میدانی!
برای لمسِ غربتت!
نه به قصه نیاز است
نه شرحِ ما وَقَع از آن صبح دم ...
از آن محراب !
از آن سجاده و مُهرِ شکافته از میان ...
همین بس!
خیال و تجسم مَردی که لشگری
از سایه اش واهمه دارند
به اشاره ی تیغش هزار هزار تن زمین می افتد
به یدش خیبر میشکند
به نگاهش ماه!
به صوتش آسمان !
به لبخندش ملائک پر میگیرند و
و به غضبش خدا کون و مکان را میسوزاند!
و اما او چون کودکی مادر مرده
هر نیمه شب
بار رطب بر دوش و کرباس بر تن
راهی نخلستان میشود
به دور از حرف ها و زهرخندها
به دور از نگاه های پرسشگر ...
سر در چاه میکند ...
یک طور که صدایش را احدی نشنود ، میگرید :
- اَلا ای چاه زهرایم جوان بود ...
#میم_سادات_هاشمی
تنت بر دامن خاک افتاده بود
و زمزمهات
بر سر زبان حرم
فقط خدا میداند آن روز
سلاح چشم های تُ گرم بود
و خط آخرین لبخند تُ مقدم..!
| مریم فعلهگری |
°•مَشقِ|♡|شُهَدا•°
••{میگفت: [آیت الله بهجت هم چشم برزخی داشت؛ پس ما هم میتونیم...]
بشینیم دو دوتا چهار تا کنیم
ببینیم چجور میتونیم بشیم یه تیکه
که اخرش تیکه تیکه شیم...
°•{میگم!
[چه خوبه وقتی ناراحتیمم بخندیما!
چه حال میده حال دلمونو بگیریم😅]