دعـای فـرج🌿
إِلٰـهِـى عَـظُـمَ الْـبَـلاءُ، وَبَـرِحَ الْـخَـفاءُ، وَانْـكَـشَـفَ الْـغِـطـاءُ، وَانْـقَـطَـعَ الـرَّجـاءُ، وَضـاقَتِ الْـأَرْضُ، وَمُـنِـعَتِ الـسَّـماءُ، وَأَنْـتَ الْمُـسْـتَعانُ، وَ إِلَـيْكَ الْمُـشْتَـكىٰ، وَعَـلَيْكَ الْـمُعَـوَّلُ فِـى الشِّـدَّةِ وَالـرَّخـاءِالـلّٰهُـمَّ صَـلِّ عَـلىٰ مُـحَمَّـدٍ وَآلِ مُـحَمَّدٍ أُولِـى الْأَمْـرِ الَّـذِيـنَ فَـرَضْـتَ عَـلَيْنا طـاعَتَـهُمْ، وَعَـرَّفْتَنـا بِـذَلِكَ مَنْـزِلَـتَهُمْ، فَفَـرِّجْ عَـنّا بِحَـقِّهِـمْ فَـرَجاً عـاجِلاً قَرِيـباً كَـلَـمْحِ الْبَصَـرِ أَوْ هُـوَ أَقْـرَبُ يَٕا مُـحَمَّدُ يَا عَـلِىُّ، يَا عَـلِىُّ يَـا مُحَـمَّدُ اكْفِيـانِى فَإِنَّـكُما كافِـيانِ، وَانْـصُرانِى فَـإِنَّكُما ناصِـرانِ يَا مَـوْلـانا يَا صـاحِبَ الـزَّمانِ، الْـغَـوْثَ الْـغَـوْثَ الْـغَـوْثَ، أَدْرِكْنِـى أَدْرِكْنِـى أَدْرِكْنِـى، السَّـاعَةَ السَّـاعَةَ السّـاعَةَ، الْـعَجَـلَ الْـعَجَـلَ الْـعَجَـلَ، يَـا أَرْحَمَ الـرَّاحِـمِينَ بِـحَقِّ مُحَـمَّدٍ وَآلِـهِ الـطَّـاهِـرِينَ💚🌱
#امام_زمان #حضرت_زهرا
ما عهد کردهایم به هر بزم روضهای
اول برای روز ظهورت دعا کنیم ...💔
▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
▫️مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها🤲
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⛅️داستان ظهور☀️ 🏳قسمت پانزدهم (آنانی که بار دیگر زنده شدهاند) همه منتظرند تا فرمان حرکت صادر شود،
⛅️داستان ظهور☀️
🏳قسمت شانزدهم (شعار لشکر امام زمان)
امام زمان برنامه لشکر خود را معیّن نموده است، اوّلین هدف این لشکر، رهایی شهر مدینه از دست طاغوت است.
درست است که سیصد هزار نفر از سپاه سفیانی در بیابان «بَیْدا» به زمین فرو رفتند؛ امّا هنوز گروهی از طرفداران سفیانی در مدینه باقی ماندهاند و این شهر را در تصرّف خود دارند.
گوش کن!
آیا این صدا را میشنوی؟
هیچکس همراه خود آب و غذا برندارد.
این دستور امام است که به لشکر ابلاغ میشود.
این تنها لشکر دنیاست که به «واحد تدارکات» نیاز ندارد!
آخر مگر میشود لشکری با بیش از ده هزار سرباز در این گرمای عربستان هیچ آب و غذایی همراه نداشته باشد.
امام برای رفع تشنگی لشکر خود چه برنامهای دارد؟
چه میشد اگر هر کسی مقداری آب و غذا با خود برمیداشت؟
دوست خوب من!
آیا موافقی همراه این لشکر برویم؟
تو خود میدانی که ما هم باید این دستور را عمل کنیم و آب و غذا با خود برنداریم.
ظاهرا موافقی که به سفر خود ادامه بدهیم باشد؛ امّا به من قول بده اگر تشنهات شد، از من آب نخواهی!
لشکر بزرگ حق، آماده حرکت است...
هر لشکر و سپاهی برای خود، یک شعاری را انتخاب میکند به نظر شما شعار این لشکر چیست؟
گوش کن!
همه لشکر یک صدا فریاد میزنند :
یا لَثاراتِ الحُسَیْنِ؛
ای خونخواهان حسین(ع)!
امام میداند که صدها سال است شیعه برای امام حسین(ع) اشک ریخته است. آری، این نام حسین(ع) است که دلها را منقلب میکند.
