eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ژاپنی‌ها جــلــوی ســـفــارت اســــرائیــل روی زمیـــــن دراز ڪشیــدنــد و خـــواســتـــار تــوقــف جــنـــایـــت عـلـیــــه غـــــزه شــــدنــــد. ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
خانواده آسمانی ۱۶.mp3
12.37M
۱۶ غصه‌ها، سرگردانی‌ها، گم شدن در هیاهوی دنیا، نداشتن نشاط در زندگی، احساس پوچی و... به دلیل عدم وجود دو عامل بسیار مهم در زندگی است؛ ۱. شناخت خودِ حقیقی ۲. شناخت خانواده حقیقی چرا این دو عامل تا به این حد می‌تواند در مسیر رشد فردی و اجتماعی انسان موثر باشد؟ 🎤 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_6481636068.mp3
15.17M
۲۸ ※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله. | ※ صاحبان مقام محمود، کسانی هستند که «برکت عمر» دارند. یعنی عمرشان فقط صرف زندگی خودشان نمی‌شود، بلکه در حیات و سعادت انسانهای دیگر بقدر وسعت نفس‌شان مؤثرند. ※ این «برکت عمر» چگونه ایجاد می‌شود؟  ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وپنجاه_وهفتم 🔻 #همسر_وفادار_داوود 🔹مکیال نفس عمیقی کشید و اشک گرمی😢
📘 📖 📝 🔻 🔹روزی طالوت، از خواب😴 و او را نزد خود فراخواند و به او گفت؛ 🤴🏻 ای داوود، من امروز در 😔 به سر میبرم و دردی جانکاه مرا عذاب میدهد ↩️امروز خبری درباره، شنیدم که بار دیگر به و خود پرداخته و لشکری 👥👥انبوه به خیال حمله⚔ به سرزمین ما فراهم کرده‌اند✔️ ☝️🏻و من فقط به تو اعتماد دارم و تنها تو هستی که شایسته این کار میباشی✅ 🗡سلاحت را بردار و هر کدام از سربازانت را میخواهی انتخاب کنم✔️ و بدان و آگاه باش☝️🏻 که یا با باز میگردی و خون دشمنان از شمشیرت می‌چکد✔️ 👈🏻و یا اینکه میشوی و بر دوش مردان خود باز میگردی.✔️ 🤴🏻طالوت پنداشت که کار داوود ساخته شده است، 😏 ☝️🏻ولی داوود با آنکه از سوء‌نیت طالوت آگاه بود☑️ 📜 فرمان او را پذیرفت و برای مقابله🛡 با کنعانیان جان برکف حرکت کرد و ترس نداشت❌ که بر مرگ پیروز گردد و یا مرگ او را برباید. 🔸داوود با 💪🏻حرکت کرد و خدا را نصیب او ساخت✌🏻 و فاتح و پیروز نزد طالوت بازگشت.😃 🔹این پیروزی داوود بر کینه😒 طالوت افزود و چیزی جز غم و اندوه نصیب او نشد،❌ ☝️🏻به همین خاطر بود که طالوت 🗡افتاد و نقشه خطرناکی برای او طرح کرد، 🔸ولی 🧕🏻از فکر پدر خویش آگاه گشت و فهمید که پدرش چه نقشه‌ای درباره شوهرش در سر دارد،😰 لذا با 💔به پیش داوود شتافت و مضطرب و آهسته، زیر گوش داوود گفت؛ 🧕🏻:خود را نجات بده! از این سرزمین ! ☝️🏻اگر فرار نکنی جز حسرت چیزی بدست نمی آوری و با مرگ خویش و من را دو چندان میسازی!😔 🍃داوود، راهی غیر از نداشت❌ و با توکل 🤲🏻به یاری خداوند از تاریکی شب استفاده کرد و از شر حسد و کینه طالوت گریخت و در🏜 بیابانی سکونت یافت و با غم‌های خود دست به گریبان شد. 👥 و وی که در بین بنی‌اسرائیل بودند محل وی را یافتند و دسته دسته و مخفیانه در گروههای ده و بیست نفری برای نزد او شتافتند.✅ ادامه دارد...... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت۱۰۰ در را که باز کردم با چهره ی پیرمردی نورانی که تا به حال ندیده بودمش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 یوزارسیف💗 قسمت۱۰۱ مغزم یه جورایی هنگ کرده بود,یکدفعه,اون مرد از جاپاشد وامیرعلی را که به طرفش میامد دراغوش گرفت,روی زمین نشست وعباس هم روی زانوهاش نشاند وگفت:باورم نمیشه ,این دوتا دسته گل، پسرای یوسف من هستند. وسرش را بالا گرفت وبا نگاه مهربانش خیره به من شد وادامه داد:بله عروس گلم ,من علی سبحانی,پدر یوسف هستم,سالها فکر میکردم که یوسف من ،تو یک حمله ی,تروریستی واون اتش سوزی اتوبوس مسافران مهاجر ,شهید شده ویک معجزه من را به یوسف رساند.. از جام بلند شدم,حالا میفهمیدم که چرا اون حس آشنا را با دیدن این مرد غریبه داشتم,یوسف ته چهره ای از پدرش داشت ,درسته که گردش روزگار غدار وحوادث غمبارش این مرد را شکسته کرده بود اما نگاه اشنای پدر یوسف گرمی نگاه یوسف را داشت... با قدم هایی لرزان ,ارام ارام جلو امدم وکنار پدر یوسف زانو زدم,پدر یوسف با دستان چروکیده اما گرمش, دستان لرزان وسرد مرا در مشت گرفت,خم شدم تا به دستش بوسه زنم,سرم را بالا گرفت واز پیشانی ام بوسه ای گرفت ودستش را پشت کمر من قرار داد و با هم یک دایره ی محبت تشکیل دادیم,اشک از چهارگوشه ای چشمانم روان بود,زبانم انگار قدرت تکلمش را از دست داده بود,با خود فکر میکردم,کاش یوسف اینجا بوددراین احساس شریک میشد... درهمین حین ,مادرم که برای تهیه چای وپذیرایی به آشپزخانه رفته بود,بیرون امد وبا دیدن ما دراین حال ,شگفت زده شد وبالحنی سرشار از تعجب گفت:زری,این اقا کیست که کنارش نشستی؟؟اصلا چرا روی زمین نشستین؟؟ بغضم را فرو دادم وگفتم:مامان,ایشون....ایشون پدر یوسف هستند.... از صدای لرزش استکانهای داخل سینی ,متوجه شدم که مادرم هم مثل من شوکه شده... عباس که حالا فهمیده بود ,روی زانوی چه کسی هست,خودش را بیشتر در اغوش پدر بزرگش جا میکرد,انگار غم غربت چندین ساله اش دوباره بیدارشده بود وبا دیدن هموطنی زجر کشیده داشت بروز میکرد رو به امیرعلی که حالا با ریشه های لباس پدریوسف سرگرم بود ,کرد وبا اشاره به این مهمان نورسیده به اویاد میداد که بگو:بابا بزرگ.....بابا بزرگ.... مادرم چای راتعارف کرد وبه تأسی از ما بر زمین نشست وگفت:خدا را صدهزار مرتبه شکر,کاش یوسف بود ومیدید و روبه من کرد وگفت:زری جان برو به ایشون زنگ بزن این خبر خوش را بده,مطمین باش یوسف اگر بفهمه باباش بعداز سالها بی خبری,تشریف اوردند,سرازپا نشناخته,خودش را میروسونه.... با شادی کودکانه ای بااجازه ای گفتم از جا بلند شدم ,گوشی را از کیف دستی ام دراوردم ومشغول گرفتن شماره شدم که..... 🍁نویسنده؛ ط حسینی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت۱۰۲ هر چه شماره میگرفتم,بیشتر تنم میلرزید...شماره موردنظر درشبکه موجود نمی باشد....