eitaa logo
°•مَـشـقِ|♡|شُـهَـدا•°
98 دنبال‌کننده
216 عکس
8 ویدیو
0 فایل
+نوشتن مشق های شهدا، خودت رو هم شهید میکنه...🍃 💠شیعه به دنیا امدیم که موثر در تحقیق ظهور مولا باشیم... [شهید محمود رضا بیضایی] https://eitaa.com/mashghe_shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 قسمت کجایی سعید؟ چهره اش هنوز گرفته بود ... _ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ... منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ... _فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ... دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ... اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ... داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ... ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ... - بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ... خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ... _رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ... _ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ... _هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ... همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ... - سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ... _جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ... اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ... تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ... علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 ❤️👇 @mashghe_shohada
هدایت شده از شهید علیرضا بُرِیری
🔻 #اطلاع_رسانی 🌹مراسم شب وداع زمان: یکشنبه ۱۶ دی بعد از نماز مغرب و عشاء مکان: مصلی بزرگ شهرستان بابلسر 🌹تشییع پیکر مطهر زمان: دوشنبه ۱۷ دی ۹۷ ساعت ۹ صبح از مقابل سپاه شهرستان بابلسر به سمت امامزاده ابراهیم (ع) @shahidalirezaboreiri
کلام امام زمان «و ليعلموا أن الحق معنا و فينا، لا يقول ذلک سوانا الا کذاب مفتر، و لا يدعيه غيرنا الا ضال غوي، فليقتصروا منا علي هذه الجملة دون التفسير، و يقنعوا من ذلک بالتعريض دون التصريح، ان شاء الله». ای شیعه ما همگان بايد بدانند حق با ما و نزد ماست؛ جز ما، کسي اين سخن را بر زبان نمي راند مگر دروغگوي تهمت زن. و غير از ما، احدي اين ادعا را نمي کند مگر آنکه گمراه و گمراه کننده است. به همين جمله از ما اکتفا کنند و تفسيرش را نخواهند، و به همين کنايه قناعت کنند، و دنبال تصريح آن نروند که به خواست خدا کنايه آنها را بس است. منابع:کمال الدين و تمام النعمة/ ص511بحارالانوار/ ج53/ ص191 ❤️👇 @mashghe_shohada
🌷 🌷 قسمت دربست، مردونه تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها ... وسط فعالیت های فرهنگی ... الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من ... مردش شده بودم ... مامان دوباره رفته بود تهران ... ما و خانواده خاله ... شام خونه دایی محسن دعوت بودیم ... سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار ... رفتیم تو اتاق ... _دایی شنیدم می خوای کامپیوترت🖥 رو بفروشی ... چند؟ ... با حالت خاصی ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... _چند یعنی چی؟ ... می خوای همین طوری برش دار ... _قربانت دایی ... اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ ...😊 نگاهش جدی تر شد ... - خوب اگه می خوای لپ تاپ 💻رو بردار ... دو تاش رو می خواستم بفروشم ... یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم... ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری ... پولش هم بی تعارف، مهم نیست ... - شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم ... ایده لپ تاپ دایی خوب بود ... اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره ... و با دوست هاش برن بیرون ... ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید ... و سعید و خونه بشه ...😊👌 صداش کردم توی اتاق ... - سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم ... یه نگاه بکن ببین چی داره؟ ... چی کم داره؟ ... میشه شبکه اش کنی یا نه؟ ... کلا می خوایش یا نه؟ ... گل از گلش شکفت ...☺️ _جدی؟ ... _چرا که نه ... مخصوصا وقتی مامان نیست ... رفیق هات رو بیار ... خونه در بست مردونه ...😉 ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟 ❤️👇 @mashghe_shohada
🌷 🌷 قسمت به من بگو ... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته ... اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید ... سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ... تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود ... رفت ... ولی ارزشش رو داشت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه ... حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت ... این یه قدم بود ... و اهداف بزرگ ... گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ... رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم ... غذا رو هم مهمون خودم ... یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم ... سعی می کردم تا جایی که بشه ... مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره ... چیزی به روی خودم نمی آوردم ... ولی از درون داغون بودم ... نماز مغرب تموم شده بود ... که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان ... _مهران ... کامران بدجور زرد کرده ... سرم رو آوردم بالا ... _واسه چی؟ ... _هیچی ... اون روز برگشت گفت ... باغ، پارتی مختلط داشتن و ... بساطِ ... الان که دید داشتی وضو می گرفتی... بد رقم بریده ... دوباره سرم رو انداختم پایین ... چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ... خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان ... فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ... ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ... ولی طبل تو خیالین ... حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ... ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن... خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ... سعید از در رفت بیرون ... من با چشم های پر اشک، سجده... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... توی دلم آتشی به پا بود ... که تمام وجودم رو آتش می زد ... - خدایا ... به دادم برس ... احدی رو ندارم که دستم رو بگیره... کمکم کن ... بهم بگو کارم درسته ... بگو دارم جاده رو درست میرم ...😭 . . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 ❤️👇 @mashghe_shohada
