نماز سادهٔ 👌 شبهای رجب که ثواب ۶۰ حج و ۶۰ عمره دارد و موجب اجابت دعاست.✅
#التماس دعا فرج🌹
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🌸
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@masirsaadatee
╚══════. ♡♡♡.═╝
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_دویست_و_یکم 🔻 #دعوت_به_توحید 🔹در شهر نینوا و در اوج بت پرستی و در تا
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_دویست_و_دومم
🔻 #دعوت_به_توحید
💫یونس سالها هر روز عصر از خانه فقیرانه خود به میدان شهر می آمد و بر تخته سنگ می ایستاد و مردم 👥👥را به سوی خداپرستی هدایت میکرد.✔️
🔹آنقدر به این کار ادامه داده بود که تقریبا همه مردم #سخنان_او_را_حفظبودند.🙂
☝🏻اما چون بسیار مهربان💕😊 و فصیح سخن می گفت، مردم فقط به سخنان او گوش👂🏻 میدادند و
👤👤 #افراد_بسیار_کمی به او ایمان آورده بودند.☹️
👥 برخی هنگام سخنرانی او، کلامش را قطع میکردند و به او #دشنام_میدادند.🤬
🔸هدایت یونس نزدیک به 30 سال به طول انجامید،
⏪ مقاومت و مخالفت مردم هر روز علنیتر میشد.😔
🔸 در طول این مدت که به کار ارشاد و تبلیغ مشغول بود فقط #دونفر بنام
👤 روبیل و
👤 تنوخاکس
#به_او_ایمان_آوردند.✔️
↩️یکی از آنها #عابد و دیگری #عالم بود،
👤 #عابد او را تشویق میکرد که👥 مردم را #نفرین کند🤦🏻♂
☝🏻 ولی #عالم مانع این کار شد و در میان قوم ماند.✔️
💢ولیکن💫 یونس با #مرد_عابد تصمیم گرفتند که از آن شهر بیرون روند.✔️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔻 #آخرین_هشدار_یونس_علیهالسلام
▪️در ادامه ارشاد، #یونس_گفت؛
🍃چرا از دینی که شما را به سوی آن دعوت میکنم روی می گردانید⁉️
و در حالی که این دین
👈🏻 به شما قدرت میدهد امور خود را اصلاح کنید✔️،
👈🏻 وضع جامعه خود را سامان دهید✔️
👈🏻 و اجتماع خود را تقویت و بهسازی کنید. ✔️
💫دین من شما را امر به معروف و نهی از منکر می نماید✔️،
✅ ستمگری را سرکوب و صلح و عدالت را تأیید می کند،
✅ امنیت را بین شما بوجود می آورد،
👈🏻شما را توصیه می کند که نسبت به مستمندان مهربانی و به بینوایان لطف روا دارید،
👈🏻 گرسنگان را اطعام و اسیران را آزاد سازید. ✔️
❇️در کل #دین_من_شما_را
⬅️به #سعادت_جاودانه رهبریمیکند.🤩✔️
💫یونس پیوسته از خاطر خیرخواهی و مهربانی قوم خود را پند و اندرز داد
☝️🏻ولی در پاسخ غیر از عناد و استدلالهای جاهلانه چیزی نمی شنید.😔
◾ #مردم_نینوا در جواب یونس #میگفتند؛
👥 : تو نیز مانند ما انسانی و یکی از افراد اجتماع ما میباشی، ما نمی توانیم روح خود را آماده پیروی از تو کنیم و به سخنان تو گوش سپاریم و دعوت تو را تصدیق نماییم. 😑
☝️🏻از این دعوت خود دست بردار و ما را به حال خود واگذار! 🤨
↩️آنچه را که تو از ما می خواهی برای ما قابل قبول نیست.😠✋🏻
ادامه دارد.....
_☀️🌤⛅️☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت100 خانم علوی همچنان سکوت کرده بود که نرگس گفت:بی بی جان کار از دس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت101
بی بی و ملوک گرم صحبت بودند
نگاهم سمت عموی نرگس افتاد سرش پایین بود و سرگرم گوشی اش...
