💠 #پرسمان_مهدوی
🔻 #سوال 👇🏻
🔹مراد از سرداب غيبت چيست؟⁉️
✅ #پاسخ 👇🏻
🔸 #سرداب، به طبقه زيرين ساختمان اطلاق ميشود كه در مناطق گرمسيري براي حفاظت از گرماي شديد، زير ساختمان ساخته ميشود.✔️
☝️🏻 اين شيوه ساختمانسازي در بسياري از مناطق عراق، از جمله شهر #سامراء كه داراي آب و هواي ☀️گرم و خشك ميباشد، مرسوم است.
🏠 خانه امام هادي عليه السلام در شهر سامراء نيز داراي چنين سردابي بود.
🏠اين خانه پس از شهادت امام هادي عليه السلام اختيار امام حسن عسكري عليه السلام قرار گرفت.✔️
✳️ بر اساس شواهد تاريخي، ولادت با سعادت خاتم الاوصيا و منجي عالم بشريت، حضرت مهدي عجل الله تعالی فرجه الشریف در اين منزل رخ داد.😍
💖 آن بزرگوار، به علت شرايط حاكم بر زمان و وجود خلفاي جور، مخفيانه به دنيا آمد و پس از شهادت پدر گرامياش، غيبت او از آن خانه آغاز شد.
⏪با توجه به حضور و عبادت سه امام بزرگوار شيعه در اين خانه و اقامت ايشان در سرداب براي مدتي، اين خانه و سرداب آن، نزد شيعه مكاني مقدس شمرده ميشود.✨
↩️ به علاوه برخي بر اين باورند كه غيبت امام مهدي عج الله تعالی فرجه الشریف نيز از همين سرداب آغاز شده است؛
⬅️ لذا به آن #سرداب_غيبت ميگويند. 👌🏻
✳️ البته برخي ديگر اين امر را مطلبي مسلم نميدانند. گفتني است به علت تولد و زندگي مخفيانه امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف در زمان حيات پدر و همچنين آغاز غيبت با شهادت پدر و به امامت رسيدن ايشان، اظهار نظر دربارة محل شروع غيبت مشکل است.
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
💠 #پرسمان_مهدوی
🔻 #سوال :👇🏻
🔹اگر امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف بين مردم بود و مردم را به راه راست راهنمايي مي كرد بهتر نبود؟⁉️
✅ #پاسخ:👇🏻
♥️خداوند بر همه چيز قادر است و مي تواند او را از شرّ كافران حفظ كند. ✔️
🔹روشن است اگر امام در ميان مردم ظاهر بودند و به صورت آشکار مردم را راهنمايي و هدايت ميکردند، بسيار بهتر بود؛ 👌🏻
▪️ولي آيا دشمنان چنين اجازهاي را به او ميدادند؟⁉️🤔
🌸 پيامبر صلی الله علیه و آله و امامان در موارد متعدد، گفته بودند دستگاه ظلم، به دست حضرت مهدي عج الله تعالی فرجه الشریف برچيده مي شود؛😍✔️
✳️ از اين رو وجود مقدّس او، مورد توجّه دو دسته از مردم واقع مي شد:
1⃣مظلومان به اميد نجات به دست حضرت مهدي عج الله تعالی فرجه الشریف
2⃣ ظالمان كه چون وجود مقدّس امام را سد راه منافع خود مي ديدند، حضرت را به قتل مي رساندند.
🔸در تاريخ، نمونههاي متعددي از شهادت اولياي خدا و راهنمايان دين حق به دست ستمگران وجود دارد که از جمله آنها شهادت امامان بزرگوار شيعه است. 😔
♥️ قدرت خداوند محدود نيست؛ ولي نظم هستي، به گونه اي است كه كارها، از طريق اسباب و از مجراي عادي انجام شود.👌🏻
♥️ اگر خداوند، بخواهد براي حفظ جان انسان هاي مقدس، از جريان عادي حاكم بر جهان دست بردارد و برخلاف آن عمل كند،
⏪ بدان معنا است كه با تغيير در نظام آفرينش، ديگر دنيا، محل تكليف و اختيار و امتحان نباشد؛
⬅️ زيرا خداوند، با اعمال قدرت، جلوي اختيار افراد را در اين زمينه مي گيرد.
