eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
‹✰͜͡📙›↫ #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ(قسمت ۱۲) ♦️مقدمه: با سلام خدمت مخاطبین خوب و محترم کانال... ✅از
‹✰͜͡📙›↫ (قسمت ۱۳) 🔵عاقبت ریا هر طور بود بقیه راه را پیمودیم تا اینکه به محیط باز و وسیعی رسیدیم که باتلاق مانند بود و چون قدم در آن نهادم، تا زانو در آن زمین لجن زار فرو رفتم. 🔆 نیک که به راحتی می توانست قدم بردارد، با دیدن وضع من به عقب برگشت و از من خواست که دستم را برگردن او آویزم، تا شاید کمکم کند. ❎دیگر تا دهان در باتلاق فرو رفته بودم و توان فریاد کشیدن و کمک طلبیدن نداشتم، ✨که به ناگاه فرشته الهی پدیدار شد و طنابی را به نیک داد و گفت: این طناب را خودش پیشاپیش فرستاده، کمکش کن تا نجات یابد. 🌻فرشته رفت و نیک بلافاصله طناب را به سمت من انداخت. وقتی باتلاق را پشت سر نهادیم از نیک پرسیدم: مقصود فرشته از اینکه گفت: طناب را خودش فرستاده، چه بود؟ 🍀نیک گفت: اگر به یاد داشته باشی، ده سال پیش از مرگت، مدرسه ای ساختی که اینک کودکان و نوجوانان در آن به تعلیم و تربیت مشغول اند،خیرات آن مدرسه بود که در چنین لحظه ای به کمکت آمد. 💠پس از تصدیق حرف نیک با قیافه ای حق به جانب، گفتم: من پنج سال قبل از آن نیز مسجدی ساختم، پس خیرات آن چه شد؟ ✨نیک لبخندی زد و گفت: آن مسجد را چون از روی ریا و کسب شهرت ساختی و نه برای خدا مزدش را هم از مردم گرفتی. ❓گفتم: کدام مزد؟! گفت: تعریف و تمجیدهای مردم، به یاد بیاور که در دلت چه می گذشت وقتی مردم از تو تعریف می کردند! تو خوشبختی آنان را بر خوشحالی پروردگارت مقدم داشتی. ✅باید بدانی که خداوند اعمالی را می پذیرد که تنها برای او انجام گرفته باشد. حسرت و ندامت وجودم را فرا گرفت و به خود نهیب زدم: دیدی چگونه برای ریا و خودپسندی، اعمال خودت را که می توانست در چنین روزی دستگیر تو باشد، تباه کردی؟! 🔵مقام شهیدان 🔷همچنان حرکت خود را در دل یک دشت بی‌انتها ادامه می‌دادیم؛ در حالی که گرمای طاقت‌فرسای آسمان برای لحظه‌ای قطع نمی‌شد. خستگیِ راه امانم را بریده بود، دیگر در تنم توان نمانده بود. 💥در این هنگام صدایی را از دور شنیدم. سرم را به سمت راست دشت چرخاندم، با صحنه عجیبی مواجه شدم. 🌼 صفی از افراد را دیدم که با سرعت غیر قابل تصور پهنه دشت را شکافتند و رفتند. تنها غباری از مسیر آن‌ها باقی ماند. ◾️ از تعجب ایستادم و لحظاتی به مسیر غبار برخاسته، نگاه کردم و گفتم: این‌ها چه کسانی بودند؟! نیک گفت: این‌ها گروهی از شهیدان بودند. با شگفتی تکرار کردم: شهیدان ؟!!!  گفت: آری، شهیدان.  گفتم: مقصدشان کجاست؟  گفت: وادی السلام. با تعجب سرم را به سمت نیک چرخاندم و پرسیدم: وادی السلام ؟!  گفت: آری. گفتم: ما مدت‌هاست که این مسافت طولانی و پررنج و محنت را بر خود هموار کرده‌ایم، تا روزی به وادی السلام برسیم؛ آنگاه تو می‌گویی، آنان با اینچنین سرعتی به سمت وادی السلام در حرکتند؟ مگر میان ما و آنان چه تفاوت است؟ 🌸نیک در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود، گفت: تو در دنیا افتان و خیزان خدا را عبادت می‌کردی و حالا نیز بایستی با سختی راه را طی کنی. تو کجا و شهیدان کجا که اولین قطره‌ای که از خونشان بر زمین می‌نشیند، تمام گناهانشان را از میان بر می‌دارد. و راه را بر ایشان هموار می‌سازد. 🌺در روز رستاخیز نیز شهیدان، جزو اولین کسانی خواهند بود که به بهشت وارد می‌شوند  آن‌ها راه صد ساله دنیا را یک شبه پیمودند، حالا هم وادی بزرگ برهوت را در یک چشم بر هم زدن طی می‌کنند. 🍃به مقام شهیدان غبطه بسیار خوردم و زیر لب زمزمه کردم: طوبی لَهُما وَ حُسنُ مَآب... ✍ ... ┈───╌❆ - ❆╌───┈ 🍀"~•ʝσɨŋ ✰͜͡🦋› ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وبیستم 🔻 #کودک_در_گهواره_سخن_میگوید 🔹آنگاه که #قوم_مریم👥 به جانب
