eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
روضه خانگی - حضرت علی اکبر(ع) - 1614.mp3
14.59M
🎙فقطعوه بسیوفهم ارباً ارباً.... 🔻روضه (علیه السلام) ⏱ | 18:50 👤استاد حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
روضه خانگی - حضرت علی اکبر(ع) - 1613.mp3
12.06M
🎙هر جا سخن از دری هست، سری هست... 🔻روضه (علیه السلام) ⏱ | 11:29 👤حاج سید ناصر حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
21.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 💠 ماجرای خانواده‌ای که در بیابانی بی آب و علف گیر می‌افتند‼️😭 🎤حجت الاسلام حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل شش📚 نام این فصل: روی خودت حساب نکن... #قسمت_چهل_و_سوم ( تو این فص
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل شش📚 نام این فصل: روی خودت حساب نکن... وقتی میخواستم قفس رو باز کنم و براشون غذا بریزم در حد مرگ استرس میگرفتن و میترسیدن... ولی من فقط میخواستم غذا بریزم براشون. اما میترسیدن.... خیلی میترسیدن. خودشونو به قفس میزدن محکم.... یاد خدا افتادم. خدا هم میخواد هدایتمون کنه ما جیغ میزنیم... هی میگیم : نههههه میگیم نمیشههههه....چجورییییی !!! نههههه !!! خدااااا کجایییییی ! چرا اینجوری میکنییییی ؟؟؟ خداااااا از این مسیر نمیشهههههههه خدا میگه : بابا صبر کن... این اتفاق کلی نعمت و موهبت پشتشه ! صبر کن... قضاوت نکن...چرا اعتماد نداری خب... هه... یه مثال دیگه بزنم؟ میگن شرط اصلی اینکه بتونی یه اسب خوب تربیت کنی اینه که باید اسب بهت اعتماد کنه... وگرنه هرگز نمیتونی تربیتش کنی و حتی بهش غذا بدی... چون تا تو رو میبینه بهت حمله میکنه و گازت میگیره ! چی بگم والله... بچه ها ؟ میدونی مشکل مرغ عشقم چی بود؟ مشکل مرغ عشقام این بود که با عقل خودشون داشتن منو قضاوت میکردن... بخاطر همین تا دستمو میکردم تو قفس که آب و غذاشونو درست کنم فکر میکردن میخوام اذیتشون کنم بخاطر همین خودشونو محکم به قفس میزدن... هه... چقدر جالب... ما هم با عقل خودمون خدا رو قضاوت میکنیم و... ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_نودو_دوم 🔻 #علت_مسافرت_یعقوب_به #سوی_دایی_خو
📘 📖 📝 🔻 1⃣ : در تاریخ آمده است که و هر دو ↘️ 👈🏻 👶🏻👶🏻 و هر دو 👈🏻 .⚰️⚰️ 🔸 عمرشان در دنیا به یک اندازه بود و مدت عمر آن دو را هنگام مرگ ذکر کرده‌اند.✔️ 2⃣ : 👤کاهلی میگوید؛ از امام صادق علیه السلام شنیدم که فرمود: ✨چون ، پسر دیگر حضرت یعقوب یعنی 🧑 نیز از دستش رفت، عرض کرد؛ 🤲🏻 خدایا❗️ به من 👀 را که گرفتی و 🧑 را هم بردی، 😢به من .🤲🏻 ♥️ خداوند به او 💫 کرد؛ ✨ من دو ( ) را میرانده باشم، سرانجام زنده‌شان میکنم تا تو آنها را کنی، ☝🏻 آیا به یاد داری آن 🐑 که سر بریدی و 🥩 کردی و و فلانی و فلانی که در همسایگی تو بودند، چیزی به آنها ندادی⁉️ 🍃امام صادق علیه السلام فرمود:↘️ ✨حضرت یعقوب پس از این وحی، تا یک فرسخی منزلش ،📢 🗣️ هرکس نخورده است به منزل🏠 یعقوب آید.✔️ ↩️ و در نیز جار میزدند که 🗣️ هر کس نخورده است به بیاید.✔️ ادامه دارد... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت300 سرش را به طرفم چرخاند. نگاه پر از غمش را در جزء جزء صورتم سُراند. با ان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت301 جلوتر آمد انگشت سبابه‌اش را خم کرد و چند بار نوازش وار روی گونه‌ام کشید. –من نمی رم، این جام. یه وقتایی دلت هر روز واسه دیدن یکی لحظه شماری می کنه، خدا کاری می کنه که یا نتونی ببینیش یا کلا از دیدنش محروم بشی. یه وقتایی هم چشم دیدن یه نفر رو نداری باز همون خدا کاری می‌کنه که همه ش جلوی چشمت باشه، یا خودش یا کاراش. نجوا کردم: –خدا یه کاری می کنه، یا بنده‌ی خدا؟ با اطمینان گفت: –شک نکن! خدا، بنده چی کاره س؟ مثل مادری که یه وقتایی یه چیزایی رو از بچه ش قایم می‌کنه و می گه اگر بچه‌ی خوبی باشی بهت می دم. تو بچگیات مادرت از این کارا نکرده؟ دوباره بغض کردم. –چطوری باید بچه‌ی خوبی باشیم؟ دستش را به صورتش کشید. –نباید فراموشش کنیم. کیف روی دوشم را کمی جابه‌جا کردم. –ولی من که همیشه به یادش هستم. –همین الان نبودی، گفتی جدایی ما کار بنده‌ی خداست. تا خدا نخواد بنده هیچ کاری نمی تونه بکنه، حتی یک لحظه نذار این فکر ازت جدا بشه. مادر از پشت آیفن پرسید: –تلما چرا نمیای؟ دستپاچه گفتم: –الان میام مامان. علی چشم‌هایش را باز و بسته کرد و این بار لبخند تلخی چاشنی‌اش کرد. بغضم را به زور قورت دادم. –به امید دیدار. او هم همین جمله را تکرار کرد و آخرش با تاکید گفت: –ان شاءالله. با یک دستش در را برایم باز کرد و به پنجره‌ی اتاقم اشاره کرد. –یادته هر دفعه میومدم خونه تون از اون پنجره می پریدی تو حیاط و غافلگیرم می‌کردی؟ من هم نگاهم را به حیاط دادم. –آره، آخه دلم می‌خواست قبل از همه ببینمت. جلوی مامان اینا روم نمی شد باهات دست بدم. وارد حیاط شدم و به طرفش برگشتم. دلم نمی‌آمد در را ببندم ولی صدای مادر از سالن که این بار با عصبانیت صدایم می کرد باعث شد نگاهم را کوتاه کنم و چشم‌های پر از غمش را پشت در بگذارم. شاید با این کار او هم زودتر می‌رفت و کمتر اذیت می شد. همان جا پشت در ایستادم تا صدای رفتنش را بشنوم. احساس کردم گوش هایم خودشان را به کف کوچه چسبانده‌اند یا انگار علی پا روی قلب من می‌گذارد و می‌رود. آن قدر که صدای قدم هایش را واضح حس می‌کردم. حتی صدای باز کردن در ماشین، بستنش، روشن کردنش و رفتنش را بلند و آشکار می‌شنیدم. صدای شن های ریز کف آسفالت کوچه، که مثل قلب من زیر چرخ های ماشین کمرشان می‌شکست، صدای نفسهای پشت سرهمش، صدای تکان خوردن شانه‌هایش و در آخر صدای موسیقی که به ناگهان از ضبط ماشینش بلند شد و در گوشم طنین انداخت را شنیدم؛ بی قرارم نگارم🎶🎶 تیره شد روزگارم🎶🎶 ابری‌ام همچو باران🎶🎶🎶 کجایی تو ای جان، که طاقت ندارم.... بعد از این که از کوچه پیچید و از کوچه‌مان رفت دیگر چیزی نشنیدم. دنیا برایم پر از صدای سکوت شد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت302 روبرویم در بسته‌ی حیاط بود ولی من علی را می‌دیدمش که از کوچه وارد خیابان شد و همین طور به راهش ادامه می داد. غمی که در قلبم حس می‌کردم آن قدر برایم سنگین بود که باعث تار شدن دیدم شد. اما نه، انگار سایه‌ای جلویم بود که چیزی را تکان می‌داد. تصویر نادیا را تشخیص دادم که لب هایش تکان می‌خورد و چیزی را جلوی صورتم به این طرف و آن طرف می برد. دلم می‌خواست واضح‌تر ببینمش، خواستم پلک بزنم اما نتوانستم. دست نادیا به طرفم آمد و همان لحظه تکان محکمی خوردم. آن قدر محکم که احساس کردم چاه عمیق و سیاهی زیر پایم باز شد و من در آن سقوط کردم و همه چیز تاریک شد. احساس خفگی تمام وجودم را گرفت، برای نجات جانم چشم‌هایم ناخداگاه باز شدند. مادر