🦋به علاوه، اگر امام، ميان مردم به صورت آشکار حاضر بود يا بايد با ظالمان وارد جنگ و پيکار ميشد يا بايد برابر آنها سکوت ميکرد.
1⃣ راه اول، به تحقق شرايط و اذن الهي مشروط است و بدون آن، قيام و نبرد نتيجه بخش نيست.
🌸 اگر امام، راه دوم را برگزينند و مؤمنان ببينند حضرت، برابر تمام جنايات و ستم ها سكوت کرده و اين سكوت، ساليان طولاني ادامه پيدا كرده است، از اصلاح جهان مأيوس مي شوند و در بشارت هاي پيامبر صلی الله علیه و آله و 📖قرآن، شك ميكنند؛
✳️ بنابراين، گزينه غيبت تا آماده شدن شرايط و مهيا شدن مردم براي پذيرش قيام و عدالت گستري حضرت، بهترين انتخاب و روش است.👌🏻✅
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت5 دفترچه را گرفتم و پرسیدم: –اول باید چی بگم بهش؟ آقای غلامی با چشم های
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت6
خودم را به پشت پیشخوان رساندم و تنم را روی صندلی رها کردم. من با این همه غرور برای این کار ساخته نشده بودم. فشار زیادی رویم بود. با صدای خانم نقره به خودم آمدم.
–روزای اول برای همه سخته، کم کم عادت میکنی، مردم رو زیاد جدی نگیر.
هر چی جدیتر بگیری فشار بیشتری بهت میاد.
پاشو املت و چایی رو ببر.
سینی را مقابلم گرفت، دیگر نمیتوانستم خوش رو باشم. خدا رو شکر کردم که این ماسک هست.
سینی حاوی املت و نان و چای وشکر را در دست گرفتم، کنار میز که رسیدم سینی را روی کف دستم گذاشتم تا با دست دیگرم وسایل را روی میز بچینم. همین که ظرف املت را که یک بشقاب شیشهایی و تقریبا سنگین بود را برداشتم از آن ور سینی سبک سنگین شد و اگر آقای جوان کمک نمیکرد و سینی را نمیگرفت، سینی چپ میشد و تمام وسایل میریخت.
البته کمی از چایی به روی تیشرت کرم رنگش پاشید. ولی او اصلا به روی خودش نیاورد. آرام سینی را روی میز گذاشت و پچ پچ کنان گفت:
–اول سینی رو روی میز بزارید بعد وسایل رو بچینید، اینجوری ریسک ریختنش خیلی کمتره.
بعد خودش بقیهی وسایل را روی میز چید و سینی را مقابلم گرفت.
من که از این اتفاق آن هم روز اول کاریام شوکه شده بودم. همانطور بهت زده ایستاده بودم و به تیشرت لک شدهاش نگاه میکردم.
چشمهایش را باز و بسته کرد.
او هم نگاهی به تیشرتش انداخت.
–چیزی نشده که، اصلا مهم نیست زودتر سینی رو ببرید تا کسی ندیده.
آنقدر تحت تاثیر رفتارش قرار گرفتم که بغض گلویم را فشرد. سینی را از دستش گرفتم، نمیدانستم چطور از او تشکر کنم.
–ببخشید.
–چی رو؟
بعد با صدای بلندتری گفت:
–خانم، میشه یه آب هم برام بیارید؟ میدانستم برای عوض شدن حال من این سفارش را داد، وگرنه خوردن چای و آب آن هم در وعده صبحانه با هم هیچ سنخیتی ندارند.
هنگامی که آب را روی میز گذاشتم.
چشمم به خانم و آقای گوشه ی کافی شاپ افتاد انگار سر چیزی به اختلاف خورده بودند.
با خودم فکر میکردم که دوباره بروم برای سفارش یا صبر کنم کمی آرام شوند که خانم با عصبانیت صدایم کرد.
–خانم ما یه ساعت اینجا نشستیم اونوقت شما همش به اون آقا میرسید؟
آقای جوان برگشت و نگاهی به آنها انداخت. بعد رو به من زمزمه کرد.
