🌷 #دعا_درمانے🌷
✍ #دعابرای_دورشدن_شرمزاحم_در_زندگی
💎امام صادق (علیــه الســلام) فرمود: هرگاه از شر کسی خائف و بیمناکی این دعا را بخوان.
✨«اللهم انک لا یکفی منک احد و انت تکفی من کل احد من خلقک فاکفنی شر (نام فرد شرور آورده شود)»✨
«بار خدایا، هیچکس شر تو را باز نمی گرداند، و تو شر همگان را باز می گردانی خدایا شر فلانی را از من بازگردان.»
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#ضــرب_المثــل
#داستـــان ڪـوتــاه
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب ميانداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود.
پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت .
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد .
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشقها را بياورد .
پسرک خيلي خجالت ميکشيد و فکر کرد تا بهانهاي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت .
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي !
زن تاجر که با قاشقها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است.
از آن پس، وقتي کسي را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته ميشود:
#آشنخوردهودهانسوخته !
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ قسمت ۱۳ 🔵عاقبت ریا هر طور بود بقیه راه را پیمودیم تا اینکه به محیط باز
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۴)
🔵آتش حسرت
از کثرت اندوه و حسرتی که بر وجودم نشسته بود، بر جای نشستم و با خود گفتم:
چه مقامی! چه منزلتی!
در حالیکه من مدتهاست در این بیابان سرگردانم و با تمام موانع و مشکلات دست به گریبانم، هنوز هم به جایی نرسیدهام، اما شهیدان با این سرعت خود را به مقصد میرسانند. براستی خوشا به حال آنان که به شهادت رفتند.
اشک بر گونههایم سرازیر شد و بغض گلویم را چنگ زد.
چندان بلند بلند گریستم که نیک آرام به سمتم آمد، مرا دلجویی داد و تشویق به ادامه راهی کرد که بس طولانی و طاقت سوز بود...
🔵 گردباد شهوات
با اینکه راه زیادی را پس از آن پیمودیم، اما خبری از انتهای بیابان نبود. از دور، ستون سیاهی را دیدم که از پایین به زمین و از بالا به دود و آتش🔥 آسمان ختم میشد و در حال حرکت بود.
با نزدیک شدن ستون سیاه، متوجه شدم که همانند گردباد🌪 به دور خود میچرخد.
با دیدن این صحنه، خود را به نیک رساندم و با ترسی که در وجودم رخنه کرده بود، پرسیدم: این ستون چیست؟
نیک گفت: این گردباد شهوات است، که چنین با سرعت عجیبی به دور خود میچرخد.
با اضطراب گفتم: حالا دیگر، باید چه کنیم؟
نیک گفت: دستهایت را محکم به کمرم حلقه بزن و مراقب باش گردباد، تو را از من جدا نسازد.
رفته، رفته آن گردباد وحشتناک با آن صدای رعب آورش، به ما نزدیک میشد و اضطراب مرا افزایش میداد، تا اینکه در یک چشم بر هم زدن، هوا تاریک شد.
گردباد🌪 اطراف ما را فرا گرفته بود و سعی داشت ما را با خود همراه کند. نیک مانند کوه به زمین چسبیده بود و من در حالی که دستم را به دور کمر او قفل کرده بودم، به سختی خود را کنترل میکردم.
هر از گاهی صدای فریادهای نیک را میشنیدم، که در هیاهوی گردباد فریاد میکشید: مواظب باش گردباد تو ار از من جدا نسازد! لحظات بسیار سختی را سپری میکردم و بیم آن داشتم که مبادا از نیک جدا شوم.
دستهایم سست و گوشهایم از صدای گردباد، سنگین شده بود. دیگر صدای نیک را نمیشنیدم.
ناگهان دستم از نیک جدا شد و در یک چشم به هم زدن، کیلومترها از نیک دور گشته و به بالا پرتاب شدم!
چندی نگذشت که از شدت هیاهو و گرمای طاقت فرسایش از حال رفتم...