من در این میان به فکر فرو میروم که این لشکر چگونه شعار خود را خونخواهی امام حسین(ع) قرار میدهد! در حالی که بیش از هزار سال است که یزید و سپاهیان او مردهاند؟
این یک قانون الهی است که اگر خون مظلومی در شرق دنیا ریخته شود و کسی در غرب زمین به این کار راضی باشد، او هم شریک جرم محسوب میشود.
اگر چه یزید و یزیدیان مردهاند؛ امّا امروز گروههای بسیاری هستند که به کار یزید افتخار میکنند !
سفیانی و سپاهیان او، ادامه دهنده راه یزید هستند، اگر یزید، امام حسین(ع) را شهید کرد، امروز سفیانی که در شهر کوفه است، هر کس را که نامش حسین است، شهید میکند.
📚داستان ظهور/خدامیان آرانی(برگرفته از روایات)
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
مقام عرشی حضرتزهرا_19.mp3
10.89M
#حرف_آخر
✨محصول اولیهی دلنگرانیهای حضرت زهرا سلاماللهعلیها، و بشارتهای آخرالزمانی حضرت جبرئیل علیهالسلام، در زمانهی ما، به ثمر رسیده است ...
تدبیرِ عرشیِ تاریخ، به شدّت دنیا را برای حکومت عدلِ جهانیِ آخرین فرزند فاطمه سلاماللهعلیها، آماده کرده است!
✦ این حادثه درحال وقوع است؛
نقش ما در نزدیکتر کردن آن، چه میتواند باشد؟
🎙استاد شجاعی
#مقام_عرشی_حضرت_زهرا "سلام الله علیها" ۱۹
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_ونود_ودوم 🔻 #مبعوث_شدن_حنظله 🔹در آن وقت خداوند پیامبری بنام ( #حنظل
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_ونود_وسوم
🔻 #حضرت_ایوب_علیه_السلام
🔹ایوب پیامبر، مردی از اهل #روم بود، مادرش🧕🏻 از فرزندان لوط بن هاران و پدرش🧔🏻 ( آموص فرزند رازخ) و نوه اسحاق بود.
☝️🏻این پیامبر 3642 سال پس از هبوط حضرت آدم، توسط مادری بنام « #یاحیر» به دنیا آمد.
🏘محل زندگی او روستایی در نواحی دمشق به نام « #ثبنه» بود.
🔸 ایوب دارای احشام و چهارپایان🐎 زیادی بود، #نَسَب_ایوب به این صورت میباشد،👇🏻
✨ ایوب بن آموص بن رازخ بن روم بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم علیهالسلام ✨
🔹ایوب دارای مال💰 و فرزندان بسیاری بود. ✔️
🔸 خداوند بر او #فرشهای_زرین بیشماری نازل فرمود
↩️و هرگاه باد یکی از آنها را به سویی میبُرد. ایوب آنرا به جای اولش باز میگردانید ✔️و همواره #شُکر_نعمتهای خداوند را به جای میآورد.🤲🏻
☝️🏻تا جایی که #جبرئیل میپرسید، آیا سیر نگشتهای؟⁉️
🍃 #ایوب_میگفت؛ ☝️🏻آیا کسی از روزی خاص خداوند سیر میشود؟
🔹در تمام مدتی که مردم 👥را به پرستش خداوند یگانه دعوت میکرد، تنها #سه_تن_به_او_ایمانآوردند.
👤 الیفن #از_اهالی_یمن و
👥 بلع و صافن #از_مردم_روم.
🔹نام حضرت ایوب به یکی از پیغمبران نمونه الهی در #شکیبائی😌 و #استقامت💪🏻 و #شکرگزاری🤲🏻 در چهار سوره از سوره های قرآن کریم ذکر شده است.
1⃣آیه 163 سوره #نساء
2⃣آیه 85 سوره #انعام
3⃣آیه 83 سوره #انبیاء
4⃣آیه 42 به بعد سوره #ص.
🔹آنچه از نظر قرآن📖 روایت میشود
🌸خدای تعالی اموال و فرزندان زیادی به او عنایت فرمود و برای آزمایش، آنها را از او گرفت و خود او را به #بیماری_سخت مبتلا کرد تا مقام صبر و سپاس او را بیازماید.
⬅️بعد از انقضاء دوران بلا و #صبر_عجیب_ایوب، خداوند تمام اموال و فرزندان او را به او عطا کرد✅
👈🏻 و داستان او را به عنوان #نمونه_شکیبایی و #قهرمان_تقوی🤲🏻 برای تذکر دیگران نقل فرمود.
ادامه دارد……
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬
🔺ماجرای رائفی پور و چین!