این یعنی یوسف جایی درگیر است. اخه صبح هم که زنگ زدم وباهاش,صحبت کردم یه جورایی مشکوک حرف میزد,انگار عملیاتی مهم در پیش داشتند,البته این عادت یوسف بود که قبل از عملیات چیزی نمیگفت تا هم من دلهره نداشته باشم وهم مثلا شنود نشود,الانم با این وضع واوضاع داشتم مطمین میشدم که یوسف عملیات داشته,نگرانی درصورتم موج میزد ومامان با نگاه بر رنگ رخسارم همه چیز,را فهمید وبرای اینکه من را از حال وهوای خودم بدر اورد گفت:حتما خط ها شلوغ هستن,یک ساعت دیگه دوساعت دیگه زنگ میزنی وباهاش حرف میزنی...حالا بیا بشین ببین پدرشوهرت چطور شما را پیدا کرده... با شنیدن این حرف متوجه پدر یوسف وحال غریبی که داشت شدم... پدر یوسف رو به من کرد وگفت:بیا بشین عروس،بگو ببینم مگه یوسفم کجاست؟چرا اینقدر برافروخته شدی؟ نشستم کنارش وگفتم:یوسف,یوسف الان سوریه است اما نگران نباشید هرسال چند بار میره ومیاد,الانم دو روز بیشتر نیست که رفته,قراره تا اخر هفته برگرده حالا اگه بشنوه شما اومدین حتما زودتر برمیگرده,اخه یوسف یه مرد بسیار بامعرفت هست....,حالا راستی شما چی شد که بعداز,سالها به زنده بودن یوسف پی بردین؟ پدر یوسف لبخندی زد وگفت:ان شاالله به زودی برگرده ,خیلی,بی قرارم برای دیدنش,بوی پیراهن یوسف مرا به اینجا کشانده,پیدا کردن یوسف از معجزه شهداست,حقیقتش بعداز شهادت مادر یوسف وبعدش هم که متوجه شدم اتوبوسی که یوسف را باهاش راهی کردم طرف ایران،در اتش تکفیریها سوخته,از عالم وادم ناامید شدم,اخوند علی سبحانی,شد یک درویش بیابان گرد ,هر روز یک جا وشب هم یه جا بودم,ماه پیش گذارم افتاد به بامیان,یه شهر نزدیکی شهر خودمان ,گفتند که شهید مدافع حرم اوردند,سعادت نصیب من شد که نماز میت شهید را بخوانم,بعداز خواندن نماز ودفن شهید داخل بلند گو از من به اسم خودم تشکر شد وعنوان کردند که خانواده ام همه شهید شدند.... مراسم هنوز برپا بود که به من خبردادند,همسرشهید با من کار داره,خدمتشون رسیدم وایشون از نام ونشان من سوال کرد ,بعد از یوسف گفت وهمسرش وادرسی که از انها داشت به من داد واین شد که من بعداز سالها تنهایی متوجه شدم هنوز در روی این کره ی زمین خانواده ای دارم... دیگه از حرفهای پدر یوسف چیزی نمیشندیدم...درعالم خودم راحله را میدیدم....خدای من چطوری میتونه تاب دوری شوهرش را بیاره....من که حتی توان فکر کردن به اون را ندارم,بااینکه بارها وبارها یوسف هشدارش را داده بود اما من.... 🍁نویسنده: ط حسینی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف 💗 قسمت 103 بابا هم از سرکار آمد و وقتی پدر یوسف را دید و داستانش را شنید ،خدا را شکر کرد که بالاخره این پدر و پسر بعداز سالها جدایی مثل حضرت یوسف و پدر بزرگوارش به هم می‌رسند .گرچه دوست داشتم پدر یوسف را ببرم بالا خونه خودم وپذیزایی کنم اما با اصرار پدر وما رم خونه بابا موندیم،ازصبح تا شب از شب تا سحر مدام یوسف را میگرفتم اما باز هم در دسترس نبود... آخه سابقه نداشت یوسف حتی زمانی که درگیر عملیات بود اینهمه مدت مرا از خودش بی خبر بذاره دلم به تلاطمی عجیب بود و انگار خبر از وقایعی هول انگیز میداد. صبح زود بود وبا صدای صحبت کردن پدرم واقای سبحانی از عالم دلشوره بیرون آمدم رو انداز بچه ها را صاف کردم واماده بیرون رفتن از اتاق میشدم که با صدای زنگ در خانه بر جای خود میخکوب شدم... یعنی کی میتونه باشه؟