وقتی چشمانم را گشودم هیکل سیاه و وحشتناک گناه را دیدم که بر بالای سرم ایستاده بود. بوی متعفنش به شدت آزارم میداد.
به سرعت برخاستم و چون خواستم فرار کنم دستم را محکم گرفت و به طرف خود کشید و گفت: کجا؟ کجا دوست بیوفای من؟ هم نشینی با نیک را بر من ترجیح میدهی؟ و حال آنکه در دنیا مرا نیز به همنشینی با خود برگزیده بودی.
نیم نگاهی به صورت گناه افکندم، قیافهاش اندکی کوچکتر شده بود.
بدون توجه به سخنانش گفتم: چه شده که لاغر و نحیف گشتهای؟
با ناراحتی گفت: هر چه میکشم از دست نیک است.
با تعجب پرسیدم: از نیک؟!
گفت: آری، او تو را از من جدا کرده تا با عبور دادن تو از راههای مشکل و طاقت فرسا باعث زجر کوتاه مدت تو شود.
گفتم: خوب، زجر من چه ارتباطی با ضعیف شدن تو دارد؟
پرخاشگرانه پاسخ داد: هر چه تو سختی بکشی، من کوچکتر میشوم و گوشتهای بدنم ذوب میشود.
و چنانچه تو به وادی السلام برسی دیگر اثری از من بر جای نخواهد ماند.
آنگاه دندان بر هم فشرد و گفت: اکنون نوبت من است، باید همراه من بیایی...
✍ ادامه دارد...
➥
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️امـــام و شـــرابـخــوار ...!
🎙#استـــــاد_دارستــــانی
🌷پیــامبــر اڪـرم (صلـی الله علیــه وآلـه وسـلـم):
💠 گنهكارِ اميدوار به رحمت خداوند متعال به رحمت نزديك تر است ، تا عابدِ نا اميد .
📙كنز العمّال ، ۵۸۶۹ .
🎋🌹🎋🌹🎋🌹🎋
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
❣﷽❣ 🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 #قسمت0⃣4⃣ امام بعد از خواندن نامه در ح
❣﷽❣
🌴 #*هفت_شهر_عشق*🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام*🏴
#قسمت2⃣4⃣
همسفرم! آيا موافقى با هم اندكى تاريخ را مرور كنيم. بايد به بيست و شش سال قبل برگرديم تا حوادث سال سى و پنج هجرى قمرى را بررسى كنيم.
عثمان به عنوان خليفه سوم در مدينه حكومت مى كرد. او بنى اُميّه را همه كاره حكومت خود قرار داده بود و مردم از اينكه بنى اُميّه، بيت المال را حيف و ميل مى كردند، از عثمان ناراضى بودند.
به مردم مصر بيش از همه ظلم و ستم مى شد، امّا سرانجام صبر آنها لبريز شد و در ماه شَوّال سال سى و پنج هجرى به سوى مدينه آمدند. آنها خانه عثمان را محاصره كردند و اجازه ندادند كه او براى خواندن نماز جماعت به مسجد بيايد.
حضرت على(ع) براى دفاع از عثمان، امام حسن و امام حسين(ع) را به خانه عثمان فرستاد و به آنها دستور داد كه نگذارند آسيبى به عثمان برسد.
محاصره بيش از دو هفته طول كشيد و در تمام اين مدّت، امام حسن و امام حسين(ع) و گروه ديگرى از اهل مدينه از عثمان دفاع مى كردند.
جالب اين است كه خود بنى اُميّه كه طراح اصلى اين ماجرا بودند، مى خواستند كه با از ميان برداشتن عثمان به اهداف جديد خود برسند.
روز هجدهم ذى الحجّه مروان منشى و مشاور عثمان، به او گفت از كسانى كه براى دفاع او آمده اند بخواهد تا خانه او را ترك كنند. عثمان هم كه به مروان اطمينان داشت و خيال مى كرد خطر برطرف شده است، از همه آنهايى كه براى دفاع از آنها آمده بودند خواست تا به خانه هاى خود بروند.
