eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت315 پیامم در عرض چند ثانیه خوانده شد. ولی بدون جواب فقط خوانده شد. تصویر
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت316 نادیا در حالی که دهانش را به گوشم چسبانده بود پچ پچ کرد. –من باهات موافقم ولی مامان کلی تهدیدم کرد که اگر به تو بگم پوستم رو میکنه. یعنی به هیچ کس نگفتم. اگه میخوای من رو لو بدی از الان بگو. نوچی کردم. –نه بابا چیکار دارم. حالا زود بگو قضیه چیه؟ هلما زنگ زد چی گفت؟ –چی گفتنش رو درست نفهمیدم چون مامان گوشی رو برداشت، اون چیزی که مامان بهم گفت این بود که ازش خواسته این وصلت سر نگیره وگرنه توام مثل ساره میشی. پوز خند زدم. –واسه خودش گفته بابا، مگه اون کیه آخه. به جز تو و مامان دیگه کی موضوع رو می‌دونه؟ –بابا. –یعنی رستا نمی‌دونه؟ –اولش نمی‌دونست ولی بعد که اون عکس رو واسه رستا فرستاد، عکس بی‌حجابی تو رو تو اون خونه رو میگم، مامان واسش همه چیز رو تعریف کرد. بعدش رستا هم حرف مامان رو قبول کرد. گفت از آدمی که آبرو سرش نمیشه باید دوری کرد. در جا بلند شدم نشستم. –یعنی اونم رفته طرف مامان؟ نادیا هم بلند شد چهار زانو نشست و سرش را پایین انداخت. –تلما، منم با اونا موافقم. با اخم نگاهش کردم. –پس آبجی آبجی گفتنات الکیه؟ توام رفتی تو تیم اونا؟ تو که همین الان گفتی اگر جای من بودی... لحنش رنگ التماس گرفت. –آبجی تو رو خدا علی آقا رو ول کن. نزار همه چی به هم بریزه. تو خودتم رفتی دیدی اونا چه بلاهایی میتونن سر آدمها بیارن. من الان رو نگفتم همون اوایل نامزدیت منظورم بود. بغض کردم. –چه بلاهایی؟ اون هیچ کاری نمی‌تونه بکنه، یادته خود مامان همیشه می‌گفت تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته؟ پس چی شد؟ همش شعار بود؟ زمان عمل کردن به اون حرفها الانه. حالا که پای بچش وسطه خدا یادش رفت؟ اعتراض آمیز نگاهم کرد. –یعنی علی آقا از خانوادت هم برات مهم‌تره؟ از خواهرات؟ از مادرت که این همه برات زحمت کشیده؟ یعنی از ماها بیشتر دوسش داری؟ از جایم بلند شدم و از ساره که خواب بود فاصله گرفتم. پرده‌ی ساده‌ی پارچه‌ایی مادربزرگ را آرام کنار زدم و پنجره‌ی پذیرایی را باز کردم و همانجا ایستادم و به سیاهی شب زل زدم. نادیا هم به دنبالم آمد و کنارم ایستاد. دستم را دور گردنش انداختم. –الان دیگه مسئله‌ی دوست داشتن من نیست. نگاه کن، چراغ همه‌ی خونه‌ها خاموشه به جز یکی دوتا. همه جا تاریکه، اون یکی دوتا چراغم کم‌کم خاموش میشه و سیاهی همه جا رو می‌گیره. من نمی‌خوام اینطور بشه، نمی‌خوام منم مثل شما کوتاه بیام. شماها از هلما می‌ترسید چون فکر می‌کنید اون آدمه، ولی من و علی نمی‌ترسیم چون می‌دونیم اون آدم نیست فقط شبیه آدمهاست. یعنی علی بهم گفت که نترسم من به حرفهاش ایمان دارم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت317 چند روزی بود که پای ساره آسیب دیده بود و به مسجد رفتنش کار خیلی سختی شده بود. ولی مادربزرگ کوتاه نمی‌آمد، روز اولی که مچ پایش را دکتر آتل بست گفت که تا دو روز نباید پایش را تکان بدهد، ولی مادر بزرگ آژانس خبر کرد تا این دو قدم راه را ساره با ماشین برود و از مسجدش نیوفتد. کنار ساره نشستم. –میخوای اگه امروز پات درد می‌کنه زودتر بریم خونه؟ ساره دستی به پایش کشید و نگاهی به مادربزرگ انداخت. مادربزرگ از ساره پرسید: –مگه درد داری؟ ساره چیزی نگفت. –میگم مادربزرگ نکنه درد داره روش نمیشه بگه. مادربزرگ ابروهایش را بالا داد. –نه، قرص مسکن خورده، چیزی نشده که یه کم مو برداشته، این فقط نمی‌خواد بمونه اینجا. دیروز می‌گفت یه تنبلی و کرختی میاد سراغم که میخوام زودتر برم خونه. دستم را دور کمر ساره انداختم. –همین که مثل روزهای اول مقاومت نمیکنه و راحت میاد مسجد خیلی خوبه. کارم شده بود از صبح تا نزدیک غروب در مترو فروشندگی کردن و نزدیک غروب خسته و مانده خودم را به خانه رساندن و به مسجد رفتن. گاهی آنقدر در مسجد می‌نشستم که همه می‌رفتن و خادم مسجد با خواهش مرا از آنجا بیرون می‌انداخت. البته بیشتر وقتها ساره و مادر بزرگ همراهم بودند. سه روزی میشد که علی به مسجد نیامده بود و من مثل اسفند روی آتش بودم. قبل از این که نماز شروع شود چشم از در بر نمی‌داشتم و امیدوارانه منتظرش می‌ماندم. ولی بعد از نماز حدس میزدم که دیگر نیاید برای همین وقتم را با قرآن خواندن و نماز قضا و دعا خواندن می‌گذراندم. گاهی به سجده میرفتم آنقدر با خدا حرف میزدم و دعا میکردم که همانجا خوابم می‌برد و با تکانهای مادربزرگ بیدار میشدم. هر شب برای علی پیام می‌فرستادم و از دلتنگی و نگرانی‌ام می‌گفتم. تمام دلخوشی‌ام به این بود که پیامهایم را می‌خواند همین باعث آرامشم میشد. روی سکوی مترو ایستادم و همه جا را از نظر گذراندم. لعیا خانم اجناسش را روی صندلی گذاشت. –خدارو شکر امروز خوب فروش کردیما. به ساعتم نگاه کردم. –آره، من میخوام برم بالا مسجد، توام میای؟ –چرا تو چند وقته گیر دادی حتما نمازت رو تو مسجد بخونی؟ همین پایینم نماز خونه داره. نگاهش کردم و لبخند پهنی زدم. او هم لبخند زد. –چیه؟ چرا اینطوری نگاه می‌کنی؟ نکنه از فرمایشات نامزدته. نگاهم را به کوله‌ام دادم و از روی صندلی کشیدمش. –اگر دلیلش رو بگم قول میدی باور کنی؟ او هم اجناسش را که داخل ساک دستی بود، برداشت. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت318 –تو نگفته من باور کردم. چشمات دارن داد میزنن، من هنوز اسم نامزدت رو نیاوردم کلا از این رو به اون رو شدی. سرم را پایین انداختم و هم قدمش شدم. –چقدر خوشحالم که یکی اینقدر خوب من رو میفهمه، همیشه به خاطر دوست داشتنش سرزنش شدم که چرا خودت رو انداختی تو بدبختی، نگاهم کرد. –این رو شنیدی؟ آزادتر است هر آن که در بندتر است. گاهی تو بدبختی افتادن خودش یعنی خوشبختی. –اهوم. ساکش را در دستش جا‌به جا کرد. –حالا اون چرا گفته حتما بری مسجد نماز بخونی؟ خیلی معتقده؟ –نه، اتفاقا خیلی معمولیه. اون میگه اعتقاد به خدا رو همه دارن، مهم اعتماد به خداست که شاید مسجد رفتن کمکمون کنه که اونو داشته باشیم. سرش را پایین انداخت و پیش خودش گفت –اعتماد به خدا. آهی کشیدم. –الان چند روزه ندیدمش، حتما می‌دونی الان چه حالی هستم. گاهی شبا تو مسجد سجده میرم و به بهانه‌ی راز و نیاز اونقدر گریه می‌کنم که بی‌حال میشم. از خدا می‌خوام هر جا هست سالم باشه. سرش را تکان داد. مگه میشه ندونم، همین که امید داری می‌بینیش خودش نعمت بزرگیه، دل‌تنگی من که تمومی نداره. چون امیدی به دیدنش ندارم شوهرم برای همیشه رفته. با تاسف نگاهش کردم. –واقعا چطور تحمل می‌کنی؟ خیلی باید سخت باشه. پایش را روی پله برقی گذاشت و به طرفم برگشت. –اولش خیلی سخت بود. ولی یه روز به خودم گفتم، مگه تو عاشقش نیستی؟ مگه دلتنگش نیستی؟ مگه نمیگی که شوهرم خیلی مهربون بود پس چرا عاشق اونی نیستی این عشق رو بهت داده، این مهربونی، این دلتنگی رو بهت داده. خدا خودش این دلتنگی رو میندازه تو دل ما، میخواد بگه ببین یکیو گذاشتم سر راهت که هی بهت محبت کنه و توام هی دلتنگش بشی. منم همینجوری دلتنگ تو میشم ای بنده‌ی سر به هوای من، اصلا حواست به من و دلتنگیم هست؟ لعیا با چشمهای نمدارش نگاهم کرد. –حالا من یه چیزی بگم تو باورت میشه؟ کوله پشتی‌ام را روی دوشم انداختم. –چی؟ –این که دلم واسه خدا می‌سوزه، بیچاره خیلی تلاش می‌کنه به ما بفهمونه موضوع چیه. ولی ماها خنگ تشریف داریم. اصلا دلتنگیش رو درک نمی‌کنیم. خیلی خودخواهیم. نمی‌دونم شاید یه عشق یک طرفه. گنگ نگاهش کردم. –یعنی الان من دلتنگ علی هستم، در اصل دلتنگ خدا هستم؟ چون خدا علی رو آفریده؟ حرفم را ادامه داد: –و این که نامزدت جزیی از خداست و خدا دلش بیشتر برات تنگ میشه. ولی تو شاید اصلا حواست بهش نیست. ممکنه بعد از مرگمون تازه بفهمیم که خدا چقدر زیاد دوستمون داشته، مثل عشقهای افسانه‌ایی که بعد از سالها طرف میفهمه معشوقش هم دوسش داشته. داخل حیاط مسجد شدیم. گفتم: –حالا منم دلم واسه خدا سوخت. چقدر خودخواه و طلبکارم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت319 آن شب وقتی قدم به داخل مسجد گذاشتم نیت کردم دلتنگی‌ام را خرج خدا کنم. ولی چیزی در وجودم می گفت تو نمی‌توانی این کار را کنی. از تظاهر دست بردار. مگر دوست داشتن شوهر اشکالی دارد؟ سعی کردم بی‌تفاوت به این فکرها باشم و پسشان بزنم. ساره لنگان لنگان با دو چوب دستی که زیر بغلش بود نزدیک سجاده‌اش شد و اشاره کرد که کمکش کنم. نادیا به ساره اشاره کرد. –این همین جوری تعادل نداشت الان که دیگه نور علی نور شد. مادربزرگ گفت: –شاید بدتر از اینا هم بشه، باید صدقه ی زیادی رد کنم. نادیا چشم‌هایش گرد شد. –از اینم بدتر؟! آخه واسه چی؟! مادربزرگ چادر نمازش را سرش کرد. –واسه این که مسجد نیاد. خود من رو نمی‌بینی؟ هر شب یه کاری برام پیش میاد که می مونم بیام مسجد یا نه. همین دیشب عمه ت اینا مگه مهمون من نبودن. مجبور شدم بهش زنگ بزنم بگم یه کم دیرتر بیان که من از مسجد اومده باشم. مجبور شدم ساره رو هم بذارم پیش تلما که با هم برگردن. من روبروی در ورودی نشسته بودم و گوشم به اون ها و نگاهم به در بود. مثل همیشه پرده‌ی در ورودی بالا بود و هر کسی از جلوی در رد می شد می‌دیدم. همیشه جایی برای نماز می‌ایستادم که نزدیک‌ترین مکان به در باشد. همین که مکبر شروع به اذان گفتن کرد. از