🌷 🌷 قسمت سید رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود ... سر حرف رو باز کرد ... _راستی آقا مهران ... حرف هایی که اون روز می زدم ... همه اش چرت بود ... همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم ... چند لحظه مکث کردم ... _شما هم عین داداش خودم ... حرفت پیش ما امانته ... چه چرت ... چه راست ... یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد ... خداحافظی کرد و رفت ... سعید رفت تو ... من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم ... شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه ... تمام شب خوابم نبرد ... از فشار افکار روز ... به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم ... از این پهلو به اون پهلو ... بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود ... فقط یه سوال بود ... سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد ... - خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ ... من به رضای تو راضیم ... تو هم از عمل من راضی هستی؟ ... بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم ... 💫💫💫💫 تا اینکه ... بالاخره خوابم برد ... سید عظیم الشأن و بزرگواری ... مهمان منزل ما بودند ... تکیه داده به پشتی ... رو به روشون رحل قرآن ... رفتم و با ادب ... دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم ... قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند ... سرم رو پایین انداختم ... _من علم قرآن ندارم ... و هیچی نمی دونم ... _علم و هدایت از جانب خداست ... 💫💫💫💫 جمله تمام نشده از خواب پریدم ... همین طور نشسته ... صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد ... دل توی دلم نبود ... دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد ... رفتم حرم ... مستقیم دفتر سوالات شرعی ... _حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ ... می خواستم تمام آدابش رو بدونم ... باورم نمی شد ... داشت ... کلمه به کلمه ... سخنان سید رو تکرار می کرد ... . ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟 ❤️👇 @mashghe_shohada
🌷 🌷 قسمت وحشت چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود ... هر بار که می رفتم سر قرآن یاد اون خواب می افتادم ... و ترس وجودم رو پر می کرد ... ✨به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند ...✨ تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد ... یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ ... و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد ... مهران ... اونهایی که بدون علم و معرفت ... و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن ... کارشون به گمراهی کشید ... اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ ... تو چی می فهمی؟ ... کجا می خوای بری؟ ... اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ ... امثال شمر و ابوموسی اشعری ... ادعای علم و دیانت شون می شد ... نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟ ... وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ ... یا شک و خطوات شیطانه ... و شیطان باز داره ... حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟ ... تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود ... من تا قبل از اون خواب ... اصلا استخاره گرفتن رو بلد نبودم ... یعنی ... می تونست یه خواب صادقانه باشه؟ ... هر چند، این افکار ... چند هفته مانع شد ... حتی دست به قرآن ببرم ... صبح به صبح ... تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم ... و از خونه می زدم بیرون ... تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود ... امتحانات پایان ترم دوم ... و سعید داشت دیپلم می گرفت ... رابطه مون به افتضاحی قبل نبود ... حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت ... امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود ... شب ها هم که توی خونه سیستم بود ... می شست پشت میز به بازی ... یا فیلم نگاه کردن ... حواسم بهش بود ... اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود ... قبل از امتحان ... توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم ... یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود ... لعنت به امتحانات ... قرار بود کوه، بریم * ... بد رقم دلم می خواست برم ... فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم ... و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن ... و اینکه افراد توی کوه⛰ به هم نزدیک تر میشن و ... ایده فوق العاده ای به نظر می اومد ... من ... سعید ... کوه ... . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 ❤️👇 @mashghe_shohada
پیامبر اکرم الذي يأخذ بحق الله و بکل حق هولنا مهدي (عليهالسلام) کسي است کلمه حق خدا را باز مي ستاند و همه ي حقوق ما را باز مي ستاند. بحارالانوار/ ج37/ ص211 ❤️👇 @mashghe_shohada
. عاقـل درد فراق ندارد و عقل در این وادے لایعقل است؛ از عشـق باز بپرس که شرحِ مشکل را جز او کسے نمیداند. شهید سیدمرتضے آوینی
هدایت شده از شهید علیرضا بُرِیری
#امروز حال و هوای مسجد مهدیه سادات محله بابلسر (مسجدی که شهید از کودکی در مراسمات آن حضور داشته) و اماده سازی مسجد برای اینکه بعد از قریب به ۳ سال میزبان اقا علیرضا بریری باشد #کانال_رسمی_شهید_علیرضا_بریری @shahidalirezaboreiri
هدایت شده از شهید علیرضا بُرِیری
همگی منتظر باشید زودتر بیا تا قدومت را گلباران کنیم ...😭😭 @shahidalirezaboreiri
هدایت شده از شهید علیرضا بُرِیری
پیکر مطهر در راه استان و دیار همیشه سرسبز و شهید پرور مازندران(بابلسر) دعا گوی همه ی اعضای کانال هستم. @shahidalirezaboreiri
هدایت شده از شهید علیرضا بُرِیری