او به همه رو كرد و چنين گفت: "من همه شما را سوگند مى دهم تا خانه مرا ترك كنيد و به خانه هاى خود برويد".219
امام حسن(ع)فرمود: "چرا مردم را از دفاع كردن از خود منع مى كنى؟" عثمان در جواب ايشان گفت: "تو را قسم مى دهم كه به خانه خود بروى. من نمى خواهم در خانه ام خونريزى شود".220
آخرين افرادى كه خانه عثمان را ترك كردند امام حسن و امام حسين(ع) بودند.221
حضرت على(ع) چون متوجّه بازگشت امام حسن(ع) شد، به او دستور داد تا به خانه عثمان باز گردد. امام حسن(ع) به خانه عثمان بازگشت، امّا بار ديگر عثمان او را قسم داد كه خانه او را ترك كند.222
شب هنگام، نيروهايى كه از مصر آمده بودند از فرصت استفاده كردند و حلقه محاصره را تنگ تر كردند. محاصره آن قدر طول كشيد كه ديگر آبى در خانه عثمان پيدا نمى شد.223
عثمان و خانواده او به شدت تشنه بودند، امّا شورشيان، اجازه نمى دادند كسى براى عثمان آب ببرد. آنها مى خواستند عثمان و خانواده اش از تشنگى بميرند.
هيچ كس جرأت نداشت به خانه عثمان نزديك شود. شورشيان با شمشيرهاى برهنه خانه را در محاصره خود داشتند.
اما حضرت على(ع) به بنى هاشم دستور داد تا سه مشك آب بردارند و به سوى خانه عثمان حركت كنند. آنها هرطور بود آب را به خانه عثمان رساندند.224
امام حسن(ع) و قنبر هنوز بر درِ خانه عثمان ايستاده بودند كه تيراندازى شروع شد. در اين گيرودار امام حسن(ع) نيز مجروح شد، امّا سرانجام شورشيان به خانه عثمان حمله كردند و او را به قتل رساندند.
پس از مدّتى بنى اُميّه با بهانه كردن پيراهن خون آلود عثمان، حضرت على(ع) را به عنوان قاتل او معرّفى كردند.
دستگاه تبليغاتى بنى اُميّه تلاش مى كردند تا مردم باور كنند كه حضرت على(ع) براى رسيدن به حكومت و خلافت در قتل عثمان دخالت داشته است.
امروز، روز هفتم محرّم است. ابن زياد نيز، تشنگى عثمان را بهانه كرده تا آب را بر امام حسين(ع) ببندد.
عجب! تنها كسى كه به فكر تشنگى عثمان بود و براى او آب فرستاد حضرت على(ع)بود. امام حسين(ع) و امام حسن(ع) براى بردن آب به خانه عثمان تلاش مى كردند، امّا امروز و بعد از گذشت بيست و شش سال اعتقاد مردم بر اين است كه اين بنى هاشم و امام حسين(ع) بودند كه آب را بر عثمان بستند؟! به راستى كه تاريخ را چقدر هدفمند تحريف مى كنند!
همسفرم! آيا تو هم با من موافقى كه اين تحريف تاريخ بيشتر از تشنگى، دل امام حسين(ع) را به درد آورده است.
* * *
خورشيد بی وقفه مى تابد. هوا بسيار گرم شده و صحراى كربلا، غرق تشنگى است.
كودكان از سوز تشنگى بى تابى مى كنند و رخساره آنها، دل هر بيننده اى را مى سوزاند.
ابن حُصين هَمْدانى، نزد امام مى آيد و مى گويد:
"مولاى من! اجازه دهيد بروم و با عمرسعد سخن بگويم. شايد بتوانم او را راضى كنم تا آب را آزاد كند".
#ادامه_دارد....
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت3⃣4⃣
امام با نظر او موافقت مى كند و او به سوى لشكر كوفه مى رود و به آنها مى گويد: "من مى خواهم با فرمانده شما سخن بگويم".