لیوان آبی را جلوی دهان گرفته بود و به زور آب در حلقم می‌ریخت. داخل اتاق بودم و همه‌ی خانواده‌ام اطرافم جمع شده بودند و نگران نگاهم می‌کردند. ناگهان نادیا جیغ زد. –به هوش اومد، به هوش اومد. گریه‌ی مادر نگاهم را به سمتش کشید. –الهی بمیرم، ببین چه بلایی سر بچه م آوردن. خود به خود از هوش می ره. بعد رو کرد به مادر بزرگ و پرسید: –حاج خانم نکنه جادو جنبلش کردن. مادر بزرگ مثل همیشه مادر را آرام کرد. –جادو جنبلشم کرده باشن راه باطل کردنش هست، این قدر بی‌تابی نداره که مادر. پدر پایین پایم ایستاده بود. همین که نگاهش کردم از اتاق بیرون رفت. چند سرفه‌ی محکم و جان دار باعث شد حالم جا بیاید و بهتر نفس بکشم. نادیا لیوان قندآب را جلوی دهانم گرفت و مجبورم کرد چند جرعه‌ای بخورم. –خوبی آجی؟ بلند شدم و نشستم و با همان احساس سنگینی که در زبانم داشتم گفتم: –آره، افتادم تو چاه؟ همه به یکدیگر نگاه کردند و مادر نگاه نگرانش را به مادربزرگ داد. مادربزرگ چیزی زیر لب خواند و فوت کرد. –چیزی نیست مادر، یه کم اعصابش خرد شده. مادر لیوان آبی که دستش بود را به محمد امین داد. –من از اولشم با این ازدواج مخالف بودم. اصلا حس خوبی به این خونواده نداشتم. اخم کردم. –مامان علی مقصر نیست، اتفاقیه که افتاده، شما نباید برای زندگی ما تصمیم بگیرید. –کدوم زندگی؟ هنوز وارد زندگیش نشدی اوضاعت اینه وای به حال بعد. خودت رو تو آینه دیدی؟ در عرض همین چند روز شدی مثل میت، بعد شروع به گریه کرد و ادامه داد: لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت303 –اون زن قبلیش حتما شماره هممون رو داره. هیچی هم براش مهم نیست، هر کاری ممکنه بکنه، اون وقت تو نگران زندگی هستی که اصلا پا نگرفته؟ پدرت همین چند دقیقه پیش با علی آقا صحبت کرده، می گه خود علی آقا هم به همین نتیجه رسیده و گفته هر طور شما تصمیم بگیرید، این وسط فقط تو عقلت رو دادی دست دلت و خانواده ت برات مهم نیستن. به صورت تک تک افراد خانواده م نگاه کردم. انگار همه حرف های مادر را تایید می‌کردند و کسی اعتراضی نداشت. می‌دانستم که حتما پدر، علی را تحت فشار گذاشته‌ و مجبورش کرده‌ که این حرف ها را بزند. نگاهم را روی صورت مادربزرگ نگه داشتم. دلم می‌خواست حداقل او حرفی بزند ولی او ساکت بود. حتما دیگر می‌ترسید که مثل دفعه‌ی پیش پادرمیانی کند. شاید هم خودش را مقصر می‌دانست. گفتم: –مامان بزرگ شما یه چیزی بگید. وقتی نگاه التماس آمیزم را دید، دستم را گرفت و شروع به نوازش کرد. –چی بگم دخترم، پدر و مادرت اختیار دارتن. با ناراحتی نگاهم را به دست هایم دادم و با بغض گفتم: –به نظر من همه‌ی شماها رو جادو کردن نه من رو. محمد امین بلند شد و از اتاق بیرون رفت. بعد از او، مادر و نادیا هم رفتند. به گریه افتادم. –می بینی مامان بزرگ همه پشتم رو خالی کردن. مادربزرگ آهی کشید و گفت: –مادر نذار بین خونواده ت فاصله بیفته، پدر و مادرت رو از خودت راضی نگه دار. نذار دلشون بشکنه وگرنه به خواسته ت هم برسی بازم خوشبخت نمیشی‌ها! آه پدر و مادر شوخی نیست، ساره رو ببین. گریه‌ام شدت گرفت. –چطوری مامان بزرگ؟ دلم داره می‌ترکه، شنیدن حرف همه برام تلخه به خصوص مامان، انگار یه غمی تو دلمه که می خواد خفه م کنه. مادر بزرگ لیوان آبی که دستش بود را به دستم داد. –راحت ترین و بهترین راهش اینه بیشتر به خدا وصل بشی. بعد قربان صدقه‌ام رفت و ادامه داد: –زیاد استغفار کن مادر و بیشتر با خدا معاشرت کن. هیچ جا نمی خواد بری جز در خونه‌ی خدا. خونه یکی شدن می‌دونی چیه؟ با خدا خونه یکی شو. نگاهم را به لیوان آبی که در دستم بود دادم. فکرم پر از علی بود و تصویر آخر صورتش که هر بار با یادآوری‌اش غمگین تر می شدم، رهایم نمی‌کرد. دلم می‌خواست با کسی حرف بزنم، دلم در حال ترکیدن بود. نادیا با لیوان شربتی وارد اتاق شد. –مامان گفت این رو بخوری. از نادیا پرسیدم: –رستا کجاست؟ نادیا نگران گفت: –واسه چی می خوای؟ آقا رضا بردش خونه شون. نگاهی به مریم و مهدی که گوشه‌ی اتاق کز کرده بودند انداختم. مادر بزرگ گفت: –نگرانش نباش مادر شوهرش پیششه. بچه هاشم موندن این جا پیش ما. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت304 با صدای گوشی‌ام نگاهم سرگردان به این طرف و آن طرف چرخید. نادیا از جایش بلند شد و از گوشه‌ی اتاق کیفم را برداشت و گوشی‌ام را بیرون کشید. –نوشته آزمایشگاه. گوشی را گرفتم. نادیا کنارم نشست و سرش را به بازویم چسباند. زمزمه کردم. –چند بار تا حالا زنگ زدن. الوو... مدیر آزمایشگاه آقای عباسی بود. از این که بی‌خبر چند روز غیبت کرده بودم خیلی عصبانی بود و مدام تکرار می‌کرد که در این شرایط سخت کرونا چرا خبر نداده رفتی؟ کلی کار روی سرمان ریخته و... اصلا حوصله‌‌اش را نداشتم که دلیل نرفتنم را برایش توضیح دهم. فقط گفتم: –آقای عباسی من از فردا میام سرکارم. جبران می‌کنم. با غیض گفت: –نمی‌خواد بیایید خانم، برید همون جا که بودید. ما نیروی سر خوش نمی‌خوایم. بعد هم تلفن را قطع کرد. نگاهم روی گوشی ماند. نادیا گفت: –ولش کن بابا، مثل آقا بالا سرا حرف می زنه، اصلا به اون چه مربوطه می گه برو همون جا که بودی. فکر کرده شوهرته؟ رفتی این همه مخ گذاشتی، درس خوندی، شاگرد اول کلاس شیمی شدی که بیای بری آب دهن مردم رو آزمایش کنی؟ اصلا کارت به رشته ت نمی‌خوره. با تعجب پرسیدم: –مگه صداش رو شنیدی؟! –من گوشام تیزه. مادر وارد اتاق شد و وسایل دوخت و دوز را از کمد برداشت و گوشه‌ی اتاق نشست. با ناراحتی رو به نادیا گفتم: – تو یه روز دوتا کارم رو از دست دادم. حالا آزمایشگاه هیچی، جنسا رو چطوری بفروشیم؟ نادیا پوفی کرد. –می گم آبجی کاش بورسیت رو واگذار نمی‌کردی و می رفتی دنبال درس و مشقت. بعدشم یه کار درست و حسابی بهت می دادن، واسه خودت راحت درآمد خوبی داشتی. مادر با حرص گفت: – علی آقا نذاشت بره دیگه، گفت بیا ور دل خودم شکنجه ت کنم. وگرنه الان خارج داشت درس می‌خوند ما هم پُزش رو می‌دادیم. نوچی کردم. –من خودمم طاقت دوری نداشتم. از غربت خوشم نمیاد. دلم نمی‌خواست از ایران برم. در ضمن من اطاعت از شوهر رو از خودتون یاد گرفتم، الانم اصلا پشیمون نیستم. اون قدیم بود که درس خوندن تو خارج پز داشت چون هیچ کس از هیچ جا خبر نداشت ولی الان دیگه باید این چیزا رو قایم کنی نه این که پز بدی. چند سال دیگه اونا میان تو کشور ما درس میخونن و پزش رو به فک و فامیلاشون میدن. نادیا خندید. –آخه مامان همین الانشم از هیچ جا خبر نداره. مادر با اخم گفت: –اطاعت از شوهر مال وقتیه که بری سر خونه و زندگیت. تو فعلا باید از پدرت اطاعت کنی. نفسم را عمیق بیرون دادم و بحث را عوض کردم. –واسه فروش جنسا هم دوباره می رم مترو و فروشندگی می کنم. مادر و نادیا با هم تکرار کردند. –مترو؟! لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