💢↶ نمــاز شـ🌙ــب
بیسـت و ششـم مــاه رجـب ↷💢
💠🔹پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
⤵️ هر کس در شب بیست و ششم ماه رجب
◽️۱۲ رکعت نماز بجا بیاورد
◽️۶ نماز دو رکعتی
🔹⇦ در هر رکعت بعد از «حمد»
🔹⇦ ۴۰ مرتبه در روایتی ۴ مرتبه
سوره «توحید» را بخواند
🕊 فرشتگان با وی مصافحه کنند
و فرشتگان با هر که مصافحه کنند
از توقف صراط و حساب و میزان ایمن گردد
و خداوند هفتاد فرشته به سوی او میفرستد
که برای او استغفار کنند
و ثواب برای او نویسند
و برای او تهلیل کنند
و هر وقتی که از جای خود برخیزد گویند:
اَللّٰهُمَّ اغفِر لِهَذَا العَبد
↲اقبال الاعمال
✍ در صورت امکان
این نماز را انتشار دهید
تا شما هم در ثوابش شریک باشید
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @masirsaadatee
gheflat 18.mp3
15.76M
#غفلت۱۸
🎙#استاد_شجاعی
🟢بیداری وقتی اتفاق می افته.... علامت داره.....
⏰مدت زمان: ۱۰:۵۴
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
‹✰͜͡📙›↫ #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ(قسمت ۸) 🏴 از قبر بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من با کمی فاصله از پ
‹✰͜͡📙›↫ #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ(قسمت ۹)
💠همان طور که به راه خویش می رفتیم، صدای وحشتناکی، توجه مرا به خود جلب کرد.
💥 به سمت چپ بیابان نگاه کردم، آنچه دیدم باعث شد که وحشتزده خود را از دوش نیک به زمین اندازم و بی اختیار خود را پشت او مخفی کنم.
❌دو شخص با قیافه هایی بزرگ و سیاه که از دهان و بینی شان، آتش و دود شعله ور بود و موهایشان بر زمین کشیده می شد، در حالی که در دست هر کدام یک گرز آهنی تفتیده به چشم می خورد، در حرکت بودند...🔥
🔅با نگرانی به نیک گفتم: اینها کیستند، نکند به سمت ما می آیند؟!
نیک لبخند زنان گفت: نترس. اینها نکیر و منکرند، می روند از کافری که تازه از دنیا آمده، بپرسند آنچه از تو پرسیدند.
❇️ گفتم: اینها وحشتناک ترند. گفت: زیرا با کافر سروکار دارند.
فاصله ای نشد که صدای فرود آمدن چیزی، زمین زیر پاهایم را به شدت لرزاند، وقتی از نیک علت را جویا شدم، گفت: ضربه آتشی بود که بر آن کافر فرود آمد.
⭕️از این به بعد نیز این گونه صداها که زمین را به لرزه می آورد بسیار خواهی شنید.
🔰 نیک مسیر راه را از روی تپهها و گاه از درون درههایی کوچک و بلند انتخاب میکرد تا اینکه به ناگاه خود را لب پرتگاه بزرگ و عظیمی دیدم.
🌀 از نیک پرسیدم: باید از پرتگاه نیز بگذریم؟ گفت: آری.
با وحشت به ته دره نگاه کردم، به قدری عمیق بود که انتهایش پیدا نبود. برگشتم و به نیک گفتم: تو که دوست و همراه منی چرا اینهمه آزارم میدهی؟! گفت: چطور؟ گفتم: آیا واقعا در این برهوت راه دیگری، که اندکی راحتتر باشد وجود ندارد؟!
🔶نیک دستی به سرم کشید گفت: راه عبور در این وادی بسیار است، اما هرکس را مسیری است که به ناچار باید از آن بگذرد.
🔘 با ناراحتی گفتم: آیا لیاقت من این بود که از بالا، آتش و دود آزارم دهد و از پایین، تپهها و درههای سخت و جان فرسا محل عبورم میباشد؟!
♦️یک لبخندی زد و گفت: دوست من بدان این زجرها، بازتاب کردارهای زشت تو در دنیاست. اگر در این مسیر عذاب آنها را تحمل نکنی هرگز به وادی السلام نخواهی رسید. کوچکترین عمل زشت تو در دنیا ضبط گردیده، اینها تاوان آنهاست...
⚡️ مدتها با رنج و مشقت بسیار مشغول پایین رفتن از دره بودیم که ناگاه، صدای ریزش سنگلاخها، از بالای دره، مرا به خود آورد. فورا خود را به نیک رساندم، تا چنانچه مشکلی پیش آید، به کمکم بشتابد
☄ وحشتزده و مضطرب، در حالیکه چشمانم از حدقه بیرون آمده بود، دیدم که مردی همراه با سنگهای کوچک و بزرگ در حال سقوط به ته دره میباشد.