او را به خيمه عمرسعد مى برند و او وارد خيمه مى شود، امّا سلام نمى كند. عمرسعد از اين رفتار او ناراحت مى شود و به او مى گويد: "چرا به من سلام نكردى، مگر مرا مسلمان نمى دانى؟".
ابن حُصين هَمْدانى در جواب مى گويد: "اگر تو خودت را مسلمان مى دانى چرا آب فرات را بر خاندان پيامبر بسته اى؟ آيا درست است كه حيوانات اين صحرا از آب فرات بنوشند، امّا فرزندان پيامبر لب تشنه باشند؟
در كدام مذهب است كه آب را بر كودكان ببندند؟".225
عمرسعد سر خود را پايين مى اندازد و مى گويد: "مى دانم كه تشنه گذاردن خاندان پيامبر، حرام است، امّا چه كنم ابن زياد به من اين دستور را داده است. باور كن كه من در شرايط سختى قرار گرفته ام و خودم هم نمى دانم چه كنم؟ آيا بايد حكومت رى را رها كنم. حكومتى كه در اشتياق آن مى سوزم. دلم اسير رى شده است. به خدا قسم نمى توانم از آن چشم بپوشم".226
اين جاست كه ابن حُصين هَمْدانى باز مى گردد، در حالى كه مى داند سخن گفتن با عمرسعد كار بيهوده اى است. او چنان عاشق حكومت رى شده كه براى رسيدن به آن حاضر است به هر كارى دست بزند.
* * *
نيمه هاى شب هشتم محرّم است. هوا كاملا تاريك است، امّا بچّه ها از شدت تشنگى خواب ندارند.
آيا راهى براى يافتن آب هست؟ نگاه كن عبّاس به سوى خيمه امام مى آيد. او ديگر تاب ديدن تشنگى كودكان را ندارد.
سلام مى كند و با ادب روبروى امام مى نشيند و مى گويد: مولاى من ! آيا به من اجازه مى دهى براى آوردن آب با اين نامردان بجنگم؟
امام به چهره برادر نگاهى مى كند. غيرت را در وجود او مى بيند.
پاسخ امام مثبت است. عبّاس با خوشحالى از خيمه بيرون مى رود و گروهى از دوستان را جمع مى كند و دستور مى دهد تا بيست مشك آب بردارند.227
آن گاه در دل شب به سوى فرات پيش مى تازند. عبّاس، ابتدا نافع بن هلال را مى فرستد تا موقعيّت دشمن را ارزيابى كند.
قرار مى شود هر زمان او فرياد زد آنها حمله كنند. نافع آرام آرام جلو مى رود. در تاريكى شب خود را به نزديكى فرات مى رساند، امّا ناگهان نگهبانان او را مى بينند و به فرمانده خود، عَمْرو بن حَجّاج خبر مى دهند. او نزديك مى آيد و نافع را مى شناسد:
ــ نافع تو هستى؟ سلام! اين جا چه مى كنى؟
ــ سلام پسر عمو! من براى بردن آب آمده ام.
ــ خوب، مى توانى مقدارى آب بنوشى و سريع برگردى.
او نگاهى به موج هاى آب مى اندازد. تشنگى در او بيداد مى كند. ولى در جواب مى گويد:
ــ تا زمانى كه مولايم حسين(ع) از اين آب نياشاميده است، هرگز آب نخواهم خورد. چگونه من از اين آب بنوشم در حالى كه مولايم و فرزندان او تشنه هستند؟ مى خواهم آب براى خيمه ها ببرم.
ــ امكان ندارد. تو نمى توانى آب را به خيمه هاى حسين ببرى. ما مأمور هستيم تا نگذاريم يك قطره آب هم به دست حسين برسد.228
اين جاست كه نافع فرياد مى زند: "الله اكبر!".