خواستم بنشینم که بی بی گفت:
- ننشین مادر بهتر است به سید حرفهایت را بگویی
- سید مادر اگر توضیحی خواست برایش کامل بگو تا مطمئن تصمیم بگیرد.
صدای آرامی که به چشم و بفرمایید ختم شد...
چشم برای بی بی بود و احتمالا بفرمایید را به من گفتند.
بلند شد و به طرف قسمت خالی سالن رفت من هم نگاهی به ملوک کردم و با لبخند اجازه ام را داد.
پشت سرشان رفتم خواستیم آن طرف سالن بنشینیم که صدای نرگس بلند شد
- اینجا نه...
سریال الان شروع میشود و من می خواهم با صدای بلند گوش کنم
صدای کلافه ی عمویش را شنیدم که زیر لب لا إله إلا الله می گفت.
- خانم علوی بفرمایید اتاق بنده
پشت سرش وارد اتاق شدم که صدای نرگس می آمد
- حالا شد
زهرا جان موفق باشی.
وارد اتاق شدم.
اتاق تمیز و مرتبی که بسیار ساده چیده شده بود.
چفیه ی و پلاک هایی که از سقف آویزان کرده بود به نظرم جالب آمد
چند عکسی که به دیوار چسبانده بود. توجه ام را کامل جلب کرد.
به طرف عکسها رفتم
- اینجا کجاست؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت102
- این عکس ها یادگار سفر راهیان نور هست.
شلمچه و...
- من تا حالا این جاها نرفتم
این را آرام گفتم
یک عکس از همه بزرگتر بود اطراف عکس را از عکس هایی پر کرده بود که احتمالا همه از شهدا بودند و عکس شهید ابراهیم هادی هم در بینشان بود.
- اینجا، جای خاصیه؟
آخه این عکس از همه بزرگتر چاپ شده.
- اینجا کانال کمیل هست.
محل شهادت شهید ابراهیم هادی و
هم رزم هایش.
- جدی!؟
صادقانه گفتم:
- خوش به حالتان شما اینجا رفتید؟
چقدر دلم می خواهد کانال کمیل را ببینم ...
- خانم علوی، میشود شروع کنید؟
بیرون منتظرمان هستند.
- بله ببخشید
من روی مبل تک نفره ای که گوشه ی اتاق بود نشستم و خودش هم روی صندلی که جلوی میز کارش بود.
همان طور مثل همیشه سرش را پایین انداخته بود گفت:
- بفرمایید من گوش می کنم.
- حقیقت حرفهای زیادی داشتم که بگویم ولی حالا که شما قرار هست در این سفر کمکم کنید فقط یک خواهش دارم
- بفرمایید
- اول اینکه کسی از این محرمیت چیزی متوجه نشود بعد هم در کارهای همدیگر دخالت نکنیم.
- یعنی چی!؟
- یعنی مثل الان!
- خانم علوی من و شما قرار هست یک تعهدی را امضا کنیم پس تا زمان لغوش باید هردو به احترام همدیگر رعایت کنیم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت103
با خنده گفتم:
- یعنی من الان باید بحث مهریه را هم داشته باشم؟
- بله مهریه حق شماست.
- ولی این محرمیت فقط برای سفر حج هست نیاز به این کارها نیست.
- در عقد موقت مهریه ضروریست.
شیطنت ام گل کرده بود احساس می کردم خیلی دارد برای او سخت میگذرد نمی دانم چرا دوست داشتم کمی اذیت اش کنم.
- من مهریه ام را تمام و کمال میگیرم!
- بله حق شماست تعیین کنید.
حالا مانده بودم چه بگویم
نگاهم چرخی خورد اطراف اتاق چشمم به عکسها افتاد عکس کانال کمیل را که دیدم گفتم:
- مهریه من باید سفر راهیان نور باشد.
جوری گردنش را چرخاند که گمانم رگ به رگ شد...
نگاه کوتاهی به من و سریع نگاهش سمت عکسها چرخید
- جدی می گویید!؟
- بله کاملا...
- چشم اگر اجازه دهید سکه هم باشد.
- نه اصلا نیازی نیست ولی حالا اگر
اصرار دارید یک شاخه گل رز هم اضافه کنید چون عاشق گل رز هستم .