🌷نیک به من اشاره کرده و گفت: نگاه کن!
به بالای دره نگاه کردم، هیکل بزرگ و سیاهی که قهقه زنان شادی میکرد، بر بالای دره ایستاده بود.
نیک گفت: این هیکل، گناه آن شخص است که در حال سقوط بود و به واسطه قدرتی که داشت، توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب کند...
✍ #ادامه_دارد...
┈───╌❆ - ❆╌───┈
🍀"~•ʝσɨŋ
✰͜͡🦋›
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وشانزدهم 🔻 #مریم_خادم_بیت_المقدس 🧕🏻مادر مریم طبق #نذری☝️🏻 که کرد
📘📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_دویست_وهفدهم
🔻 #فضائل_حضرت_مریم_علیهاالسلام
🍃با بررسی آیات 42 الی 44 سوره مبارکه
✨ #آل_عمران به این نتیجه می رسیم که #فرشتگان با حضرت مریم علیهاالسلام سخن می گفتند ☝️🏻و او را از جانب خدا به مقام #پاکی و #برگزیدگی در میان زنان جهانیان🧕🏻 وعده داده و نیز به ولادت
🌿 #کلمة_اللّه (حضرت عیسی علیه السلام ) مژده می دادند😍.
🌸خداوند متعال در سوره #انبیاء پس از ذکر نام تعدادی از انبیاء بزرگ،
👈🏻در آیه 91، #حضرت_عیسی_علیه_السلام و مادرش 🧕🏻 #حضرت_مریم_علیهاالسلام را یاد نموده و آنها را آیه ای از آیات الهی معرفی می نماید.✅
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #ملاقات_مریم_با_جبرئیل
🌻با توکل بر کریم بی نیاز
🌿 از مسیح اللّه سازم قصه ساز
🌻مادرش مریم که دامن پاک بود
🌿 دامنش را از پلیدی، حق زدود
✨ #حضرت_مریم زیر نظر🧐 زکریا دوران کودکی را پشت سر گذاشت و گاهگاهی جهت #رفع_نیازمندیهای_خود به خانه 🏠زکریا و نزد خاله اش ایشاع می رفت.
🔹یک روز طبق عادت معمول، #مریم_علیهاالسلام به نماز و عبادت 🤲🏻خدا مشغول بود که ناگهان روحش #مضطرب😰 گشت و در خود #ترس و #نگرانی بی سابقه ای احساس کرد، ☝️🏻در این حال #فرشته ای از آسمان به صورت مردی تمام عریان در پیش روی مریم ظاهر شد تا مریم با او #مأنوس و #همدم😊 شود.
♦️ این اتفاق #پنج_هزار_و_پانصد_و_هشتاد_و_پنج سال پس از هبوط حضرت آدم رخ داد.☑️
✨مریم با دیدنش از او #گریخت😨 و به خدا پناه برد، ☝️🏻چون گمان کرد که او مردی #گنهکار و #متجاوز است😈 و مریم که زنی #پرهیزکار و #مؤمنی_عفیف و #پاکدامن بود😇 و چنین ارتباطی را خلاف عفت و تقوی می دانست.
👈🏻در حالکیه #ترس😰، روح مریم را آزار می داد، مرد ناشناس مریم را #آرامش و #اطمینان خاطر داد و از نگرانی او کم کرد.
✨ #مریم گفت؛ ☝️🏻اگر پرهیزگاری، من از تو به #خدای_رحمان پناه می برم.
🍃 جبرئیل گفت؛ من فقط فرستاده پروردگار توأم برای اینکه به تو #پسری_پاکیزه_بخشم.
☝️🏻که نامش #مسیح است،
✨ #عیسی_بن_مریم_علیهاالسلام در حالی که او در دنیا🌏 و آخرت #آبرومند و از مقربان درگاه خدا است😊.
👈🏻 و در گهواره به #اعجاز و در میانسالی به #وحی با مردم 👥سخن می گوید و از شایستگان است.
🔹در آن حال ابری از غم و اندوه😔 بر سر مریم سایه افکند و موجی از تأثر او را فرا گرفت☝️🏻 ولی زود بر اعصاب خود مسلط شد و نیروی تحلیل رفته خود را متمرکز کرد
✨و به فرشته گفت؛
چگونه مرا پسری باشد با آنکه دست #بشری به من نرسیده و بدکار نبوده ام؟🤨
🍃 فرشته گفت؛✋🏻 فرمان چنین است، پروردگار تو گفته که آن بر من آسان است و تا او را #نشانه_ای برای مردم و #رحمتی😊 از جانب خویش قرار دهم و این دستوری قطعی بود.