اين عبّاس است كه مى آيد. نگاه كن كه چه مردانه مى آيد! شير بيشه ايمان، فرزند حيدر كرّار مى آيد. عبّاس و عدّه اى از يارانش، راه پانصد سرباز را مى بندند و گروه ديگر مشك ها را از آب پر مى كنند.229
صداى برخورد شمشيرها به گوش مى رسد. بعد از مدتى درگيرى و تاخت و تاز، عبّاس دلاور و همراهانش با بيست مشك پر از آب به سوى خيمه ها باز مى گردند. او همراه خود آب سرد و گوارا دارد و لب هايش از تشنگى خشكيده است، امّا تا آب را به خيمه ها نرساند و امام حسين(ع) آب نياشامد، عبّاس آب نمى نوشد.230
نگاه كن! همه بچّه ها چشم انتظارند. آرى! عمو رفته تا آب بياورد.
دستهاى كوچك آنها به حالت قنوت است و دعا بر لب هاى تشنه آنها نشسته است: "خدايا، تو عموى ما را يارى كن!".
صداى شيهه اسب عمو مى آيد.
الله اكبر!
اين صدا، صداى عمو است. همه از خيمه ها بيرون مى دوند. دور عمو را مى گيرند و از دست مهربان او سيراب مى شوند.
همه اين صحنه را مى بينند. امام حسين(ع) هم، به برادر نگاه مى كند كه چگونه كودكان گرد او را گرفته اند.
همسفر! آيا مى دانى بعد از اينكه بچّه ها از دست عموى خود آب نوشيدند به يكديگر چه گفتند: "بياييد از امشب عموى خود را سقّا صدا بزنيم".
نيمه هاى شبِ است. صحراى كربلا در سكوت است و لشكر كوفه در خواب هستند.
آنجا را نگاه كن! سه نفر به اين طرف مى آيند. خدايا، آنها چه كسانى هستند؟
او وَهَب است كه همراه همسر و مادر خود به سوى كربلا مى آيد.231
#ادامه_دارد....
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
❣﷽❣
🌴* #هفت_شهر_عشق* 🌴
🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴
#قسمت4⃣4⃣
آيا مى دانى اين سه نفر، مسيحى هستند؟ زمانى كه يك صحرا مسلمان جمع شده اند تا امام حسين(ع) را بكشند، اين سه مسيحى به كجا مى روند؟
همسفرم! عشق، مسيحى و مسلمان نمى شناسد. اگر عاشق آزادگى باشى، نمى توانى عاشق امام حسين(ع) نباشى.
آنها كه به خون امام حسين(ع) تشنه اند همه اسير دنيا هستند، پس آزاد نيستند. آنها كه آزاده اند و دل به دنيا نبسته اند به امام حسين(ع)دل مى بندند.
من جلو مى روم و مى خواهم با وَهَب سخن بگويم.
ــ اى وهب! در اين صحرا چه مى كنى؟ به كجا مى روى؟
ــ به سوى حسين(ع) فرزند پيامبر شما مى روم.
ــ مگر نمى بينى كه صحرا پر از آشوب است. سربازان ابن زياد همه جا نگهبانى مى دهند. اگر شما را دستگير كنند كشته خواهيد شد.
ــ اين راه عشق است. سود و زيان ندارد.
ــ آخر شما مولاى ما، حسين(ع) را از كجا مى شناسيد.
ــ اين حكايتى دارد كه بهتر است از مادرم بشنوى.
من نزد مادرش مى روم و سلام مى كنم. او برايم چنين حكايت مى كند:
ما در بيابان هاى اطراف كوفه زندگى مى كرديم. چند هفته گذشته چاه آبى كه كنار خيمه ما بود خشك شد. گوسفندان ما داشتند از تشنگى مى مردند. فرزندم وهب همراه همسرش، براى پيدا كردن آب به بيابان رفته بودند، امّا آنها خيلى دير برگشتند و من نگران آنها بودم.
آن روز، كاروانى در نزديكى خيمه ما منزل كرد و آقاى بزرگوارى نزد من آمد و گفت: "مادر اگر كارى دارى بگو تا برايت انجام دهم".