–زودتر برید به اونا برسید.
خودم را به آنها رساندم.
–بفرمایید بالاخره تصمیم گرفتید؟
زن اخمی کرد و چپ چپ نگاهم کرد. بالاخره آقا سفارششان را داد و من هم فوری به دست خانم نقره رساندم.
وقتی سفارششان آماده شد و برایشان روی میز چیدم خانم با تمسخر زمزمه کرد.
–چه عجب بالاخره از اون میز دل کندی به ما هم رسیدی.
حرفش خیلی زهر داشت ولی نباید مردم را جدی میگرفتم.
سینی به دست که برگشتم خانم نقره نگاهم میکرد.
سرم را تکان دادم:
–نمیشه جدی نگرفت حرفهاشون بار داره.
–بار حرفها رو رو دوشت ننداز. رهاشون کن برن، با خودت نکش.
دوتا دختر وارد شدند و با سر و صدا یکی از میزهای وسط را انتخاب کردند و نشستند.
تا مرا دیدند با روی خوش و بلند سلام کردند و گفتند:
–عزیزم دوتا قهوه با دو تیکه کیک کاکائویی میاری؟
وقتی سفارششان را انجام دادم به طرف میز آقای جوان رفتم که چاییاش را هم خورده بود و گاهی نگاهم میکرد.
– امری داشتید؟
بلند شد ماسکش را بالا کشید و
پولی را روی میز گذاشت و گفت:
–این مال شماست. بعد به طرف صندوق رفت تا حسابش را تسویه کنید.
🍁لیلافتحیپور🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت7
شاید هر کس دیگر بود از دریافت این پول خوشحال میشد ولی من نشدم.
همانطور ماتم زده به پول روی میز زل زده بودم که سعید کنارم ایستاد و همانطور که میز را جمع میکرد پول را روی دفترچهی سفارشم گذااشت. .
–دیدم به تو اشاره کرد. این مال توئه،
سعید همهی وسایل را روی میز چرخدار گذاشت. بعد گفت:
–بیا بریم دیگه، چرا خشکت زده، تا حالا کسی بهت انعام نداده بود؟
تکرار کردم.
–انعام؟ احساس بدی پیدا کردم. حس کردم به خاطر این که آن اتفاق افتاده این آقا با خودش گفته چقدر دست و پا چلفتی است. حالا یه پولی بدهم که کمکش کنم.
به آقای جوان نگاه کردم. پای تخته سیاه، گچ به دست کمی ایستاد و فکری کرد و نوشت.
"با حوصله" بعد نگاه گذرایی به من انداخت.
آقای غلامی کنار در کافی شاپ تخته سیاه پایه داری گذاشته بود که اگر مشتریها دلشان خواست نظرات یا حرفهایی که دوست دارند را رویش بنویسند. سعید میگفت کمتر کسی چیزی مینویسد، برای همین تخته بیشتر به صورت تابلو اعلانات درآمده و گاهی بچه ها منو روز را رویش مینویسند. آقای غلامی با لبخند مرد جوان را بدرقه میکرد.
–خوش آمدید آقای امیر زاده.
به طرف پیشخوان رفتم و رو به خانم نقره پرسیدم:
–نکنه من رفتم کنار میزش و ازش پرسیدم چیزی لازم نداره فکر کرده من دارم خوش خدمتی میکنم و این پول رو به من داده؟
خانم نقره شانه ایی بالا انداخت.
–خب حالا اگر اینجورم فکر کنه مگه اشکالی داره؟ این آقا زیاد میاد اینجا.
–ولی من فقط وظیفم رو انجام دادم.
–خب اونم وظیفش رو انجام داده...
سعید کنار خانم نقره ایستاد و اعتراض کرد.
–این چرا اینجوریه؟ از هر چی بقیه خوشحال میشن این ناراحت میشه.
خانم نقره لبش را گاز گرفت.
–تو چیکار به این کارا داری؟
سعید راهش را به طرف آشپزخانه کشید و شروع به غرغر کردن کرد.
انگار پشت من حرفهایی میزد.
از خانم نقره پرسیدم:
–خب اگه زیاد میاد اینجا، قبلنم به کسی پول داده؟
شانهایی بالا انداخت.
