eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوره ی ملک بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ تَبَارَکَ الَّذِی بِیَدِهِ الْمُلْکُ وَهُوَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ ﴿١﴾ الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاةَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلا وَهُوَ الْعَزِیزُ الْغَفُورُ ﴿٢﴾ الَّذِی خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا مَا تَرَى فِی خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَى مِنْ فُطُورٍ ﴿٣﴾ ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ کَرَّتَیْنِ یَنْقَلِبْ إِلَیْکَ الْبَصَرُ خَاسِئًا وَهُوَ حَسِیرٌ ﴿٤﴾ وَلَقَدْ زَیَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْیَا بِمَصَابِیحَ وَجَعَلْنَاهَا رُجُومًا لِلشَّیَاطِینِ وَأَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابَ السَّعِیرِ ﴿٥﴾ وَلِلَّذِینَ کَفَرُوا بِرَبِّهِمْ عَذَابُ جَهَنَّمَ وَبِئْسَ الْمَصِیرُ ﴿٦﴾ إِذَا أُلْقُوا فِیهَا سَمِعُوا لَهَا شَهِیقًا وَهِیَ تَفُورُ ﴿٧﴾ تَکَادُ تَمَیَّزُ مِنَ الْغَیْظِ کُلَّمَا أُلْقِیَ فِیهَا فَوْجٌ سَأَلَهُمْ خَزَنَتُهَا أَلَمْ یَأْتِکُمْ نَذِیرٌ ﴿٨﴾ قَالُوا بَلَى قَدْ جَاءَنَا نَذِیرٌ فَکَذَّبْنَا وَقُلْنَا مَا نَزَّلَ اللَّهُ مِنْ شَیْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلا فِی ضَلالٍ کَبِیرٍ ﴿٩﴾ وَقَالُوا لَوْ کُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا کُنَّا فِی أَصْحَابِ السَّعِیرِ ﴿١٠﴾ فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقًا لأصْحَابِ السَّعِیرِ ﴿١١﴾ إِنَّ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَیْبِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ کَبِیرٌ ﴿١٢﴾ وَأَسِرُّوا قَوْلَکُمْ أَوِ اجْهَرُوا بِهِ إِنَّهُ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ﴿١٣﴾ أَلا یَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ ﴿١٤﴾ هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الأرْضَ ذَلُولا فَامْشُوا فِی مَنَاکِبِهَا وَکُلُوا مِنْ رِزْقِهِ وَإِلَیْهِ النُّشُورُ ﴿١٥﴾ أَأَمِنْتُمْ مَنْ فِی السَّمَاءِ أَنْ یَخْسِفَ بِکُمُ الأرْضَ فَإِذَا هِیَ تَمُورُ ﴿١٦﴾ أَمْ أَمِنْتُمْ مَنْ فِی السَّمَاءِ أَنْ یُرْسِلَ عَلَیْکُمْ حَاصِبًا فَسَتَعْلَمُونَ کَیْفَ نَذِیرِ ﴿١٧﴾ وَلَقَدْ کَذَّبَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَکَیْفَ کَانَ نَکِیرِ ﴿١٨﴾ أَوَلَمْ یَرَوْا إِلَى الطَّیْرِ فَوْقَهُمْ صَافَّاتٍ وَیَقْبِضْنَ مَا یُمْسِکُهُنَّ إِلا الرَّحْمَنُ إِنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ بَصِیرٌ ﴿١٩﴾ أَمْ مَنْ هَذَا الَّذِی هُوَ جُنْدٌ لَکُمْ یَنْصُرُکُمْ مِنْ دُونِ الرَّحْمَنِ إِنِ الْکَافِرُونَ إِلا فِی غُرُورٍ ﴿٢٠﴾ أَمْ مَنْ هَذَا الَّذِی یَرْزُقُکُمْ إِنْ أَمْسَکَ رِزْقَهُ بَلْ لَجُّوا فِی عُتُوٍّ وَنُفُورٍ ﴿٢١﴾ أَفَمَنْ یَمْشِی مُکِبًّا عَلَى وَجْهِهِ أَهْدَى أَمْ مَنْ یَمْشِی سَوِیًّا عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ ﴿٢٢﴾ قُلْ هُوَ الَّذِی أَنْشَأَکُمْ وَجَعَلَ لَکُمُ السَّمْعَ وَالأبْصَارَ وَالأفْئِدَةَ قَلِیلا مَا تَشْکُرُونَ ﴿٢٣﴾ قُلْ هُوَ الَّذِی ذَرَأَکُمْ فِی الأرْضِ وَإِلَیْهِ تُحْشَرُونَ ﴿٢٤﴾ وَیَقُولُونَ مَتَى هَذَا الْوَعْدُ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ ﴿٢٥﴾ قُلْ إِنَّمَا الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّهِ وَإِنَّمَا أَنَا نَذِیرٌ مُبِینٌ ﴿٢٦﴾ فَلَمَّا رَأَوْهُ زُلْفَةً سِیئَتْ وُجُوهُ الَّذِینَ کَفَرُوا وَقِیلَ هَذَا الَّذِی کُنْتُمْ بِهِ تَدَّعُونَ ﴿٢٧﴾ قُلْ أَرَأَیْتُمْ إِنْ أَهْلَکَنِیَ اللَّهُ وَمَنْ مَعِیَ أَوْ رَحِمَنَا فَمَنْ یُجِیرُ الْکَافِرِینَ مِنْ عَذَابٍ أَلِیمٍ ﴿٢٨﴾ قُلْ هُوَ الرَّحْمَنُ آمَنَّا بِهِ وَعَلَیْهِ تَوَکَّلْنَا فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ ﴿٢٩﴾ قُلْ أَرَأَیْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُکُمْ غَوْرًا فَمَنْ یَأْتِیکُمْ بِمَاءٍ مَعِینٍ ﴿٣٠﴾
4_575431248642572795.mp3
6.69M
🎼‏فایل صوتی سوره ملک بعد از نماز اعشا التماس دعا 🤲 @masirsaadatee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به امید فرج نور چشممون ☘️بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم☘️ اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ، الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 دعاےسلامتےامام‌زمان(عــجل الله) 💫 بِسْمِ اللهِ الرَّحمٰنِ الرَّحیمِ💫 اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا 🌼برای سلامتی و فرج امام مهدی (عج)صلوات🌼 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌼 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل مقدمه📚 #قسمت_هشتم بعد توبه کردنم زمین زیاد خوردم اما پا میشدم و ا
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا (تو این فصل میخوام ادامه فصل قبل رو بگم... تو این فصل دستان خدا کاملا مشهود بود) سلام... به این فصل خوش اومدی... بذار ادامه ماجرارو بهت بگم... وقتی پلیس نتونست مدرکی ازم پیدا کنه موقتا قانع شدن منو با سند آزاد کنن تا اگه مدرکی به دست آوردن دوباره بیان دستگیر م کنن... بخاطر همین بابام از گرگان اومد اراک تا سند خونه داییم رو بذاره تا موقتا بیام بیرون... بابام کلا آدم بی خیالیه اما یه چیزی که خیلی برام عجیب بود همین قضیه بود که وقتی اومد سند گذاشت تا آزادم کنه اصلا هیچی بهم نگفت... من انتظار داشتم بزنه تو گوشم و سرویسم کنه اما از بس استرس گرفته بود کل صورتش پف کرده بود و شبشم همش میگفت رضا تو بازداشتگاه چجوری سر میکنه... اخه گرماییه و اونجا براش کولر نمیزنن... یکی از دلایلی که بابام هیچی بهم نگفت میدونی چی بود ؟ به نظرم دلیلش این بود که خودشم درک درستی از این محیط ها داشت... بابام سه سال اسیر بود و تو بغداد اسیر صدام حسین بود... بخاطر همین وقتی فهمید یه همچین اتفاقی برام افتاده انگاری یاد اسارت خودش افتاده بود... خلاصه بعد کیلومتر ها رانندگی رسیدیم خونه و من بلافاصله رفتم تو اتاقم... کلا هیشکی نمیدونست چکار کردم... فقط میدونستن یه چیزی شده که من گرفتار شدم. از اونجا بود که من شروع کردم به پوست اندازی... تو کما رفته بودم انگار... کلا هنگ بودم... یه حس خالی شدن داشتم. انگاری دیگه هیچی برام مهم نبود... ساعت ها می نشستم و یه گوشه اتاق رو نگاه میکردم. تموم خط هامو شکونده بودم و رسما با همه کس و همه چی کات کرده بودم... منی که همش با ماشین بیرون بودم و فوق العاده رفیق باز بودم اما یهو احساس بی میلی به همه چیز و همه کس پیدا کردم... ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_پنجاه_و_پنجم 🔻 #تولد_حضرت_ابراهیم 🗓️روزها و ماه ها گذشت و کودکان بسی