متانت و بزرگوارى را در سيماى او ديدم. به ذهنم رسيد كه از او طلب آب كنم چرا كه بى آبى، زندگى ما را بسيار سخت كرده بود. در دل خود، آرزوى آبى گوارا كردم. ناگهان ديدم كه چشمه زلالى از زمين جوشيد. باور نمى كردم، پس چنين گفتم:
ــ كيستى اى جوانمرد و در اين بيابان چه مى كنى؟ چه قدر شبيه حضرت مسيح(ع)هستى!
ــ من حسين ام، فرزند آخرين پيامبر خدا. به كربلا مى روم. وقتى فرزندت رسيد; سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پيامبرِ آخرالزّمان، تو را به يارى طلبيده است.
و بعد از لحظاتى كاروان به سوى اين سرزمين حركت كرد. ساعتى بعد پسر و عروسم آمدند. چشمه زلال آب چشم آنها را خيره كرده بود و گفت:
ــ اين جا چه خبر بوده است مادر؟
ــ حسين فرزند آخرين پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) اين جا بود و تو را به يارى فرا خواند و رفت.
فرزندم در فكر فرو رفت. اين حسين(ع) كيست كه چون حضرت عيسى(ع) معجزه مى كند؟ بايد پيش او بروم. پسرم تصميم خود را گرفت تا به سوى حسين(ع) برود. او مى خواست به سوى همه خوبى ها پرواز كند.
دل من هم حسينى شده بود و مى خواستم همسفر او باشم. براى همين به او گفتم "پسرم! حق مادرى را ادا نكرده اى اگر مرا هم به كربلا نبرى".
فرزندم به من نگاهى كرد و چيزى نگفت.
آن گاه همسرش جلو آمد و به او گفت: "همسر عزيزم! مرا تنها مى گذارى و مى روى. من نيز مى خواهم با تو بيايم". وهب جواب داد: "اين راه خون است و كشته شدن. مگر خبر ندارى همه دارند براى كشتن حسين(ع) به كربلا مى روند، امّا همسر وهب اصرار كرد كه من هم مى خواهم همراه تو بيايم.
و اين چنين بود كه ما هر سه با هم حركت كرديم تا حسين(ع) را ببينيم.232
من با شنيدن اين حكايت به اين خانواده آفرين مى گويم وتصميم مى گيرم تا در دل تاريكى شب، آنها را همراهى مى كنم.
گويا امام حسين(ع) مى داند كه سه مهمان عزيز دارد. پيش از اينكه آنها به كربلا برسند خودش از خيمه بيرون آمده است. زينب(س)هم به استقبال ميهمانان مى آيد. اكنون وهب در آغوش امام حسين(ع) است و مادر و همسرش در آغوش زينب(س).
به خدا سوگند كه آرامش دو جهان را به دست آورده اى، اى وهب! خوشا به حال تو! و اين سه نفر به دست امام حسين(ع) مسلمان مى شوند.
"أشهد أنْ لا اله الاّ الله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله".
خوشا به حال شما كه مسلمان شدنتان با حسينى شدنتان يكى بود. ايمان آوردن شما در اين شرايط حساس، نشانه روحيّه حق طلبى شماست.
نگاه كن! آن پيرمرد را مى گويم. آيا او را مى شناسى؟
او اَنس بن حارث، يكى از ياران پيامبر است. او نبرد قهرمانانه حمزه سيد الشّهدا را از نزديك ديده است و اينك با كوله بارى از خاطره هاى بزرگ به سوى امام حسين(ع)مى آيد.
سن او بيش از هفتاد سال است، امّا او مى آيد تا اين بار در ركاب فرزند پيامبرشمشير بزند.
نگاهش به امام مى افتد. اشك در چشمانش حلقه مى زند. اندوهى غريب وجودش را فرا مى گيرد. او خودش از پيامبر شنيده است: "حسين من در سرزمين عراق مى جنگد و به شهادت مى رسد. هر كس كه او را درك كند بايد ياريش كند".233 او ديده است كه پيامبر چقدر به حسين عشق مىورزيد و چقدر در مورد او به مردم توصيه مى كرد.
#ادامه_دارد...
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