–نمیدونم، اگر بده که کسی اینجا به کسی چیزی نمیگه. تو خیلی تایلو بازی درمیاری. بزار جیبت بره دیگه.
–آقا سعید چرا ناراحت شد؟
–ولش کن، انتظار داشته پول رو با اون نصف کنی، بخصوص الان که اینجوری گفتی احتمالا با خودش میگه خب نمیخواد بده به من.
نگاهی به اسکناس انداختم.
–ولی من میخوام بهش برگردونم.
چشمهای خانم نقره گشاد شد. تا خواست حرفی بزنم راهم را به طرف آشپزخانه کج کردم.
روی یکی از صندلیها کنار خانم تفرشی نشستم.
خانم تفرشی رو به سعید با لحن اعتراض آمیزی گفت:
–اینایی که چهارتا کلاس درس خوندن همینجورین دیگه، فکر میکنن حالا آسمون باز شده اینا افتادن پایین. باید برن پشت میز بشینن فقط دستور بدن، بقیه هم جلوشون خم و راست بشن، اینا
ننه باباشون نزاشتن آب تو دلشون تکون بخوره که درس بخونن، همچین هنری نکردن، صبح تاشب کارشون یه درس خوندنه اونم که نمیخونن از صد نفر یه نفرشون درس میخونن، بچه های لوسه این دورهاند دیگه، خودشون که از بالا به همه نگاه میکنن هیچی نمیزارن به دیگران حداقل یه خیری برسه.
آقا ماهان نوچی کرد.
–ای بابا، این حرفها چیه، خانم تفرشی، همین درس خوندن سخترین کار دنیاست، کار هر کسی نیست.
میدانستم منظور تفرشی من هستم و از این که از پول دادن آن آقا ناراحت شدم بدش آمده.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت8
از جایم بلند شدم و رو به خانم تفرشی گفتم:
–من منظورم این نبود که چون من درس میخونم کسی هستم، منظورم اینه من اینجا حقوق میگیرم نیازی به این پولا نیست، اینجوری آدم تو معذوریت میفته، دفعه ی دیگه روم نمیشه برم سر میزها و بپرسم کسی چیزی لازم داره یا نه. کلا آدم کارش رو خوب نمیتونه انجام بده.
ماهان که روی کاغذی چیزی مینوشت سرش را بلند کرد و گفت:
–اصلا چه کاریه شما برید از مشتریها بپرسید، هر کس هر چی بخواد صداتون میکنه دیگه.
خانم نقره گفت:
–چرا لازمه اگه بره بپرسه بهتره.
ماهان نگاهش را برای چند ثانیه به چشمهای خانم نقره دوخت و بعد به کارش ادامه داد.
صدای دخترها را شنیدم.
–خانم، خانم...
دستپاچه به طرف سالن دویدم.
آقای غلامی انگشت سبابهاش را به طرفین تکان داد و لب زد.
–ندو، راه برو.
آرام قدم برداشتم.
دخترها دوباره قهوه میخواستند.
سفارششان را روی میز گذاشتم.
هنوز آن خانم و آقا با هم درگیر بودند و انگار قصد رفتن هم نداشتند.
برای این که از دستشان حرص نخورم پشت پیش خوان ایستادم و خودم را مشغول نشان دادم.
یک ساعتی گذشت خبری از مشتری نبود.
بالاخره یک خانم تنها سر رسید و با عجله یک چای خواست.
همان لحظه که چای را که روی میز گذاشتم آن خانم و آقا رضایت دادند وبلند شدند تا بروند. خانم از کنارم که رد می شد با غیض رو به آقا بلند گفت:
–واسه ما که خوش خدمتی نکرده بهش انعام بدیم.
بی تفاوت به سعید اشاره کردم که میزشان را جمع کند.
صدای زنگ گوشیام نگذاشت که حرص بخورم و بار حرفشان را به دوش بکشم.
رستا خواهرم بود.
از کارم برایش گفتم و از مردمی که شأن شخصیت دیگران را در کاری که انجام میدهند میدانند.
–ولشون کن خواهر من، آدمای لا شعور و نو کیسه همه جا پیدا میشن، تو هر جای این کره ی خاکی هم کار کنی از دست اینجور آدمها در امان نیستی. حالا یه مدت کار کنی دستت میاد کلا بی خیالشون میشی.
–نمیتونم رستا، خیلی رو اعصابم هستن، جوابشونم بخوام بدما فکر کنم از همین روز اول باید با همه دعوا کنم.
رستا نفسش را داخل گوشی فوت کرد.
–آره میدونم سخته، ولی وقتی آدم بزرگ باشه چاله های زندگی براش چیزی نیست راحت از روش رد میشه
مثل یه کامیون که راحت از روی جوبها و گودالهای کوچیک رد میشه
چرا؟
چون خیلی چرخهای بزرگی داره
ولی همون چاله رو چرخ یه ماشین سواری میوفته توش گیر میکنه و باید کلی آدم بیان کمکش تا درش بیارن. همانطور که حرف میزدم قدم زنان به طرف پشت پیشخوان حرکت میکردم. ماهان را دیدم که از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن من به طرفم آمد.
مقابلم ایستاد. زود تلفنم را تمام کردم و سوالی نگاهش کردم.
–میدونستید جلوی مشتری حرف زدن با تلفن ممنوعه.
نگاهی به اطراف انداختم.
–واقعا؟ نمیدونستم. پس سعی میکنم دیگه این کار رو نکنم.
رضایتمندانه نگاهم کرد.
–گفتم زودتر بگم که غلامی بهتون تذکر نده. از حرفهای تفرشی هم ناراحت نشید، کلا با همه همینجوریه، بی اعصابه.
–ممنون. بله متوجه شدم.
🍁لیلافتحیپور🍁
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت9
ساعت سه شیفتم را با آقایی که بقیه ی ساعت را جای من در کافی شاپ کار میکرد عوض کردم و از بقیه خدا حافظی کردم.
از کافی شاپ بیرون زدم.
به طرف ایستگاه مترو که به اندازه ی یک ایستگاه از آنجا فاصله داشت راه افتادم. پیاده روی را خیلی دوست داشتم. بخصوص در این هوای مهر ماهی. همانطور که در پیاده رو قدم میزدم و یکی یکی مغازه ها را از نظر میگذراندم ناگهان چشمم به همان آقای جوانی که صبح برای خوردن صبحانه به کافی شاپ آمده بود افتاد. فکر کنم آقای غلامی با اسم امیر زاده صدایش زده بود.
بیرون یک مغازهی لوازم تحریر فروشی در صحبت کردن با یک خانم سن وسال دار بود. خانم چادری که رویش را هم گرفته بود. آقای امیر زاده سر به زیر حرفهایش را گوش میکرد و گاهی سرش را برای تایید حرفهایش تکان میداد. در آخر هم دستش را روی سینه اش گذاشت و سرش را به علامت هر چی شما بگید کج کرد.
بعد از رفتن خانم شروع به جابه جا کردن کارتن بزرگی شد که جلوی مغازه روی زمین بود. از تعجب قدم هایم کندتر و کندتر شدند. او اینجا چه کار میکرد؟
دستم را داخل جیب مانتوام چرخاندم و
اسکناسی که صبح داده بود را لمس کردم. تقریبا نزدیکش شده بودم، همانجا ایستادم. خم شده بود تا کارتن را باز کند. وجود مرا حس کرد. سرش را بالا آورد،
تا چشمش به من افتاد با تردید مکثی کرد. او هم ایستاد. ماسکم را پایین کشیدم و سلام کردم.
ماسک نداشت لبخند زد.
–سلام. ببخشید اولش نشناختم. حالتون خوبه؟
–بله ممنون.
تعجب را از چشمهایم خواند.
–نمیدونستید همسایه هستیم؟
–شما اینجا کار میکنید؟
اشاره ایی به مغازه کرد و باعث شد نگاهم به طرفش کشیده شود.
–اینجا مغازمه.
مغازه پر بود از لوازم تحریرهای مختلف و قسمتی از ویترین هم چند اسباب بازی چیده شده بود.
–خیلی قشنگه. بعد نگاهی به کارتن که حالا دیگر بازش کرده بود انداختم.
–اینم اسباب بازیه؟
لبخند زد.
–برای ما بزرگا اسباب بازیه ولی واسه بچه های دوسه ساله میز کاره.
–چقدر بامزس. چقدرم کوچولوئه، آخه بچه های سه ساله مگه چی مینویسن.
–خب نقاشی و خمیر بازی و حتی غذاشون رو میتونن روش بخورن.
مرموزانه پرسید :
–میخواهید امتحانش کنید؟
خجالت زده سرم را پایین انداختم.
–کار خوبی دارید، کار برای بچه ها خیلی لذت داره.
سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.
🍁لیلافتحیپور🍁
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن💖
پارت10
–کارتون تموم شده؟
–بله، داشتم میرفتم خونه.
–خسته نباشید، واقعا کار سختی دارید، خدا صبرتون بده.
–خودمم نمیدونستم اینقدر کار سختیه، البته همه میگن اولش اینجوریه، کم کم درست میشه.
–بله، کم کم اونقدر با آدمهای عجیب و غریب روبرو میشد که خودتون یه پا آدم شناس میشید. ولی خب سرو کله زدن با همین آدمها یه صبری میخواد که انگار شما خیلی خوب میتونید از پسش بربیایید.
ماسکم را بالا کشیدم.
–نه، منم آنچنان صبور نیستم، یه جورایی اجبار دیگه.
سرش را به علامت تایید حرفم تکان داد.
–همین اجبار گاهی آدم رو میسازه. اون کلمهایی که روی تابلو نوشتم در مورد شما بود. من بودم یه مشت میزدم تو چونهی اون آقا، که عرضه نداشت... بعد پوفی کرد و سرش را تکان داد.
لبخند زدم.
–امروز شما ساکت ترین و بی دردسرترین مشتری ما بودید. اون که چیزی نبود، تا الان کلی ماجرا داشتیم.
–خدا به دادتون برسه، اعصاب میخوادا، البته من زیاد میام اونجا، صبحانه هاش رو دوست دارم.
سرم را پایین انداختم و کمی این پا و اون پا کردم.
سوالی نگاهم کرد.
بالاخره گفتم:
–نمیدونستم با ما همسایه هستید. برای همین امانتیتون رو پیشم نگه داشتم که دفعه ی دیگه که امدید کافی شاپ پستون بدم.
ولی حالا که دیدمتون با اجازتون بهتون میدم.
اسکناس را از جیبم در آوردم و دو دستی مقابلش گرفتم.
–بفرمایید.
مات و مبهوت نگاهش را بین من و اسکناس چرخاند.
–این چیه؟
–همون پولی که صبح روی میز گذاشتین. من اونجا حقوق میگیرم نیازی به این کارا نیست.
هنوز هم در همان حال تحیر مانده بود و نگاهم میکرد.
با تردید گفت:
–منم میدونم حقوق میگیرید. خودم خواستم که...
–بله، شما لطف دارید اما من نمیتونم قبول کنم. من اونجا وظایفم رو انجام میدم کار اضافه ایی انجام نمیدم که پول اضافه ایی بگیرم.
شانه ایی بالا انداخت و با دلخوری گفت:
–خب اگه نمیخواهید، اون خانم رو میبینید داره میره، (به خانم چادری که چند دقیقه پیش با هم صحبت میکردند اشاره کرد) واسه مسجد سر خیابون کمک جمع میکنه، منم هر روز تو مسجد میبینه و خوب میشناسه، ببریدش بدید به ایشون بگید امیر زاده داده.
اگرم بهش نرسیدید تو همون مسجد کنار مترو همیشه هست بعدا ببرید مسجد بهش بدید.
با چشمهای از حدقه در آمده نگاهش کردم.
–یعنی چی؟ مگه شما به من صدقه دادین که...
انگار تازه متوجه شده بود چه حرفی زده. فوری حرفم را برید.
–نه، نه، من اصلا منظورم این نبود که...
نگاهم را با ناراحتی روی صورتش کشیدم و پول را روی جعبه ایی که جلوی پایش بود گذاشتم و به راهم ادامه دادم.
🍁لیلافتحیپور🍁
🌸🌸🌸🌸🌸