✨فرشته پس از ابلاغ این پیام،📜 ناپدید شد، اما مریم نشسته و آنچه را که شنیده بود، #حیران و #متحیر😥 مانده و فکر می کرد که مردم👥 در این مورد چه خواهند کرد و چه خواهند گفت؛
🔸 که چگونه #دختر_باکره ای باردار شده و صاحب فرزند گشته است، 🤔او هیچگاه شوهر به خود ندیده است.❌
☝️🏻این افکار مریم را به #وحشت😰 انداخت و آن وحشت او را به #گوشه_گیری و #انزوا کشاند
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 📱😍👌🏻
اگه میخوای کسی بشی ...☝️🏻
#یامهدی_العجل
_☀️🌤⛅️☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جدید کانال
با نام 💗 #تسبیح_فیروزه_ای 💗
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت اول
روی تختم دراز کشیدمو به تقویم نگاه میکردم
یه ماه مونده بود به عروسی لعنتیم
ایکاش میشد کاری کرد ...
حتی تصور در کنار نوید بودن برام عذاب آور بود نوید پسر عموم بود ،پسری بی بندو بار ،اینقدر خودشو درمقابل دیگران خوب نشون میداد
که اگه استغفرلله ،خدا هم میاومد میگفت این پسره بدرد نمیخوره کسی باور نمیکرد
پدرمم به خاطر ،شراکتی که با عموم داشت،و به خاطر آینده خودش اصرار داره که با نوید ازدواج کنم
نویدی که هر هفته با چند نفر رابطه داره ،چه طور میتونم با همچین آدم کثیفی زندگی کنم
چند بار خودکشی کردم ،ولی باز همه چیز دست در دست هم داده بود تا از این زندگی نکبت خلاص نشم
دیگه هیچ راهی به فکرم نمیرسید
در اتاق باز شد ،مامانم بود،
هیچ وقت نزاشت مامان صداش کنم.
به نظر خودش کلمه گفتن مامان سنش و بالا میبره
زیبا: صبح بخیر رها جان
صبح بخیر
زیبا: رها جان ،نوید زنگ زده به بابات،اجازه گرفته که امشب ببرتت بیرون...
بیخود کرده ،من جایی نمیرم
زیبا: عع رها!
بابا اجازه داده ،اگه شب بیاد بفهمه نرفتی همراش ناراحت میشه...
زیبا جون یعنی من آدم نیستم،از من نباید کسی سوال کنه
(زیبا اومد کنارم نشست و بغلم کرد)
زیبا : عزیز دلم، ما خوشبختی تو رو میخوایم
- خوشبختی؟
،مسخره است فرستادن دخترتون داخل جهنم خوشبختیه؟
زیبا: کافیه دیگه...
لطفن دوباره شروع نکن ،الانم کاراتو انجام بده ،که شب با نوید بری بیرون
(زیبا بلند شد و رفت و در و محکم به هم کوبید ،منم سرمو گذاشتم زیر بالش و شروع کردم گریه کردن)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت دوم
هوا تاریک شده بود که صدای در اتاقم اومد ،درباز شد و هانا ،خواهر کوچیکم وارد اتاق شد
تنها کسی که منو درک میکرد هانا باسن کمش بود
هانا: خواهرجون،مامان گفته که کم کم آماده بشی (اشک از چشمام سرازیر شد )
باشه با رفتن هانا ،رفتم یه دوش گرفتم
یه لباس خیلی ساده ای پوشیدم ،
موهامو دم اسبی بستم
صدای زنگ آیفون و از اتاقم شنیدم
رفتم لب پنجره ،نگاه کردم
نوید دم دره
چند دقیقه بعد زیبا وارد اتاق شد
زیبا: رها جان، زود باش نوید منتظره
( یه نگاهی به لباس و تیپم انداخت)
الان این شکلی میخوای بری همراش؟
- خوب مگه اشکالی داره
زیبا: قرار نیست بری مراسم ختمااا،میخواین برین مهمونی( زیبا رفت از داخل کمدم یه مانتوی بلند حریر رنگ صورتی جلو باز ،با یه تیشرت سفید و شال سفید برداشت )
زیبا: عوض این لباسای مسخره ات،ایناره بپوش ،در ضمن یه رنگ و لعابی هم به صورتت بزن
(بعد از اتاق رفت، میدونستم اگه چیزی بگم بازم فایده ای نداره ،لباسارو عوض کردم و کمی آرایش کردم رفتم پایین )
نوید تو سالن روی مبل نشسته بود
با دیدنم از جاش بلند شد
نوید:سلام رها جان خوبی؟
( منم خشک و بی روح جوابشو دادم )
زیبا: خوب برین خوش بگذره بهتون
نوید : خیلی ممنونم ،فعلن با اجازه
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
از شهر داشتیم خارج میشدیم ،استرس عجیبی گرفتم ،نمیدونستم کجا داریم میریم
حتی غرورمم اجازه نمیداد ازش چیزی بپرسم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