💠تعویض ماشین حامل پیکر مطهر در حوزه مقاومت شهر پل سفید @shahidalirezaboreiri
هدایت شده از شهید علیرضا بُرِیری
آماده سازی مزار مطهر #شهید_مدافع_حرم_علیرضا_بریری گلزار شهدای آستانه مقدس امام زاده ابراهیم علیه السلام شهرستان بابلسر @shahidalirezaboriri
1_28176919.mp3
3.47M
💚🍃 بـاز تـو سینه دل نمیشه بـنـد{❤️} رفـته تـا شلمچـه و ارونــد{🍁} بــانــواے🎤: 🌀مجتبےرمضـانـے ❤️👇 @mashghe_shohada
🌷 🌷 قسمت و قسم به عصر بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر ... اگه واقعا کوه⛰ رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و ... با هم قاطی میشن ... ایده خیلی خوبیه که من و سعید هم بریم کوه ... حالا شاید خودمون ماشین نداریم ... و جایی رو هم بلد نیستم ... اما گروه های کوهنوردی ... مثل گروهی هم که سپهر می گفت ... به نظر خوب میاد ... در هر صورت، ایده خوبی برای شروع بود ... از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد ... حالا اگه به جای من ... به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟ ... یا اینکه ... دل دل کنان می رفتم سمت قرآن ... یه دلم می گفت استخاره کن ... اما دوباره ترس وجودم رو پر می کرد ... بالاخره دلم رو زدم به دریا ... نمی دونم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم ... وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و تسبیحات حضرت زهرا ... با هزار سلام و صلوات ... برای اولین بار در تمام عمرم ... استخاره کردم ... ✨- و قسم به عصر ... که انسان واقعا دستخوش زیان است ... مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند ... و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی توصیه نمودند ... صدق الله العلی العظیم ...✨ قرآن رو بستم و رفتم سجده ... - خدایا ... به امید تو ... دستم رو بگیر و رهام نکن ...🙏 امتحانات سعید تموم شد ... و چند وقت بعد، امتحانات من... شب که برگشت بهش گفتم ... حسابی خوشش اومد ... از حالتش معلوم بود ایده حرف نداشت ... از دیدن واکنشش خوشحال شدم ... و امیدوار تر از قبل ... که بتونم از بین اون رفیق های داغون ... جداش کنم... خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی ای که سپهر پیشنهاد داده بود ... و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد ... - انتخاب اولین جا با تو ... برای بار اول کجا بریم ... هر چند، انتخاب رو بهش دادم ... اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم ... اون محیط تعریفی ... و افراد و مسئولینش رو ببینم ... ولی دقیقا همون روز، ساعت کلاسم عوض شد ... سعید خودش تنها رفت ... وقتی هم که برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد ... خیلی خوشحال بودم ... یعنی می شد ... این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟ ... نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون ... جزء اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار ... هوا هنوز گرگ و میش بود ... که همه جمع شدن ... و من ... وارد جو و دنیایی شده بودم ... که حتی فکرش رو هم نمی کردم ... . ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌷 🌷 قسمت ابراهیم سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود ... گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی کردن ... نه فقط با سعید... هر کدوم که به هم می رسیدن ... گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن ... چنان با هم احوال پرسی می کردن ... و دست می دادن و ... مثل ماست وا رفته بودم ... حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود ... اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد ... گیج و مبهوت ... و با درد به سعید نگاه می کردم ... یکی شون اومد سمتم ... دستش رو بلند کرد ... _سلام ... من یلدام ... با گیجی تمام، نگاهم برگشت ... سرم رو انداختم پایین ... و با لبخند فوق تلخی ... _خوش وقتم ... و رفتم سمت دیگه میدون ... دستش روی هوا خشک شد... نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم ... گیج بودم و هنوز باور نمی کردم ... خدا، من رو اینجا فرستاده باشه ... بقیه منتظر رسیدن اتوبوس 🚍و مسئول گروه ... من، کیش و مات ... بین زمین و آسمون ... - خدایا ... واقعا استخاره کردنم درست بود؟ ... یا ... عقلم از کار افتاده بود ... شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد ... و آشفته تر از همیشه ... عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد ... - اگر اون خواب صادقانه بود؟ ... اگر خواست خدا این بود؟ ... بودن من چه دلیل و حکمتی می تونست داشته باشه؟ ... به حدی با جمع احساس غریبی می کردم ... که انگار مسافری از فضا بودم ... و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟ ... سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم ... غرق فکر ... که اتوبوس رسید ... مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی ... شروع به خوندن اسامی و سر شماری کرد ... افراد یکی یکی سوار می شدن ... و من هنوز همون طور نشسته ... وسط برزخ گیر کرده بودم ... فکر کن رفتی خارج ... یا یه مسلمونی وسط L.A ... سرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه کردم ... اگه نمی خوای بیای ... کوله رو بده من برم ... من می خوام باهاشون برم ... دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم ... درست یا غلط ... رفتن انتخاب من نبود ... کوله رو دادم دستش ... و صدای اون حس ... توی وجودم پیچید ... - اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ ... به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت ...🔥💐🔥 ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 🌷 قسمت و الله خیر حافظا اشک توی چشمم 😢✋حلقه زد ... خدایا ... من بهت اعتماد دارم ... حتی وسط آتیــ🔥ــش ... با این امید قدم برمی دارم ... که تمام این مسیر به خواست توئه... و تویی که من رو فرستادی ... ولی اگر تو نبودی ... به حق نیتم ... و توکلم نگهم دار و حفظم کن ... تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم ... از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس ... - بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ... اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ ... لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ ... و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس🚍 ... مسئول گروه ... توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد ... _داداشت گفت حالت خوب نیست ... اگه خوب نیستی برگرد ... توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد ... وسط راه می مونی ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم ... _نه خوبم ... چیزی نیست ... و رفتم سمت سعید ... نشستم بغلش ... - فکر کردم دیگه نمیای ... - مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم ... که تنهاشم بزارم؟ ...😉 تکیه دادم به پشتی صندلی ... هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود ... غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه ... به طوفان تبدیل شد ... مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو ... _سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن ... من فرهادم ... مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه ها ... افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم ... . . ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌷 🌷 قسمت جذام ... !!! به هر طریقی بود ... بالاخره برنامه معرفی تموم شد ... منم که از ساعت 2 بیدار بودم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم ... هنوز چشم هام گرم نشده بود ... که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن ... صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه ... و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد ... - بابا یکی بیاد وسط ... این طوری حال نمیده ... و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط ... دوباره چشم ها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن ... حالم اصلا خوب نبود ... وسط اون موسیقی بلند ... وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ... _خدایا ... من رو کجا فرستادی؟😭 ... داره قلبم میاد توی دهنم... کمکم کن ... من ... تک و تنها ... در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ ... چه طوری بگم؟ ... اصلا ... تو، من رو فرستادی اینجا؟ ... چشم های خیس و داغم بسته بود ... که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد ... فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد ... از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند ... مات و مبهوت زل زد بهم ... _جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی ... می خواستم بگم تخمه بردار ... پلاستیک رو رد کن بره جلو ... اون حس به حدی زنده 🔥و حقیقی بود ... که وحشت، 😭😰رو با تمام سلول های وجودم حس کردم ... و قلبم با چنان سرعتی می زد که ... حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه ... خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش ... خیلی غریبه و غیرقابل درک بود ... پلاستیک رو گرفتم ... خیلی آروم ... با سر تشکر کردم ... و بدون اینکه چیزی بردارم ... دادم صندلی جلو ... تا اون لحظه ... هرگز چنین آتــــ🔥ــش و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداخته ای ... که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید ... آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم ... هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود ... اما ته قلبم گرم شد ... مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست ... و به هر دلیل و حکمتی ... خودش، من رو اینجا فرستاده ... با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم ... قلبم آرام تر 💫شده بود ... هر چند ... هنوز بین زمین و آسمان بودم ... و شیــ👹ـــطان هم ... حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ... الهی ... توکلت علیک ... خودم رو به خودت سپردم ... . . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 🌷 قسمت مروارید غواص اتوبوس ایستاد ... خسته و خواب آلود ... با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید ... از پله ها رفتم پایین ... چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم ... هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ... همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد ... سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوست های جدیدش ... چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم... هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ... دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن ... یه عده هم دور و برشون ... با سر و صدا و خنده های بلند ... سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد ... که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم ... منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو ... من ... فرهاد ... با 3 تا دیگه از پسرها ... و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن ... جلوتر از همه حرکت می کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون ... کمتر به گوش می رسید ... فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ... _ای ول ... چه تند و تیز هم هستی ... مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ...ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری ... توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟ ...😄 و سر حرف زدن رو باز کرد ... چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر ... سراغ بقیه گروه ... و ما 4 نفر رو سپرد دست دکتر ... جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود ... با همه وجود دلم می خواست جدا بشم ... و توی اون طبیعت ⛰سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود ... و از درون حس زنده شدن بهم می داد ... به نیمچه آبشاری🏞 که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو می ریخت ... و پایین آبشار سوم ... حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد ... آب زلال و خنکی ... که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد ... منظره فوق العاده ای بود ... محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم ... _شنا بلدی؟ ... سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم ... _گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه ... آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه ... کمتر میشه عمقش رو حدس زد ... به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه ... اما توی این فصل، راحت بالای 3 متره ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ...😃 - مثل آدم هاست ... بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی ... چشم دل می خواد ... ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌷 🌷 قسمت به زلالی آب توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا ... حالت نگاهش عوض شده بود ... _آدم های زلال رو فکر می کنی عادین ... و ساده از کنارشون رد میشی ... اما آّب گل آلود ... نمی فهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفه ای باشی ... ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ... خندید ... _مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب... هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن ... اما مسخره کردن آدم ها ... هرگز به نظرم خنده دار نبود ... حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ... هنوز از راه نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ... چشم هام گر گرفت ... وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید ... و حالا توی اون آب عمیق ... کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم ... به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم ... چند متر پایین تر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم ... اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد ... کوله رو گذاشتم زمین ... دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم ... به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از اشک، خیس شده بود ...😭 به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه🌳 درخت، ایستادم به نماز ... آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد ... دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم ... سینا ... سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج 😳... مثل برق گرفته ها ... . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌷 🌷 قسمت جوان من بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... صدام بریده بریده در می اومد ... - کاری داشتی آقا سینا؟ ... با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد ... زبونش بند اومده بود ... و هنوز مغزش توی هنگ بود ... حس می کردم گلوش بدجور خشک شده ... و صداش از ته چاه در میاد ... با دست به پشت سرش اشاره کرد ... بالا ... چایی گذاشتیم ... می خواستم بگم ... بیاید ... خوشحال میشیم ... از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم ... عضلات صورتم حرکت نمی کرد... - قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون ... من نمی خورم ... برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ... - سر درد شدم از دست شون ... آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن ها و ... پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه ... و بهانه ای برای اومدن بتراشه ... _بفرما بشین ... اینجا هم منظره خوبی داره ... نشست کنارم ... معلوم بود واسه چی اومده ... - جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره ... یهو حواسش جمع شد ... - هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی ... نمیگم این کارشون درسته ... ولی خوب ... سرم رو انداختم پایین ... بقیه حرفش رو خورد ... و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ... ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
🌷 🌷 قسمت یا رسول الله ... _زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل ... یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ... پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می فرسته ... علی جان برو ببین چه خبره؟ ... حضرت میره و برمی گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می کنه ... یا رسول الله ... من هیچی ندیدم ... شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد ... چطور علی میگه چیزی ندیدم؟ ... پیامبر می فرمایند ... چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد ... من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید ... مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ... به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم ... قلب و روحم از درون درد می کرد ...😣😭 _به اونهایی که شما رو فرستادن بگید ... مهران گفت ... منم چیزی ندیدم ... و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناکی داشتم ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین حکایت بود و بس ... بهش نگاه نمی کردم ... ولی می تونستم حالاتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بود ... با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود ... اما حالا ... درد بدی وجودم رو پر کرده بود ... حتی روحم درد می کرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود ... به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود ... نمی دونم به چی فکر می کرد ... چی توی ذهنش می گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ... ناخودآگاه اشک از چشمم 😭فرو ریخت ... سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ... نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود... ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط ... اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... می خندیدن ... وصیت همه شون همین بود ... خون من و ... با حالتی بهم نگاه می کرد ... که نمی فهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ... . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