👤 #استاد_رائفی_پور 🎤
#یازینب
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت55 آن شب کلی با صحبت های نرگس حالم خوب شد. اصلا دوست داشتم این حا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت56
خندیدم و گفتم:
- خرید باشد برای شب...
من بعد از زیارت می خواهم بروم موزه ی حضرت...
آخر حاج بابا از تک تک وسایل موزه برای من می گفت، تجدید خاطره هم بد نیست.
نرگس باشیطنت گفت:
- خاطره، تا خاطره داریم.
خاطره ی حاج بابای شما روی قلب ما جادارد. اصلا کل سفر را با خاطرات تو پیش می بریم چه طوره؟
- عالیییییییی
صدای ملوک آمد که با خوش رویی گفت:
رها جان اگر تو هم بخواهی می توانی با کاروان بروی مشکلی نیست.
نرگس مانند رادیویی که پارازیت می داد گفت:
- کاش از خدا شاهزاده ای با اسب سفید خواسته بودی...
اگر می دانستم این قدر زود دعایت مستجاب می شود می گفتم برای من دعا کنی یکی از آن هزارنفری که برایشان ناز کردم و رفتند راه رفته را برگردند...
به حرفهای نرگس می خندیدم و با ذوق رو کردم به ملوک و گفتم:
- تنها بروم؟
شما و ماهان نمی آیید؟
- نه عزیزم ماهان کلاس دارد، من نمی توانم بیایم.
نرگس پرید وسط صحبتمان و گفت:
- نگران نباش من هستم...
من کل خاورمیانه را تنهایی می روم وبرمی گردم.
آرام جوری که متوجه شوم کنار گوشم زمزمه کرد
- نرگسم نه چغندر!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت57
امروز قرار بود به مسجد بروم تا در کارهای جهادی به بچه ها کمک کنم.
عصر نزدیک ساعت سه بود که آماده شدم ، ملوک کلید ماشین را به طرفم گرفت تا برای رفت و آمد راحت باشم. موقع خداحافظی پاکت پولی را هم داد تا در کارهای خیر شریک باشد.
مسجد خلوت بود. به ورودی خانم ها رسیدم. قسمت خانم ها کسی نبود ولی صدای خنده ی نرگس را از قسمت آقایون شنیدم آمدم پرده را کنار بزنم که یک جفت کفش واکس زده وتمیز مردانه را در جاکفشی دیدم و صدای مردی به گوشم رسید که با ملایمت و خواهش از نرگس می خواست آرام باشد و به قسمت خانم ها برود.
برای من عجیب بود. آخر در قانون نرگس محرم و نامحرم جایگاه محکمی داشت.
با اینکه کنجکاو بودم که پشت پرده را ببینم ولی به خودم اجازه ندادم به حریمشان ورود کنم.
خودم را با کتاب ها سرگرم کردم تا نرگس آمد.
- سلام رهاجان اینجایی؟
- سلام بله تازه رسیدم.
بچه ها نمی آیند؟
نرگس که به طرف من می آمد گفت:
الان دیگر کم کم پیدایشان می شود.
امروز قرار هست بسته های معیشتی ده خانواده را تکمیل کنیم تا بعد از نماز برادرها به دستشان برسانند.
چند باری خواستم در مورد مرد پشت پرده سئوال کنم ولی بازهم به خودم گفتم:
- اگر دوست داشت که بدانم حتما می گفت، شاید من هنوز به این حد صمیمیت با نرگس نرسیدم که مسائل خصوصی زندگی اش را بدانم.
بچه ها که آمدند. کار ما تا نزدیک اذان طول کشید بعد از پایان کار نرگس پرسید:
- همسفر مشهد هستی یا نه؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت58
یاد مشهد لبخندی روی لبم انداخت و با ذوق گفتم:
- آره حتما میام.
نرگس با شیطنت گفت:
- تو که اسم ننوشتی!
حالا اگر جا باشد شاید کاروان پرشده!
- جدی میگی؟
یعنی برای یک نفر هم جای خالی نیست؟
نرگس با خنده گفت:
- حالا گریه نکن می رویم از حاج آقا می پرسیم، اگر قرار شده باشد تو را در چمدانم بگذارم می گذارم ولی بدون تو به مشهد نمیروم.
باهم بیرون آمدیم یکی از بچه ها نرگس را صدا کرد. نرگس با دست اتاق آن طرف حیاط مسجد را نشانم داد و گفت:
- اتاق حاج آقاست تو برو بپرس من الان می آیم.
به طرف اتاق رفتم.