📘 📖 📝 🔻 🔹 کودک مردم را مبهوت ساخت😳 و این زبان قوم را از تهمت بست😐 📜 و داستان مریم را در ناصره شایع و در خانه های شهر 🏠منتشر کرد. ☝️🏻 این موضوع، مردم شد و به همین جهت این کودک را ارج✨ نهادند و سوء ظن آنها نسبت به مریم به برائت او تبدیل گشت ☑️و دریافتند که این طفل همانند دیگر اطفال ناصره نیست بلکه وی و دارد.😇 🔹با وجود تمام این شواهد و برائت مردم با مریم، هنوز عده ای بودند که حاضر به قبول این واقعیت نشدند😒 و آن را و می دانستند😏 و یا آن را 📖 برای سرپوش گذاشتن بر خطای مردم و تلاش او برای حفظ آبروی وی می پنداشتند 🤔 ☝️🏻تا به این وسیله ها برطرف گردد و سخن پراکنی مردم متوقف✋🏻 شود. 🔸آن عده گروهی اندک بیش نبودند✖️ که و آنها مانع نفوذ حقایق و ✨در قلب تیره شان🖤 بود، 👈🏻و 👈🏻و 👈🏻 🤨 👈🏻و 😒 بر ذهن آنها غالب گشته بود و چنین دلایل و نمی توانست وسوسه را از وجود آنها پاک کند. 👥آن عده قادر به درک این موضوع نبودند❌ که خدایی که مطلق آسمانها و زمین 🌏است، آنها را از و حفظ می کند.✅ ☝️🏻او می تواند فرمان آفرینش انسانی👤 را بدون نیاز به صادر کند و تنها اراده او برای هر موجودی کفایت می کند.😊 🌿چنین آفریننده ای قادر است از طریق و به لوازم طبیعی موجودی را خلق کند. 🔹آن قوم نادان سزاوار بودند که همچون کنار گذاشته شده و توجهی به رأی و گفتارشان نشود😒 👈🏻 زیرا که این و ورزی ناحق، ناشی از کهنه و دیرینه ای نشأت می گیرد که در قلب♥️ آنها ریشه دوانده و چشم و گوش آنها را بر حقایق کور😑 و کر ساخته و دلهای آنها را از درک حقیقت کرده است. ☝️🏻 به همین خاطر مریم نیز اعتنایی به گفتار و رفتار و رأی آن گروه ستمگر نکرد😌 و با آسودگی خاطر و با امید 😊به پروردگار متعال سرگرم و فرزند خویش شد، زیرا او می دانست که خداوند طفلش☝️🏻 را تحت توجهات خود قرار داده و با عنایت خود از او محافظت می کند تا آنگاه که به رسالت خود در هدایت مردم .⚔ ادامه دارد .... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت بیستم بعد از مدتی نرگس اومد سمتم  نرگس : کجایی رها، من که نصف ع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت بیست و یکم یه بسم الله گفتم و زنگ درو زدم  در باز شد ،وارد حیاط شدم  زیبا سراسیمه بیرون دوید  زیبا: رها! رها ،کجا بودی نزدیکش شدم : چقدر دلم برای صداتون تنگ شده بود  زیبا: ای چه کاری بود کردی با آبرومون دختر؟ - من فقط دلم نمیخواست زن اون عوضی بشم،چرا هیچ کی حرف منو باور نمیکنه که نوید کثیف ترین مرد روی زمینه زیبا: نمیدونم چی بگم بهت،این چادر چیه گذاشتی سرت؟ - تصمیم زندگی جدیدمه زیبا: یعنی هر چیزی و انتظار داشتم غیر از این (بغلش کردم): خیلی دوستتون دارم مامام خوشگلم  زیبا: ععع زیبا نه مامان - شما واسه همه میتونین زیبا باشین ،ولی واسه من مامانین،مادری که دلم میخواد بوش کنم،بغلش کنم،ببوسمش،تا آروم بشم  زیبا: خیلی خوب،زبون نریز بیا بریم داخل - چشم  وارد خونه شدم ،رفتم تو اتاقم لباسامو در آوردم رفتم یه دوش گرفتم  برگشتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم  در باز شد ،مامان داخل شد  مامان: رها میدونی بابات این مدت چقدر حرص خورد ،همش فکر میکنه، تو همراه یه پسر فرار کردی  از همه بدتر ،نوید و ندیدی،مثل دیونه ها شده ،در به در دنبالته - من برای اینکه با نوید ازدواج نکنم رفتم  مامان: حالا کجا رفته بودی این مدت؟ - یه جای خیلی خوب،بعدن براتون مفصل تعریف میکنم  مامان: باشه ،الان تا وقتی که بابات نیومده بگیر بخواب ،معلوم نیست چی انتظارته - باشه مامان جون بعد از رفتن مامان یه کم دراز کشیدم  به ساعتم نگاه کردم نزدیکای اذان بود  بلند شدم رفتم وضو گرفتم ،چادر نماز نداشتم ،چادری که از نرگس گرفته بودمو سرم کردم،  خونمون مهر پیدا نمیشد  رفتم از داخل کیفم خاکی که از شلمچه برداشته بودم و جلوم گذاشتم و شروع کردم به نماز خوندن  حس خیلی خوبی داشتم ،انگار تمام بد بختی هام فراموش شده  فقط فکرم به نمازم بود و به خدایی که نمیدونستم چه جوری ازش عذرخواهی کنم  خدایا کمکم کن ،تو راه و نشونم دادی ،کمکم کن از راهت منحرف نشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت بیست ودوم با صدای باز شدن در بیدار شدم  هانا بود  دوید و پرید تو بغلم  هانا: چرا برگشتی آجی جون تو نبودی ،اینجا هر روز و هر شب قیامت بود  معلوم نیست نوید چه بلایی سرت بیاره (لبخندی زدم) من پشتم به یکی گرمه که از اینا دیگه نمیترسم الهی قربونت برم من ،چقدر دلم برات تنگ شده بود صدای در ورودی اومد  هانا: واااییی بابا اومد ،نیا بیرون باشه؟ - نترس آجی خوشگلم توکلت به خدا باشه هانا: من برم ببینم بابا چیکار میکنه - برو عزیزم  صدای ضربان قلبمو میشنیدم  خدایا آرومم کن ،خدایا خودت کمکم کن  صدای بلند بابا رو میشنیدم ،که با چه سرعتی از پله ها بالا میاد  در باز شد ایستادم  بابا اومد و یه سیلی محکم زد سمت صورتم بی حس شد اینقدر شوکه بودم که حتی اشک هم نریختم  بابا: معلوم هست این مدت کدوم گوری بودی؟ حیف اون پسر که میخواست باتو ازدواج کنه ،لیاقتت همون آدمی بود که تا حالا باهاش بودی که ! -چقدر راحت به دخترتون ننگه بی عفتی میزنین بابا: خفه شو،اگه میتونستم همین الان داخل باغ چالت میکردم تا هیچ کس نفهمه چه بلایی سرت اومد ،تکلیفت و هم نوید مشخص میکنه ،که چیکار باهات کنه نه من ( بابا رفت و خودمو انداختم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن ، نفهمیدم کی خوابم برد ،باصدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم ،وقت اذان بود ،بلند شدم و آروم دراتاقمو باز کردم و رفتم سمت سرویس، وضو گرفتم برگشتم توی اتاقم  نمازمو خوندمو سرمو گذاشتم روی خاک  خاکی که انگار یه معجزه بود برای دردای درونم صبح با صدای باز و بسته شدن در ورودی خونه بیدار شدم  از پنجره نگاه کردم بابا سوار ماشین شد و رفت منم لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم که چشمم به آینه افتاد  رد انگشتای دست بابا روصورتم بود  چقدر کینه خوابیده بود زیر این دستها از اتاق پایین رفتم ،هانا داخل آشپز خونه مشغول خوردن صبحانه بود  هانا: سلام،صبح بخیر - سلام عزیزم ،صبح تو هم بخیر  رفتم یه لیوان چای واسه خودم ریختم  که مامان هم به ما اضافه شد  اومد سمتم و با نگاه کردن به صورتم ،اشک تو چشماش جمع شد  نشستم روی میز و چاییمو خوردم  مامان: رها جان دانشگاه میری ؟ - نه ،دیگه نمیرم ،نمیخوام به خاطر من خیلی ها مجازات بشن  مامان: پس الان کجا داری میری - به دیدن یکی از دوستام  مامان: کدوم دوستت ؟ - شما نمیشناسینش،تو این مدت باهاش آشنا شدم ،دختر خیلی خانمیه مامان: باشه ،رها امروز حتمن بابات به نوید میگه که برگشتی ،مواظب خودت باش - چشم ،فعلن من برم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