📘 📖 📝 🔻 🤴نمرود و👥 اطرافیان نمرود، که آن کودک را کشته اند و دیگر کسی نیست که 👑 نمرود را به بیاندازد، ☝🏻تا اینکه ابراهیم در آن غار و بطور بزرگ شد.✔️ 🔸روزی از مادرش🧕🏻 خواست تا او را به همراه خویش از غار بیرون ببرد، اما مادرش از دستور نمرود🤴 و مأمورانش همچنان می ترسید😰 و او را آگاه ساخت و بار دیگر ابراهیم در غار تنها ماند.😟 🔹هنگامی که شب فرا رسید ابراهیم به سوی آسمان🌌خیره شد،نگاهش به ✨ افتاد و گفت؛ ☝🏻این پروردگار من است ولی با شدن آن می گفت؛ نه، این نمیتواند پروردگار من باشد، را به هنگام روز دوست ندارم.😑 ↩️بار دیگر نگاهش در آسمان🌌 به 🌙 افتاد و گفت؛ ☝🏻حتما این پروردگار من است، چرا که و است، اما هنگامی که ماه رفت گفت؛ نه. این نیز پروردگارم باشد.❌😑 🔸روز بعد هنگامی که از غار بیرون رفت، ☀️ را در آسمان دید و گفت؛ ☝🏻این پروردگار من است، اما خورشید با همه زیبایی و درخشانی اش بازهم کرد.☹️ 🔹هنگامی که ابراهیم 😔 نشست، ملکوت آسمان و زمین را در برابر دیدگان ابراهیم قرار داد، و ابراهیم با خود گفت؛ ☝🏻 هیچ وقت با آمدن روز از بین نمی رود و یا و... بی‌شک خدای من کس دیگری است که همه این 🌌 و 🌜 و 🌍 را آفریده است 🔸و آن هنگام ابراهیم تنها داشت.✔️ ادامه دارد.... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت120 خجالت می‌کشیدم مثل ساره از قابها تعریف کنم و قیمت بگویم. ساره مثل یک مع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت121 خیلی با احتیاط طوری که از داخل مغازه دیده نشوم جلو رفتم. ولی فروشنده آقای امیرزاده نبود. مرد دیگری جای او ایستاده بود و با مشتریها خوش و بش می‌کرد. بعضی‌ از مشتریها با او سلفی می‌گرفتند و بعد یک جنس می‌خریدند و به اصرار آن آقا از مغازه بیرون می‌رفتند. حالا که امیرزاده نبود با خیال راحت تری جلوی مغازه ایستادم و نگاه کردم. کارهایشان برایم عجیب بود. خواستم از یکی از مشتریها بپرسم که او کیست ولی پشیمان شدم. ترسیدم امیرزاده سر برسد. برای همین زود برگشتم. به خانه که رسیدم به این فکر کردم که امیرزاده گفته بود پولم را از آقای غلامی می‌گیرد. یعنی نرفته پیش غلامی؟ ناگهان یادم افتاد که من قبلا شماره‌اش را مسدود کرده‌ام، آه از نهادم بلند شد. او اگر بخواهد هم نمی‌تواند با من تماس بگیرد. فوری گوشی را برداشتم و از بلاکی خارجش کردم. اگر غلامی نصف حقوقم را هم بدهد کار من راه می‌افتد. صفحه‌ی امیرزاده را باز کردم تا پیامی برایش بفرستم. که متوجه شود دیگر مسدود نیست. هر چه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم. شاید اصلا پیگیر کار من نبوده در آن صورت این پیام فرستادن من یک جور تحمیل کردن است. بالشتی روی زمین انداختم و رویش دراز کشیدم. آنقدر فروشندگی در مترو خسته‌ام می‌کرد که وقتی به خانه می‌رسیدم فقط می‌خواستم بخوابم. تازه چشم‌هایم گرم شده بود که با صدای زنگ گوشی‌ام چشم‌هایم را باز کردم. ساره بود. گوشی را جواب دادم. –ساره دقیقا وسط خوابم زنگ زدی میشه بعدا بزنگی. از خستگی دارم میمیرم. صدای نفسهایی از آن طرف خط به گوشم خورد که ناخوداڱاه قلبم را به ضربان انداخت. با احتیاط و آرام گفتم: –ساره، خوبی؟ صدای سلام گفتنش را که شنیدم بلند شدم و ایستادم. گوشی ساره دست او چه می‌کرد. با لکنت پرسیدم: –آقای امیرزاده شمایید؟ خیلی سرد جواب داد: –بله. –گوشی ساره دست شماست؟ با لحن دلخوری گفت: –بله، من الان جلوی در خونشون هستم. مجبور شدم بیام اینجا.، چون شما شماره‌ی غریبه جواب نمیدید. از دوستتون خواستم با گوشیش شماره شما رو بگیرن. از حرفش خجالت کشیدم مسدود کردن شماره‌اش چه کاری بود وقتی او اگر بخواهد به من زنگ بزند بالاخره راهش را هم پیدا می‌کند. وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –ببخشید مزاحم خوابتون شدم .زنگ زدم ازتون شماره کارت بگیرم. آقای غلامی می‌خواد حقوق این ماهتون رو واریز کنه، با شرمندگی پرسیدم: –چطوری راضی شد؟ –کار سختی نبود. فقط من جای شما برگه‌ی تایید واریزی رو امضا کردم. –آخه اون شماره کارتم رو داره. –مثل این که تمام اطلاعات شما رو از سیستم پاک کرده. مانده بودم چه بگویم. چطور تشکر کنم. –ممنونم، خیلی لطف کردید. رنجیدگی لحنش، قلبم را آتش زد. مختصر گفت: –کاری نکردم. خداحافظ. منتظر جواب خداحافظی من نشد و گوشی را قطع کرد. خیره به صفحه‌ی گوشی‌ام مانده بودم. حق داشت ناراحت باشد، او دنبال کار من بوده و من مسدودش کرده بودم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. شماره کارتم را برایش ارسال کردم و بعد هم پیام تشکر فرستادم. سین شد ولی جوابی نداد. پروفایلش را نگاه کردم، عکس و نوشته‌ایی که گذاشته بود نشان از احساسش بود. روی یک عکس غروب خورشید نوشته بود: "یه روزی زمین دلش برای بارون تنگ میشه ، ولی اون روز شاید دیگه بارون نیاد" با خواندش قلبم درد گرفت ولی کاری جز بغض کردن از دستم بر‌نمی‌آمد. نادیا وارد اتاق شدو با هیجان گفت: –تلما، بدبخت شدیم. فکر و خیال امیرزاده از ذهنم پرید و روبرویش نشستم پرسیدم: –چی شده؟ هیچی بابا، از وقتی این تابلو کوچیکارو داریم میزنیم، به خاطر قیمتش که مناسب شده کلی سفارش گرفتم. ولی مامان میگه کنسل کنم، میگه نمی‌رسیم. وای تلما اعتبارمون از بین میره. لبهایم را به هم فشار دادم و ضربه‌ایی به پشت گردنش زدم. –ترسیدم بابا، فکر کردم حالا چی شده. یه جوری میگی اعتبار انگار کل بازار تو دستته. –تو فضای مجازی نمیشه اعتبار داشت؟ –پس اگه اینقدر مشتری هست این تابلوها رو هم بفروش دیگه چرا دادی من بفروشم. –اونایی که تو میبری مغازه‌ی دوستت مجازی فروش نمیرن، انگار رنگ نخ‌هایی که توشون به کار رفته یه مشکلی دارن، خودشون قشنگن ولی توی عکس بد رنگ میوفتن و مشتری نمیخره. تو هر سری که دوخته میشه یه چندتا اینجوری داریم. –اوم، میگم نادی به جای این که سفارشها رو کنسل کنیم نیروی کمکی بگیریم. –از کجا؟ تازه مگه چقدر سود داره که... –خب یه کوچولو قیمت رو میبریم بالا، نیرو گرفتن که کاری نداره، الان تو همین مجتمع خودمون، نزدیک بیست خانواده زندگی میکنن. نصفشونم بخوان کار کنن کلی آدم میشه. نادیا تعجب زده پرسید: برگردنگاه‌کن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت122 –چطوری؟ یعنی بریم دونه دونه درخونشون رو بزنیم... –نه بابا، چه کاریه، اطلاعیه میزنیم روی همبن تابلوی پایین. شماره مامان رو هم میزاریم، هر کس خواست مامان بهشون آموزش میده، به شرطی که تا پنج الی شش تا تابلو رو برامون رایگان بدوزن. در حقیقت شهریه آموزش ازشون نمیگیریم. بعد از این مرحله اگه خواستن میتونن برامون کار کنن. –عه، چه فکر خوبی، کاش واسه این خانم بهار و دخترشم همین کار رو میکردیم. مامان رایگان بهشون همه چی رو آموزش داد. سرم را روی بالشت گذاشتم. –یه کم برو اونورتر. خودش را کنار کشید. خمیازه ایی کشیدم. –من خودم اون موقع به مامان همین پیشنهاد رو دادم، قبول نکرد گفت همسایه دیوار به دیوارمون هستن درست نیست. بعدشم گفت اونا دزد بهشون زده نیاز دارن. میخوان پول طلاهایی که دستشون امانت بوده رو جور کنن. نادیا پقی زد زیر خنده. –با این چندره‌غاز؟ –چه میدونم. شاید به ضرب المثل قطره قطره جمع گردد اعتقاد دارن. –اینام چه بد شانسن، این همه واحد اینجا بود چطوری واحد اونارو فقط خالی کردن. فردای آن روز حقوقم واریز شد ولی کمتر از دفعه‌ی پیش بود، اندازه ایی بود که پیش مادر شرمنده نشوم. در ایستگاه مترو به ساره رسیدم ازماجرای امیرزاده پرسیدم که چطور دیروز گوشی‌اش را گرفته و به من زنگ زده، ولی او حرفی نزد و رویش را برگرداند.، او هم مثل امیرزاده دلخور بود و از جواب دادن طفره ‌رفت. روی صندلی منتظر قطار نشسته بودیم، با آمدن قطار ساره بلند شد. دو قدم جلو رفت و دوباره برگشت. –پاشو بریم دیگه. سرم را به طرفین تکان دادم. –تو برو من نمیام. دوباره کنارم نشست. –واسه چی؟ دلخور نگاهش کردم. –خوب میدونی واسه چی؟ پوفی کرد و وسایلش را روی زمین گذاشت. –عوض این که من از تو دلخور باشم تو دلخوری؟ دست پیش میگیری؟ من هم کوله‌ام را روی زمین گذاشتم. –من کی تو رو نامحرم دونستم؟ اگه می‌دونستم که الان اینجا کنارت نبودم. تو که همه زندگی من رو می‌دونی. حالا من ازت یه سوال اونم در مورد چیزی که به من ربط داره پرسیدم حرف نمیزنی؟ –اینطورام نیست. منم چندین بار ازت پرسیدم هیچی نگفتی. سوالی نگاهش کردم. نگاهی به قطار انداخت. –همین دلیل ناز و ادا درآوردن واسه نامزدت، بیچاره رو دق دادی. سرم را پایین انداختم. قطار رفت. –دیدی، پس همچین رو راست هم نبودی. حالا من هیچی حداقل به خودش بگو بدبخت تکلیفش رو بدونه، داستانت شده مثل همون ضرب المثل با دست پس میزنی با پا پیش میکشی... –حالا تو چرا نگرانشی؟ چیزی بهت گفته؟ طلبکار نگاهم کرد. –آره گفته، ولی به تو نمیگم، تا تو نگی چه مرگته، از من چیزی نمیشنوی؟ چشم‌هایم گشاد شد. –واقعا؟ چی گفته‌؟ در مورد من چیزی گفته؟ پشت چشمی نازک کرد. بلند شدم و روبرویش رو پا نشستم. دستهایم را روی زانوهایش قرار دادم. –جون من بگو چی گفته؟ ماسکش را پایین داد. –آخه تو که اینقدر هلاکشی چرا اذیتش می‌کنی، مریضی؟ من بی‌تفاوت به حرفهایش دوباره التماس کردم. –جون بچه‌هات بگو چی گفت. از من دلخور بود؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. کارش عصبی‌ام کرد. –خب بگو چی گفت دیگه. بلند شد و مرا هم بلند کرد. و به دیوار چسباند. دو سه نفری که در حال آمدن به ایستگاه بودند در جا میخکوب شدند و ما را نگاه کردند. ساره اخمهایش را درهم کرد و خشمگین گفت: –تا تو نگی چته از من حرفی نمیشنوی. بغض به گلویم چنگ زد و با صدای خفه‌ایی گفتم: –اون زن داره. –چی؟ دوباره تکرار کردم. –اون زن و زندگی داره. ساره شل شد، خیره به چشم‌هایم مانده بود. دستهایش را عقب کشید. رفتم روی صندلی نشستم و سرم را با دستهایم گرفتم و بی‌صدا اشک ریختم. ساره آرام کنارم نشست و بهت زده گفت: –غیر ممکنه، مگه میشه؟ امکان نداره. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