از پنجره شیشه ای در، پسر جوانی را دیدم که پشت میز نشسته بود و در حال نوشتن هرچه نگاه کردم روحانی که نرگس می گفت راندیدم معطل ایستاده بودم که نرگس آمد.
- چرا نرفتی داخل!؟
- حاج آقا نیستند یه آقا داخل بودند من نرفتم.
- این موقع که باید مسجد باشد بیا ببینم.
نرگس در زد وهمراه هم به داخل اتاق رفتیم.
نرگس رو به پسر جوان کرد و گفت:
سلام حاج آقا خسته نباشید برای ثبت نام مشهد آمدیم.
پسر جوان که سرش پایین بود و احساس می کرد نرگس تنهاست گفت:
- سلام بر شما تو چند بار اسم می نویسی دختر!؟
نرگس با خنده گفت:
- دوستم می خواهد اسم بنویسد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت59
پسر جوان سرش را کمی بالا آورد، به محض دیدن من دوباره سرش را پایین انداخت.
سلام کردم آرام جوابم را داد و گفت:
- بفرمایید بنشینید تا من لیست مسافرها رابیاورم.
ما روی صندلی نشستیم. که پسر جوان از پشت میز بلند شد و برای برداشتن چیزی به طرف کمد می رفت برای لحظه ای چشمم به کفش هایش افتاد.
همان کفش هایی بودند که در جاکفشی مسجد دیدم واکس زده و تمیز ...
نگاهم به حاج آقا افتاد
بسیار خوش پوش و خوش چهره بود
اگر نرگس نگفته بود فکر نمی کردم این پسر جوان روحانی باشد!
ولی هنوز برایم سئوال بود. او که برای سلام کردن به من حتی درست نگاهم نکرد چه طور با نرگس راحت بود؟
دفتری را از کمد برداشت وپشت میزش نشست.
نرگس سریع پرسید:
- کاروان پرشده یا نه ؟
- نه هنوز برای زائر شدن جا هست.
شما چند نفر هستید و به چه نامی ثبت کنم؟
من که تحت تاًثیر صدای فرد روبه رویم قرار گرفته بودم آرام گفتم:
یک نفر هستم.
هنوز حرفم تمام نشده بود که نرگس پرید وسط صحبتم و گفت:
لشکر ما یک نفر است. حاج آقا جوری اسمش را بزن که کنار من باشد ما عقب اتوبوس نمی توانیم بنشینیم گفته باشم!
حاج آقا گفت:چشم، به چه نامی ثبت کنم؟
نرگس سریع گفت:
-رها علوی...
من هُل شده گفتم:
- نه!...
اسمم زهراست. ثبت کنید زهرا علوی...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت60
اسم زهرا هر دهانی را معطر می کند
ذکر زهرا هر جهانی را منور می کند
درسته...
اسم دختر حاج آقا علوی زهرا بود. حاج آقا همیشه زهرابانو صدایش می کرد.
عصرهایی که با پدرش کنار حوض مسجد با قایق های کاغذیش تنها بازی می کرد را خوب یادم هست.
دردانه ی بابا، زهرای بابا، زهرابانوی من را حاج آقا همیشه بر لب داشت.
حاج آقایی که به هیچ پسر بچه ای اجازه ی بازی با دخترش را نمیداد.
با صدای نرگس که شبیه به داد بود به خودم آمدم.
وااااای دختر تو اسم به این قشنگی داشتی پس چرا گفتی رها صدایت کنیم؟؟
چند سالی هست که دوستانم رها صدایم می کنند ولی اسم شناسنامه ام زهراست.
نرگس با ذوق دستانش را به هم میزند و می گوید:
- من عاشق اسم زهرا هستم.
از حالا دیگر ما هم زهرا صدایت می کنیم.
عموجان ثبت کردی به نام زهراعلوی!؟
- عمو....
حاج آقا عموی نرگس بود؟
پس برای همین با هم راحت صحبت می کردند؟
حاج آقا همان طورکه به لیست زیر دستش نگاه می کرد گفت:
- بله ثبت شد ان شاالله تاریخ و ساعت حرکت کاروان را اطلاع می دهیم.
تشکری کردیم و بیرون آمدیم.
که نرگس گفت:
- زهراجان...
برای من جدید بود خیلی وقت بود کسی زهرا صدایم نکرده بود شاید بعد حاج بابا دیگر کم کم زهرا هم فراموش شده بود. با ذوق گفتم:
-بله
-هیچی گفتم تمرینی کرده باشم اسمت تو دستم بیاد...
به این لوس بازی های با مزه ی نرگس خندیدم باهم برای نماز آماده شدیم .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