، یه عقیق سبز ، اینا واسم خیلی عزیزه ۰
رفتم دفتر حاج آقا دلبری ، نشستم ، مشت قربون خادم مسجد یه چایی اورد ، عطش داشتم داغ داغ چایی رو خوردم ، حاجی گفت سید خیلی تعریف شما رو کرده ، میگه شاعر و نویسنده هستی و کتاب چاپ کردی ، گفتم بله ولی این ماله پانزده ساله پیشه ، حاجی گفت : الان هم می نویسی ؟ گفتم بله هنوزم می نویسم ، حاجی گفت : خیلی دلم می خواد منم دست به قلم بشم ، شما به من کمک می کنی ؟ خُوب منم که شغلم معلمی بود همیشه هر چی بَلد بودم دوست داشتم یاد بِدم ، سریع گفتم : البته خوشحال هم مِیشم ۰۰۰
ادامه دارد(شهید حسن عبدی) ان شاء الله
عیدتون خیلی مبارکااااااا🌹🌹🌹
دو ماه عزاداریتون قبول رفقا✋
دم همتونم گررررررررم...
کس را نبود و نیست، توانِ مقابله
تا مرتضاست یک طرفِ این معادله
#عاصی_خراسانی
#علی_مقدم
#لیلة_المبیت
🖇💌
مشقِ عشق ٬ دمشق
کس را نبود و نیست، توانِ مقابله تا مرتضاست یک طرفِ این معادله #عاصی_خراسانی #علی_مقدم #لیلة_المبیت
وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ الله، وَ اللهُ رَءُوفٌ بِالْعِباد.
بقره ـ ۲۰۷
خدا چه خوب میخرد؛ آن را که سپر میشود، تا زمین، داغِ کاملترین جلوهی رحمت خدا را نبیند...
بهار ربیعالأول
با لیلةالمبیت پاگشا میشود!
تا اهل یقین بدانند:
برای پاگشای "ربیعالأنام"
باید بیاموزند
برایش سپر شوند...
#لیلة_المبیت
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🖇💌