- قبول هست
- پس می توانیم برویم بیرون
همان طور که سرش پایین بود و با پایین برگه ها بازی می کردند گفت:
- فقط توجه کنید شما باید به این تعهد عمل کنید.
من که مشکلی نداشتم ولی بد نبود کمی سر به سر این سید خدا بگذارم با شیطنت گفتم:
- اصلا منظورتان را متوجه نمیشوم یعنی چی!؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت104
- خب یعنی به صحبت ها و تذکرات من عمل کنید.
- یعنی هرچیزی شما گفتید من بگویم چشم!؟
- نه خانم من کی گفتم هرچیزی من گفتم؟
اگر تذکری دادم شما لطفا عمل کنید چون شما امانت هستید.
- خب پس چون قرار هست شما امانتدار خوبی باشید من باید هرچه گفتید قبول کنم.
- تمام حرف ها و کارهای من برای آسایش خودتان است که در کمال امنیت به سفرتان برسید.
کلی عرق کرده بود...
احتمالا گردن دردهم گرفته بود...
من مانده ام تو این سفر قرار هست چقدر عذاب بکشد.
اصلا اگر اینقدر صحبت با یک خانم برای او سخت هست چه طور حاضر شد همسفر من شود...
سکوت من را که دید گفت:
- ان شاالله که قبول هست؟
- بله دیگر چاره ای نداریم
من همسفر اجباری شما شدم پس باید شما من را تحمل کنید و من هم دختر حرف گوش کنی باشم.
بلند شدم که همراه من بلند شد به طرف سالن رفتیم نزدیک در بودم که صدایش از پشت سرم آمد.
- خانم علوی هیچ اجباری در کارنیست و من قرار نیست شما را تحمل کنم.
ان شاالله خیر است و ما همسفر خوبی هستیم.
خواستم برگردم تا احتمالا سرخ و سفید شدنش را ببینم ولی حیای وجودم و لبخندی که روی لبم داشتم مانع شد.
داخل سالن که شدیم نگاه هر سه روی ما بود. جوری خجالت کشیدم انگار خواستگاری واقعی بود و من قرار هست برای یک عمر عروس این خانه باشم. سرم را پایین انداختم تا خجالت ام کمتر شود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت105
نرگس به طرفمان آمد و شروع کرد...
- الهی به دلخوشی
الهی خوشبخت بشید
کنارگوشم گفت:
- زهراجان حق طلاق را که گرفتی؟!
- ببین من هشدار هایم را دادم دیگر کم کاری از جانب خودت هست.
صدای بی بی بلند شد
- نرگس چه میگویی بگذار بنشینند تا ببینیم چی شده؟
بی بی جان من که کاری ندارم خودشان از خجالت میخ کوب شده اند.
بی بی روبه سید گفت:
سید مادر به توافق رسیدید؟
سید خیلی ملایم و آرام مثل همیشه گفت:
- بی بی جان امیدوارم همسفر خوبی برایشان باشم، مشکلی نیست.
نمی دانم چرا خجالت می کشیدم به بی بی و ملوک نگاه کنم دستانم یخ کرده بود آرام گفتم:
- نرگس بگذار بنشینم.
نرگس دستم را گرفت و با شوخی و خنده گفت:
- مجلس خیلی سوت و کور هست بابا یه عکس العملی، بی بی دستی، کِلی، نقلی بپاشید...
عروس برایتان آوردم.
همان طورکه روی مبل می نشستم گفت:
- چقدر دستت یخ کرده دختر...
ای بابا تو که خجالتی نبودی بروم برایت آب قند بیاورم فشارت افتاده
نرگس که رفت. ملوک نزدیکم نشست و نگران نگاهم می کرد
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبم مشکلی نیست.
مادرانه گفت:
- عزیزم ان شاالله خیر است.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
✨#مولایغریبم
🌱شب نیست که آهم به ثریا نرسد...
از چشم ترم آب به دریا نرسد...
🌱میمیرم از این لحظه که آیا روزی
دیدار به دیدار رسد یا نرسد....
#امام_زمان
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