جایم بلند شدم تا چادر نمازم را سرم کنم. چادری که خودش قبلا برایم خریده بود و من خیلی دوستش داشتم. چادری با گل های درشت صورتی و زمینه‌ی طوسی. همان موقع با شنیدن صدای تک سرفه‌ای نگاهم به طرف در دوید. خودش بود. علی من بود که از جلوی در همراه مرد جوانی رد شد. به طرف در دویدم. خوشبختانه آن روز مادر و بچه‌ها نیامده بودند. در حال درآوردن کفش هایش بود و این کار را با تامل انجام می‌داد. مردی که همراهش بود زودتر به داخل رفت. ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. تیشرت مشکی رنگ و شلوار کتان هم‌رنگی که پوشیده بود دلشوره به دلم انداخت. به طرفش رفتم. –علی‌آقا! سرش را بلند کرد و نگاه مهربانش را به چشم‌هایم داد و لبخند زنان نجوا کرد: –جانم خانم خانوما. چقدر دلم برای این علی‌آقا گفتنت تنگ شده بود. ریش هایش بلند شده بودند. غمی که زیر لبخندش پنهان کرده بود را حس می‌کردم. پرسیدم: –چرا مشکی پوشیدی؟ اشاره‌ای به داخل ساختمان کرد. –خواهر رفیقم فوت کرده، به خاطر اونه. نفس راحتی کشیدم. دلخورتر از این حرف ها بودم که تسلیت بگویم. دلم خیلی پر بود و باید خالی‌اش می‌کردم. با بغض نگاهش کردم. –تو که من رو کُشتی، نگفتی یکی این جا چشمش به در خشک شده؟ درِ این مسجد از نگاه های من به ستوه اومد از بس که بهش التماس کردم تا تو رو تو قابش ببینم. جایی که نشسته بودی و قرآن می‌خوندی سبز شد از بس با اشک چشمام آبشون دادم. نگفتی، به یکی اون جا تو مسجد امید دادم که میام می‌بینمت؟ حالا اگه نرم چه حالی می شه؟ حالا دلتنگی هیچی، نگفتی از نگرانی خواب و خوراک رو ازش می گیرم؟ نگاهش رنگ غم گرفت و آسمان چشم‌هایش ابری شد. آقایی یاالله گویان از کنارمان رد شد. علی سرش را پایین انداخت. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت320 –برات همه چیز رو توضیح می دم. این جوری حرف می زنی نمی گی قلبم ایست می کنه؟ سکوت کردم. نگاهی به داخل انداخت و ادامه داد: –نماز شروع شد. بعد از نماز برات همه چی رو می گم. به طرف داخل ساختمان پا کج کردم. –پس من بعدش میام تو حیاط. سرش را تکان داد و نگاهش را بر روی چادرم سُر داد. –چقدر رو سرت قشنگ تره! انگار منتظر همین یک جمله بودم که همه‌ی نگرانی‌ها و بیتابی هایم به یک باره محو شوند. لبخند زدم و برگشتم. سلام نماز را خوانده و نخوانده، سرم را روی مهر گذاشتم و مثل همیشه برای همه دعا کردم. بعد رو به مادربزرگ کردم. –مامان بزرگ من می رم تو حیاط بعدش میام قرآنم رو می‌خونم. مادربزرگ که در حال گفتن تسبیحات بود به خیال این که من برای تجدید وضو می‌خواهم بروم فقط سرش را تکان داد. وارد حیاط شدم. خانمی جلوی در سرویس بهداشتی منتظر ایستاده بود. کنار پله‌ها ایستادم و با گوشی ام مشغول شدم. در دلم خدا خدا می‌کردم که آن خانم زودتر برود. بعد از چند دقیقه دختر بچه‌ای از سرویس بیرون آمد و با هم به طرف در راه افتادند. دختر کوچولو نزدیک من که رسید، پرسید: –خاله، مریم رو نیاوردی؟ با تعجب نگاهش کردم. –چی؟! مادرش با لبخند گفت: –دختر خواهرتون رو می گه، آخه شبای پیش با هم بازی می‌کردن، واسه همین اسمش رو می‌دونه و سراغش رو می گیره. من اصلا این مادر و دختر رانمی‌شناختم چطور آن ها این قدر خوب خانواده ی مرا می‌شناختند؟! با خودم گفتم:" یعنی من این قدر به اطرافم بی توجه بودم؟!" لبخند تصنعی زدم. –آهان، نه امروز نیومده. خانم لبخندی زد. –با اجازه تون! و از پله ها بالا رفت. با رفتنشان نفس راحتی کشیدم. طولی نکشید که علی جلوی در ظاهر شد. پله‌ها طویل بودند و تا کنار دیوار ادامه داشتند. از جلوی در کنار رفت و روی پله نزدیک دیوار نشست و به من هم اشاره کرد که کنارش بنشینم. همین که نشستم گفت: –اصلا فکر نمی‌کردم امروزم بتونم بیام این جا، ولی انگار خدا نخواست حال دلم بدتر از این بشه. ماسکش را پایین آورد و نفسش را محکم بیرون داد و با گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد و لبخند زد. –همه‌ی حرفایی که در مورد دلتنگی و نگرانی خودت بهم گفتی در مورد منم صدق می‌کرد. من هم ماسکم را پایین دادم و نگاهم را روی صورتش چرخاندم. –پس چرا این چند روز چشم به راهم گذاشتی؟ –قبل از این که جوابت رو بدم می‌خوام یه چیزی بهت بگم. سرش را پایین انداخت و دست هایش را در هم گره زد. –راستش خودمم دلم نمیاد بگم، ولی یه وقتایی آدم مجبوره بعضی کارا رو انجام بده. نگران نگاهش کردم. –چیزی شده؟! اتفاقی افتاده؟! نگاهم کرد. –هیچی، هیچی، نگران نشو، در مورد دوستته، ساره خانم. با مِن و مِن ادامه داد... لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙آیت الله العظمی جوادی آملی «گفتگوهای امام حسین سلام الله علیه با اصحاب» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• ڪپی‌با‌ذڪرصلوات‌براے‌ظهور‌قائم ╔═•══❖•ೋ° @masirsaadatee ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
🌹✿❀ قرار شبانه ❀✿🌹 " تا شهـ🕊ـدا با شهـ🕊یـد " ختم 👇 ☆أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَادَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوء☆ 🌸هر شب به نیابت از یکی از شهدای آسمانی ¤ امشب به نیابت ⤵️ 🌷🕊 🍃جهت : ♡سلامتی و تعجیـل‌در فرج‌ آقا‌ صاحب الزمان عجل الله ♡شِفای بیماران ♡شفای بیماران کرونایی ♡حاجت روایی اعضای کانال 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ┄┅┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄┄ تعداد آزاد
🍃💐🍃💐 💐🍃💐 🍃💐 💐 ♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡ ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند. 🍃محب امیرالمومنین(علیه السلام) 🍃زیارت کربلا و نجف، 🍃سربازی امام زمان(عجل الله) ♦️نهایت شــ🌷ــهادت♦️ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یکی ازشهداداریم.💐 هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام 🌷 اجرتون با شهدا🕊 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ا💐 ا🍃💐 ا💐🍃💐 ا🍃💐🍃💐
12.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊گوش ها و چشم هایتان را متبرک کنید... مثل این کلیپ رو خیلی کم میتونید گیر بیارید.. ♥بیست عشق در یک قاب ‎‎‌‌‎‎‌ ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