این وقت صبح سابقه  نداشت که.. برگشتم وچادرم را سر کردم وهمزمان صدای باز شدن در هال اومد وپشت سرش... 🍁نویسنده : ط حسینی 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت 104 هنوز  پام را از در بیرون نگذاشته بودم که صدای سمیه را درحالیکه انگاراصلا متوجه اطرافش نبود بغض داشت,روبه مادرم میگفت بلند شد: وای خاله....دلم نیومد که زنگ خونه زری را بزنم,اخه خبر دادند یوزارسیفش داره میاد....اما اینبار بی سر......وغش رفت از گریه وصدای علیرضا بود که بلند شد,سمیه جان کنترل کن الان صدا میره بالا.... دیگه حال خودم را نمیفهمیدم این چی داشت میگفت؟!! یوسف...یوسف....وای پدرش.... همه چی را داره میشنوه.... با پاهای لرزان وارد هال شدم,سمیه تا چشمش بهم افتاد زد تو سرش...دنیا دور سرم داشت میچرخید....همه جا تاریک تاریک شد,اخه یوزارسیف من رفته بود ,تنها پریده بود ,دیگه چیزی نفهمیدم..... اره یوزارسیف بی صدا پرواز کرد حتی صبر نکرد تا بعداز سالها پدرش را ببینه یا بهتر بگم  پدرش یوسف گمگشته اش را ببینه... پدر یوسف ، تصمیم گرفت ,یوسف را به افغانستان ببره وتوشهر خودش دفن کند ومن ,انصاف نمیدیدم که بااین تصمیم مخالفت کنم ,اخه یوسف کل عمرش را در غربت بود الان چه خوب که در دیار خودش آرام گیرد.... بچه ها راسپردم به سمیه وبعداز مراسم تشییع درایران وزیارت یوسفم در مشهد راهی افغانستان شدیم... حالا روی اسمان سوار هواپیما یک تابوت بین من ویک پدر درد کشیده...بوی گل میداد...یوسف به قول خودش وفا کرد وداشت من را میبرد سفر ماه عسل ,اینبار به دیار خودش ,به سرزمین ظلم کشیده ی افغانستان ,به خودم جرات دادم ارام روی تابوت را زدم کنا بند کفن یوزارسیفم را بازکردم وخواستم مثل حضرت زینب س بوسه بر رگ بریده بزنم،تن بی سر را که دیدم,گلوی بریده که پیش چشمم امد...رگهای خونین که تونگاهم نشست,نتونستم....نتونستم....از حال رفتم وگفتم قربان صبر عظیمت یا زینب س.... داشتم قالب تهی میکردم,انگار روحم داشت از تنم جدا میشد،یک باره احساس کردم سرم روی سینه ی یک بانوی مکرمه ومعظمه است,آروم شدم,آرام,آرام.......بوی گل وگلاب بوی سیب ناب درفضا,پیچید.. ناگاه صحنه ها جلوی چشمم جان گرفت...من.....کربلا....بالای سر حضرت عباس س.....آری این تعبیر خواب چندین سال پیش من بود وابوالفضل من,فدای حریم حضرت زینب س شد... واین قصه هر روز وهر روز تکرار میشود تا قایم آل محمد(ص) از راه برسد و اگر از این شیر زنان بپرسید(درفرجام عشقتان چه دیدید؟؟) بی شک خواهند گفت: (ما رأیت إلا جمیلا......) به امید ظهور حضرتش وپایان یافتن تمام  ظلمها ونابودی تمام ظالمین...التماس دعا 🍁نویسنده: ط حسینی🍁 💠پایان💠 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا